|
|
امروز: دوشنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۹:۱۰
گزارشي ازموسيقي خياباني و گرايش نسل جديد
کد خبر: ۹۲۵۱
تاریخ انتشار: ۰۹ آبان ۱۳۹۲ - ۱۲:۱۱
با صحبت هايي كه مي كردند به خوبي مشخص بود كه «اولويت» آنها موسيقي است اما در عين حال نمي توان از بعد مادي آن غافل شد، همان بعدي كه همه كارهاي ديگر هم دارد و اين خيلي خوب است كه از استعدادي كه دارند، درآمدزايي هم مي كنند
آرام آرام صداهايي به گوش مي رسيد. «آواي دلنشيني بود كه از جان بر مي آمد» اين را جواني مي گفت كه گوشه يي روي سكوها، در كنار دوستانش نشسته بود
   
«ما و تكدي گري؟ ما و گدايي؟ اين ديگر چه حرفي است؟ اين هنر است، عشق است، چون در خيابان مي نوازيم كه دليل نمي شود اسمش را گدايي بگذاريم». اين نخستين جملاتي بود كه «رضا» در پاسخ به سوالات مان بر زبان جاري مي ساخت. گويي بر خود واجب مي ديد كه به ما اثبات كند كه به كارشان همانند جاذبه يي فرهنگي نگاه كنيم

عقربه هاي ساعت تاريكي قريب الوقوع آسمان را نويد مي داد. روز جاي خود را به شب مي داد و زندگي بار ديگر با شكلي متفاوت در گوشه گوشه اين شهر جريان مي يافت. شهري كه پايان روزش، خبر آغاز جنب و جوش گروهي از ساكنانش را با خود به همراه داشت. ما نيز خود را در لابه لاي اين گروه جاي داديم و براي تهيه گزارشي درباره گروه هاي نوازندگي خياباني به منطقه هفت حوض تهران سري زديم. خياباني كه هر يك از ما از آن خاطراتي داشتيم و گروه هايي كه بار ها و بارها ما را از خستگي و روزمرّگي دور مي ساخت و راهي ادامه زندگي مان مي كرد. منطقه يي كه هرشب پذيراي مردمي است كه دل كنده از دغدغه هاي روزانه شان روح خود را به خيابان و سنگفرش هاي رنگارنگ و مغازه هاي پرزرق و برق آن مي سپارند. اينجا ازدحام جمعيت، كمتر كسي را مي آزارد گويي تمام زيبايي اش به همين شلوغي است كه در اين خيابان هميشه حكمفرماست.
   
تقريبا يك سالي مي شد كه به اين خيابان نيامده بوديم اما هنوز پاتوق جوانان نوازنده اين خيابان را به خوبي به ياد داشتيم. از ايستگاه متروي سرسبز كه پياده شديم بايد فاصله يي را طي مي كرديم تا به «ايستگاه آوا و نوا» برسيم اما چند قدمي كه برداشتيم، ترديد كرديم كه نكند كمي دير رسيده ايم و اين گروه ها همانند باراني پاييزي كه دقايقي پيش آسمان شهرمان را بدرود گفته بود در تاريكي شب محو شده باشند؟ اين ترديد باعث شد تا از جواني صاحب دكه روزنامه فروشي- كه اينك تنها نامش دكه روزنامه فروشي است و عمده چيزي كه باد پاييزي آن را نوازش مي داد همان روزنامه ها بودند- درباره اين گروه ها و ساعت و مكان معمول كارشان سوال كنيم. او كه گويي داخل دكه به دنبال چيزي مي گشت و صدايش در خم و راست شدن هاي پي در پي كم و زياد مي شد از پشت شيشه دكه كه تنها حفاظش در برابر سرما بود رو به ما كرد و گفت: «چي؟ گروه هاي نوازندگي؟ آها! هستند، همين دور و برهايند، اما يكي دو روز است كه پيدايشان نيست» يك آن، چندين نفر دور دكه را گرفتند و رشته كلام پاره شد. آنها مشتري بودند اما روزنامه نمي خواستند.
   
خيابان هفت حوض را با اين دلهره كه نكند او درست گفته باشد به سمت رسالت بالامي رفتيم. در مسير ما مغازه هايي وجود داشتند كه اندكي از وسايل شان را به بيرون گذاشته بودند تا شايد به اين طريق مردم در قامت مشتري برايشان ظاهر شوند. باز هم طاقت نياورديم. به يكي از اين مغازه ها سري زديم و از صاحب آن درباره اين گروه ها پرسيديم و او كه يك نگاهش به وسايل بيرون بود و يك چشمش به ما با لحني جنايي پرسيد: «براي چه مي خواهيد بدانيد آنها كجايند؟» ما هم دليل سوال مان را برايش توضيح داديم. او كه گويي سرماي پاييزي بر قامتش چيره شده بود روي صندلي چوبي نشست و كمي خود را جمع و جور كرد تا گرماي بدنش به ياري اش شتافت و بعد گفت: «اين بچه ها، همان نوازنده ها، هستند. كمي بالاتر كه برويد آنها را خواهيد ديد». خيال مان كه از بابت بودن شان راحت شد فرصت را غنيمت شمرديم و نظر او را درباره كار آنها جويا شديم. اينكه آيا كار آنها همان تكدي گري است؟ كه او در پاسخ گفت: «اين گروه ها مي آيند و اينجا ترانه هايي مي نوازند و مي روند، كارشان هم خوب است و آدم حال مي كند. خيلي خوب است كه ما اينها را هم داشته باشيم. من كه نديدم كسي ناراضي باشد، ما بايد همه چيز را در جاي خودش داشته باشيم و حفظش كنيم». او كه در همنشيني با اين گروه ها، خلوتش را با آهنگ هايشان پر مي كرد در ادامه گفت: «اين كارشان گدايي نيست، درآمدي دارند، ما را شاد مي كنند، اينكه خيلي هم خوب است حالابعضي ها هستند كه مي گويند
   
سد معبر مي كنند اما مي توان با اين چيزها كنار آمد، خيابان مگر مي شود شلوغ نباشد؟!» البته شلوغي خيابان با سد معبر فرق مي كند اما منظور اين فروشنده به خوبي معلوم بود. اين بار مشتري اي در كار نبود تا رشته كلام مان را پاره سازد بنابراين خودمان از او خداحافظي كرديم و اين بار با اشتياق به راه خود ادامه داديم.
   
در مسير زوج جواني را ديديم كه لبخند بر لبان شان بود و گام هايشان فرودي هماهنگ داشت. آنها از سمت «ايستگاه آوا و نوا» مي آمدند. از آنها كه درباره اين گروه ها پرسيديم، متوجه شديم كه كمتر برايشان پيش آمده كه دور يكي از اين گروه ها جمع شوند و مدتي هرچند كوتاه مشتري هنر آنها باشند. مرد جوان مي گفت: «نمي توانم در مجموع در يك كلمه اين كار را مثبت يا منفي بدانم اما مي توانم بگويم كه در روحيه مردم تاثيرگذار است» همسرش هم معتقد بود كه كار اين گروه ها «هنري است كه روح مردم را تحت تاثير قرار مي دهد و شنيدنش خالي از لطف نيست». پرسيديم كه آيا اين كار تكدي گري است؟ كه مرد جوان كمي سر و وضع خود را ميزان كرد و با خنده گفت: «شايد نوعي تكدي گري مدرن باشد». زوج جواني كه نه فقط گام هايشان كه فكرشان هم مسيري يكسان مي پيمود.
   
آرام آرام صداهايي به گوش مي رسيد. «آواي دلنشيني بود كه از جان بر مي آمد» اين را جواني مي گفت كه گوشه يي روي سكوها، در كنار دوستانش نشسته بود و از دور به گروه نوازندگان مي نگريست. نظر او مفهوم جديدي به ميان مي كشيد. او بدون آنكه قصد ما از تهيه اين گزارش را بداند در نخستين جمله هايش آب پاكي را روي دستان مان ريخت و با بيان بي دريغ احساسش نه تنها ما كه دوستانش را هم شگفت زده كرد. آن زمان كه به گروه نوازندگان اشاره كرد و گفت: «آنها عاشق اند، اين عشق آنهاست و وقتي با عشق اين كار را انجام مي دهند، به دل من مي نشيند. اين هرگز متكدي گري نيست» در اين لحظه رو به دوستش كرد و با خنده پرسيد: «چه مي گويند؟ متكدي گري يا تكدي گري؟ ولش كن، همان گدايي!» و ادامه داد: «اين گدايي نيست، من وقتي هنر او را مي بينم، عشق مي كنم كه به او پول بدهم. نوش جانش». دوستانش هم كه گويي به خود آمده بودند از سر به سر گذاشتن به او كوتاهي نمي كردند اما با نگاه شان پيوسته سخنان او را تاييد مي كردند. سخناني كه چون از جان بر آمده بود بر جان ما نيز مي نشست. اين گفت وگو ما را به سمت گروه نوازنده كشاند. گويي گام هايمان با آهنگي كه مي نواختند، همراه شده بود.
    ا
انگار اتحادي از مردم از چيزي گرانبها، آن سوي نگاه شان محافظت مي كرد. گروهي كه «ايستگاه آوا و نوا» را با چند ابزار موسيقي، يك گيتار و چند بلندگوي كوچك و سيم هاي
   
پيچ در پيچ مدت ها بود كه راه اندازي كرده بودند جواناني بودند كه دور تا دورشان را عده يي پير و جوان گرفته بودند. آنها كه دو نفر بودند، سر و وضع مرتبي داشتند و لبخند جزو جداناشدني صورت شان بود. لبخندي كه ميلاد لبخند هاي ديگر را نويد مي داد. مي نواختند و مي خواندند. آهنگ آنها عده يي را دورشان جمع مي كرد، عده يي را به تحسين چند ثانيه يي وامي داشت و گروهي ديگر هم كه با سرعت در تاريكي محو مي شدند گويي رد اصوات را در آسمان دنبال مي كردند و سوار بر آنها، به آرزوهايشان مي انديشيدند، شايد هم روزمرّگي دل و دماغي برايشان نگذاشته بود. آنها حتما عاشق بودند.
   
ترانه يي كه مي نواختند، آشنا بود و همين آشنايي دليلي بود تا افراد بيشتري چند دقيقه يي به جسم خود رخصت دهند تا روح شان چند لحظه يي جلايابد. آهنگ كه رو به اتمام مي رفت، بعد ديگر هنر بروز مي كرد. آنجا كه مردم، هر يك اسكناس هايي را در جعبه يي براي اين گروه مي انداختند و آرام آرام پراكنده مي شدند.
   
به سراغ شان رفتيم و باب سخن را آغاز كرديم. احساسي دروني به ما مي گفت كه انتظار برخورد گرم آنها را داشته باشيد. گرمايي كه در سرماي شب هاي نخستين آبان، روح و جسم مان را نوازش مي داد.
  
«ما و تكدي گري؟ ما و گدايي؟ اين ديگر چه حرفي است؟ اين هنر است، عشق است، چون در خيابان مي نوازيم كه دليل نمي شود اسمش را گدايي بگذاريم». اين نخستين جملاتي بود كه «رضا» در پاسخ به سوالات مان بر زبان جاري مي ساخت. گويي بر خود واجب مي ديد كه به ما اثبات كند كه به كارشان همانند جاذبه يي فرهنگي نگاه كنيم. نگاهي كه مي شد با كمي همراه شدن با قطعه هايي كه مي نواختند به آن دست يافت. آنجا كه «نعيم» زندگي خود را مي نواخت و «رضا» اسرارش را مي خواند.
   
«بايد به كار ما به عنوان جاذبه يي فرهنگي نگاه شود، همان نگاهي كه در خارج از كشور به نوازندگان خياباني خود دارند». خواسته يي كه «رضا» بيان مي كرد عكس العملي در «نعيم» برنينگيخت و او همچنان به آماده كردن گيتار خود مشغول بود. فضاي صميمي خاصي را تجربه مي كرديم و از همان سخنان ابتدايي شان به اين نتيجه رسيديم كه آنها عاشقانه، مردم را شاد مي كنند. آنجا كه «نعيم» لب به سخن گشود و گفت: «اين پول ها را مي بيني؟! شايد در ابتدا قصدمان درآمدزايي بود اما وقتي نگاه صميمي مردم و ابراز احساسات شان را ديديم بيشتر به اهميت كارمان پي برديم. اين خيلي مهم است كه بدانيم كاري كه مي كنيم، جايگاهش كجاست». او از اعتقاد به كارش مي گفت و اينكه علاقه و عشق و صميميت او، قطعا در جذب مردم تاثيرگذار است و ما را ياد اين جمله مي انداخت كه «آنچه از جان برآيد خوش آيد.»
   
هم «نعيم» و هم «رضا» از درآمدشان راضي بودند و براي حفظ آن هرچند روز يك بار محل اجرايشان را عوض مي كردند. اين كارشان دو دليل عمده و البته متفاوت داشت. يكي اينكه نبايد براي مردم تكراري مي شدند و دوم اينكه «ماموران را بپيچانند!»
   
«رضا» مي گفت: «ماموران در حالي به خاطر سد معبر به ما تذكر مي دهند كه كلي فروشنده كنار خيابان وجود دارد، نمي دانم، شايد همه اينها به ديدي كه نسبت به...»
   
حرفش را خورد و ما هم ترجيح داديم، اصراري نكنيم. از آنها پرسيديم كه آيا با اين نظر كه كارشان نوعي «تكدي گري مدرن» است، موافقند؟ و چگونه از هنر و كارشان در مقابل اين عقايد دفاع مي كنند؟ «نعيم» كه گويي كوك كردن دوباره سازش تمام شده بود رو به من كرد و گفت: «اين عشق است، من عاشقانه، عشق را مي نوازم، شايد براي بعضي ها اين قابل ديدن نباشد اما براي من كه باورش دارم اين گونه است» گفتيم منظورت اين است كه بايد اين عشق را معنا كنيم؟ براي آنهايي كه جايگاه كار شما را اين گونه تصوير مي كنند؟ و او گفت: «نه، آنها هم عاشق اند، فقط بايد به باور هم احترام بگذاريم». «رضا» كه كمي خود را به جلو خم كرده بود تا ما را بهتر ببيند، گفت: «ما براي كسي مزاحمتي ايجاد نمي كنيم. موسيقي وسيله يي براي بيان احساسات است و روح آدم را جلامي دهد، چيز بدي هم نمي خوانيم، تا به حال نه اينكه كسي گله يي به كار ما نداشته باشد اما اكثرا از كار ما راضي بوده اند و آن را مخل آسايش خود نمي دانستند.»
   
با صحبت هايي كه مي كردند به خوبي مشخص بود كه «اولويت» آنها موسيقي است اما در عين حال نمي توان از بعد مادي آن غافل شد، همان بعدي كه همه كارهاي ديگر هم دارد و اين خيلي خوب است كه از استعدادي كه دارند، درآمدزايي هم مي كنند آنها هم در احساسي مشترك با همه خوانندگان و نوازندگان ديگر دوست داشتند كه امكان اين را مي يافتند تا با برگزاري كنسرت هاي متنوع هنر خود را اين گونه نيز
   
در معرض ديد قرار دهند اما اكنون خيابان براي آنها معنايي كمتر از كنسرت هاي موزيسين هاي ديگر ندارد.
   
آنها به پيشرفت خود مي انديشيدند و اين را مي شد در صحبت هاي «رضا» به خوبي تشخيص داد. او با قاطعيت از رشدي كه در اين مدت داشته است، مي گفت. «نعيم» هم حرف او را تاييد مي كرد و اين كارشان را نوعي تمرين آن هم «تمريني در قضاوت زنده مردم مي دانست» جايي كه مي توانستند كارشان را به گوش عده بيشتري از مردم برسانند و بازخورد آن ببينند. بازخوردي كه هر دو اعتقاد داشتند كه در مجموع مثبت بوده است.
   
از همنشيني با اين گروه نوازندگي سير نمي شديم اما وقتي ديديم كه آنها خود را آماده مي كنند تا قطعه يي ديگر بنوازند، ترجيح داديم، خداحافظي كنيم تا به كارشان ادامه دهند. ما شنونده بوديم و آنها نوازنده، همه در جايگاه و نقش خودمان بوديم و اين لذت بخش بود.
   
صداي موسيقي بار ديگر فضاي شب را مي شكافت و به اعماق اذهان عابران نفوذ مي كرد. پير و جوان، دختر و پسر، كاسب، دانشجو و سرباز. آري. دو نفر سرباز را مي ديديم كه دستان شان در جيب شان بود و به همراه هم از كنار گروه موسيقي مي گذشتند.
   
اوور بر تن داشتند و كلاه بر سر. پوتين هايشان هم از سياهي برق مي زد گويي آن را با تاريكي شب ست كرده بودند! به گروه كه رسيدند كمي از سرعت گام هايشان كاسته شد. طولي نكشيد تا به كلي ايستادند. نگاه شان به «نعيم» و «رضا» خيره شد. آن گونه كه آنها در خاطرات شان غرق شده بودند، يقين كرديم كه هنر اين بار در قامت موسيقي خياباني، رسالت خود را انجام داده است، آنها داشتند «عشق را معنا مي كردند»...


منبع:‌ روزنامه اعتماد
   
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین