کد خبر: ۱۳۰۷۷۳
تاریخ انتشار: ۱۹ آبان ۱۳۹۵ - ۰۲:۴۷
وقتی خواستم خودم را بکشم فکر کردم بچه هایم بعد از من یتیم می شوند و پدر و مادری ندارند به همین دلیل تصمیم گرفتم ابتدا آنها را بکشم. ابتدا دخترم فاطمه را زدم بعد سراغ پسرم رفتم و او را هم با چاقو زدم. دختردیگرم از ترس فرار کرد و به اتاق خواب رفت که به سراغش رفتم. وقتی دو ضربه به او زدم به من گفت مادر من مردم دیگر مرا نزن. فکر کردم او هم مرده است و به پذیرایی آمدم و تصمیم گرفتم به زندگی خودم پایان دهم.
 زنی که متهم است همسر، دختر و پسر خردسالش را با ضربات چاقو به قتل رسانده در اولین جلسه بازپرسی به قتل اعضای خانواده اش اعترف کرد و گفت: قبل از صبحانه روز جمعه نقشه قتل همسرم را اجرا کردم.

 ماجرای وحشتناک قتل عام خانوادگی در تهرانسر که ظهر جمعه هفته گذشته اتفاق افتاد آنقدر هولناک بود که خیلی زود به تیتر یک خبرگزاری ها تبدیل شد. این بار مادر عصبانی و انتقام جو با چاقوی آشپزخانه به جان اعضای خانواده اش افتاده بود و در کمتر از یک ساعت جوی خون به راه انداخته بود. مادر بی رحم که بعد از جنون مرگبار  قصد داشت خودش را ازطبقه چهارم خانه اش به پایین پرتاب کند. با داد و بیدادهای عابری که در همان لحظه قصد عبور از کوچه را داشت منصرف شد. بعد از رسیدن ماموران کلانتری و اورژانس برای نجات او و ورود به آپارتمان طبقه چهارم ماجرای وحشتناک قتل عام خانوادگی فاش شد. همه اعضای خانواده در خون غلتیده بودند و فقط فاطمه دختر ۱۰ ساله خانواده نفس می کشید بلافاصله فاطمه به بیمارستان منتقل شد و بازپرس کشیک قتل پایتخت در جریان ماجراقرار گرفت.

من قاتل هستم

فرزانه مادر خانواده که خودش را باچاقو مجروح کرده بود در همان صحنه قتل بازداشت شد و در بازجویی های اولیه اعترف کرد که به خاطر اینکه همسرش قصد ازدواج مجدد داشته، او را کشته او در توضیح قتل فرزندانش هم ادعا کرد، دوست نداشتم فرزندان زیر دست نامادری بزرگ شوند برای همین همه را کشتم و قصد خودکشی داشتم که نشد. متهم به قتل خانوادگی بازداشت شد تا بعد از انجام اقدامات درمانی تحت بازجویی های فنی وپلیسی قرار بگیرد.


صبح دیروز فرزانه  ۳۴ ساله که متهم است روز جمعه ۱۴ آبان ماه شوهر ۳۹ ساله، دختر ۱۱ ساله و پسر چهار ساله اش را با چاقو به قتل رسانده و دختر ۱۰ ساله دیگرش را نیز به شدت زخمی کرده است ، پس از بهبودی نسبی به دادسرای امور جنایی تهران منتقل شد و از سوی قاضی مدیر روستا بازپرس شعبه ششم دادسرا مورد بازجویی قرار گرفت.

ساعت ۱۱ صبح بود که فرزانه  همراه مامور بدرقه پلیس آگاهی وارد شعبه شد. رنگ صورتش زرد و حالش بد بود. تاب و قرار نداشت لحظه ای روی صندلی می نشست و لحظه ای روی زمین. « حالم بد است ، کاش می مردم و این روز را نمی دیدم ، زندگی خوبی داشتم اما وقتی پای دختر جوان به زندگیم باز شد همه چیز خراب شد دیگر روز خوش ندیدم. می دانم پشیمانی فایده ای ندارد اما دوست دارم زندگی به عقب برگردد و دوباره زندگی ام را بسازم». این اولین حرفهایی بود که متهم به زبان آورد آن هم بدون اینکه کسی از او سوالی پرسیده باشد. فرزانه روی زمین نشسته بود و بی تابی می کرد  به خودش ناسزا می گفت  اشک می ریخت. مامور بدرقه اداره آگاهی شش دنگ حواسش به متهم بود تا بلایی سر خودش نیارود.

فرزانه با دست های دستبند زده روی صندلی های رو به روی بازپرس نشست و قول داد تا  واقعیت را بگویید. "من فرزانه ام ۳۴ سال سن دارم و شوهر و دختر و پسر را با چاقو کشتم و یکی از دخترهایم را هم مجروح کردم. قصد داشتم که خودم را هم بکشم اما نشد. الان هم پشیمان " در ادامه فرزانه  به دستور قاضی پرونده برای انجام آزمایش های لازم و بررسی سلامت روحی و روانی اش به پزشکی قانونی معرفی شد.

گفتگو با متهم/احساس خوشبختی نمی کردم

گفته بودی سابقه بیماری روحی روانی داری، این واقعیت دارد ؟

من قبل از ازدواج صدای وزوز توی گوشم می شنیدم که تحت درمان قرار گرفتم آن وقت ها به من گفتند که چیزی نیست و این صدا را به خاطر فشارهای روانی که داشتی می شنوی با این حال قرص می خوردم و دوره درمانم که کامل شد، خوب شدم و بعد هم ازدواج کردم. دوران دبیرستان بودم که با شوهرم در راه مدرسه آشنا شدم  و محسن به خواستگاریم آمد. بعد هم دیگر مدرسه نرفتم و شوهر کردم.

 با شوهرت از قبل اختلاف داشتی ؟

من هیچ وقت احساس خوشبختی نکردم. اصلا ازدواجم اشتباه بود. من خیلی زود شوهر کردم. بچه مدرسه ای بودم. اما اولش مشکلی نداشتیم مثل همه خانواده ها کم و کسری داشتیم اما قول داده بودم که برای حفظ خانواده ام تلاش کنم. طلاق برای ما خوب نیست. همه چیز معمولی بود. بالاخره محسن سر کار رفت و وضع مالی اش خوب شد. همه چیز عادی اما خوب بود تا اینکه دو سال قبل شوهرم با دختر جوانی آشنا شد و از آن روز به بعد اختلافات ما شروع شد. شوهرم کامیونت داشت و مواد لبنی جابجا می کرد و زن جوان هم یکی از مشتریانش بود که با هم آشنا شدند.

قصد داشت با او ازدواج کند ؟

بله اما خودش انکار می کرد.

چطوری شما مطمئن شدی که شوهرت با او دوست است ؟

عکس زن جوان را در تلگرام دیده بودم و شماره او را هم پیدا کردم و حتی چند بار هم با او تماس گرفتم و خواهش کردم پایش را از زندگی ما بیرون بکشد اما فایده ای نداشت.همسرم آن زن را دوست داشت و انگار قرار و مدارهای ازدواجشان را هم با هم گذاشته بودند. من به آن خانم خیلی اصرار کردم اما او به من گفت که بی تقصیرم شوهرت اصرار دارد با من ارتباط داشته باشد، بهتر است با شوهرت حرفی بزنی.

با شوهرت در این مورد حرف زدی؟

بله اما فایده ای نداشت.

چرا؟

او هیچ وقت  حال خوشی نداشت و علاوه بر آن حشیش و تریاک هم مصرف می کرد. یادم است دی ماه سال قبل همراه دوستانش برای تفریح به باغی رفته بودند. وقتی به تلفن همراهش تماس گرفتم صدای زن جوانی به گوشم رسید که شوهرم مدعی شد زن جوان نامزد یکی از دوستانش است. شب که به خانه برگشت و خوابیدتلفن همراهش را بررسی کردم و پیامک های بین او و زن مورد علاقه اش را دیدم که با هم درگیر شدیم و شوهرم عصبانی شد و موبایل را به طرف من پرتاب کرد و موبایل به چشمم برخورد کرد به طوریکه رگ های چشمم پاره شد. به خانواده گفتم که وسیله ای به چشمم برخورد کرده است. پس از این حادثه شوهرم مرا به مطب روانپزشکی برد و گفت من سوء ظن دارم و عصبانی می شوم که پزشک هم به من دارو داد اما من مصرف نکردم.

پس شما مدعی هستی که شوهرت تو را کتک می زد ؟

بله او همیشه مرا کتک می زد و حتی در این اواخر یک بار مرا به شدت داخل پارکینگ کتک زد بهطوری که صورتم کبود شد اما باز هم به خانواده ام نگفتم.

چرا به خانواده ات نمی گفتی ؟

من می خواستم زندگی ام را به هر طریقی حفظ کنم. چون ما ابتدا خیلی مشکل مالی داشتیم و شوهرم چندین سال بیکار بود و من در سختی های زندگی را تحمل کرده بودم و الان که وضع مالی مان خوب شده بود تصمیم گرفتم زندگی ام را حفظ کنم اما حیف که همه چیز خراب شد.در خانواده ما طلاق خوبیت ندارد. هیچ کسی تا حالا طلاق نگرفته است. من هم باید می ساختم. تازه همه چیز داشت درست می شد.

تو دارو مصرف می کنی ؟

مواد مخدر نه  اصلا من معتاد نیستم. اما بعد از دعوای سختی که با شوهرم سر آن زن داشتم من را به دکتر روان پزشک برد.. به دکتر گفت که من بیماری سوءظن دارم. دکتر هم برای من کلی قرص و دارو نوشت. اما من هیچ وقت داروها را استفاده نکردم.

چه شد که تصمیم  گرفتی شوهرت را بکشی ؟

شوهرم خیلی مرا آزار داد. از زندگی خسته شده بودم و هر روز به خاطر زن مورد علاقه اش با هم درگیری داشتیم. نمی دانم چی شد که آن روز دست به چاقو بردم و او را به قتل رساندم. شب قبل جشن تولد برادر زاده ام بود. پس از جشن به خانه برگشتیم. همان شب با هم مشاجره لفظی داشتیم تا اینکه خوابیدیم. ساعت ۱۰ صبح  فرزندانم در حال تماشای برنامه کودکان بودند و من هم چایی و صبحانه را آماده کردم و به سراغ شوهرم رفتم تا او را بیدار کنم. چند بار از او خواستم تا بیدار شود اما او بیدار نشد و می گفت خوابم می آید. نمی دانم چی شد که به آشپزخانه رفتم و چاقویی برداشتم و دوباره به اتاق خواب رفتم. شوهرم خواب بود که ضربه ای محکم به پشتش زدم.از جا پرید و فریاد دلخراشی زد که دوباره ضربه ای دیگر به او زدم. پس از این او را هل دادم به طرف شوفاژ که پرده را گرفت و از حال رفت و فهمیدم او مرده است. بچه هایم با صدای فریاد شوهرم به اتاق خواب آمدند. با دیدن این صحنه به گریه افتادند و از من خواستند تا او را نزنم اما دیگر فایده ای نداشت و شوهرم کشته شده بود. پتویی روی او انداختم و فرزندانم را به پذیرایی بردم و از آنها خواستم صبحانه بخورند اما آنها فقط گریه می کردند. پس از این که یک فنجان چایی خوردم تصمیم نهایی را گرفتم.

چه تصمیمی ؟

تصمیم گرفتم خودم را بکشم.

چرا قتل ؟چرا خودکشی ؟چرا طلاق نگرفتی ؟

نمی توانستم طلاق بگیرم. راهش را بلد نبودم اصلا در خانواده ما طلاق رسم نیست. خوبیت ندارد. نمی دانم چرا دست به این کار زدم.

پس چرا فرزندانت را کشتی ؟

وقتی خواستم خودم را بکشم فکر کردم بچه هایم بعد از من یتیم می شوند و پدر و مادری ندارند به همین دلیل تصمیم گرفتم ابتدا آنها را بکشم. ابتدا دخترم فاطمه را زدم بعد سراغ پسرم رفتم و او را هم با چاقو زدم. دختردیگرم از ترس فرار کرد و به اتاق خواب رفت که به سراغش رفتم. وقتی دو ضربه به او زدم به من گفت مادر من مردم دیگر مرا نزن. فکر کردم او هم مرده است و به پذیرایی آمدم و تصمیم گرفتم به زندگی خودم پایان دهم.

بعد چه شد ؟

ابتدا به حمام رفتم تا با تیغ رگ دستم را بزنم اما برق رفت و نتوانستم تیغ پیدا کنم به همین دلیل با چاقو چند ضربه به شکمم زدم اما چاقو کامل به بدنم فرو نمی رفت تا اینکه ضربه ای به قلبم زدم اما باز هم کشته نشدم. پس از این چاقوی دیگری برداشتم تا رگ دستم را بزنم اما نشد. در آخر به جلو پنجره رفتم تا خودم را پرتاب کنم که همسایه ها متوجه شدند و در خانه را شکستند و وارد خانه ما شدند.

الان چه احساسی داری ؟

پشیمانم. اما دیگر فایده ای ندارد.

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین