|
|
امروز: سه‌شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۳ - ۰۶:۲۴
کد خبر: ۸۶۶۲۳
تاریخ انتشار: ۱۸ اسفند ۱۳۹۴ - ۰۵:۴۰
آقای عبدی قبول نکرد و به خسرو شکیبایی گفت که باید ابتدا دوران سربازی‌اش را بگذراند. آقای شکیبایی ده روز بعد با سر تراشیده برگشت و گفت من حالا دیگر سرباز هستم و می‌خواهم تئاتر بازی کنم.
مادربزرگ‌ها و پدر بزرگ‌ها مظهر مهربانی و صفا هستند، گوهرهای ارزشمندی که تلخ و شیرین‌های زیادی در فراز و نشیب زندگی دیده‌اند و کوهی از تجربه گرانبها دارند. شاید مادربزرگ هریک از ما به خودمان و سایر بچه‌های فامیل تعلق داشته باشد، اما پیشکسوتانی مانند صدیقه کیانفر که چهره‌هایی آشنا در دنیای هنر هستند و تصویرشان بارها در قاب جادویی دیده شده جایگاه مادربزرگی برای همگان دارند.‌
 
صدیقه کیانفر مادربزرگ خونگرم و اهل دیار جنوب و شهر آبادان زیبا، سال‌ها در رادیو، تئاتر، تلویزیون و سینما نقش‌آفرینی و هنرنمایی کرده و در دل همگان جای دارد.

گفت‌وگوی ما با او را بخوانید و از صحبت‌های این مادر‌بزرگ مهربان در‌باره زندگی خصوصی‌اش، مراسم عید و... لذت ببرید.

خانم کیانفر در چه سال و چه شهری به دنیا آمدید؟

‌سال 1311 در شهر آبادان در باوارده جنوبی که خانه‌های شرکت نفت بود به دنیا آمدم. من خودم کارمند شرکت نفت بودم و پس از گذشت مدتی که آنجا کارکردم به تهران آمدم.

راجع به پدر و مادرتان صحبت کنید. چه شغلی داشتند؟

پدرم کارمند شرکت نفت بود. مادرم هم ابتدا به شغل معلمی مشغول بود و بعدها به خیاطی پرداخت.

من هیچ‌گاه پدرم را ندیدم، چون پیش از تولد پدر و مادرم از هم جدا شدند و من با مادرم زندگی کردم. او مادری بسیار فداکار، مهربان، دلسوز، باسواد و اندیشمند بود.

ما با هم تنها زندگی می‌کردیم و او نهایت محبت را به من داشت. من در دوران کودکی‌ام زیاد با بچه‌های دیگر بازی نمی‌کردم و همیشه با مادرم بودم.

چند خواهر و برادر دارید؟

من خودم تنها هستم، اما هفت خواهر و برادر ناتنی دارم.

دوران کودکی را در آبادان گذراندید‌؟

آبادان فوق‌العاده قشنگ بوده و هست. من سال 42 هنگامی که در شرکت نفت شاغل بودم تصمیم گرفتم به لندن مسافرت کنم، زیرا معروف بود که لندن از حیث زیبایی همتراز با آبادان است.

اما وقتی در آن سال به لندن رفتم متوجه شدم که این حرف درست نیست و زیبایی آبادان چیز دیگری است.

آب و خاک مهربان و باصفای آبادان همیشه پذیرای مهمانانی بوده که دوست دارند هوایی عوض کنند و با روحیه‌ای شاداب و نو به دیار خود برگردند.مردم آبادان خونگرم و مهربان‌اند و من همیشه از دیدارشان لذت می‌برم.

تحصیلاتتان را تا چه مقطعی ادامه دادید؟ آیا خاطراتی از دوران تحصیل دارید؟

من دیپلم گرفتم، اما بخشی از دوران تحصیلم را به دلیل تلاقی با شاغل شدنم به صورت شبانه خواندم. خاطرات شیرینی از مدرسه دارم.

ورزشکار بودم و در مدرسه والیبال و هندبال کار می‌کرد. من مربی هندبال بودم. شنا و تنیس بازی می‌کردم. بشدت دوستانم را تشویق به تنیس می‌کردم. خوش می‌گذشت و برای من خاطره‌های قشنگی بر جای گذاشته است.

این‌طور که معلوم شد شما از اول روحیه‌ای شاداب و پرنشاطی داشته‌اید. حال درمورد فرزندانتان صحبت کنید و بگویید برای آنها چگونه مادری بوده‌اید.

دو فرزند پسر داشتم که متاسفانه هر دو فوت کردند. اما خودم پسرخاله‌ام را بزرگ کرده‌ام. شوهرخاله‌ام زمانی که فرزندش دو ساله بود فوت کرد و خاله من هم از پا علیل بود.

این بچه که محمد نام داشت بسیار دوست داشتنی و نازنین بود. به همین دلیل بعد از فوت شوهرخاله‌ام مسئولیت نگهداری از خاله‌ام و پسرش را به‌عهده گرفتم.

من برای محمد مادری کردم و او را مانند پسر خود می‌دانم. محمد هم من را در مقام یک مادر می‌داند.

او الان یک مهندس مخابراتی حدودا 47ساله، متاهل و صاحب یک دختر 18 ساله است و من خدا را شاکرم که توانسته‌ام او را به ثمر برسانم.

شما که دو فرزندتان را از دست داده بودید. چطور توانستید همان مهر مادری را به محمد انتقال دهید؟

محمد از دوران خردسالی پسری درونگرا و آرام بود و من را به خود جذب کرده بود. من تمام همّ و غمم را به او معطوف کردم.

درعوض او هم الان مانند فرزندی سپاسگزار با من برخورد می‌کند و همیشه به من سرمی‌زند. از او ممنونم.

چه شد به حرفه بازیگری روی آوردید؟

هنگامی که در آبادان در کلاس‌های شبانه شرکت می‌کردم استاد هنر ما مرحوم خسرو کسروی بود که برای نخستین‌بار صدای من را کشف کرد و به من پیشنهاد کار در رادیو را داد.

او برای نخستین بار من را به رادیو نفت ملی برد. فقط یک‌بار متنی را خواندم و همان کافی بود که بتوانم روز جمعه به صورت زنده آن را به همراه استاد اجراکنم.

از آن برنامه که تا آن روز در رادیو سابقه نداشت استقبال فراوانی شد و به همین دلیل ما برنامه را جمعه‌ها ادامه دادیم.

رئیس رادیوی آن زمان هفته‌ای یک شب اجرای ادبیات مثل خواندن شعر و مطالب گویشی را هم به من سپرد. رادیو نفت آبادان فقط در آن شهر پخش می‌شد، اما وقتی تهران آمدم هم همان کار را در تهران ادامه دادم.

مادرم من را در زمینه گویندگی و تئاتر تشویق می‌کرد، اما دوست نداشت من به سینما بروم. من باشگاه جوانان را پیداکردم که آقای بهروز خاقانی در آنجا ریاست تئاتر را به‌عهده داشتند.

من سوابقم را به ایشان ارائه دادم. ایشان مرا پذیرفتند و کار را به من یاد دادند. فکرمی کنم سال 1340 بود و حدود 27 سال داشتم.

من ابتدا از نمایش اجراکردن جلوی جمعیت می‌ترسیدم، اما خیلی زود به لطف تعلیمات آقای عبدی به خود مسلط شدم. نمایش‌ها معمولا کمدی بود و مردم از آنها استقبال می‌کردند.

یک خاطره قشنگ از تئاتر برای ما تعریف کنید.

آن دوران که آقای عبدی، مدیر باشگاه جوانان بود آقای‌فنی‌زاده هم همکار ما بود ولی بعد از مدتی به سمت سینما کشیده شد.

آقای خسرو شکیبایی که در آن زمان پسر جوانی بود نزد آقای عبدی رفت و ابراز علاقه‌اش را به بازیگری در تئاتر نشان داد.

آقای عبدی قبول نکرد و به خسرو شکیبایی گفت که باید ابتدا دوران سربازی‌اش را بگذراند. آقای شکیبایی ده روز بعد با سر تراشیده برگشت و گفت من حالا دیگر سرباز هستم و می‌خواهم تئاتر بازی کنم.

مدتی تئاتر بود، اما او هم در درازمدت به سمت سینما کشیده شد. آقای عبدی مسئول باشگاه جوانان می‌خواست ازدواج کند و یکی از همکاران به نام آقای علی فلاح به من پیشنهاد کرد هدیه‌ای به او بدهیم.

فکرهایمان را روی هم گذاشتیم و درنهایت به این نتیجه رسیدیم که بهتر است برای شب عروسی او یک تئاتر کمدی و شاد آماده کنیم و به همراه گروه تئاتر در سالن عروسی اجرا کنیم.

عروسی در تالار قصرشیرین واقع در خیابان ولیعصر برگزار می‌شد. من و بچه‌های گروه تئاتر این موضوع را از آقای عبدی که داماد بود پنهان کرده بودیم و او از همه جا بی‌خبر بود.

ناگهان در جشن عروسی پرده کنار رفت و ما یک تئاتر فوق‌العاده شاد و جالب اجرا کردیم. هرچه از جذابیت آن ماجرا برای شما بگویم کم گفته‌ام.

جای همه خالی، آن شب خیلی خوش گذشت. اما متاسفانه همسر آقای عبدی با تئاتر مخالف بود و به او اجازه نداد دیگر این کار را ادامه دهد.

تفاوت تئاتر آن زمان با الان را در چه می‌دانید؟

تئاتر آن زمان قوی بود، اما مردم مثل الان از بازی در تئاتر استقبال نمی‌کردند. ما به سختی هنرپیشه پیدا می‌کردیم. یادم می‌آید قصد برگزاری یک نمایش را داشتم و هنرپیشه‌ای برای نقش مادر نداشتم.

درنهایت با این‌که خودم جوان بودم مجبور شدم آن نقش را بازی کنم. اما الان وقتی ما در کوچه و خیابان راه می‌رویم پدر و مادران زیادی نزد من می‌آیند و مثلا می‌گویند خانم پسر ما ادای آقای مدیری را خیلی خوب درمی‌آورد یا عین فلان هنرپیشه بازی می‌کند.

من هم جواب می‌دهم خانم یا آقای محترم، وقتی آقای مدیری در عرصه هنر امروز حضور دارد که ما دیگر به بدل او احتیاجی نداریم.

فرزند شما چه کار می‌تواند بکند؟! اما وقتی این برخورد پدر و مادرها را می‌بینم با خود فکر می‌کنم چقدر دیدگاه مردم این دوره زمانه با قدیم تغییر کرده و چه اندازه دوست دارند فرزندشان به تئاتر روبیاورد درحالی که قدیم اصلا این‌طور نبود.

آشپزی‌تان چطور است؟

من چون همیشه کار می‌کردم و همراه با مادرم بودم زیاد آشپزی نمی‌کردم. تا این‌که مادرم سال 65 از دنیا رفت و من و پسرم محمد تنها شدیم. محمد به تقلید از بچه‌های برادرم من را عمه صدا می‌کرد.

یک روز محمد به من گفت: عمه برایم قرمه‌سبزی درست کن. من درست کردم و برایش آوردم. محمد قرمه‌سبزی من را چندان نپسندید و آب و سبزی آن را جدا می‌دانست.

من آب خورش را از صافی ردکردم و خورش کم آب را جلوی او گذاشتم. آن موقع بود که فهمیدم محمد طی این سال‌ها آشپزی را از مادرم که او «آدا» صدایش می‌کرد یادگرفته و من هم توانستم بعضی چیزها را از او بیاموزم.

اما من هم به تدریج آشپزی یادگرفتم و سال‌هاست که همه از غذاهای من راضی‌اند. خورش بادمجان، لوبیاپلو، ماکارونی و کلم پلویم معروف است. اما هنوز قرمه سبزی‌ام کار دارد (با خنده).

آشپزی قدیم با الان چه فرقی داشت؟

غذاهای قدیم خوشمزه‌تر بود. من برای چهلم مادرم با چراغ والور نفتی یک آبگوشت عالی درست کردم.

چراغ را در حمام گذاشتم، تمام مواد آبگوشت را داخل یک دیگ بزرگ ریختم و گذاشتم یک روز کامل بپزد. آن‌قدر آن آبگوشت خوشمزه شد که تا مدت‌ها هرکس به خانه ما می‌آمد از من می‌خواست برایش آبگوشت بپزم.

زمان قدیم وقت بیشتری صرف پختن غذا می‌شد و غذا خودبه خود روغن می‌افتاد. این روش بهترین شیوه پخت خوراک و خورش است. الان غذا را نیم ساعت داخل مایکروفر قرارمی دهند و طبیعی است که آن طعم اصلی را پیدا نکند.

تا به حال هنرهای خانگی مثل خیاطی، بافتنی و مانند اینها را انجام داده‌اید؟

بله. قدیم بافتنی زیاد می‌کردم. شال گردن، کلاه، ژیله، بلوز و کفشک می‌بافتم. بافتنی حرفه‌ای را از مادرم که بافنده‌ای قهار بود یادگرفتم.

کفشک‌های من را همه دوست داشتند و اگر برای کسی می‌بافتم او دلش نمی‌آمد استفاده کند و آن را نگاه می‌داشت. گلدوزی هم زیادمی کردم. منجوق‌دوزی هم بلد بودم و حتی دوره‌ای کلاس منجوق‌دوزی بازکردم.

به هامون برگردیم. این فیلم در زمان خود بسیار پرطرفدار بود. از بازی در آن فیلم چه خاطراتی دارید؟

من نقش دایه مادربزرگ خسرو را بازی می‌کردم. ما کادر فیلم هامون محیط بسیار خوبی داشتیم. آقای مهرجویی کارگردانی است که همه با او راحتند و کسی با او مشکلی ندارد.

مهرجویی انعطاف‌پذیر است و به بازیگران انرژی می‌بخشد. من از آن کار بسیار راضی‌ام. در آن مدت با افرادی آشناشدم که هنوز با آنها دوستم.

مثل فتانه عاصف که در آن فیلم نقش مادر هامون در دوران کودکی را بازی می‌کرد. او الان درگرگان زندگی می‌کند، اما هنوز با من ارتباط دارد.

نظرتان راجع به مهریه‌های سنگین چیست؟

قدیمی‌ها می‌گفتند کی داده کی گرفته، ولی زمان ثابت کرد که این خبرها نیست. در جشن میلاد رسول اکرم(ص) از من دعوت کردند که به زندان اوین بروم و در جشنی که برای زندانیان برگزار شده بود شرکت کنم.

آن روز متوجه شدم چه تعداد زیادی از جوانان برای مهریه زندانی شده‌اند و نمی‌توانند مهریه را بپردازند، آنها را به زندان می‌برند و در همان مدت در اثر کمال همنشین ممکن است عادت‌های بد هم پیدا کنند.

خیلی از دیدن این جوان‌ها ناراحت شدم. واقعا نباید این‌طور باشد. زندگی با کاسبی فرق دارد. برخی با مهریه مثل معامله برخورد می‌کنند‌؛ در حالی که زندگی باید معنوی باشد وگرنه خوشبختی در آن پدید نمی‌آید.

بعضی خانواده‌ها زن‌سالار و مردسالار هستند، شما کدام را می‌پسندید؟

اصلا چیز قشنگی نیست. تداوم زندگی باید با همفکری و مهربانی باشد و این سالاربودن‌ها خوشبختی نمی‌آورد.

سالار یعنی چه، زن و شوهر باید در جاده پر سنگلاخ زندگی همراه و همگام باشند. خیلی ناراحت می‌شوم می‌بینم جوان‌های امروزی گاه به زندگی این‌گونه نگاه می‌کنند. زندگی یعنی عشق و عشق با سالاری میانه خوبی ندارد.

تجربه آپارتمان‌نشینی داشته‌اید؟ نظرتان در این باره چیست؟

از وقتی تهران آمدم آپارتمان اجاره کردم تا این‌که بالاخره توانستم سال 52 در شهرآرا آپارتمان بخرم. یادم می‌آید همسایه بسیار مهربانی به نام نیکی کلانتری داشتم که خیلی خوب و مهربان و واقعا جای مادر من بود.

همسایه‌های خیلی خوبی داشتم و طعم خوش مهربانی آنها هنوز با من است. چقدر خوب است که در یک آپارتمان همه با هم دوست باشند.

البته آدم در آپارتمان مالک مطلق نیست و باید مراعات دیگران را حتما بکند. این روزها مردم خیلی با همسایگان خود ارتباط ندارند و این خیلی بد است.

قدیم‌تر‌ها همسایه‌ها برای هم دوست، فامیل، سنگ صبور و همه چیز بودند و ما همسایگان را بیشتر از فامیل خود می‌دیدیم، در غم و شادی با هم و کنار هم بودیم.

کجا سفر کرده‌اید، از کجای ایران بیشتر خوشتان می‌آید؟

به بیشتر نقاط ایران سفر کرده‌ام. بعد از انقلاب یک پیکان خریدم و هرگاه وقتم آزاد بود مادرم، خاله‌ام و محمد را سوار می‌کردم و با هم به ایرانگردی می‌پرداختیم. مسافرت با ماشین خیلی لذت داشت. اصفهان و شیراز را خیلی دوست دارم.

کمی راجع به عید برای ما صحبت کنید. مطمئناً خاطرات شیرینی از عید دارید که دانستن‌اش برای خوانندگان سرشار از لطف است. بگویید چه چیزهایی سبز می‌کردید و هفت‌سین را چگونه می‌چیدید؟

عید نوروز یکی از زیباترین پدیده‌هایی است که به ما ایرانیان ارزانی شده. من خاطرات قشنگی از هفت‌سین و سبزه دارم.

مادر من عاشق عید و سنت‌های مربوط به آن بود. او خیلی باسلیقه و پرحوصله بود و برای چیدن یک هفت‌سین متفاوت سنگ‌تمام می‌گذاشت.

 

 

 

تا آنجا که به یاد می‌آوردم هرسال سه چیز سبز می‌کرد: ماش، عدس و گندم. یک کاسه بلور را پر از آب می‌کرد و وسط قرار می‌داد و سه ظرف سبزه را دور آن می‌چید. منظره جالبی شکل می‌گرفت به‌طوری که هرکس می‌دید فکر می‌کرد این یک ظرف یک تکه است که در وسط آن آب و دورتادورش سبزه‌های رنگ و وارنگ قرار گرفته‌اند.

هفت‌سین را داخل ظروف سفالین بسیار شیک پایه دار قرار می‌داد. همیشه بر سر این سفره نقل می‌گذاشت و شمع روشن می‌کرد.

او به شمع خیلی اعتقاد داشت و من هم به همین دلیل همیشه عصرها به یاد او شمع روشن می‌کنم.

اهل سبزه گره زدن بودید؟

بله، این سنت‌ها قدیم زنده بود و ما همیشه انجام می‌دادیم. روز سیزده‌به‌در پیش از آن که سبزه را به آب روان بسپاریم گره می‌زدیم و با انجام این کار شاد می‌شدیم.

جالب اینجاست که چندسال پیش هم یکی از دوستانم به من پیشنهاد داد بیا باهم سبزه گره بزنیم تا بختمان باز شود. (با خنده)

سیزده را چگونه به‌در می‌کردید؟

تا وقتی آبادان بودیم به باغ یا بیابان می‌رفتیم. تهران که آمدیم همیشه سیزده به‌در به کوه دربند می‌رفتیم. وای، یادش به‌خیر آن سیزده به درهای سراسر لطف و شور و نشاط!

مادرم یک منقل بزرگ با خود می‌آورد و همان‌جا برای همه ما کباب‌هایی درست می‌کرد به مراتب خوشمزه‌تر از کبابفروشی‌ها. هنوز طعم فوق‌العاده‌اش زیر دندانم است.

از سیزده به‌در تعریف کردید. کمی هم از چهارشنبه‌سوری برای ما بگویید‌.

آن زمان‌ها مردم بوته آتش می‌زدند و از روی آن می‌پریدند. شور و شعف فوق‌العاده‌ای به پا می‌شد و ما همه شاد بودیم.

البته خوشبختانه الان هم این فرهنگ حفظ شده و مردم این کار را انجام می‌دهند. به اعتقاد من تمام این آداب و سنن دلایلی محکم داشته و قدیمی‌ها آنها را بر‌اساس مفاهیمی عمیق پایه‌ریزی کرده بودند.

آن هنگام که از روی بوته آتش می‌پریم و این جمله زیبا را می‌گوییم که: «زردی من از تو، سرخی تو از من» درحقیقت هزار و یک مفهوم متعالی را بیان می‌کنیم. البته بوته آنش می‌زدیم، نه ترقه و نارنجک.

چندسالی است حاجی فیروزها را در ماه اسفند در کوچه و خیابان می‌بینیم. البته قرار است حاجی فیروز فقط سالی یک روز باشد، اما اینها یک روز را به یک ماه تبدیل کرده‌اند و مردم هم کماکان استقبال می‌کنند. آیا آن زمان هم حاجی فیروزها در خیابان به پایکوبی می‌پرداختند؟

بله، زیاد. حاجی فیروز هم بخشی از زیبایی ماه اسفند است. من گاهی از همان بالا پنجره را باز می‌کردم و برایشان پول می‌انداختم. الان هم این کار را انجام می‌دهم.

سمنوفروش‌ها هم چرخ به دست در خیابان راه می‌افتادند و آواز می‌خواندند: «سمنو، آی سمنو، مال پای هفت‌سین سمنو» و مردم برای تکمیل هفت‌سین سمنو می‌خریدند. تمام اجزای عید سعید نوروز سرشار از مفاهیمی عمیق و طرب‌انگیز است.

عیدی‌های قدیم چه بود؟

سکه‌های فلزی 2 قرانی یا 5 قرانی. گاهی هم بزرگ‌ترها تخم‌مرغ رنگ می‌کردند و آنها را داخل سفره‌ای قرار می‌دادند تا به هر بچه یک تخم‌مرغ بدهند. کودکی که تخم‌مرغ می‌گرفت در دلش قند آب می‌شد.

تصورش را بکنید الان کسی به یک بچه تخم‌مرغ رنگی عیدی بدهد. بچه اصلا مفهوم این کار را نخواهد فهمید! من خودم الان همیشه به کوچک و بزرگ پول عیدی می‌دهم چون ممکن است اگر لباس و چیزی مشابه این بدهم به درد دریافت‌کننده نخورد.

اما پول همیشه مفید است و خودش می‌داند با آن چه کار کند. پاکت‌های هدیه می‌گیرم و اسکناس را داخل آن قرار می‌دهم.

پذیرایی‌ها چگونه بود؟

مثل الان آجیل و شیرینی بود، اما به یاد دارم جزو رسوم ما بود که حتما به مهمان قائوت تعارف کنیم. کمی قائوت داخل یک کاسه کوچک می‌ریختیم و جلوی دست مهمان می‌گذاشتیم.

مهمان به جای آن که با قاشق بخورد به روش کف‌لمه می‌خورد؛ یعنی یک قاشق قائوت کف دستش می‌ریخت و آن را از کف دست به دهان می‌ریخت.

شما اگر قائوت را با قاشق به دهانتان بریزید داخل گلویتان می‌پرد و به سرفه می‌افتید، اما به روش کف لمه این اتفاق نمی‌افتد.

دلیل آن را نمی‌دانم، اما قدیمی‌ها رعایت می‌کردند. من هنوز هم کنجد را به روش کف لمه می‌خورم.

یک خاطره خوب از عید تعریف کنید.

خاطره خوبم این است که مادر عزیزم چون خیاطی چیره‌دست بود هرسال برای عید بهترین لباس‌ها را برایم می‌دوخت و قشنگ‌ترین کفش‌ها را برای من تهیه می‌کرد.

مادرم را خیلی دوست داشتم. او زنی دلسوز و باسواد بود. شش کلاس درس خوانده بود و این میزان تحصیلات در آن هنگام بالا محسوب می‌شد. مادرم طبع شعر خوبی هم داشت.

کلام آخرتان به هموطنان و خوانندگان جام‌جم.

خواهشی از آنها دارم. اول چون خودم بیماری بدی داشتم و خوشبختانه از آن نجات پیدا کردم از آنها می‌خواهم مانند من هرگاه بیمار شدند به پزشکی مناسب مراجعه کنند تا بیماری‌شان ریشه پیدا نکند.

گذشته از این از همه خواهش می‌کنم به بیماران بیشتر توجه کنند. من چندی پیش بیمار شدم و به دلیل ذات‌الریه در بیمارستان بستری شدم.

همین جا از پزشک خود، پرستاران بیمارستان و همچنین وزیر بهداشت که به دیدار من آمدند بسیار ممنونم.

اما از همکاران خود در عالم هنر گله دارم، چون بجز بچه‌های گروه تئاتر خودم هیچ‌کس از من یاد نکرد. از آنها خواهش می‌کنم پیش از آن که ما بمیریم به ما سر بزنند و از ما حالی بپرسند.

ارزش مادر‌بزرگ‌ها و پدر‌بزرگ‌ها را تا زنده هستند باید بدانند، در بیمارستان دخترخانم ورزشکاری به دلیل مصدومیت ناشی از تصادف بستری شده بود.

ورزشکاران خیلی به او سرزدند‌، درحالی که متاسفانه کسی به هنرمندان توجهی نمی‌کند. من از همه خواهش می‌کنم بیشتر به فکر ما باشند و ما اهالی دنیای هنر را از یاد نبرند.

منبع : جام جم
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین