|
|
امروز: جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ۱۵:۵۴
کد خبر: ۹۷۵۱۱
تاریخ انتشار: ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۰:۲۲
یکی از مردها که نسبت به بقیه کنجکاوتر شده از جایش بلند می‌شود و جلو می‌آید تا داستان را کامل‌تر بداند. خنده پهنی تمام صورتش را گرفته. او بهمن را از روی کم بینایی چشم‌هایش می‌شناسد و تکان‌های سرش حضور بهمن در مسافرخانه را تایید می‌کند.
یک هفته پیش در خبرها نوشتند مردی ٦٧ ساله با کت و شلوار خاکستری، طنابی آبی رنگ را به پل میرداماد بست و خودش را حلق آویز کرد.

 چند لحظه بعد آتش نشانی، اورژانس و نیروی انتظامی جسد مرد را پایین آوردند و از داخل جیب کتش نامه‌ای را پیدا کردند که با دستی لرزان و خطی نامفهوم روی تکه کاغذی مچاله این جمله‌ها را نوشته بود: «... میدان شوش، اول شوش شرقی، بهمن میرزایی کرمانشاهی چشم‌هام آب سیاه دارن هیچ جارو نمی‌بینم. مدارک من همین جا هستند چون نمی‌بینم خودکشی کردم.» بهمن میرزایی کرمانشاهی مردی کم حرف، مغرور و سر به زیر، ساکن مسافرخانه‌ای متوسط در میدان شوش بود. شاید هنوز هم خانواده‌اش ماجرای خودکشی او را نمی‌دانند؛ خانواده‌ای که به گفته صاحب مسافرخانه میانه خوبی با او ندارند. حالا شاید با دیدن این نامه بدانند آن مردی که هفته پیش‌روی پل میرداماد خودش را‌ دار زده بهمن میرزایی کرمانشاهی، پدر، همسر یا خویشاوند آنها بوده است.



کسی بهمن را نمی‌شناسد

مسافرخانه‌ای که بهمن آدرسش را در نامه نوشته در طبقه دوم یک ساختمان دو طبقه در میدان شوش است؛ ساختمانی با یک در کوچک و قدیمی. یک عکاسی قدیمی در طبقه اول ساختمان است که داخل ویترین دیواری‌اش عکس دختربچه‌ها و پسربچه‌های دهه شصتی نصب کرده. هر طبقه ساختمان به چند بخش تقسیم می‌شود و راه پله مرکزی تکه‌های شرقی و غربی ساختمان را به هم متصل می‌کند. نیم طبقه دوم پر از تولیدی‌های پوشاک است. مردان میانسال و پیر یکی در میان پشت چرخ خیاطی‌های قدیمی نشسته‌اند و همین که تازه واردی را می‌بینند سرشان را از روی چرخ خیاطی بلند می‌کنند و نیم نگاهی به او می‌اندازند. هیچ یک از آنها نه بهمن را نمی‌شناسد و نه خبر خودکشی‌اش را شنیده است.

مردهای میانسال همین که اسم مهمانپذیر کسری، بهمن و ماجرای خودکشی روی پل میرداماد و نامه‌اش را می‌شنوند پشت سر هم سوال می‌پرسند:

نامه تو روزنامه چاپ شده؟

این بهمن اینجا زندگی می‌کرده؟

یکی از مردها که نسبت به بقیه کنجکاوتر شده از جایش بلند می‌شود و جلو می‌آید تا داستان را کامل‌تر بداند. خنده پهنی تمام صورتش را گرفته. او بهمن را از روی کم بینایی چشم‌هایش می‌شناسد و تکان‌های سرش حضور بهمن در مسافرخانه را تایید می‌کند. عینکش را از روی چشم برمی‌دارد و چشم به راه پله مشرف به مهمانپذیر می‌دوزد. می‌گوید: «می‌دیدمش که برای بالا و پایین رفتن از پله‌ها مشکل دارد اما حتی یک‌بار هم با او هم صحبت نشدم. اینجا کسی با کسی کاری ندارد. هزارتا آدم جورواجور هر روز این پله‌ها را بالا و پایین می‌روند و کسی از اسم و رسم آنها خبر ندارد. » پله‌های موزاییکی کوچک و کم‌ارتفاع ساختمان قدیمی بر اثر پاخوردن به مرور زمان ساییده و لغزنده شده‌اند. پنج تا پله مشرف به مهمانپذیر را با موکت خاکستری رنگ پوشانده‌اند. برخلاف بوی دود و سروصدای اتوبوس‌های قدیمی و آدم‌های خسته و معتاد بیرون، داخل مهمانپذیر ساکت و آرام است. تخت‌های فلزی را با ملافه‌های سفید و رنگی پوشانده‌اند و پتوهای پشمی قدیمی را که از دور تمیز به نظر می‌آید روی بالش‌ها انداخته‌اند. پرده‌ها از جنس و رنگ ملافه‌هاست که آنها هم از دور تمیز به نظر می‌آید. در اتاق‌های بی‌مسافر باز است و آفتاب اردیبهشت از پشت پرده‌ها روی تخت‌ها سایه انداخته. صدای صاحب مهمانپذیر از داخل یکی از اتاق‌ها می‌آید. پذیرش مهمانخانه نخستین اتاق در سمت راست راهرویی است که اتاق‌ها در دو سمت آن قرار دارند.

آقا بهمن ساکن مهمان‌پذیر کسری

صاحب صدا مردی میانسال است. پشت دخل ایستاده و با ته لهجه‌ای نامعلوم از ماجرای خودکشی مسافر شش ماهه مهمانپذیرش اظهار بی‌خبری می‌کند. اما وقتی داستان را می‌شنود و همزمان آدرس مهمانپذیرش را با دستخط بهمن همراه با نامه خودکشی در صفحه اول روزنامه می‌بیند بهت زده سکوت می‌کند. او بهمن را به اسم «آقابهمن» می‌شناسد و بعد از شنیدن خبر خودکشی‌اش چند ثانیه بی‌آنکه پلک بزند روزنامه را جلوی چشم‌هایش نگه می‌دارد.

یعنی الان ایشون فوت شده؟ نه خودکشی کرده.

اسمش بهمن بوده؟ بهمن میرزایی کرمانشاهی.
«ما یه آقا بهمن داشتیم که کرمانشاهی بود اما یه مدتیه ازش خبری نیست. » بهت‌زده و شمرده شمرده خبر خودکشی آقابهمن را در روزنامه می‌خواند. دستش را روی خط‌ها نگه داشته تا کلمه‌ها را گم نکند. روی هر کلمه اندکی مکث می‌کند و ادامه می‌دهد.

سفری برای خودکشی

کلمه‌ها به زور از دهانش بیرون می‌آید: «آقابهمن شش ماه اینجا زندگی می‌کرد. اما این‌طور نبود که دایم هر شب بیاید. گاهی دو هفته پیدایش نمی‌شد، گاهی هم هر شب می‌آمد. می‌دانستیم چشم‌هاش مشکل دارد. یک عینک قدیمی دورمشکی به چشم‌هایش می‌زد. هیچ‌وقت به ما نمی‌گفت دنبال دوا و درمانش هست یا نه. خیلی مغرور بود و داستان زندگی‌اش را به کسی نمی‌گفت. فهم و شعورش بسیار بالا بود. سر به زیر بود و با هر کسی صمیمی نمی‌شد. فقط با یکی، دو تا از بچه‌ها هرازگاهی خیلی کوتاه به صحبت می‌نشست. البته آدم مغروری هم بود و مشخص بود که یک زمانی برای خودش کسی بوده. انگار که مشکل مالی نداشت. به نظرم بیشتر مشکل افسردگی داشت. از خانواده‌اش طرد شده بود و دوست و آشنایی هم نداشت که بیاید به او سر بزند. البته خودش هم دوست نداشت که برود خانواده‌اش را ببیند یا اینکه خانواده‌اش بیایند و به او سر بزنند. پنج تا بچه داشت. یک روز یک آقایی آمد اینجا و پیغام گذاشت که به او بگوییم یکی از پسرهایش فوت شده، گمانم دایی‌اش بود. آن شب که خبر را به او دادیم گریه کرد و غصه خورد. این را می‌دانم که زن و بچه‌اش می‌دانستند او در مهمانپذیر زندگی می‌کند اما هیچ‌وقت سراغش را نمی‌گرفتند.

خانواده‌اش ساکن کرج بودند. حدود یک هفته پیش آمد و کلید اتاقش را تحویل داد و گفت: «می‌خوام برم شهرستان. نمی‌دونم سفرم چقدر طول می‌کشه. وقتی رفت نگران چشم‌هایش بودم. اما نمی‌دانستم که داستان آن چشم‌ها قرار است بالای طنابی که یک سرش به پل میرداماد بسته شده تمام شود.»

منبع: اعتماد

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین