کد خبر: ۱۱۵۵۵۷
تاریخ انتشار: ۲۸ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۴:۰۰
زن 65ساله نگاهش را از گوشی همراهش برمی‌دارد و می‌گوید: «عصر دیجیتال حقیقت مرموزی در دلش دارد که حالاحالاها مانده که تمام کلماتش هجی شود و آدم‌ها سر از آن دربیاورند.
«وقتی او را به بیمارستان رساندند، سکته مغزی کرده بود. زن 65ساله دستش از تمام مال و اموالش کوتاه شده بود و هیچ‌کدام از آن تابلوهای گران‌قیمتی که در بزرگ‌ترین حراج انگلیسی خریده بود، نمی‌توانستند کاری برایش کنند و فقط چند روز بعد از آن سکته عجیب، زن دوباره به زندگی برمی‌گردد. اولین جمله‌ای که او بعد از به‌هوش‌آمدن می‌گوید این است: «ما آدم‌ها اگر همدیگر را نداشته باشیم، هیچی نیستیم.» این تکان‌دهنده‌ترین داستانی است که متخصص اعصاب لیسبون بعد از 30 سال سابقه کار، درباره یکی از بیمارانش می‌گوید؛ بیماری که یک روز بی‌هیچ جانی روی تخت بیمارستان افتاده بوده و حالا صحیح و سالم روی صندلی چوبی‌اش نشسته و زندگی 65ساله‌اش را از دریچه دیگری می‌بیند. جمله‌ای که زن بعد از به‌هوش‌آمدنش می‌گوید، چراغی در ذهن الیور بورکمن، روان‌شناسی که بالای سر او ایستاده بوده، روشن می‌کند. بورکمن با گاردین تماس می‌گیرد و می‌گوید حرف‌هایی دارد که حال آدم‌ها را خوب می‌کند و زن 65ساله تصمیم می‌گیرد بورکمن را در این گفت‌وگو همراهی کند. بورکمن بی‌هیچ مقدمه‌ای می‌گوید: «دنیای امروز بدجوری دمدمی‌مزاج شده است. هر روز بهانه جدیدی می‌تراشد و به‌هم‌ریختگی‌اش را بیشتر می‌کند. درست در لحظه‌ای که برای فرار از شلوغی‌های زندگی پای تلویزیون نشسته‌ایم و به تماشای شادترین تبلیغ‌های تلویزیونی تن داده‌ایم، صدای جیرجیر توئیتر حواسمان را پرت می‌کند. گوشی‌ را که برمی‌داریم، یک ‌بار دیگر معنی صلح و دوستی در ذهنمان به‌هم می‌ریزد. کلمات انسان‌دوستانه در پس خبرهای ناگوار گُم می‌شوند و ما باز می‌رسیم سر خط اول! تمام مفاهیمی که رنگ‌وبوی بشردوستی داشتند در فکرمان رنگ می‌بازند و نتیجه‌اش افسوس دوباره‌ای می‌شود از اینکه در دنیایی که هیچ‌چیز سر جای خودش نیست، کجا می‌توان ردی از صلح پیدا کرد؟»

زن 65ساله نگاهش را از گوشی همراهش برمی‌دارد و می‌گوید: «عصر دیجیتال حقیقت مرموزی در دلش دارد که حالاحالاها مانده که تمام کلماتش هجی شود و آدم‌ها سر از آن دربیاورند. در پس هجمه بسیار زیاد عکس‌های سلفی، ایمیل‌ها، اسناد الکتریکی، وبسایت‌ها، شبکه‌های اجتماعی خوش‌رنگ و لعاب و دنیای ساختگی جدیدی که تک‌تک آجرهایش را خود انسان‌ها روی هم گذاشته‌اند، فضای تیره و تاری است که بوی نفرت و انتقام می‌دهد. مردم این روزها در مقابل اتفاقاتی که هر روز یک طرف دنیا را تکان می‌دهد، بی‌تفاوت نیستند. آنها حتما درباره این اتفاقات احساس مسئولیت می‌کنند و به یکی از شبکه‌های اجتماعی فعا‌لشان مانند توئیتر، اینستاگرام و فیسبوک سر می‌زنند و با ادبیات خودشان درباره اتفاقی که پیش‌آمده نظری می‌دهند. این بی‌تفاوت‌نبودن‌ها خوب است و در نگاه ظاهری نمی‌تواند مفهوم دیگری به‌جز انسان‌دوستی و هم‌نوعی داشته باشد اما اگر اینها نشانه همدلی و نوع‌دوستی است، چرا غبار نفرت دست از هوای زندگی آدم‌ها برنمی‌دارد؟ چرا هنوز هم در خیابان‌های شهر صدای بوق ماشین‌ها، ناسزا و فحش‌ها بلندتر از دیروز به گوش می‌رسند؟ اگر آدم‌های روشنفکر امروزی، الفبای کمک به دیگران را خوب یاد گرفته‌اند، چرا پریشانی و آشفتگی دست از سر روزگارمان برنمی‌دارد؟»

آن‌طور که گاردین می‌نویسد، دنیای امروز ما آدم‌ها پُر است از اتفاقات دردناکی که در پس همه‌شان خشم و نفرت موج می‌زند. مگر می‌شود کسی هر روز خبرهای تازه‌تری از حملات تروریستی بشنود و روحش آرام بماند؟ مردم امروز در دنیای دمدمی‌مزاجی زندگی می‌کنند که هر روز با یک اتفاق جدید به استقبال آدم‌ها می‌آید و راهی برای فرار از آن ندارند اما چاره‌اش چیست؟ آیا باید به این زندگی تن داد و خود را به دست روزمرگی‌ها سپرد تا چه پیش آید؟ الیور بورکمن پیشنهاد می‌دهد: «برای فرار از هرج‌ومرج‌های روزگار، به فکر صلح درونی باشید. اگر دنیا به دست اتفاقاتی افتاده که راه فراری از آنها نیست، از خودتان شروع کنید. یک درون آرام و آدمی که سودای انسان‌دوستی دارد، دلش همیشه قُرص است. تمام دنیا هم اگر از بدی‌ها پُر شود، او کار خودش را می‌کند؛ اگر کسی را در خیابان‌های شهر گرفتار ببینند، به جای اینکه گوشی‌اش را بردارد تا عکس جدیدی روانه اینستاگرام کند یا با آن اتفاق دردناک سلفی بگیرد، دستش را برای کمک به هم‌نوعش دراز می‌کند.»

منبع: وقایع اتفاقیه

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین