|
|
امروز: جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ۰۸:۳۶
کد خبر: ۲۱۱۲۹۳
تاریخ انتشار: ۰۶ ارديبهشت ۱۳۹۷ - ۱۱:۴۱
من چهارسال بيشتر نداشتم و از آنجايي كه پدرم عاشق پسر بود، موهايم را مثل پسرها كوتاه مي‌كرد و هرجايي مي‌رفت، من را هم با خودش مي‌برد. پدرم به الكل اعتياد داشت ‌و كافه‌ها و عرق‌فروشي‌هایی كه مي‌رفت، من را هم با خودش مي‌برد و براي اينكه بهانه‌گيري نكنم، ته‌مانده مشروبش را به من مي‌داد، بنابراین از همان چهارسالگي به مشروبات الكلي اعتياد پيدا كردم.

  در يكي از كوچه‌هاي باريك نواب زندگي مي‌كند. در طبقه اول آپارتماني با نماي آجري. خانه نقلي و كوچكي دارد كه نشان‌ها و لباس‌هاي ولو شده روي كاناپه‌ها نشان از زندگي مجردي‌اش مي‌دهد. موهاي كوتاهش را رنگ كرده و زيرمانتوي مشكي‌اش تي‌شرت قرمزي خودنمايي مي‌كند. عصايش را همان‌جا كنار كاناپه گذاشته تا كمك‌حالش باشد. رنگ‌ورويش نشان نمی‌دهد که ٥٦‌سال معتاد بوده. اعتياد و سيگار كمي صدايش را بم كرده اما هنوز مهربانی صدایش را از دست نداده است. سيگارش را روشن مي‌كند تا قصه‌اش را بگوید.  «لادن ژافه‌وند» همان زنی است که در فیلم آخر هومن سیدی، «مغزهای کوچک زنگ‌زده» بازی کرد و بعد شناخته و تقدیرهای فراوانی از او شد. لادن ٥٦‌سال اعتياد داشت و حالا او را مادر كارتن‌خواب‌هاي ايران مي‌نامند. «لادن» در محله حسن‌آباد تهران به دنیا آمد و در خيابان مخصوص- كنار بيمارستان لقمان- كودكي را پشت‌سر گذاشت. او از ٤سالگي با پدر كه به مشروبات الكلي اعتياد داشت در كافه‌ها وقت مي‌گذراند و «ته پيك» او را سر مي‌كشيد. «لادن» در ١٤سالگي با مرگ پدر نان‌آور خانه شد و ٢٣سال از زندگي‌اش را تنها در يكي از پارك‌هاي تهران كارتن‌خوابي كرد. حالا او در ٦٢سالگي مي‌گويد كه سه‌سالي مي‌شود پاك است و توانسته ديپلم بگيرد و راهنماي چندين «ره‌جو» شود؛ ره‌جویان کسانی‌اند که می‌خواهند اعتیادشان را ترک کنند و لادن به آنها کمک می‌کند. او را مادر گلفروش هم مي‌نامند؛ لادن گلدان‌ها را كنار خيابان مي‌چيند، عروسك‌هاي دست‌ساز «سراي مهر» را مي‌فروشد و پول به دست آمده را به ره‌جويان مي‌دهد و بخشي از آن را به زخم زندگي مي‌زند. زني كه روي پايش ايستاده و به عصايش تكيه داده و از هم‌بازي شدن با نويدمحمدزاده و فرهاد اصلاني تعريف مي‌كند و با به ياد آوردن تجربه مرگش لبخند مي‌زند. او دوست دارد زندگي همچون ارديبهشت كشدار شود. در ادامه قصه زندگي «لادن ژافه‌وند» را از زبان خودش بخوانيد.




   از گذشته‌تان بگویید.

لادن ژافه‌وند هستم، متولد تهران. ٦٢سال دارم. زندگي سختي را پشت‌سر گذاشته‌ام. فرزند اول خانواده‌ام و دو خواهر و دو برادر دارم. با مرگ پدرم سرپرست و نان‌آور خانه شدم و سه راه بيشتر نداشتم: دزدي، فحشا و فروش موادمخدر. موادفروشي را انتخاب كردم، آن‌هم در ١٤‌سالگي و از آنجايي كه مواد را خانه مي‌آوردم، خواهر و برادرهايم هم اعتياد پيدا كردند. يكي از برادرانم براي فروش موادمخدر دستگير و اعدام شد. يكي از خواهرانم سه‌سال پيش در پارك دروازه‌غار از سرما يخ‌ زد و مرد. يكي از برادرانم را ١٨سال گم كرده بودم كه بعد از پاكي،‌ سال گذشته شب يلدا در شبكه ٥ صحبت كردم و او را که شهرستان ديگری بود، ١٢پیدا کردم. او ٢٧‌سال است كه پاك است و حالا از آن خانواده بزرگ تنها خواهر كوچكم با من زندگي مي‌كند. او هم بهبوديافته است.

   ازدواج كرده‌ايد؟ فرزندي داريد؟

در ١٢سالگي با توجه به اينكه به درس و مدرسه علاقه داشتم، به سفارش مادرم ازدواج كردم. فكر مي‌كردم با ازدواج زندگي بهتري را مي‌توانم تجربه كنم اما در ١٤سالگي جدا شدم. ١٣‌سال و ٧‌ماه داشتم که حامله شدم و با همان شرايط خانه مردم رختشويي مي‌كردم اما شوهرم همه درآمدم را مي‌گرفت و قمار مي‌كرد و من را مي‌زد. حاصل اين ازدواج كوتاه يك پسر بود كه از آن بي‌اطلاع بودم. بعد از جداشدنم روبه اعتياد آوردم و بعد از آن هم كارتن‌خوابي بود، همه اينها دست‌به‌دست هم دادند تا از پسرم بي‌خبر بمانم تا اينكه شنيدم در ٣٠سالگي زير عمل جراحي عمل كيسه صفرا دوام نياورده و فوت كرده است.

   گفتيد ٥٦‌سال اعتياد داشتيد. داستان اين ٥٦سال از كجا شروع شد؟

من چهارسال بيشتر نداشتم و از آنجايي كه پدرم عاشق پسر بود، موهايم را مثل پسرها كوتاه مي‌كرد و هرجايي مي‌رفت، من را هم با خودش مي‌برد. پدرم به الكل اعتياد داشت ‌و كافه‌ها و عرق‌فروشي‌هایی كه مي‌رفت، من را هم با خودش مي‌برد و براي اينكه بهانه‌گيري نكنم، ته‌مانده مشروبش را به من مي‌داد، بنابراین از همان چهارسالگي به مشروبات الكلي اعتياد پيدا كردم. مادرم هميشه از اين وضعيت شاكي بود و بحث‌هاي زيادي هم با پدرم داشت اما اين رويه همچنان ادامه داشت و حتي راه‌ندادن به خانه‌‌‌ هم پدرم را مجبور به ترك الكل و همراه‌نبردن من نكرد. اين ماجرا ادامه داشت تا این‌که در ١٤‌سالگي براي نخستین‌‌بار هرویين مصرف كردم و از همان‌جا سرنوشتم جور ديگري رقم خورد.

   نخستین‌بار مواد را چه كسي به شما پيشنهاد داد؟

در همان ١٤‌سالگي از درد ديسك كمر رنج مي‌بردم كه يكي از دوستانم پيشنهاد داد و گفت: «اگر يك پك از اين بكشي، دردت كم مي‌شود.» وقتي كشيدم، ديگر از درد خبري نبود. ديگر پاهايم‌ روي زمين نبود و يك لذت خاصي به من داد و از همان موقع شيفته اين مواد شدم و شروع كردم به كشيدن.

   به نظرتان فشارهاي زندگي شما را به اعتياد رساند يا دوستي كه براي نخستین‌بار اين مواد را به شما تعارف كرد؟

همه اين‌ها هركدام به نوبه خودشان در اين مسأله سهيم بودند اما متهم اصلي فقر اجتماعي‌اي بود كه گرفتارش بودم. اين فقر با آسيب‌هاي اجتماعي آن دوران دست‌به‌دست هم دادند تا سال‌ها گرفتار مواد باشم؛ گرفتاري‌اي كه هم دامن خودم را گرفت و هم خانواده‌ام را. در ١٤سالگي موادفروشي را شروع كردم و براي همين مواد را به خانه مي‌آوردم و خواهر و برادرهايم كه تنها ٨-٧‌سال داشتند، از سركنجكاوي مواد را يكي‌ دوبار امتحان كردند. زماني به خودم آمدم و ديدم كه همه ٥نفرمان معتاد هستيم.

   در همه اين سال‌ها تنها هرویين مصرف كرديد؟ و مخارج اعتيادتان را چطور تامين مي‌كرديد؟


در اين سال‌ها همه‌ چيز مصرف كردم؛ هرویين، ترياك، شيشه، كراك، متادون و... زماني كه براي ترك رفتم، ٧ نوع مواد مصرف مي‌كردم اما خدا يك اراده آهنين داد تا بتوانم روزهاي سخت و طولاني را پشت‌سر بگذارم. در آن دوران درآمدي نداشتم اما مواد هم نمي‌فروختم، چون در محل همه را مي‌شناختم و موادفروش‌ها پول مي‌گرفتند و خاك مي‌دادند، پول را مي‌دادند به من تا خريد كنم و مقداری از مواد را هم به من مي‌دادند. در واقع دلالي مي‌كردم.

   بعد از سال‌هاي طولاني اعتياد چه چيزي شما را به اين فكر انداخت كه ترك كنيد؟

سال‌ها بود بچه‌هاي طلوع‌بي‌نشان‌ها و مديرعامل آن یعنی عمواكبر را مي‌ديدم كه هر سه‌شنبه به پارك ما- پارك دروازه‌غار- مي‌آمدند و برايمان غذا مي‌آوردند اما از آنها مي‌ترسيدم و فكر مي‌كردم مامورند، براي همين لابه‌لاي شمشادها پنهان مي‌شدم، با اينكه مي‌ديدم برايمان غذا مي‌آورند، بي‌آنكه حرفي بزنند و سوالي بپرسند. در آن برهه به تاريكي مطلق رسيده‌ بودم كه در همين رفت‌وآمد بچه‌هاي طلوع‌بي‌نشان‌ها شنيدم جايي را درست كرده‌اند و زنان مي‌توانند اعتياد را ترك كنند و آن‌جا بمانند. اين برايم خيلي جالب بود، چون هربار به فكر ترك مي افتادم، به اين فكر مي‌كردم كه بايد هزينه‌اي پرداخت كنم و بعد از ٢١روز ترك بايد كجا زندگي كنم، چون تمام عمرم را كارتن‌خواب بودم و خانواده‌اي نداشتم، البته هزينه ترك هم برايم مشكلي اساسي بود، براي همين مي‌گفتم بهتر است به كشيدن ادامه بدهم. براي همين وقتي شنيدم مجاني ترك مي‌دهند و جايي براي ماندن هست، نخستین جرقه در ذهنم زده شد. در همان برهه كسي مسئول بود كه مي‌آمد دروازه‌غار و زناني را كه مي‌خواستند ترك كنند، را با خود مي‌بردند. من به آن مسئول گفتم: «من را هم با خودت مي‌بريد ترك كنم؟» كه در جواب به شوخي يا شايد هم جدي گفت: «٦٠سال داري و ديگر مردني هستي، پس همين‌طور ادامه بده» اين بار دوم بود كه جرقه‌اي در ذهنم براي ترك زده شد و با خودم گفتم: «اگر قرار است بميرم چرا معتاد بميرم! حالا كه موقعيت ترك هست، چرا استفاده نكنم» اما همه اينها آن‌قدر انگيزه نداد تا از آن وضعيت خودم را نجات دهم تا اينكه شبي درحال عبور از سمت كلانتري ١٦ بودم- دروازه‌غار ٥ پارك داشت كه در حال‌ حاضر همه را سيم ‌خاردار كشيدند و خراب كردند- كه گشت ايستاد و يكي از مامورها پرسيد؛ «كجا مي‌ري لادن؟» - من آدم شناخته‌شده‌اي بودم و همه ماموران و اهالي من را می‌شناختند، گفتم: «مي‌روم سمت پارك حقاني»، من را سوار كردند تا برسانند. وقتي سوار شدم، يكي از مامورها گفت: «لادن تو زن خوبي هستي، اذيت و آزار نداري اما از بالا به ما دستور داده‌اند و تا دوماه ديگر اينجا را با خاك يكسان مي‌كنيم. جايي را براي خودت پيدا كن.» همه اينها دست‌به‌دست هم دادند تا براي هميشه اعتياد را كنار بگذارم. خوب يادم هست فرداي همان روز يعني ١٥مرداد بود كه من به دفتر طلوع‌بي‌نشان‌ها رفتم كه گفتند جلسه‌ دارند اما با عصبانيت در را كوبيدم و باز كردم و گريه‌كنان گفتم: «حالا كه مي‌خواهم پاك شوم، شما نمي‌گذاريد؟» آنها پرسیدند: «واقعا راست مي‌گويي لادن؟» وقتي جواب مثبت دادم، آژانسي گرفتند و من را فرستادند مركز طلوع‌بي‌نشان‌ها. در واقع رفتن همانا و تا امروز پاك‌ماندن همانا.

   پروسه درمان چطور بود؟

سال‌ها اعتياد اين پروسه را براي من سخت كرد. مدير درماني- كه روانشناس و مدير درماني طلوع‌بي‌نشان‌هاست- ما را بعد از ٦ماه راهنما انتخاب و يك كارگاه قدم راه‌اندازي كرد. واقعا گام‌به‌گام با من بود و متوجه شدم كه بيمارم و بايد از اين بيماري نجات پيدا كنم تا دوباره به خانه اول نرسم. اين پروسه سخت بود اما توانستم از عهده آن بربيايم. مثلا روز پنجم بود كه از درد به خودم مي‌پيچيدم و همه خواب بودند. تنها كاري كه كردم، اين بود كه پاهايم‌ را زير آب‌ يخ بگيرم تا كمي آرام بگيرم- در دوران ترك دوش آب يخ كمك مي‌كند- همان‌طور كه آب را روي پاهايم گرفته بودم، لحظه‌اي در آينه چشمم به خودم افتاد. وحشت‌ كردم. خيلي لاغر شده بودم ٣٠كيلو بيشتر نبودم. وضو گرفتم و برگشتم اتاق. دوركعت نماز خواندم و از خدا خواستم يا كمك كند یا ترك كنم يا جنازه‌ام از آن اتاق بيرون برود. خداراشكر كه موفق به ترك شدم.

   بعد از ترك، داستان «لادن» چطور پيش رفت؟

با پافشاري تمام قدم‌ها را طي كردم و توانستم آموخته‌هايم را به ديگران انتقال بدهم. چند ره‌جوي زن دارم كه توانستم به آنها كمك كنم، درحال حاضر اعتياد را پشت‌سر گذاشته‌اند و توانسته‌اند زندگي جديدي براي خودشان دست‌وپا كنند. در واقع موضوعاتی را كه راهنمايم به من انتقال داده بود، به آنها منتقل كردم. هنوز هم با طلوع‌بي‌نشان‌ها همكاري دارم. درحال حاضر يك ره‌جوي ٢٠ساله است كه مواد را كنار گذاشته و درحال طي‌كردن قدم‌هاست و در شرف ازدواج است و ان‌شاءالله اگر جهيزیه‌اش مهيا شود، مي‌رود خانه بخت؛ پسري پاك كه حتي سيگار هم نمي‌كشد، او را از من خواستگاري كرد. حس قشنگي است مادري‌كردن.

   در اين مدت وسوسه شده‌ايد به اعتياد برگرديد؟

ما در قدم‌هايمان وسوسه را داريم؛ قدم دوم. شكر خدا از لحظه‌اي كه پاك شده‌ام، اين وسوسه به سراغم نيامده است، البته خودم را از شرايط دور نگه مي‌دارم، چون مي‌دانم بيمارم و امكان دارد لغزش كنم. شايد روزي پيش بيايد يك نان در خانه پيدا نشود اما با همه وجود دوست ندارم به عقب برگردم و تلاش مي‌كنم روبه‌جلو حركت كنم. حس خيلي خوبي است وقتي پيش بهبوديافته‌ها مي‌روم و بعضي‌ها مي‌گويند تو يك باوري برايم.

   بعد از ترك آيا كابوس دوران كارتن‌خوابي را داريد؟

اصلا، چون ياد گرفته‌ام گذشته كه گذشته، فردا را هم كه نديديم، پس دم غنيمت است، بايد قدر آن را دانست. براي همين قدر لحظه‌ها را مي‌دانم و از آن لذت مي‌برم تا حالم خوب باشد اما گاهي نيم‌نگاهي به گذشته مي‌اندازم تا يادم نرود لادن كجا بودي و حالا كجايي. اگر روزي به جايي بالاتر از اين هم برسم، يادم نمي‌رود كه كجا بودم و از لحظاتم لذت مي‌برم.

   درحال ‌حاضر «لادن» را به گلفروشي مي‌شناسند. ماجراي آن را برايمان تعريف كنيد.

دوست دارم كار كنم و دستم در جيب خودم برود اما سن بالا و مشكلات جسماني‌ام اجازه نمي‌دهد جايي مشغول به كار شوم، براي همين شغل آزاد را انتخاب كرده‌ام. شغل آزاد هم دردسرهاي خودش را دارد. شهرداري نمي‌گذارد؛ گلدان‌هايم را مي‌شكند. گل‌ها را از بچه‌هاي سراي مهر مي‌گيرم و در خيابان مي‌فروشم و از درآمدي كه كسب مي‌كنم، مقداري را به آنها مي‌دهم و بخشي هم براي خودم مي‌ماند، البته بعضي از بچه‌هاي سراي مهر عروسك درست مي‌كنند كه در اختيار من مي‌گذارند براي فروش. آنها پول‌هايشان را جمع مي‌كنند تا بتوانند زندگي براي خودشان دست‌وپا كنند، چون نمي‌توانيم كه تا آخر عمرمان آن‌جا بمانيم. در دوسالي كه در سراي مهر بودم، عاشق پرورش گل شدم و اين كار را انجام مي‌دادم. شايد باورتان نشود اما با گل‌ها حرف مي‌زدم و از ديدن رشد آنها به‌ وجد مي‌آمدم.

   زمانی دكه هم داشته‌اید. چه شد به اين كار رو آورديد و چرا بعد از مدتي جمع كرديد؟

  بهبود پيدا كرده بودم و نمي‌توانستم در خانه بنشينم. دوست داشتم كاري پيدا كنم اما سنم بالا بود و كسي قبول نمي‌كرد. شهرداري كه به من دكه نمي‌داد و چندين ميليون پول نياز داشتم براي كرايه دكه. به كمك دوستان يك ويترين كوچك در خيابان درست كرديم و شروع كردم به گلفروشي. در آن مدت چون بيشتر وقت سرپا بودم، كاركردن خيلي سخت بود، البته يك‌بار هم از روي صندلي افتادم و دنده‌ام شكست و نتوانستم ادامه بدهم، آن‌موقع هزينه‌ام بيشتر از درآمدم بود. براي همين كنار خيابان مي‌ايستم و گل و عروسك مي‌فروشم و حالا روبه‌روي مددسراي رازي در گمرک محل كارم است.

   با عصا راه مي‌رويد، چه زمانی پايتان آسيب‌ ديده است؟

  اين پا يادگار روزهاي كارتن‌خوابي است. سالي بود كه هم عيد بود، هم محرم. ساعت ٩شب ماشين به من زد و رفت، بعد از سه‌روز در جوی ‌آب بودم، ماموران پيدايم مي‌كنند و چون علایم حيات نداشتم، مي‌گويند فوت شده و بي‌نام و ‌نشان مي‌فرستنم بيمارستان. چند روز هم در سردخانه بيمارستان مي‌مانم و بعد از آن مي‌برند براي خاك‌كردن كه پرونده‌ام گم مي‌شود و در همان حين من با كفن بلند مي‌شوم- چون يخ زده بودم و همه فكر مي‌كردند مرده‌ام- همان ‌سال روزنامه‌ها به اين ماجرا پرداختند: زني بعد از هفت روز از سفر به آن دنيا برگشت. وقتي دكتر بالاي سرم آمد، پرسيد: «من را مي‌بيني؟» و گفتم «من هرویين مصرف مي‌كنم» وقتي رفتم راديولوژي لگنم آسيب ديده بود، استخوان رانم از هفت‌ جا شكسته بود، كتفم و فكم هم شكسته بود. يك‌ماه در بيمارستان بودم اما كسي را نداشتم تا برايم پلاتين بخرد خواست خدا خيري براي كمك به بيماران محتاج به بيمارستان مراجعه كرده بود كه با شنيدن داستانم هزينه‌ام را متقبل شد. واقعا اين كار خدا بود كه من را زنده نگه داشت تا ترك كنم و به هم‌دردهايم كمك كنم.

   شما تجربه هنرپيشگي‌ هم داشته‌ايد، از آن تجربه بگوييد.

٢٣ماه بود كه در سراي مهر روزگار مي‌گذراندم و ٤٨ساعت حق مرخصي داشتيم. من مرخصي بودم كه هومن سيدي به مركز مراجعه كرده بود؛ براي انتخاب هنرپيشه. ٤٧-٤٨نفر را مي‌بيند و به آقاي كرمي- مدير درماني- مي‌گويد: «كسي را كه مي‌خواستم، پيدا نكردم»، مدیر پرسیده بود: «چه‌ جور آدمي مي‌خواهي؟» آقای سیدی گفته بود؛ «زني مي‌خواهم ٥٠سال به بالا، خوش‌صورت، خوش‌بيان» و مدیر اینطور جواب داده بود: «پس بگو لادن را مي‌خواهي ديگر». اينگونه در فيلم «مغزهاي كوچك زنگ‌زده» بازي كردم. ١٩ بازيگر بوديم. از اين جمع تنها من براي تقدير انتخاب شدم. لوح‌ تقديري هم از قوه‌قضائيه گرفتم، براي اينكه فيلم در مورد آسيب‌هاي اجتماعي بود. تجربه شيريني بود با نويد محمدزاده، فرهاد اصلاني، فريد سجادي. تجربه شيريني بود وقتي فيلم‌مان در جشنواره نمايش داده شد و نامم خوانده شد و از رئيس ارشاد و بني‌اعتماد و... جايزه‌ام را گرفتم و همه تشويقمان كردند. واقعا خودم را در آغوش خدا ديدم. همان موقع به اين فكر مي‌كردم كه «خدايا واقعا اين لادن است كه سال‌ها در خرابه‌ها و پارك‌ها زندگي مي‌كرد و منتظر بود كسي پيدا شود و بپرسد اسمت چيست؟»

   با اين‌ همه مشكلاتي كه پشت‌سر گذاشته‌ايد، نگاهتان به زندگي چيست و زندگي را چه رنگي مي‌بينيد؟

زندگي را زيبا مي‌بينم، البته گاهي اوقات افسوس مي‌خورم كه چرا ٢٠‌سال پيش اين راه را نرفته‌ام اما ٣٠سال پيش اين امكانات در ايران نبود كه آدم‌هايي مثل من بفهمند بيمارند و ما را به‌عنوان مجرم مي‌شناختند. بيماري مثل سرطان، دياليز و... حالا گاهي اين بيماري براي كسي در ٢٠سالگي نشان مي‌دهد، يكي در ٣٠سالگي و يكي مثل من در ٤سالگي. نگاهم به زندگي اینطور است که فكر مي‌كنم همه ماه‌هاي‌ سال ارديبهشت است. ارديبهشت‌ماه عاشق‌شدن است. ماهي است كه آدم دوست دارد آهسته‌‌آهسته برود جلو و كشدار باشد. زندگي برايم لذت‌بخش است و دوست دارم مثل ارديبهشت كشدار باشد.

   از عشق گفتيد. عاشق شده‌ايد؟

  نه عاشق نشده‌ام. كسي كه مواد مصرف مي‌كند، احساس ندارد و احساسش در درونش مي‌ميرد اما از روزي كه پاك شدم، عاشق بودم. عاشق زندگي، عاشق شهرم، عاشق دختران شهرم، عاشق زناني‌ام كه سيلي خورده‌اند و دوست دارم به آنها كمك كنم.

   فکر می‌کنید بزرگترين مشكل انسان‌ها چيست؟

بي‌عقلي. اكثر ما آدم‌ها فكر مي‌كنيم عقل‌كل هستيم و با فكر خودمان مي‌رويم جلو و در بيشتر مواقع سرمان به سنگ مي‌خورد. كاش همه ما ياد بگيريم با افرادي كه تجربه دارند، مشورت كنيم. تجربه‌كردن خيلي خوب است و بايد تجربه‌ها را تجربه كنيم اما بهتر است همه‌ چيز را به تنهايي تجربه نكنيم و از تجربه ديگران استفاده كنيم.

   سوژه خبرنگاران خارجي هم بوديد.

روزگاري كسي حتي اسمم را هم نمي‌پرسيد اما امروز از آلمان، لندن و كانادا به من زنگ مي‌زنند و حالم را مي‌پرسند، اين برايم يك دنيا زيبايي دارد. خيلي از خيريني كه با طلوع‌بي‌نشان‌ها سر مي‌زدند و حالا به كشورهاي ديگر رفته‌اند. از كانال ٢٤ هم خبرنگارها آمدند و از من فيلمبرداري كردند، البته از مصر هم آمده بودند. كسي هم هست كه ٢٤سال از پاك‌بودنش مي‌گذرد و ٨‌ماهي است كه مقيم لندن شده است. همه اين دوستان با من در تماس هستند. دوستم از لندن تماس مي‌گيرد و مي‌گويد، اعلام پاكي كن و من اعلام پاكي مي‌كنم و كساني كه در لندن پيگير پاك‌شدنشان هستند، دست مي‌زنند و سوت مي‌زنند و من به فارسي مي‌گويم عاشق همه‌تان هستم.

   تلخ‌ترين و شيرين‌ترين خاطره‌تان؟

تلخ‌ترين خاطره‌ام اين است زماني كه برادرم اعدام شده بود، هرشب مي‌گفتم فردا صبح مي‌روم جنازه‌اش را مي‌گيرم اما تا بيايم مواد بكشم و... زمان اداري مي‌گذشت و با همين رويه ٦ماه طول كشيد و جنازه‌ برادرم را نديدم، البته مرگ خواهرم كه در سرما يخ زد هم، از بخش‌هاي تلخ زندگي‌ام است. شيرين‌ترين لحظه‌اي كه داشتم، در جشنواره فجر بود. واقعيت زندگي لادن اين است كه همه عمرش نقش بازي مي‌كرده و تنها ٣‌سال است كه خود واقعي لادن زندگي مي‌كند. بقيه زندگي‌ام همگي نقش بوده، آن‌هم به واسطه مواد.

   تعريف‌تان از زن.

زن زيبايي مطلق است. نمونه‌اي از عشق، عواطف و احساسات است.

   اگر گفته شود تنها يك آرزو كن، چه آرزویی مي‌كنيد؟

  آرزويم اين است كه براي يك‌سال جايي در اختيارم قرار بدهند تا بتوانم همراه چند زن بهبوديافته ديگر گلفروشي راه ‌بيندازيم. يك كار شيك و تميز- حتما بعد از يك‌سال مي‌توانيم خودمان جايي را اجاره كنيم و به كارمان ادامه بدهيم. واقعا داشتن جايي براي كار برايم خيلي مهم است، چون از اين طريق مي‌توانم به بچه‌هاي بهبوديافته ديگر كمك كنم، البته سرپناه‌داشتن دغدغه بسياري از آدم‌هاست اما واقعا برايم سخت است با اين سن‌وسال و بيماري هرسال از اين خانه به آن خانه بروم.

   و تعريف‌تان از مرگ؟

مرگ يعني برگشتن به آغوش خدا. به همان اندازه زيبا. مرگ جزیي از زندگي است. دوست دارم پاك بميرم و نام نيكي از من به ‌جا بماند.

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین