بروس لینگن، آخرین کاردار ایالات متحده آمریکا در تهران، در چنان لحظهٔ سرنوشتسازی به این مقام رسید که نامش برای ابد در تاریخ ماند. ویلیام سولیوان، سفیر آمریکا در ایران، چند ماهی پس از وقوع انقلاب سال ۱۳۵۷ برگشته بود به کشورش. به لینگن گفتند برای چند هفته برود به ایران و بشود کاردار ساختمان بیسفیر. لینگن در دوره اشغال سفارت آمریکا و تا ۴۴۴ روز بعدش هم، بالاترین مقام آمریکایی حاضر در تهران بود.
چهارده، پانزده سال بعدتر (۱۹۹۲ و
۱۹۹۳) بالاخره لینگن نشست و در گفتوگویی مفصل با چارلز استوارت کندی از
خاطرات و ناگفتههای دوران خدمتش در ایران گفت، از هر دو باری که به ایران
آمد، از بار اول بطور مختصر و از بار دوم به تفصیل. «تاریخ ایرانی» ترجمهٔ
متن کامل خاطرات او را از مأموریتی منتشر کرده است که نامش را بلندآوازه
کرد اما شاید هیچوقت نشود با اطمینان گفت از بختش بود یا از بداقبالیاش.
***
برای
آنکه عواملی که منتهی به تسخیر سفارت شدند، برشمریم، در اکتبر [مهرماه]
یا همان حول و حوش، رابطهٔ میان دولت موقت و شورای انقلاب چطور بود؟
با
فاصله و احتیاط بود. از حرف زدن نخستوزیر، آقای بازرگان، اغلب هم در
تلویزیون، معلوم بود؛ با هموطنانش حرف میزد و ازشان میخواست همکاری کنند و
بهشان میگفت چه خبر است و چی به چی است. حضورش در تلویزیون بیشتر
اینطوری بود. بعضی وقتها هم میدیدی و میشنیدی در تلویزیون دارد
سرخوردگی و استیصالش را شرح میدهد. خیلی صریح از سرخوردگیاش میگفت در
مورد عدم انجام و تحقق دستورات و فرمانهایش و اینکه چطور چهرههای انقلابی
دیگری دارند کارهای او را بیاثر و خودش را سرخورده میکنند. بیشتر منتقد
فعالیت کمیتههای انقلاب بود که در بخشهایی مختلف از جامعه ــ و خارج از
دایرهٔ فعالیتهای معمول دولت ــ عمل میکردند، ایستهای بازرسی در
خیابانها و غیره. خیلی متأثرکننده بود که میدیدی هر از گاه چقدر دارد بهش
سخت میگذرد تا بتواند به هدفش برسد ــ چقدر در انجام دادن کارهایی که
میخواهد، سرخورده میشود.
حالا
که به گذشته نگاه میکنم، میبینم قطعا باید از این نشانهها بیشتر از آن
چیزی حالیم میشد که واقعا حالیم شد. باید خیلی جدیتر از این حرفها به
این نتیجه میرسیدم که قدرت واقعی دست او نیست. راستش قدرت واقعی با عناصری
انقلابی در پشت صحنه بود، از کمیتههای انقلاب بگیر و برو بالا. منظورم از
کمیتهها، کمیتههایی بعضی موقت و بعضی نسبتا دائمی است که همه جا به
منزلهٔ دولتی موازی عمل میکردند، یا آلت دست دولتی مجزا از دولت رسمی، و
ایرانیها مجبور بودند باهاشان تا کنند ــ اغلب با دادن حق حساب و رشوه که
در جامعهٔ ایران معمول است.
آیا این کمیتهها واقعا از بالا دستور میگرفتند یا یکجورهایی سرخود عمل میکردند؟
خیلیهایشان
سرخود عمل میکردند. ما هیچ رقم نمیتوانستیم قطعی بگوییم که راه ارتباط
چیست. همهشان ادعا میکردند ــ و در هر تماس مستقیمی که من یا هر
ایرانیای با آنها داشت، خیلی صریح میگفتند ــ لطف و دعای خیر آیتالله
پشت سرشان است. گفتن این حرف راحت بود و شاید میدانستند در معنایی کلیتر
واقعا هم لطف و دعای خیر آیتالله پشت سرشان است. به هر حال رابطهٔ میان یک
دولت موقت و هر نهاد به هر معنا انقلابی دیگری همیشه ــ معلوم است که ــ
نامشخص و مبهم است. در این مورد که قطعا بود چون همهشان زیر دست و نظر
آیتالله خمینی بودند. او در جلسات هفتگی شورای انقلاب شرکت نمیکرد؛
جایگاهش در آنجا بالاتر و معظمتر از اینها بود. آدمهای دیگر همه
پایینتر از او بودند و همهشان هم ادعا میکردند روابط خاصی با آیتالله
دارند. راستش گردنکلفت سردستهٔ انقلابیهایی که توی محوطهٔ سفارتخانهٔ ما
جا خوش کرده بودند، ادعا میکرد رابطهای خاص و شخصی با آیتالله دارد.
ادعای همه همین بود. این زندگی را برای هر کسی که زیردست دولت موقت بود،
سخت میکرد. قطعا برای همهٔ ما آدمهای دیگر هم سخت کرده بود که سعی داشتیم
سر دربیاوریم اوضاع دارد به چه سمتی میرود.
آیا
در واحد سیاسیتان کسی داشتید مختص دنبال کردن حرفها و اعمال آیتالله،
کسی که بنشیند و بکوشد بفهمد خروجی حرف و عمل آیتالله چیست؟ آیا راهی
داشتیم تصوری از این قضیه پیدا کنیم؟ آیتالله سخنرانی میکرد دیگر، نه؟
آدم
خاصی نداشتیم که آیتالله را دنبال کند، ولی واحد سیاسی نسبتا خوبی
داشتیم. سهتا از افسرهای سیاسیمان قبلترش جزو اعضای داوطلب سپاه صلح ما
در ایران بودند و بنابراین قابلیتهای چشمگیری در برقراری ارتباط با
ایرانیها و فهم اوضاع داشتند. زبان فارسیشان خوب بود. چندتاییشان خیلی
سلیس فارسی حرف میزدند. این آدمها کلی ارتباط و تماس با روحانیهایی
بیرون از دایرهٔ دولت موقت داشتند، روحانیهایی از سطوح پایینتر ــ
خانوادههای روحانیها و همچنین روحانیهای بلندپایهای چون طالقانی که
خیلی ناگهانی در سپتامبر [شهریورماه] مُرد و بزرگ خانوادهای خیلی گسترده
در تهران بود. یکی از افسرهای من در واحد سیاسی، مایک مترینکو، ارتباطاتی
خیلی وسیع با خانوادهٔ طالقانی داشت. بنابراین با روحانیهایی از سطوح
پایینتر ارتباط داشتیم. خودم هم هرازگاه در جمعهایی میدیدمشان، مثلا
دیداری هم داشتیم با بهشتی.
اما
با همهٔ این حرفهایی که زدم، باهاشان به اندازهٔ کافی ارتباط نداشتیم؛
اگر قرار بود اتفاقی بیافتد را در نظر بگیریم که میشود گفت تقریبا هیچ.
ارتباطات ما باید بیشتر از اینها میبود. باید هر طور شده میرفتیم خود
آیتالله را میدیدیم. هیچوقت به این حد نرسیدیم. اما وقتی من برگشتم به
ایران، دیگر مطابق دستورات عمل میکردم و میشود تصورش را کرد که اگر وقتم
بیشتر بود، شاید به این حد هم میرسیدم. من در نگاهم به گذشته مجاب شدهام
که حتی اگر این کار را هم کرده بودم، شاید حتی اگر با اعتبارنامهٔ رسمی
سفیری رفته بودم و دیده بودمش، باز اوضاع یک ذره هم فرقی نمیکرد.
آیتالله خمینی چنان سفت و سخت با هر جور حضور ایالات متحده در ایران، با
«مسموم کردن مردم به غرب»، مخالفت داشت که حتی برقراری ارتباط با او هم
برای ما ناممکن بود.
خب،
تا اینجا دربارهٔ این حرف زدیم که انقلاب اتفاق افتاد و همهچیز غرق آشوب
بود اما این خوشبینی هم بود که شاید اوضاع برگردد و تغییری بکند. اما بعد
این مشکل پیش آمد که با شاه سرنگون چه کنیم. میتوانید توضیح بدهید که مشکل
چی بود و به دید شما که میتوانستید خوب شرایط را ببینید و بسنجید، چطور
میآمد؟
این
اتفاق بعد از انقلاب افتاد، درست است؟ انقلاب ماه فوریه [بهمنماه] اتفاق
افتاد، من ژوئن وارد تهران شدم، سه، چهار ماه بعد انقلاب. شاه ماه ژانویه
[دیماه] از تهران رفته بود، با شهبانو و جمعی مختصر از همراهان فرار کرده و
بعد جاهای مختلفی مانده بود... قاهره، مراکش... و ژوئن که من رسیدم به
آنجا، در مکزیکو بود. به قول شما این موضوعی مطرح بود، مطرح در پسزمینه،
اینکه شاه را چه کار کنیم ــ آدمی، رهبری، حاکم کشوری که با توجه به روابط
پیشینمان با او، ایالات متحده آشکارا در قبالش مسوولیت داشت. ماجرای شاه،
رئیسجمهور کارتر را در محظوریت خاصی گذاشته بود، به این معنا که قبلترش
خیلی آشکار و از موضع همدلانه با او برخورد کرده بود، همان زمان که بحران
داشت در ایران میگسترد، و به خصوص سر دیدار رئیسجمهور کارتر و خانمش از
تهران در سال نوی مسیحی ۱۹۷۸. من از اوایل ژوئن ۱۹۷۹ کاردار سفارت آمریکا
در تهران بودم و چند بار ازم خواسته شد ــ هم کتبا و هم به واسطهٔ آدمهایی
که میآمدند سر میزدند به تهران ــ که نظراتم را در این باره که باید با
شاه چه کار کنیم، بگویم، اینکه کجا باید زندگی کند و آیا باید اجازهٔ
ورودش را به خاک ایالات متحده داد یا نه.
در
هر دو مورد، دو باری که واشنگتن رسما از طریق تلگراف ازم خواست نظراتم را
بگویم، جوابم این بود که به نظر من، ما این محظوریت را داریم که باید شاه
را به خاک ایالات متحده راه بدهیم، اما زمانش خیلی مهم است. در هر دو مورد،
یکیشان حوالی اواخر ژوئن [اوایل تیرماه] و یکیشان سپتامبر [شهریورماه]
بود، جواب دادم زمان برای پذیرش او مناسب نیست، نیست تا وقتی ــ و مگر آنکه
ــ قبلش ثابت کرده و نشان داده باشیم تغییر حکومت در ایران، انقلاب اسلامی
را پذیرفتهایم، از طریق تعیین رسمی یک سفیر جانشین سولیوان که ماه مارس
از ایران رفته بود، تعیین کسی به جای والتر کاتلر که نامزدیاش برای مقام
سفیری در ماه مه بینتیجه و عقیم مانده بود و همچنین تا وقتی که به دید ما
بخش وسیعی از نهادهای دولتی، زیر نظر حکومت تازه مستقر شده باشند. این روند
مشخصا شامل برگزاری انتخابات مجلس تازه، برگزاری همهپرسی قانون اساسی و
چندتایی گامهای دیگر نمادین اما بسیار مهم میشد که باعث میشدند انقلاب
نهادهای حکومتی خودش را مستقر کند. آن دو تلگرافی که این نظرات من را شامل
میشدند، قطعا به دست واشنگتن رسید و بهشان توجه شد و بررسی شدند، اما فکر
کنم قبلا حرفش را زدیم دیگر، پیشنهاد از طرف سفارتخانهٔ فعال در یک کشور به
واشنگتن، از طرف کاردار حاضر در یک کشور، از طرف سفیر حاضر در یک کشور،
صرفا یکی از حجم عظیم نظرات و دیدگاههایی است که روی سیاست واشنگتن در
قبال آن کشور اثر میگذارند.
گفتید
که حس میکردید تا پیش از وقوع این اتفاقها، زمان غلطی است. چطور به این
نتیجه رسیدید؟ فقط دارم سعی میکنم در حدی مختصر نه فقط سیر، اندیشهٔ شما
بلکه همچنین شاید نحوهٔ کار سفارت را دریابم.
من
بر اساس دیدگاه خودم و راستش بر اساس نقش خودم در رخدادهای سال ۱۹۵۳
[۱۳۳۲] به این نتیجه رسیدم، رخدادهای زمان سرنگونی مصدق و فرار شاه به
ایتالیا و عملیات ایالات متحده برای کمک به افرادی در داخل ایران در جهت
برانداختن مصدق و فراهم کردن زمینهٔ اینکه با اقدامی به پشتیبانی سیآیای،
شاه از ایتالیا برگردد و دوباره به تاج و تختش برسد.
سال
۱۹۷۹ زمان انقلاب و در بحبوحهٔ خود انقلاب هم، یکی از نگرانیهای اصلی
انقلابیها، هم ملیگراها و هم اسلامیهای تندروتر، این بود که نکند
ایالات متحده در پشت پرده دوباره کارهایی در جهت تسهیل برگشتن شاه به تاج و
تختش بکند، حتی بعد اینکه این بار درست وسط روند انقلاب گذاشته و دررفته
بود. خیلی نگران این قضیه بودند. نگرانی دائمی انقلابیها بود... در ذهن
بعضیها این نگرانی بیشتر از بقیه بود، اما نهایتا همیشه بود. برای من
روشن بود که این نگرانی خیلی شدید است و اینکه ما چطور با شاه تا میکنیم،
چه کارش میکنیم، تا کجا همراه و حامی آرزوها و آمالش خواهیم بود، نقشی
خیلی قطعی و مهم در تثبیت جایگاهمان در تهران دارد.
خب،
قبل از آنکه من ژوئن آن سال به تهران بروم، سفارت هر راه ممکنی را جسته
بود تا به حکومت تازه بگوید و نشان بدهد به رغم محظوریت و به خصوص تعهد
اخلاقیای که در قبال شاه احساس میکنیم، مطلقا هیچ قصدی در جهت تسهیل
بازگشت دوبارهٔ او به تاج و تختش نداریم. خیلی سخت بود مجابشان کنی واقعا
اینطور است. تا وقتی شاه داشت بیرون ایران این طرف و آن طرف میرفت، مجاب
کردنشان به این قضیه ناممکن بود.
در
نتیجه به این دلیل خیلی بنیادی، من فکر میکردم هر اقدامی در جهت نزدیک
شدن به شاه، در استقبال از شاه، حتی در چارچوب انسانیاش، پیامدهای خیلی
مهمی دارد و لازم است ما خیلی محتاط و با ملاحظه با ماجرا برخورد کنیم.
میشود بگویید وجه انسانیاش چی بود؟
خب
شاه مریض بود. ما نمیدانستیم چقدر مریض. حالش خوب نبود. این معلوم بود.
گمانم به چشم پیشینیان خودم هم، چارلی ناس و بیل سولیوان، شاه دیگر آن آدمی
نبود که آمریکاییها در سالهای قبلش میشناختند. قبلا به نظر قویتر
میآمد و توان تصمیمگیری را بیشتر تویش میدیدی تا آن روزهای خطیر و
بحرانی که به انقلاب انجامیدند. قضیه به این لحاظ هم وجه انسانی داشت که
شاه همپیمان ما بود، دوستمان، دوست نزدیکمان و حامی عمدهٔ سیاستهای
آمریکا در سرتاسر منطقه و نیز در جاهایی خیلی فراتر از خاورمیانه. یکجور
تعهد سیاسی بود اما وجهی انسانی هم داشت؛ طرفمان کسی بود که تا قبلش دوست
خوب ما بوده. حالا از تاج و تختش برافتاده بود، داشت دنبال جایی میگشت
برای زندگی کردن، برای اینکه خودش و خانوادهاش بروند عمرشان را سر کنند.
گمانم خیلی از آمریکاییهایی هم که ربطی به دولت نداشتند، یکجور حس تعهد،
حس انسانی، سیاسی و اخلاقی در قبال او داشتند. میگویم بیربط به دولت چون
تعدادی از همین آدمها اثرگذار بودند در تصمیمهایی که نهایتا گرفته شدند.
چطوری این کار را کردند؟
من
خودم ماه ژوئن که به تهران رسیدم، دیگر مجاب شده بودم انقلاب قرار است
بماند. راستش به نظرم انقلاب کلی نوید و مژده در خودش داشت، چون به نظر
میآمد که واقعا انقلابی مردمی بوده که حمایت گستردهٔ مردمی و مهمتر از
این، حمایت گستردهٔ کلی تشکیلات و روشنفکر مملکت را پشتش دارد.
در
نتیجه من فکر میکردم انقلاب قرار است بماند. خودم از هر راهی تلاش کردم
این برداشتم را به حکومت تهران منتقل کنم. ماه ژوئن که به تهران رفتم، جزو
دستوراتم یکی اصلا این بود: هر جور میتوانم این نکته را به ایرانیها
منتقل کنم که ما هر اقدامی در مورد شاه کنیم، باز هم تغییر سیاسی در هیات
حاکمهٔ تهران را پذیرفتهایم. دیگر آماده بودیم با انقلاب اسلامی سر کنیم و
بسازیم. اما تعهدی هم نسبت به شاه حس میکردیم و من به ایرانیها میگفتم
ما هر کاری در مورد قضیهٔ شاه بکنیم، آنها برای داوریاش باید چیزی را که
من سعی کرده بودم بهشان منتقل کنم، در ذهن داشته باشند، اینکه ایالات متحده
تغییر در هیات حاکمهٔ تهران را پذیرفته و هیچ قصدی هم برای بر هم زدن این
وضعیت ندارد.
منتقل
کردن این پیام بهشان خیلی سخت بود. از من مرتب در هر جلسه و دیداری که
داشتم، نمیپرسیدند میخواهیم شاه را چه کار کنیم، اما حس میکردم این
سوال همیشه در ذهنها هست. چند باری که بهم دستور دادند بروم به وزارت امور
خارجهٔ ایران بگویم ما چطور کار اعضایی از خانوادهٔ شاه را راه
انداختهایم، به طرفهایم میگفتم نباید سوءتفاهم شود. قبل اینکه در اکتبر
۱۹۷۹ [آبانماه ۱۳۵۸] بالاخره تصمیم بگیریم شاه را بپذیریم، چندتایی از
بچههای او را راه داده بودیم تا بروند در مدارس ایالات متحده تحصیل کنند.
در آن مواردی هم که باید میرفتم به وزارت امور خارجهٔ ایران، دستور این
بود که در مواجهه با نگرانیهایی که مقامهای ایرانی ابراز میکردند، بگویم
باید ماجرا را در چارچوب دغدغههای انسانی ما در مورد خانوادهٔ او ببینند.
البته که همهٔ این تلاشها، سر تصمیم ماه اکتبر به پذیرش خود او دیگر به
اوجش رسید. عمدهٔ نظر من این بود که با توجه به تحرکات سیاسی خیلی حساسی که
در تهران در جریان بود، زمان این پذیرش غلط است.
این تحرکات چی بودند؟
مشخصا
همهپرسی قانون اساسی تازه. انتظار این بود که همهپرسی اوایل دسامبر ۱۹۷۹
[اواسط آذرماه ۱۳۵۸] برگزار شود، از پیاش هم چندتایی انتخابات. میخواهید
به جزئیات واقعی روند پذیرش شاه بپردازم؟
بله.
البته
که من هم به واسطهٔ کلی مکاتبات که نامههایی محرمانه هستند و همچنین
چندتایی تلگراف که با میز ایران در وزارت امور خارجه رد و بدل کردیم، شامل
هنری پرکت و همکارانش، در این ماجرا نقش داشتم و دخیل بودم؛ همهشان هم در
این باره که ما چطور باید کار شاه را راه بیندازیم و کی باید کار شاه را
راه بیندازیم و معانی احتمالی این اقدام برای ایرانیها چی خواهد بود. من
شک نداشتم آدمهای میز ایران و خیلی از سیاستورزان واشنگتن، هم در شورای
امنیت ملی و هم در وزارت امور خارجه، مدافع نظرات من هستند که زمان برای
پذیرش شاه خیلی زود است ــ که آن زمان نباید این کار را میکردیم.
گمانم
باید قبلتر اشاره میکردم که به خصوص در دومین تلگرافی که در جواب
تلگرافهای به شدت محرمانهٔ واشنگتن فرستادم، هشدار دادم که اگر قرار است
قبل برداشته شدن آن گامهای دیگر، شاه را بپذیریم، برگزاری انتخابات و
غیره، تعیین کردن یک سفیر... خطر حملهای مشابه ماه فوریه هست که سفارت را
گرفتند و چند ساعتی هم تویش بودند. علم غیب نداشتم که پیشبینی کنم ما را
میگیرند و ۴۴۴ روز نگه میدارند و آنجور ازمان استفاده میکنند، اما
دستکم خطر حملهای دیگر به سفارت را به واشنگتن هشدار داده بودیم. روز ۲۳
اکتبر ۱۹۷۹ [۱ آبانماه ۱۳۵۸] بود که سر خوردن صبحانه در ساختمان مسکونی
سفارت، یکی از تفنگدارهای محافظ محوطه بهم تلفن زد و گفت پیغامی از طرف
«واحد عملیات امنیتی ضربالاجلی دولت ایالات متحده» آمده که باید فوری
بخوانمش. ازش خواستم بیاورد به ساختمان مسکونی. این شد که یکی از
تفنگدارها پیغام را برایم آورد. پیغامی بود که بهم خبر میداد همان حول و
حوش است که شاه را برای معالجات پزشکی به خاک ایالات متحده بپذیرند و من
باید مقامهای بلندپایهٔ دولت ایران را مطلع کنم که ما داریم این اقدام را
به دلایلی انسانی میکنیم. نوشته با جزئیات توضیح میداد که شاه قرار است
کجا برود، دانستههای ما از وضعیت سلامتی او چیست، اینکه این اقدام به
هیچوجه نباید تلاش ایالات متحده برای ضربه زدن به دولت موقت انقلاب تعبیر
شود، تعبیری که پیش من مطرح میشد.
همهٔ
ما در سفارت از این خبر کمی جا خوردیم و البته که درجا اقداماتی برای
تقویت امنیت سفارت انجام دادیم که از قبل برای انجامشان آماده شده بودیم.
ورای این، نخستین مسوولیت من پیدا کردن و دیدن بلندپایهترین مقام دولت
ایران بود، نخستوزیر آن زمان ایران، آقای بازرگان. یادم است که هنری پرکت
[مسئول میز ایران در وزارت خارجۀ آمریکا] هم بابت دیداری در تهران بود. ظرف
چند ساعت قراری با آقای بازرگان نخستوزیر گذاشتیم؛ در دفترش ما را به
حضور پذیرفت، آقای یزدی وزیر امور خارجه پیشش بود و چندتایی از دیگر
مقامهای دولتی، از جمله به گمانم جانشین وزیر دفاع.
پیرو
دستورات، اطلاعات را منتقل کردم، با تأکیدی ویژه روی اینکه ما به لحاظ
انسانی احساس مسوولیت میکنیم که امکان معالجات پزشکی را برای شاه فراهم
کنیم و اینکه شهبانو هم در این سفر همراه او خواهد بود. آن زمان لابهلای
دستوراتی که برایم رسیده بود، نگفته بودند انتظار ما این است که آنها چقدر
در ایالات متحده میمانند و من هم خیلی ساده حرفی از این بهشان نزدم ــ به
نخستوزیر هم چیزی نگفتم ــ که ماجرا ممکن است چقدر طول بکشد.
منبع: آفتاب
در همین زمینه بخوانید
ارسال نظر