کد خبر: ۶۴۹۴۸
تاریخ انتشار: ۰۷ مهر ۱۳۹۴ - ۰۹:۴۸
قصه زندگی ما طولانی است. ما وقتی از اهواز به تهران آمدیم در میدان آرژانتین در خانه‌ای اجاره‌ای زندگی می‌کردیم.
«من پسر وزیر ٣٠ ساله این مملکتم»؛ این جمله شاید یکی از جذاب‌ترین دیالوگ‌های مهدی تندگویان فرزند شهید محمدجواد تندگویان باشد؛ وزیرنفتی که تنها ٤٠ روز طعم وزارت را چشید.

او یکی از شهدایی است که در مورد چگونگی اسارت و سرنوشت وی، هنوز سوالات بی‌پاسخ بسیاری وجود دارد؛ وزیری که ١١ سال در اسارت بود. حالا بعد ازگذشت ٣٥ سال از اسارت وی، فرزندش درگفت‌وگویی مفصل از آن روزها می‌گوید؛ روزهایی که تنها کودکی هفت‌ساله بود و به قول خودش تا یک ماه اصلا اسارت پدر را درک نکرده بود. حالا مهدی هفت‌ساله، مردی ٤١ ساله شده و خودش عضو هیات‌مدیره نمایشگاه بین‌المللی تهران است و البته یکی از اعضای شورای شهر.

به گزارش روزنامه اعتماد اتاقش در طبقه دوم ساختمان اداری شماره ٢ نمایشگاه بین‌المللی، دفتر تقریبا بزرگی است با قفسه‌ای پر از کتاب. در دفترش اما برخلاف دفتر شورای شهرش، هیچ قابی از تصویر پدر دیده نمی‌شود. با وجودی که تلاش می‌کند تا مثل همیشه، به دور از احساسات صحبت کند اما در طول مصاحبه بارها برای لحظاتی صدایش می‌لرزد؛ به‌خصوص مواقعی که از روزهای سخت نبود پدرش یا روزهایی که بی‌صبرانه منتظر ورود وی به ایران بوده، می‌گوید. از زمانی که به وعده شوق آزادی و دیدار پدر، در مدرسه شیرینی پخش کرده تا لحظه دیدار خصوصی با امام خمینی. از حضور در جلسات خصوصی که درآن وزرای دولت شرکت داشتند تا گلایه‌هایی که از بی‌مهری و کم‌توجهی مسئولان دولت ایران دارد. گفت‌وگویی که شاید برای نخستین‌بار باشد که اینچنین به بررسی زندگی خانوادگی شهید تندگویان می‌پردازد. از بازگو کردن لحظات اسارت تا نحوه شهادت و آنچه بر خانواده وی در طول این سال‌ها رفته است. مصاحبه‌ای بی‌پرده و صریح در مورد داستان سرنوشت عجیب متفاوت‌ترین وزیر دولت ایران.

* زمانی که پدرتان اسیر شد شما چندساله بودید؟

هفت‌ساله بودم و تازه می‌رفتم کلاس اول.

* و زمانی که خبر شهادت او را شنیدید چندساله بودید؟

١٧ ساله.

* از سال‌های قبل از اسارت خاطراتی از پدر در ذهنتان هست؟

خاطره و تصویر چندان روشنی از آن روزها یادم نیست. تنها نکته قابل ذکر آن سال‌ها نامه‌هایی بود که پدر از عراق برای ما می‌فرستاد؛ چهار پنج نامه که آن هم بعد از سال ٦٢ - ٦١ قطع شد. البته قبل از اسیرشدن هم پدر درگیر مسائل انقلاب و انجام وظایفی که بر دوش داشت، بودند. در حقیقت ارتباط خانوادگی ما چندان زیاد نبود یعنی خیلی کم او را می‌دیدیم. مثلا بعضی وقت‌ها زمانی که نصفه‌شب، بلند می‌شدم بروم آب بخورم، می‌دیدم پدرم در آشپزخانه نشسته و شام می‌خورد. ارتباط ما در این حد بود. قبل از انقلاب هم که زندان ساواک بود یعنی وقتی من متولد شدم، پدر زندانی بود.

* محتوای نامه‌هایی که در دوره اسارت می‌نوشتند چه بود؟

کوتاه و مختصر بود. روی سربرگ‌های صلیب سرخ. در حد احوالپرسی. حالم خوب است و زنده‌ام و ... آخرین نامه‌ای هم که از او به دست ما رسید با این مضمون بود که من، محمدجواد تندگویان، وزیر نفت دولت جمهوری اسلامی ایران، از این پس مایل به ادامه مکاتبه با خانواده‌ام نیستم. بعدها از پرس و جوهایی که از اسرای آزادشده - که به نوعی با وی در یک اردوگاه بودند - داشتیم به این نتیجه رسیدیم که دلیل این کار این بوده که احتمالا در قبال مکاتبه با خانواده، عراقی‌ها از او یک‌سری مطالباتی را داشته‌اند که شهید تندگویان نمی‌خواسته زیر بار آنها برود.

* و نامه‌های شما چه متن‌هایی داشت؟

ما هم بیشتر همان در حد حال و احوالپرسی بود. آن هم تا سال ٦١. چون بعد از آن صلیب سرخ اعلام کرد که عراق حاضر نیست نامه‌های ما را به پدرم برساند و به همین دلیل آنها هم نمی‌توانند نامه‌ای را از ما قبول کنند. پس از این مکاتبات ما تبدیل به مکاتبه با صلیب سرخ و مجامع بین‌المللی شد. حتی یک‌بار به همراه مادرم سفری به مقر صلیب سرخ در سوییس و بعد اتریش داشتیم چون رئیس‌جمهور اتریش، آن روزها دبیر کل سازمان ملل هم بود. رفتیم برای پیگیری سلامت پدرم چون ما هیچ ردی از او و دو معاونش یعنی آقایان یحیوی و بوشهری نداشتیم. البته باز ما می‌دانستیم که پدرمان زنده است و اسیر اما از آنها هیچ اثری وجود نداشت. یک‌بار همان هفته اولی که پدرم را به اسارت گرفته بودند، تلویزیون عراق چند دقیقه‌ای، تصاویری از او را نشان داد ولی از دو معاون او اصلا اثری وجود نداشت و نمی‌دانستند زنده هستند یا نه. شاید بد نباشد بدانید که ما از یکی از نامه‌های پدرم بود که فهمیدیم این دو نفر زنده‌اند.

* چطور؟

در یکی از نامه‌ها ما از پدرمان خواسته بودیم که برای خواهر کوچک‌ترمان که تازه بعد از اسارت متولد شده بود، اسمی را انتخاب کند. در جواب این نامه، پدرم برای ما نوشته بود به فلانی و فلانی هم سلام برسانید و بگویید حال ما خوب است. این دو اسم، نام فرزندان دو معاونش بود. در واقع می‌خواست به ما بگوید آنها زنده‌اند. همین طور هم بود و آنها بعد از جنگ آزاد شدند. بعدا هم آقایان بوشهری و یحیوی تعریف می‌کردند که در همان بازداشتگاهی بودند که پدرم آنجا بود. ظاهرا سلول این دو کنار هم بود ولی سلول پدرم دورتر از آنها بوده است. آنها تعریف می‌کردند که از روی شعارهایی که می‌داد یا اذانی که می‌گفت متوجه می‌شدیم که این فرد، مهندس تندگویان است.

* برخورد نهادها و سازمان‌های بین‌المللی که به آنها مراجعه می‌کردید چطور بود؟

برخورد خوبی داشتند. اظهار همدردی می‌کردند ولی در عین حال همگی می‌گفتند که ما نمی‌توانیم با عراق در بیفتیم و کاری از دستمان برنمی‌آید. حتی گویا چندین بار ماموران صلیب سرخ را در عراق تا نقطه‌ای برده بودند ولی اجازه نداده بودند پدرم را ببینند. فقط سال ٦٥ یکی از اسرایی که در این بازداشتگاه بودند، هنگام عبور از راهرو می‌شنود که پدرم در حال صحبت با کسی است و می‌گوید: من محمدجواد تندگویان هستم. حتما خبر سلامت من را به خانواده‌ام برسانید. بعد از جنگ عراق و کویت هم از آنجا که بازداشتگاه استخبارات عراق بمباران شده بود، مجبور شده بودند اسرای آن را به جایی دیگر منتقل کنند. آنجا هم تعدادی از اسرای کویتی، وی را در یکی از بازداشتگاه‌های عراق دیده بودند و به همین دلیل مادرم سفری به کویت کرد و اظهارات آنها را ثبت کرد. می‌خواهم بگویم تا بعد از جنگ کویت و عراق هم پدرم زنده بودند.

* از سمت عراق، پیشنهادی برای مبادله شهید تندگویان مطرح نشده بود؟

تا بعد از سال ٦٨، یعنی بازگشت اسرا، عراق هیچ اطلاعاتی به ما نمی‌داد. بعد از آن هم تصور ما این بود که او به همراه دو معاونشان، با هم آزاد شوند ولی در عمل آقای بوشهری و یحیوی آزاد شدند ولی پدرم همچنان در اسارت ماند. حتی قرار بود روزی که طارق عزیز به تهران سفر می‌کند، پدرم هم همراه با او آزاد شود ولی باز هم این اتفاق نیفتاد. حتی ما سالنی برای برگزاری جشن ورود پدر تدارک دیده بودیم. بعد از آن، در سال ٧٠ بود که عراق اعلام کرد که پدرم شهید شده است. یعنی تا آن زمان کلا عراق وجود محمدجواد تندگویان را کتمان می‌کرد. بنابراین هیچ‌وقت صحبتی رسمی در مورد مبادله پدر مطرح نشد. البته چرا، اوایل جنگ و در دولت شهید رجایی، یک بحث‌هایی مطرح شد که دولت عراق اعلام کرده حاضر است پدرم را با ٣٠ خلبان اسیرشده عراقی مبادله کند ولی این اتفاق نیفتاد چون می‌گفتند پدرم قبول نکرده و گفته خلبان‌ها اگر آزاد شوند دوباره اقدام به بمباران شهرهای ایران می‌کنند و مردم را می‌کشند. البته اینها همه در حد حرف بود.

* بعد از اینکه عراق اعلام کرد پدرتان شهید شده است، شما چه کردید؟

ما کاری نکردیم بلکه گروهی متشکل از نماینده وزارت امور خارجه، پزشکی قانونی و دندانپزشک شخصی پدرم برای احراز هویت به عراق رفتند. آذرماه ١٣٧٠ بود. عراق اعلام کرده بود که او در همان سال‌های ٦٢ - ٦١ در زندان شهید شده‌اند. هیات ایرانی را به همراه هیات صلیب سرخ سر قبری می‌برند که از جنازه داخل آن از لحاظ قدمت همان سال ٦٢ - ٦١ فوت کرده بوده اما کارشناسان ایرانی تشخیص می‌دهند که جنازه متعلق به فرد دیگری است. این مساله باعث اختلاف می‌شود و هیات ایرانی تصمیم می‌گیرد که برگردد. همین ماجرا باعث شد تا همه ما بگوییم شهادت او دروغ است. روزهای عجیب و غریبی بود. حتی یادم هست من آن روز در مدرسه شیرینی پخش کردم. یک هفته ١٠ روز بعد وقتی هیات ایرانی می‌خواستند به ایران بازگردند، یک‌دفعه عراق اعلام می‌کند که در دفتر کشته‌ها اشتباهی پیش آمده و آماده‌اند تا قبر شهید تندگویان را نشان دهند. این‌بار جنازه‌ای که نشان می‌دهند، متاسفانه متعلق به شهید تندگویان بوده است. با این تفاوت که هنوز پیکر‌ تر و تازه بوده است، یعنی پوست و چهره پدر تغییر چندانی نکرده بود و فقط بدنش جمع و تکیده شده بود. این نشان می‌داد که او همین چند ماه قبل و اوایل سال ٧٠ شهید شده بود، نه سال ٦٣ - ٦٢. حتی وقتی خاک‌ها را برمی‌داشتند لابه‌لای آن برگ‌های درختان تازه دیده بودند، یعنی جنازه تازه دفن شده بود. فیلم این نبش قبر تازه دو هفته قبل به دستم رسید.

* دلیل مرگ چه چیزی اعلام شد؟

پزشکی قانونی دلیل مرگ را شکستگی استخوان‌های حنجره عنوان کرده است یعنی گویا گلوی پدر را به قدری فشار داده‌اند که خفه شده است ولی اینکه چرا دولت عراق، بعد از پایان جنگ چنین اقدامی را مرتکب شده، هنوز برای ما جای سوال دارد. البته حدس می‌زنیم سازمان منافقین هم در شهادت او دخیل بوده است.

* این تناقض‌ها مورد اعتراض خانواده شما قرار نگرفت و به مجامع بین‌المللی شکایت نکردید؟

چرا. تمام این مسائل به سازمان‌های داخلی و خارجی مرتبط منعکس شد ولی اشکالی که وجود داشت این بود که چه برای آزادی او و چه بعدها، برای مطالبه حقوق پدرم، دولت‌هایی که سر کار آمدند، هیچ اقدامی نکردند. یعنی اگر در این ١١ سالی که پدرم در اسارت بود دیپلماسی خوبی داشتیم، احتمال آزادی‌اش زیاد بود چون اولا شهید تندگویان غیرنظامی و دارای سمت و مسئولیت دیپلماتیک بود که مصونیت دیپلماتیک برایش به دنبال داشت، ثانیا از داخل خاک ایران ربوده شده بود و به عراق برده شده بود و فرد متجاوزی نبود یعنی امکان پیگیری حقوقی وجود داشت. هنوز هم وجود دارد. ما الان با عراق موضع خصمانه نداریم بلکه مساله بر سر احقاق حق یک شهروند است. من حتی خودم با وکلای دادگاه لاهه صحبت کردم. آنها می‌گفتند تخلف محرز است و باید غرامت پرداخت شود، البته به شرط اینکه «دولت» شما شکایت کند ولی به هر حال، دولت به این سمت نرفت که تفاهمی کند یا فشاری به مجامع بین‌المللی برای آزادی او بیاورد. مکاتبات همسران این سه نفر موجود است. شاید بشود کتابی از آن تدوین کرد. جایی نبوده که برای پیگیری وضعیت همسرانشان و مطالبه حقشان نامه‌نگاری نکرده باشند. این موضوع فقط در مورد ما هم نبوده است. هیچ‌وقت پرونده مطالبات شهروندانی که در حمله عراق به خرمشهر به آنها تجاوز شد یا حقوق پایمال‌شده شهروندان شهرهای جنگ‌زده پیگیری نشد.

* رئیس‌جمهور‌های دولت‌های مختلف چطور؟ آنها نیز پیگیر اسارت و آزادی پدرتان بودند؟

چرا. به هرحال هر کدام تا حدودی پیگیری‌های خودشان را داشته‌اند ولی بیشترین پیگیری مربوط به زمان خود شهید رجایی بود. البته به نظرم شاید این مساله دلیل هم داشته باشد. بعد از شهادت آقای رجایی ما شاهد موجی از ترورها و آشوب‌ها در کشور بودیم و در حقیقت کشور همواره با مشکلات عدیده‌ای مواجه بود. تقریبا تمام همقطاران شهید تندگویان شهید شدند. در واقع من فکر می‌کنم کس دیگری باقی نمانده بود که دغدغه پیگیری وضعیت پدرم را داشته باشد.

* ما روایت‌های مختلفی از دستگیری شهید تندگویان شنیده‌ایم. حالا می‌خواهیم این روایت را از زبان شما به عنوان پسرشان بشنویم. شهید تندگویان چطور به اسارت درآمدند؟

همان‌طور که می‌دانید، پدرم ٤٠ روز بیشتر سمت وزارت نفت را بر عهده نداشتند. البته قبل از وزارت هم سرپرستی مناطق نفت‌خیز را بر عهده داشت. قبل از اینکه وزیر شود هم اعلام کرده بود که حوزه کاری من تهران نیست. درست سه چهار روز بعد از وزارت او جنگ شروع شد و اول از همه نیز پالایشگاه‌ها را زدند. به همین دلیل او در طول این ٤٠ روز چهار پنج بار به مناطق نفت‌خیز جنوب سفر می‌کند. واقعیت این است که این دوران مصادف با ریاست‌جمهوری بنی‌صدر بود که به وضوح اطلاعات وزرا و کشور را به دشمن لو می‌داد. کما اینکه جان بسیاری از شخصیت‌ها و وزرای ما به همین دلیل گرفته شد. شهید فکوری و بسیاری دیگر یقینا با لو دادن شهید شدند. پدرم هم دفعه آخری که به سفر رفت ظاهرا اول به اهواز می‌روند. آنجا می‌گویند وضعیت منطقه امن نیست و بهتر است با هواپیما پرواز کنند. دقیقا روزی بوده که عراق بعد از اشغال خرمشهر از طریق منطقه ذوالفقاریه می‌خواسته وارد آبادان شود ولی بعدا مشخص می‌شود که بنی‌صدر دستور داده بوده که تمام هواپیما‌ها از اهواز برگردند. به هر حال پدر تصمیم می‌گیرند که با ماشین برگردند و در بین راه از جاده‌ای فرعی میانبر می‌زنند و برای همین جاده خوفا را انتخاب می‌کنند. این جاده در حقیقت موازی جاده آبادان و کارون است که از یک سمت به ماهشهر و از یک سمت به جاده ورودی اهواز می‌رسد. می‌رسند به یک ایست بازرسی که فکر می‌کنند ایست خودی است. محافظان او پیاده می‌شوند که بگویند اینها وزیر و مسئولان هستند که یک‌دفعه سربازان عراقی آنها را به رگبار می‌بندند. شاید بد نباشد که بدانید همراه با ماشین شهید تندگویان، چندین خودروی دیگر هم بوده‌اند که در آن مسئولان نشسته بودند؛ از جمله دکتر منافی که آن زمان وزیر بهداشت بود در یکی از نه ده ماشین کاروان همراه او بودند. منتها ماشین پدرم اول کاروان بود. بقیه وقتی وضع را چنین می‌بینند سریع دور می‌زنند و فرار می‌کنند ولی ماشین پدرم نمی‌تواند برگردد و آنها را اسیر می‌کنند.

* و بعد از آن چه شد؟

اطلاعات ما از بعد از دستگیری، به روایت آقای یحیوی و بوشهری برمی‌گردد. به گفته آنها بعد از دستگیری به پیشنهاد پدرم، تمام اسناد و مدارکشان را سریع زیر خاک مخفی می‌کنند و از بین می‌برند. در همین حین آنها را به گودال بزرگی منتقل می‌کنند که دویست سیصد نفر دیگر از بچه‌های سپاه گرفته تا مردم عادی هم در آن گوال بوده‌اند و گویا قرار بوده آنها را به صورت دسته‌جمعی دفن کنند. آنجا یک‌دفعه شهید تندگویان می‌گوید من اگر خودم را معرفی کنم جلوی کشته‌شدن این جمعیت را خواهم گرفت. بعد هم بدون تامل، بلند می‌شود و خودش را معرفی می‌کند و می‌گوید در اینجا شخصیت‌های زیادی هستند. عراقی‌ها هم از ترس اینکه مبادا به خاطر کشتن مسئولان مورد مواخذه قرار بگیرند سریع گودال را تخلیه می‌کنند و آنها را سوار کامیون می‌کنند و به عراق می‌فرستند. تا بصره پدرم و یحیوی و بوشهری با هم بوده‌اند و حتی نماز را هم پشت سر پدر خوانده‌اند ولی به گفته آنها بعد از آن یک هلی‌کوپتر می‌آید و پدرم را با خود می‌برد و آنها از هم جدا می‌شوند. البته در این بین یک اتفاق تامل‌برانگیز هم رخ می‌دهد که نشنیدم جایی بازگو شده باشد.

* چه اتفاقی؟

گویا زمانی که پدرم بلند می‌شود و خودش را معرفی می‌کند، یک افسر عراقی به وی نزدیک می‌شود و می‌گوید: شما دیر رسیدید. این یعنی اینکه مسیر حرکت آنها لو رفته بوده است. حالا توسط کی؟ نمی‌دانیم. گرچه حدس‌هایی می‌زنیم. مثلا همان‌طور که می‌دانید شهید تندگویان مهندس اخراجی پالایشگاه تهران در قبل از انقلاب بود. بعد از انقلاب شهید اشراقی او را طی حکمی به سمت مسئول پاکسازی صنعت نفت جنوب منصوب می‌کند. ما احتمال می‌دهیم که ممکن است یکی از همان افرادی که توسط وی پاکسازی شده است، از روی عناد، این کار را کرده باشد ولی به هر حال اینها همه حدس و گمان است.

* در جریان‌های قبل از انقلاب شهید تندگویان بیشتر به کدام جریان فکری و سیاسی گرایش داشت؟

پدر اصلا حزبی نبود. در هیچ یک از حزب‌ها نیز اسمی از او پیدا نمی‌کنید. دلیل دستگیری‌شان در قبل از انقلاب هم فعال‌کردن انجمن اسلامی دانشکده صنعت نفت اهواز بود. آن زمان شخصیت‌های بزرگی مانند دکتر شریعتی یا علامه جعفری را برای سخنرانی به اهواز دعوت می‌کند و همین زمینه‌ای می‌شود برای دستگیری‌اش. یعنی فعالیت‌های حزبی نداشت ولی به دکتر شریعتی فوق‌العاده علاقه‌مند بود به طوری که کتاب چهار زندان شریعتی که شامل سخنرانی‌های دکتر در دانشگاه صنعت نفت آبادان است را او جمع‌آوری و تبدیل به کتاب کرد.

* گفتید که زمان اسارت پدرتان فقط هفت سال داشتید، پس نباید زیاد آن روزها را به خاطر داشته باشید.

بله. ما آن موقع ساکن اهواز بودیم و قرار بود من همان شهر به مدرسه بروم. بعد که پدرم وزیر شد به اجبار به تهران آمدیم ولی هنوز خاطراتی از صحنه‌های نخستین بمباران‌های عراق به اهواز در ذهنم هست. به دلیل همان کودکی فهم درستی هم از اسارت نداشتم تا اینکه حدود یک ماه بعد، شهید رجایی و باهنر به منزل ما آمدند. من قشنگ یادم هست که روی زانوهای شهید رجایی نشسته بودم و بازی می‌کردم. تازه آنجا بود که فهمیدم مثل اینکه واقعا اتفاقی افتاده است و پدرم دیگر نمی‌آید. بگذارید این روایت را هم بگویم که سفر قبل از اسارتشان، من را هم با خود به آبادان برده بود، با تمام خطراتی که وجود داشت. شاید می‌خواست بگوید که من حتی در خطرناک‌ترین شرایط هم خانواده‌ام و عزیزانم را با خودم می‌آورم. آخرین خاطرات من از پدرم به همان مسافرت به اهواز برمی‌گردد.

* مادرتان چطور از پدرتان تعریف و یاد می‌کرد؟

ما زیاد در این زمینه مشکلی نداشتیم. چون آن زمان مدارس شاهد شکل گرفته بود و با بچه‌های هم‌وضعیت خودمان درس می‌خواندیم و صحبت می‌کردیم، پذیرش نبود پدر برایمان آسان‌تر بود. البته برای مادرم سختی‌های خاص خودش را هم داشت. به هر حال بزرگ‌کردن چهار فرزند و به‌خصوص توضیح دادن وضعیت پدر برای خواهر کوچکم که اصلا وی را ندیده بود کار ساده‌ای نبود. من همیشه به بچه‌های شهدا می‌گویم شما با ما خیلی تفاوت داشتید چون شما به هر حال یک روزی اعلام کردند که پدرتان شهید شده است ولی ما ١١ سال در آرزوی دیدار پدرمان بودیم و خیلی امید داشتیم که او را ببینیم. اینکه بعد از ١١ سال تمام امید، آرزو و باورت یک‌دفعه فرو بریزد فکر کنم خیلی سخت‌تر و دردناک‌تر از شهادت یک رزمنده باشد.

* مادرتان شاغل بودند یا خانه‌دار؟

به صورت پاره‌وقت در آموزش و پرورش تدریس می‌کردند.

* یعنی زندگی شما با حقوق پدر می‌گذشت؟

بله.

* و این حقوق تکافوی خرج زندگی شما را می‌داد؟

قصه زندگی ما طولانی است. ما وقتی از اهواز به تهران آمدیم در میدان آرژانتین در خانه‌ای اجاره‌ای زندگی می‌کردیم. بعدها آنجا هم بر اثر بمبگذاری اطرافش خراب شد. زندگی برای زنی تنها با چهار فرزند خیلی سخت بود. چند سالی در خانه‌های ستاد اجرایی زندگی می‌کردیم چون به ما از خانه‌های ویژه شهدا هم جایی نمی‌دادند. مادرم هیچ‌وقت در این خانه‌ها راحت نبود. یعنی از اینکه بخواهد در خانه مصادره‌ای زندگی کند در عذاب بود. بالاخره هم اینقدر تلاش کرد تا موفق شد با کمک وام و قرض و قوله خانه‌ای برای فرزندانش بخرد. این امر در زمان دولت نخست‌وزیر دوره دفاع مقدس بود که به‌حق هم او خیلی به مادرم در این راه کمک کرده بود.

* یعنی هیچ گونه حمایت خاصی از خانواده اولین وزیر نفت اسیر جمهوری اسلامی نشد؟

اصلا.

* مادرتان وقتی از پدرتان یاد می‌کند او را چگونه توصیف می‌کند؟

مادرم مدت زیادی با پدرم زندگی نکردند چون پدرم یا در زندان بود یا در حال انجام وظیفه در پست‌های پرمشغله. سال ٥٢ ازدواج کردند و سال ٥٣ زندان رفتند ولی آنچه او و همه دوستان و همکارانشان از پدرم نقل می‌کنند، تصویری است از انسانی بسیار خاکی، مهربان و صادق. وی حتی زمانی که می‌خواست رای اعتماد بگیرد با یک پیراهن و شلوار جین به مجلس رفته بود. زمان دستگیری هم کت و شلوار نپوشیده بود. یعنی می‌خواهم بگویم به‌شدت خاکی بود.

* فیلم و عکسی هم از دوران جنگ پدر دارید؟

فیلم که خیلی کم. شاید در حد یکی دو مصاحبه‌ای که داشتند، عکس هم چند تایی داریم ولی زیاد نیستند.

* در آن سال‌ها پیش امام هم رفتید؟

بله. یکی دو بار به اتفاق خانواده و در مجالس عمومی خدمت امام رسیدیم که برای من خاطراتی شیرین است و یک‌بار هم خودم خصوصی خدمتشان رسیدم که خودش داستان جداگانه‌ای دارد.

* داستان آن را برای ما می‌گویید؟

یادم هست که در یکی از ملاقات‌های عمومی که مختص آموزش و پرورشی‌ها بود ما هم به اتفاق عمه‌ام که آموزش و پرورشی بود به جماران رفته بودیم. آن زمان آقای اکرمی وزیر آموزش و پرورش بود. من دیدم آقای اکرمی به همراه پسرش دارند از در گوشه حسینیه می‌روند خدمت امام. من آن زمان راهنمایی بودم و دوازده سیزده سالم بود. راستش خیلی به من برخورد. آمدم پیش محافظان و شروع کردم به داد و بیداد و گفتم: اگر او وزیره پدر من هم وزیر بود. یادم هست سپاهی‌هایی که آنجا بودند به من می‌خندیدند چون من را نمی‌شناختند. با ناراحتی آمدم دم در که یک‌دفعه یکی از بچه‌های سپاه صدایم کرد و گفت: چی شده، حرف حسابت چیه؟ آنجا بود که خودم را معرفی کردم و گفتم می‌خواهم بروم امام را ببینم. به هر حال او کمک کرد و من را تو بردند. خوب یادم هست که احمد آقا روی یک سکویی نشسته بود و داشت صبحانه می‌خورد. من را معرفی کردند و گفتند فرزند فلانی است و می‌خواهد امام را ببنید. احمد آقا هم خندید و گفت: بیا من ببوسمت پسرم. من هم که از آن بچه‌پرروهای معروف بودم خیلی راحت گفتم: نمی‌خوام من را ببوسی. من آمدم امام را ببینم تو دیگه کی هستی؟! البته من اصلا ایشان را نمی‌شناختم. یادم هست آقای بروجردی، داماد امام بالاخره رفت تو و گفت آقا گفته‌اند بیاوریدش داخل. من را بردند آن خانه پشتی یا اتاق خواب اصلی امام. یک ایوانی هم روبه‌رویش بود. امام بدون عمامه و عبا رو به حیاط نشسته بودند و یک چهارپایه‌ای هم زیر پایشان بود و داشتند کتاب می‌خواندند. یادم هست به محض اینکه به ایوان رسیدم اصلا حالم را نفهمیدم و پریدم بغل امام و شروع کردم به طور ناخودآگاه به گریه‌کردن. امام هم دستی روی سرم کشیدند و جویای احوال خانواده‌ام شدند. من خیلی گلایه کردم و گفتم خواهرم و مادرم هم آمده‌اند ولی نمی‌گذارند که بیایند که امام خیلی ناراحت شدند و همان‌جا گفتند بروید مادر و خواهر ایشان را هم بیاورید. اما آمدند و گفتند که آنها را پیدا نکرده‌اند. امام گفت بروید کارت بیاورید. آن زمان کارت‌های ملاقاتی بود که سبزرنگ بود و با آنها می‌توانستید به حسینیه جماران بروید. امام آنها را امضا کرد و به من داد و گفت: از این به بعد با این کارت‌ها هر وقت خواستید اینجا بیایید. تا مدت‌ها این کارت‌ها دست به دست بین افرادی که می‌خواستند امام را ببینند می‌چرخید. این یک خاطره ماندگار و دیدار پنج شش دقیقه‌ای پدر و پسری بود که تا پایان عمر همراهم خواهد ماند.

* با توجه به مسئولیت‌های رهبری در آن روزها، قاعدتا باید با ایشان هم ارتباط نزدیکی داشته باشید.

ارتباط داشتیم و داریم اما در حد معمولی. آن زمان که ایشان رئیس‌جمهور بودند ارتباط بدی نداشتیم. ضمن اینکه جلسات و گعده‌هایی تشکیل می‌شد که در آن وزرا و شخصیت‌ها دور هم جمع می‌شدند. ما را هم در این جلسات دعوت می‌کردند و از همین طریق با بسیاری از وزرا و مسئولان در تماس بودیم. در این جلسات شخصیت‌های مختلفی حضور داشتند. شخصیت‌هایی چون دکتر نجفی، دکتر نمازی، گنابادی، اینها هر دو سه هفته یک‌بار در خانه یکی از وزرا جلسه داشتند. در آنجا آیت‌الله خامنه‌ای هم می‌آمدند. نخست‌وزیر هم می‌آمدند. یعنی این ارتباط‌ها از همان زمان شکل گرفته بود. الان هم تقریبا سالی یکی دو بار ایشان را می‌بینم. حتی وقتی اعضای شورای شهر بعد از انتخابات خدمت ایشان رسیده بودند، آنجا خودم نامه‌ای را به رهبری دادم که براساس آن تعدادی از بچه‌های شهدا که سال‌هاست با هم هستیم درخواست دیدار با ایشان را داشتند که اتفاقا این دیدار هماهنگ شد و ما در بهمن همان سال - ١٣٩٢ - به اتفاق تعدادی از فرزندان نخبه شهدا به دیدار رهبری رفتیم.

* در آن سال‌ها با کدامیک از وزرا ارتباط نزدیک‌تری داشتید؟

به خاطر آن گعده‌هایی که گفتم، با اکثر وزرا ارتباط داشتیم. حتی ارتباطمان خانوادگی شده بود ولی یکی از وزرایی که با ما ارتباط بسیار تنگاتنگی داشت، بهزاد نبوی بود. او هر سال روز چهار فروردین به دیدار نوروزی پدربزرگ و مادربزرگم می‌رفت و همیشه جویای احوال ما هم بود. بعدها اما به دلیل درگیری‌هایی که برایش پیش آمد و از طرفی فوت پدر و مادربزرگم این ارتباط کمرنگ‌تر و کمرنگ‌تر شد.

* با بچه‌های وزرا چطور؟ با کدام‌یک صمیمی‌تر هستید و به قول معروف رفیق فابریک بودید و هستید؟

با همه آنها. اتفاقی که افتاد این بود که اواخر ریاست‌جمهوری آقای خامنه‌ای یا اوایل ریاست‌جمهوری آقای هاشمی، هر سال به مناسبت هفته دولت، خانواده‌های مسئولان و وزرای شهید یک روز به ریاست‌جمهوری دعوت می‌شدند و شامی یا ناهاری را با رئیس‌جمهور بودند. این دوره‌ها در زمان آقای خاتمی خیلی پررنگ‌تر برگزار می‌شد و همین امر باعث شد تا خانواده‌ها و فرزندان مسئولان بیشتر و بهتر به هم نزدیک شوند. این جلسات بهانه‌ای شد تا جمع ما فرزندان مسئولان شهید و وزرا کم‌کم شکل بگیرد و تا امروز هم ادامه داشته باشد. جمعی بسیار صمیمی و هدفمند. خودمان شروع کردیم به فعالیت‌های مختلف، مثلا از وزرای مختلف وقت می‌گرفتیم و می‌رفتیم پیش آنها.

* و در این گروه چند نفر هستید؟

حدود ٤٠ نفر که همگی فرزندان شهدای دولت، فرماندهان سپاه و ... هستند. در این گروه پسران شهدایی چون باکری، نامجو، کلانتری، عباسپور، فیاض‌بخش، همت، حاج داوود و عباس کریمی، سردار ساجدی و ... حضور دارند و اگر نخواهم اغراق کنم باید بگویم الان ما مثل ٤٠ برادریم که تقریبا هر ٢ ماه یک‌بار جایی دور هم جمع می‌شویم و همیشه پشت و یاور هم هستیم. با اینکه در بین ما از بچه‌های راست راست و موتلفه مثل فرزند شهید اندرزگو هستند تا بچه‌هایی که مثل من به اصلاح‌طلب مشهورند ولی با این حال حتی یک‌بار هم بر سر مسائل سیاسی با هم مشکل پیدا نکرده‌ایم. ما اکیپمان سال ٨٤ مشخصا از آقای هاشمی حمایت کرد.

* ازدواج‌های خانواده‌های مسئولان هم جالب است. معمولا همسرانشان را از بین خانواده‌های مسئولان انتخاب می‌کنند. درست است؟

نه. لزوما این‌گونه نیست. بلکه اکثرا ازدواج‌هایشان با خانواده‌هایی عادی یا غیرسیاسی است. مثلا همسر بنده، خواهر یک شهید است که پدرشان هم در جنوب تهران یک خواربارفروشی داشتند.

* فرزند شهید تندگویان بودن در طول زندگی به شما کمک نکرده است؟

به هیچ عنوان. شاید عامه مردم همین تصور را داشته باشند ولی واقعیت این است که در طول این سال‌ها نه‌تنها این نام و نشان کمکی به ما نکرده که همیشه در مظان اتهام هستیم و باید مدارا کنیم. خود من شاید می‌توانستم پست خیلی خوبی در وزارت نفت داشته باشم ولی به عمد خودم نپذیرفتم، به دلیل همین تصور مردم. از طرفی این وجهه بعضا باعث شده تا آرامش ما هم مختل شود. مثلا تا کنون نشده که همراه با خانواده، راحت و آرام جایی برویم یا بخواهیم تفریحی کنیم و کسی نیاید و صحبتی را مطرح نکند و ... . اینکه من به فرزند شهید تندگویان بودن خودم افتخار می‌کنم یک بحثی است ولی اینکه تصور کنید از قبال این نام شهرتی عاید ما شده باشد، کاملا اشتباه است.

* چند فرزند دارید؟

یک پسر و یک دختر. پسر بزرگم الان سال آخر دبیرستان است.

* فرزندانتان از پدربزرگشان سوال نمی‌پرسند؟

چرا. بعضی وقت‌ها در خانه صحبت پدرم می‌شود. ما هم سعی می‌کنیم از او به عنوان یک الگو برای فرزندانم تعریف کنیم. مثلا دائم می‌گوییم شما نوه‌های شهید تندگویانی هستید که چنین خصوصیت‌هایی را داشت و شما هم باید حواستان باشد تا نام وی را خدشه‌دار نکنید. هر دو هم به‌شدت به پدرم علاقه‌مندند.

* الان چه روزی را به عنوان بزرگداشت پدرتان مراسم می‌گیرید؟

29 آذر یعنی روزی که او را در ایران خاک کردیم.

* در مراسم سالگردهایی که می‌گیرید وزرا و شخصیت‌ها نیز حضور پیدا می‌کنند؟

به جز وزیر نفت، نه. وزیر دیگری نمی‌آید. البته در زمان ریاست‌جمهوری احمدی‌نژاد وزیر نفت هم نمی‌آمد.

* وجهه پدرتان در شکل‌گیری شخصیت سیاسی شما تا چه حد تاثیرگذار بوده است؟

خیلی زیاد. من با سیاست بزرگ شده‌ام. بعضی وقت‌ها به وزرا می‌گویم شما اگر وزیر چندساله هستید، من بچه وزیر ٣٠ ساله‌ام چون پدرم برکنار نشد و کنار نرفت بلکه شهید شد. من خودم هم از ابتدا سیاست را دوست داشتم. یعنی واقعا نه به شعار، مردم و کار کردن برای مردم را دوست دارم. حس می‌کنم اینها روحیه‌های بابام است.

* و چه شد که اصلاح‌طلب شدید؟

زیاد اعتقادی به اصلاح‌طلب و اصولگرا ندارم.

* ولی به عنوان یک اصلاح‌طلب شناخته می‌شوید.

این فرمی که زندگی می‌کنم شاید شبیه رفتار و زندگی گروه اصلاح‌طلبان بوده باشد. من بارها گفته‌ام کسانی که واقعا از روی اعتقاد کاری را می‌کنند، انسان‌های خوب و قابل احترامی هستند. به همین دلیل هیچگاه با اصولگرایانی که از سر اعتقاد و خالصانه کار کرده‌اند مشکلی نداشته و ندارم.

* به قول خودتان به عنوان فرزند وزیر ٣٠ ساله این کشور، فکر می‌کنید تفاوت وزرای سال‌های اول انقلاب با مسئولان و وزرای امروزی در چیست؟

اصلا شباهتی به هم ندارند. آن زمان همه‌چیز با الان فرق داشت. مسئولان آن سال‌ها اصلا دنبال رفاه و زندگی خوب نبودند. وزیر بودن یک معامله مادی و پولی نبود. هیچ دغدغه‌ای جز خدمت نداشتند. مثلا پدرم بعد از انقلاب شاید شش ماه فقط حقوقش را گرفته بود. بقیه را نمی‌گرفت و برایش دپو شده بود یا صرف امور خیریه می‌کرد. اصلا مدل‌های زندگی یک جور دیگری بود. الان از آن نسل وزرا تک و توک باقی مانده است. وزرایی مثل آقای زنگنه که واقعا مدیری جهادی است و زمانی هم که وزیر نبود همینی بود که الان هست. الان اکثر وزرا از آن قالب و شکل درآمده‌اند. مدل زندگی‌هایشان یا ثروت‌هایی که برخی موارد خبرهایی از آنها می‌شنویم و با هیچ عقل و منطقی جور در نمی‌آید، همه و همه نشان از این امر دارد. الان معاملات سیاسی کاملا عادی شده ولی قبلا اصلا این مسائل وجود نداشت. با اینکه درگیری‌های حزبی و سیاسی در اوایل انقلاب خیلی بیشتر از امروز بود ولی نگاه به مردم و خدمت‌رسانی به آنها در اولویت بود. الان همه‌چیز قربانی معاملات سیاسی می‌شود. دیگر کمتر کسی را می‌توانید پیدا کنید که واقعا به فکر «خدمت» به این مردم باشد. ما وقتی می‌گوییم اصلاح‌طلب یا اصولگرا در واقع داریم همه‌چیزمان را فدای مقاصد سیاسی‌مان می‌کنیم، حتی مردم را. برای همین به جرات می‌توانم بگویم وزرای قبل و فعلی اصلا شباهتی به هم ندارند.

* الان با زنگنه هم ارتباط دارید؟

بله. گرچه الان سرشان خیلی شلوغ شده ولی در مورد مسائل مختلف هر وقت کاری داشته باشم، پیامک می‌دهم و ایشان خودشان تماس می‌گیرند. من هم درک می‌کنم که او وزارتخانه‌ای ویران را تحویل گرفت. هیچ ابایی ندارم که بگویم در دولت احمدی‌نژاد تمام زیرساخت‌های صنعت نفت ما نابود شد. یک‌دفعه جمعیت کارکنان صنعت نفت چهار برابر شد. منطقه عسلویه که در دور قبل وزارت مهندس زنگنه یک منطقه «امید» برای ایران تلقی می‌شد و بیش از ٣٠ هزار نفر در آن شبانه‌روز کار می‌کردند، در پایان دولت احمدی‌نژاد به نقطه «وحشت» تبدیل شده بود و تعداد کارکنانش به زحمت به هزار تا دو هزار نفر می‌رسید. حالا ترمیم اینها خیلی سخت است.

* مهندس زنگنه با شهید تندگویان آشنا و دوست بودند؟

نه. خود او هم این مساله را تکذیب کرده است.

* یکی از مواردی که آقای احمدی‌نژاد همواره بر آن تاکید می‌کرد، رسیدگی به خانواده‌ها و فرزندان شهدا و سر زدن به آنها بود. وی به شما و سایر فرزندان خانواده‌های شهدای هیات دولت هم سر می‌زد؟

همه این ادعاها غلط است. من خودم این را به آقای احمدی‌نژاد هم گفته‌ام. تنها اتفاق همان جلسات هفته دولت بود که آن هم از قبل پایه‌ریزی شده بود. ولی در عوض او خیلی خوب بلد بود از فرزندان و خانواده‌های شهدا استفاده کند و بعضی مواقع به واقع رفتارشان توهین به خانواده شهدا بود. اینکه یک دختر شهید را ببرند سر قبر پدرش و بعد آقای احمدی‌نژاد بیاید کنارش و دختر او را بغل کند و بگوید شما هم مثل فرزند من هستید، واقعا بالاترین توهینی بود که در دولت جمهوری اسلامی به شهدا شد. هیچ‌کس حق ندارد بگوید من جای پدر یک فرزند شهید هستم. هر کس چنین ادعایی بکند اشتباه کرده است. ما حتی حق نداریم خودمان را در رده شهدا بدانیم، چه برسد که بخواهیم خودمان را جای آنها جا بزنیم. آقای احمدی‌نژاد هیچ کاری برای فرزندان شهدا و از جمله برای فرزندان شهدای هیات دولت نکرد.

* آقای روحانی چطور؟ پیگیر وضعیت خانواده شهدای دولت بوده‌اند؟

نه. واقعیت این است که او هم دراین مورد کمی سهل‌انگاری کرده است. تنها ارتباط ما با ایشان، برمی‌گردد به جلسه هیات دولت سال گذشته که آن هم خیلی کوتاه و مختصر بود. نمی‌دانم شاید دلیلش مشغله‌های بیش از حد آقای روحانی باشد یا شاید مدل ایشان این‌طوری باشد. من چند شب قبل یکی از مشاوران را دیدم و به وی هم گلایه کردم. به هر حال امیدواریم این روند بهبود پیدا کند.

منبع: اعتماد


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین