روزی بهلول در قبرستانِ بغداد کلّه های مرده ها را تکان می داد! گاهی پُر از خاک می کرد و سپس خالی می نمود!...
شخصی از او پرسید:
بهلول!
با این "سرهای مُردگان" چُ مُکُنی کُرَه؟؟!
گفت: می خواهم ثروتمندان را از فقیران
و حاکمان را از زیر دستان جدا کنم!
لیکن
می بینم که همه یکسان هستند.
*
به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و فغان و آهی
شنیدم کلّه ای با خاک می گفت
که این دنیا، نمی ارزد به کاهی
*
به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبرِ دولتمند و درویش
نه درویش بی کفن در خاک رفته
نه دولتمند بُرده یک کفن بیش