حیوانات در رویارویی با مرگ جفت یا فرزند خود حالتی شبیه واکنش ماتم
نشان میدهند. حتی در برابر مرگ سایر اعضاء گونهی خود نیز بیتفاوت
نمیمانند. غار غار کرکنندهی کلاغها در مواجهه با مرگ یک کلاغ از گروه
خود ،تصویر ناآشنایی نیست. ما از چند و چون وجود و عملکرد حافظه در حیوانات
اطلاع چندانی نداریم. امّا به نظر نمیرسد که مرگ سایر اعضاء گونه حیوان
را نسبت به مرگ خویش آگاه کند. لذا انسان تنها جانوری است که بر قطعیّت مرگ
خود اشراف دارد و میداند که روزی خواهد مرد. این آگاهی به وجه شناختی
محدود نمیشود و دارای جزء هیجانی و احساسی مهمّی است که به صورت ترس از
مرگ خود را نشان می دهد.
ترس از مرگ یکی از پیچیدهترین پدیدههاست . برخی آن را سرآغاز فلسفه میدانند و بعضی آن را علّت غایی ادیان به شمار میآورند.
متفکری مانند اسپینوزا عقل را ژرفاندیشی در باب زندگی معنا میکرد و هر
آن چه را که برخاسته از ترس از مرگ باشد بیارزش میدانست. در مقابل
اندیشمندی مانند شوپنهاور بر آن بود که تکاپوی انسانها برای زندگی
برخاسته از هراس مرگ است و از عشق به زندگی حاصل نمیشود. با این همه بعضی
از روانشناسان معتقدند که انسان با ترس از مرگ زاده نمیشود و کودک تا سه
چهارسالگی درکی از مرگ ندارد و ترس یا اضطراب او تنها در باب جدایی از مادر
یا اضطراب فقدان ابژه است.
این گروه ترس از مرگ را طبیعی و بهنجار
نمیدانند و معتقدند که این پدیده نوعی اغراق رواننژندانه است که از
تجربههای ناخوشایند اولیّه در دوران کودکی مانند داشتن مادری ناکارآمد و
محرومکننده ناشی میشود.
امّا از سوی دیگر بسیاری از صاحبنظران ترس از مرگ را بنیادیترین و
طبیعیترین ترسها میدانند که دارای ارزش زیستشناختی است. از دیدگاه
تکاملی ترس از مرگ فرانمودی از غریزهی صیانت نفس بوده و در خدمت بقاء نوع
انسان است. ترس از مرگ بشر را در برابرخطرات تهدیدکننده توسّط طبیعت و
سایر حیوانات ، محافظت میکند. در این جا واقعیّت و ترس دوشادوش هم قرار
میگیرند. لذا آن گروه از انسانهای اولیّه که بیشتر میترسیدند و نگران
جان خود بودند در باب موقعیّت خویش در طبیعت واقعگرایی بیشتری نشان
میدادند که ضامن بقای آنان بود. به این اعتبار میتوان گفت که ترس از مرگ
وجه عاطفی تلاش انسان برای حفظ حیات و جلوگیری از فروپاشی و نابودی است.
بنابراین
انسان میداند که فناپذیر است و در خودآگاه خویش به طور طبیعی از مرگ
میترسد. امّا اگر قرار بود این ترس همیشه در خودآگاه او به گونهای
فلجکننده حضوری پر رنگ داشته باشد نمیتوانست زندگی خود را به طور عادی
ادامه دهد و از عملکردی بهنجار برخوردار شود. پس آدمی باید بکوشد به شناخت
و پذیرش مرگ و مقابله با ترس از آن در حیات خودآگاه برسد وگرنه ترس از مرگ
واپس زده و به ناخوداگاه رانده و در نهایت انکار میشود.
حاصل انسانی
است که میداند میمیرد و از شناخت این واقعیّت سرباز میزند و فرصت
رویارویی مناسب با این پدیدهی محتوم را از دست میدهد. از سوی دیگر ترس از
مرگ چون مجال بیان نمییابد ، در اعماق وجود آدمی منتظر میماند تا به
انواع ترسها و اضطرابهای روان نژندانه بدل شود و مفرّی برای ابراز پیدا
کند و یا در گسست و شکست دفاعهای روانی به صورت آشکار در آسیبشناسی روانی
عمیق و شدید ظاهر گردد.
امّا داستان به این جا و سپهر روانی انسان
ختم نمیشود. ترس از مرگ تنها زاییدهی بیولوژی، طبیعت و تکامل به معنای
داروینی آن نیست و اجتماع هم در ایجاد آن سهم خود را داراست تا جایی که
حتّی گفته میشود جامعه ترس از مرگ را آفریده است. برخی مانند مالونی
روانپزشک آن را سازو کار فرهنگ میدانند و بعضی مانند مارکوزه فیلسوف از آن
به عنوان یک ایدئولوژی یاد میکنند که در جوامع استبدادی به عنوان یکی از
ابزارهای سرکوب بر علیه آحاد جامعه به کار برده میشود تا تسلّط سلطه
برقرار بماند.
منبع:غلامحسین معتمدی