|
|
امروز: جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ۰۸:۳۱
نگاه جعفر محمدی به «فرزند چهارم»
کد خبر: ۳۶۸۱
تاریخ انتشار: ۱۸ شهريور ۱۳۹۲ - ۱۳:۰۷
جعفر محمدی، منتقد سینما و تلویزیون، در یادداشتی به برخی نشانه‌شناسی‌های خاص ار فیلم «فرزند چهارم» پرداخته است.

«فرزند چهارم» ششمین فیلم سینمایی وحید موسائیان است که با سرمایه بنیاد سینمایی فارابی ساخته شده است. این فیلم یکی از تولیدات بزرگ (Big Production) این موسسه است که پس از سالها بعد از فیلمهای «ملک سلیمان» و «راه آبی ابریشم» به مرحله تولید رسیده است. پس از این مقدمه کوتاه به نقد و بررسی فیلم می‌پردازیم.

داستان این فیلم از تهران شروع می‌شود و به سومالی می‌رسد. رویکرد این فیلم، بین‌المللی یا انترناسیونال است و انتخاب بازیگرانی که برای این فیلم صورت گرفته قاعدتا هدفمند و هوشمندانه بوده است. سکانس اولیه با آغازین فیلم با پرواز یک هواپیمای ملخ‌دار به رنگ زرد است که سایه آن روی زمین دیده می‌شود و با صدای گفتار متنی که روی این تصویر توسط رویا خوانده می‌شود و موسیقی متنی که به صورت اکسترال داخل استودیو اجرا می‌شود و کامبیز روشن روان (موسیقی‌دان) رهبری این ارکستر را بر عهده دارد و نگین که بر این فرآیند ضبط موسیقی و ضبط صدای رویا نظارت می‌کند، همراه می‌شویم به نظر می‌رسد آخرین مراحل تولید یک فیلم است اما رویا حال خوشی ندارد و از دیالوگ‌ها متوجه می‌شویم که رویا بازیگر معروف سینما بوده که اکنون در یک حرکت اعتراضی، مدتی است بازیگری را کنار گذاشته (این نکته مهمی است که بعدا به آن می‌پردازیم) او از همسرش جدا شده، ظاهرا قبلا باردار بوده، کودک را سقط کرده و فعلا از همسرش جدا زندگی می‌کند و به این معنا که هم خانواده و هم شغلش را از دست داده است. هم‌اکنون کار تخصی او عکاسی است و در تمام طول فیلم مشاهده می‌کنیم با آخرین مدل کانن eos عکسبرداری می‌کند. می‌توان گفت «فرزند چهارم» تبلیغات مفصلی برای تبلیغ دوربین انجام داده است چرا که از ابتدا تا انتهای فیلم شاهد قابلهای متعددی از این دوربین، لنزهای مختلف و عکسهایی که رویا (بازیگر نقش اول) با این دوربین می‌گیرد هستیم. هم‌اکنون این بازیگر سابق و عکاس فعلی کارهای هنری آزادی را مانند برگزاری نمایشگاه عکس و ... انجام می‌دهد. آنگاه که او از تلویزیون تصاویر تصاویر جنگ زده‌ها و کودکان قحطی زده سومالی را می‌بیند می‌خواهد در فرآیند امدادرسانی به این مردم، نقشی را ایفا کند. از محتوای فیلم کاملا آشکار است که مهتاب کرامتی روح جهان وطنی و انترناسیونالی دارد یعنی عرق ایران بودن و ملی گرایی ندارد گویا او خود را یک شهروند جهانی می‌داند چرا که مهتاب کرامتی در عالم واقع سفیر صلح سازمان یونیسف هم است و اصولا قرار است در ایران چنین نقشی را ایفا کند.

از سویی دیگر مظفر را شاهدیم که نسل اندر نسل کارخانه تولید کفش داشته‌اند و اکنون در شرایط بد اقتصادی موجود ( که با ورود کفشهای چینی به بازار، کفشهای ایرانی رونق خودرا از دست داده) کارخانه با ورشکستگی روبرو شده است در فصل پیری، او نیز که اکنون شغل اجدادی خود را در حال نابودی می‌بیند به این فکر می‌افتد که کفشهای جا مانده از کارخانه را که به فروش نرفته و کیفیت خوبی نیز دارد آنها به کودکان بی‌سرپرست و ایتام ببخشد که با دیدن تصاویر کودکان سومالی در تلویزیون تصمیم می‌گیرد کفش‌ها را به کودکان سومالیایی اهدا کند. از یک موسسه خیریه برای بردن تعدادی از این کفش‌ها با وانت به تولیدات مظفر مراجعه می‌کنند، او نیز تعدادی از کفش‌ها را در اختیار آنان می‌گذارد همه افرادی که می‌خواهند کفش‌ها را برای موسسه خیریه ببرند، خود نیز طمع داشته و می‌خواهند از میان این کفش‌ها، کفشی را نیز اندازه پای خود پیدا کنند و با خود ببرند که مظفر با مناعت طبع این خواسته را می‌پذیرد. او باقیمانده این کفش‌ها را می‌خواهد در میان کودکان سومالیایی تقسیم کند.(اشاره‌‌ای به اتفاق مربوط به آذر شیوا بازیگر قبل از انقلابی که در یک فرآیند قهر انقلابی با سینمای زمان شاه، بازیگری را کنار گذشاته و اعلام می‌:ند که ترجیح می‌دهد جلوی دانشگاه به آدامس فروشی بپردازد)در ادامه فیلم با پدر و مادر رویا آشنا می‌شویم رویا نمایشگاه عکسی بر پا کرده و کثیری از جوانها به دلیل شهرتی که او دارد و به عنوان سوپراستار سابق معترض مطرح شده است، به نمایشگاه عکاسی او آمده و در حالی که در گالری عکاسی‌اش با روسری سبز ایستاده از او امضاء می‌گیرند.شایان ذکر است این نمایشگاه در خصوص فقر کودکان سراسر دنیا است. پس از این صحنه به خانه رویا می‌رویم. خانواده پای فیلم سینمایی «برفهای کلیمانجارو) نشسته است. مادر او می‌گوید که باز این پدر هیز و نظر باز تو، به اسم این فیلم، خانم سوزان هایوارد را دید می‌زند. پدر هیچ ابایی ندارد از اینکه مادر این جمله را بگوید. خانواده خیلی با هم صیمیمی نشان داده می‌شود که حرف‌هایشان را راحت به هم می‌گویند ظاهرا این خانواده از قدیم به سینما علاقمند بوده‌اند در این تصویر نیز رویا را با روسری سبز می‌بینیم و روسری سبز تا پایان فیلم به یک نماد، تبدیل شده و مکررا او را در قابهای متعدد با دوربین کانن و این روسری مشاهده می‌کنیم که قاعدتا این رنگ روسری معنادار است.

رویا تصمیم خود را برای سفر به سومالی گرفته است مادر از او می‌پرسد چرا می‌خواهی به سومالی سفر کنی؟ و سپس خود ادامه می‌دهد داره ا زوضعی که خودش درست کرده، فرار می‌کند. رویا به دنبال آن بحران عاطفی و بچه‌‌ای که از دست داده است از دست شوهر می‌گریزد. شوهر سابق با او در تماس است و برای ادامه زندگی منت‌کشی می‌کند و وی به دلایل روحی، آمادگی زندگی مجدد را ندارد و در قبال همه کودکان دنیا احساس مسئولیت می‌کند او در روز سفر به سومالی تصادفا با آقای مظفر در هواپیما همسفر می‌شود و چون رویا هنرپیشه است، مظفر او را می‌شناسد و به او می‌گوید که من شما را می‌شناسم، شما بازیگر سینما هستید و خوشحالم که با شما همسفرم و رویا می‌گوید که من دیگر سینما را کنار گذاشتم و به سومالی می‌روم تا از کودکان آنجا عکس بگیرم. مظفر می‌گوید من نیز برای کودکان سومالی کفش می‌برم و برادرزن من مدتها است که در موگادیشو به عنوان دکتر هلال احمر خدمت می‌کند و مطمئن هستم شما از ایشان خوشتان خواهد آمد و...

با هواپیما هر دو به موگادیشو می‌رسند در آنجا دکتر ابراهیم برای استقبال از مظفر به فرودگاه می‌آید. ابراهیم پنج سال پیش همسر خود را در موگادیشو که او هم پزشک بوده از دست داده است. او در حمله مهاجمین مسلح کشته شده است. ابراهیم فعالی است که دارای روحیه بشردوستانه جهان وطن است وی نیز عاشق خدمت به مردم فقیر است برای خدمت به اینجا آمده او روابط خوبی با سفارت ایران، مردم سومالی و سازمان ملل دارد.

نیروهای سازمان ملل، او رابه عنوان مصلح محلی می‌شناسند خصوصا از وقتی که همسرش توسط شورشیان کشته شده است. وی به اتفاق آن دو به کمپ کمک رسانی ایرانی‌ها در سومالی می‌رود. در خوردو، ابراهیم گزارش مختصری از وضع سومالی می‌دهد. اینکه بیست و سه سال از سقوط ژنرال زیادباره می‌گذرد وی دست نشانده‌ انگلیسی‌ها بود و سومالی از زمان سقوط او رنگ آرامش را ندیده و درگیر جنگ‌های فرقه‌ای، قبیله‌ای، طایفه‌ای و مذهبی شده، مردم یکدیگر را می‌کشند و هم اکنون سومالی با قحطی روبرو است البته تاکید می‌شود که سومالی کشور فقیری نیست بلکه بیشتر فقر فرهنگی دارد. به خاطر ظلمی که مردم به خود و بیگانگان می‌کنند دچارچنین سرنوشتی شده‌اند. سومالی در حال حاضر کشور ویرانه‌ای است و کوچه، خیابان، کلیساها و... تبدیل به مخروبه شده است (جالب است که کلیسای مخروبه را بیش از یکبار قاب می‌گیرد گویی که فیلم می‌خواهد مظلومیت مسحیت را به مخاطب القاء کند و هیچ تاکیدی نمی‌کند که اتیوپی همسایه مسیحی سومالی و در جنگ‌هایی که با نی کشور داشت چه ظلم و ستم‌هایی به این کشور کرده است) ارائه این گزارش از گذشته سومالی به گونه‌ای است که گویا ژنرال زیادباره، رئیس جمهور مردم دوستی بوده که امنیت را برای کشور فراهم کرده و از وقتی که او سرنگون شدهف سومالی دیگر روی آرامش را به خود ندیده است به نحوی که تو گویی این دیکتاتور تحت حمایت انگلیس، سکان استقلال کشور را به دست داشته و از زمان رفتن او، کشور به این روز دچار شده است سپس ادامه می‌دهد که اگر جنگ نبود در این کشور قحطی نمی‌شد. در خیابان‌ها حتی مردم عادی پشت دوچرخه، وانت و موتور، مسلح هستند و چون حکومت مرکزی وجود ندارد خود آدم‌ها باید امنیت خود را فراهم آورند.آنها به مرکز هلال احمر ایران می‌رسند ابراهیم آنها را وارد مرکز کرده و به افراد معرفی می‌کند مسعود مظفر از همان بدو ورود، کفش‌هایی را که با خود آورده با پای کودکان برهنه سومالی می‌کند رویا افراسیابی نیز با روسری سبز و دروبینش از شهر، مرکز و اطراف آن عکس می‌گیرد. قرار است روزی بعد به کمپ دیگری بروند. کاروانی از خودروهای امدادرسان و خودروهای مسلح، تشکیل شده تا کاروان‌ها مورد حمله شورشیان قرار نگیرند.

ابراهیم سه جوان سومالیایی دونده را برای شرکت در مسابقات دو جهانی آماده می‌کند گویا وی مربی ورزشی آنها است. در آن کمپ مشغول به کمک‌رسانی می‌شوند. مظفر کفش‌هایی را به پای کودکان سومالیایی می‌کند به پیرمردی که ایستاده نیز کفش هدیه می‌کند اما او اشاره به دهانش کرده به این معنا که من گرسنه‌ام و کفش به درد من نمی‌خورد. رویا نیز مشغول عسکبرداری است که ناگهان مهاجمین مسلح به آنها حمله کرده و مردم را بیرحمانه به رگبار بسته و افرادی را به قتل می‌رسانند. رویا، مظهفر و ابراهیم هر کدام در گوشه‌ای سنگر می‌گیرند. مدافعین کاروان جواب مهاجمین را با گلوله می‌دهند و پس از آن مهاجمین صحنه را ترک می‌کنند. ابراهیم درمی‌یابد که سه شاگرد دونده او را به اسارت گرفته و با خود برده‌اند. گویا کسانی مایل نیستند که ابراهیم به این مردم روحیه داده، ورزش به ایشان تعلیم دهد و با فعالیت‌های مسلحانه او در کمپ مخالفند، ظاهرا کمپ متعلق به آفریقای جنوبی است آنها یک غذای خمیری شکل در داخل ظرف‌هایی به مردم داده تا بخورند کسی هم که مشغول تقسیم غذاست در صورت بی‌انضباطی در صفف مرم را با چوب می‌زند. مظفر آن مرد چوب به دست را کتک زده و می‌گوید که حق نداری اینگونه با زدن، غذا را تقسیم کنی و دیگ غذا را چپ کرده و با ایجاد داد و بیداد به نحوه کمک‌سانی آنان با ضرب و شتم توام است. اعتراض می‌کند. طبعا این عمل مظفر برای وجهه ایران خوب نیست که یک ایرانی، کمپ آفریقای جنوبی را به هم ریخته است به ناچار آنها به مرکز هلال احمر برمی‌گردند در آن کمپف پشت میز و در ظروف چینی و بسیار شیک غذا برای آنان سرو می‌شود. انگار نه انگار که بیرون گرسنگی بر مردم حاکم است. رویا مشاهده می‌کند کودکی اسلحه به دست، خوابش برده اس او اسلحه را به آرامی از دست او درآورده و کناری می‌گذارد، کودک را بلند کرده و در تخت‌خوابش می‌خواباند. همزمان در آنجا به مردم سیاه‌پوشتی آمپول تزریق می‌کنند او به سختی به زبان فارسی صحبت کرده داد و بیداد می‌کند. مظفر به سراغ او رفته و با او آشنا می‌شود نام حاج محب است ولی شخصیت بسیار مرموزی در فیلم دارد. ظاهرا اهل زنگبار است دو یا سه نسنل پشت او ایرانی اهل شیراز هستند و به همین دلیل زبان فارسی را می‌داند. او از ایرانیان مهاجر به زنگبار است. وی سیاهپوست و بشدت پولدار است. چهار زن دارد و از متمولین و منتفذین آن منطقه است او هر چیزی را که بخواهد می‌تواند از بازار سیاه تهیه کند. گویا از ارکان بازار سیاه سومالی است.

دقیقا او نماد یک حاجی بازاری تهرانی است وی ظاهر مذهبی دارد یک، شب کلاه بر سر داشته و کلا آدم کلاهبرداری است. بعدا از فیلم درمی‌یابیم که حاج محب مرد مرموز پشت پرده است او در ناامنی‌ها نیز نقش جدی دارد و بخشی از شورشیان به امر او به مردم حمله کرده و آنها را می‌کشند و کلا در کشتارهای پشت پرده نقش دارد او یک سیاهپوست سنتی متظاهر به مذهب اصالتا ایرانی که بیراحم و سودجو است که در این فیلم قرار است وی به عنوان یکی از مشکلات جدی سومالی معرفی شود. می‌توان گفت محب همان ره گفت چهار چالشی معروف دوم خردادی را دارا می‌باشد به عبارتی، او مرد مستبد ماسکولونیست ضد آزادی و فرصت طلب‌سنتی، معرف می‌شود.بین حاج محب و مظفر رفاقتی ایجاد می‌شود معلوم می‌شود حاج محب علی‌رغم ثروت آنچنانی از امکانان کمپ ایران استفاده کرده و کارهای درمانی خود را آنجا انجام می‌دهد به مظفر گفته می‌شود که وی قادر است هر چیزی را از بازار آزاد تهیه کند. مظفر به محب می‌گوید من از از تحقیر مردم سومالی، هنگام غذا دادن به آنها بشدت ناراحت شدم و می‌خواهم قیمه‌ای برای آنها تهیه کنم. آیا می‌توانی مقدمات آن را فراهم کنی؟ محب جواب مثبت داده ومی‌گوید من برای قیمه ایرانی می‌میرم، هر چه بخواهی تهیه می‌کنم اما اینکار برای تو گران تمام خواهد شد و باید پولش را بدهی و مظفر نیز مقدار زیادی دلار به وی داده و محب می‌رود تا مقدمات این ضیافت بزرگ را آماده کند. او ذاتا دلال است و معلوم است که در این بین کلی هم سود خواهد کرد و این مسئله فرصت خوبی برای سودجویی به حساب می‌آید. او روغن درجه یک ایرانی، برنج و همه ملزومات را آماده کرده و چندین دیگ غذا بارگذاشته و بساط قیمه به راه می‌اندازد و غذا را در میان گرسنگان سومالی با احترام و نظم تقسیم می‌کند.

در صحنه‌ بعدی یک پرستار سیاهپوست کنیایی به نام کارولین را شاهدیم که همکار دکتر ابراهیم است این پرستار پس از مرگ همسر دکتر به او علاقمند شده و عاشق اوست و به دفعات این علاقه را به صورت غیرمسقتیم ابراز می‌کند اما دکتر نسبت به او بی‌اعتنا است چرا که پس از مرگ همسرش دوست ندارد با زن دیگری ازدواج کند ظاهرا پرستار از این بی‌اعتنایی ناراحت می‌شود و تصمیم می‌گیرد به کنیا برگردد اما دکتر او را مجاب می‌کند که بماند. پسر بچه‌ای که رویا اسلحه را از دست او گرفته و او را در تخت‌خوابش خوابانده بود پدری به نام حسن دارد که کودک را مجبور می‌کند حمل اسلحه کرده و وی را کتک می‌زند او خیلی خشن و بی‌رحم است. رویا با وی به مجادله می‌پردازد که او حق ندارد به کودک اسلحه داده و باید او را به مدرسه بفرستد تا درس بخواند.در یکی از سکانس‌ها مشاهده می‌کنیم همسر سابق رویا از طریق اینترنت با وی تماس گرفته و از او می‌خواهد که مسئله سقط کودک را فراموش کرده و با وی به زندگی ادامه دهد اما رویا از او ناراضی است چرا که با اصرار او کودکش را سقط کرده است. شوهر سابق اصرار می‌کند اما رویا نمی‌پذیرد و می‌خواهد در سومالی ماموریت خود را ادامه دهد.

در سکانسی دیگر ابراهیم، رویا را به یک کارگاه گلیم بافی که هلال احمر ایران برای نجات زنان سومالیایی از فقر برپا کرده است می‌برد ظاهرا همسر ابراهیم در این محل ترور شده است رویا با ظاهر و پوشش زنان سنتی سومالیایی همراه با بُرقِع به عکس‌برداری ا زاین محل مشغول می‌شود او با این پوشش، تیپ چریک شهری عکاس را به خود می‌گیرد و با همان روسری، دوربین و شکل و شمایل از کارگاه عکس می‌گیرد برای ایران و ابراهیم برپایی این کارگاه خیلی مهم است بعدا درمی‌یابیم که در پشت صحنه حمله به این کارگاه، حاج محب دخیل بوده و او به عنوان یک سرمایه‌دار محلی، تمایل به شکل‌گیری این کارگاه نداشته است. حاج محب، مظفر را به خانه‌اش دعوت می‌کند خانه او کاملا اشرافی و مجلل است. خانه دارای پرده‌های قیمتی همراه با فرش‌های ایرانی و ... است وضعیت او با مردم فقیر سومالی بسیار تفاوت می‌کند او از مظفر می‌پرسد چند زن داری؟ و مظفر جواب می‌دهد که ما در همان یکی‌اش هم مانده‌ایم. محب می‌گوید که من چهار زن دارم که همه را با یک اسم صدا می‌زند و هر چهار زن آماده خدمتگزاری به حضور او می‌رسند از این صحنه‌ها کاملا صفت مردسالاری و مستبد بودن محب را در می‌یابیم.در ادامه فیلم، حرکت در شهر مخروبه را شاهدیم. اُبلیسکِ عظیمی را در وسط میدان مشاهده می‌کنیم معلوم نیست  این نماد شیطان‌پرستی در آنجا چه می‌کند؟ کلیسای مخروبه‌ای دیده می‌شود رویا صدای گریه کودکی را نزدیک در کلیسا می‌شنود و با دوربین وارد آنجا می‌شود. مشاهده می‌کند که کودک، سرجنازه پدر و مادرش گریه می‌کند و همزمان مردی با چاقو پست سر او آمده و می‌خواهد به رویا حمله کند که حسن پدر آن کودک سیاهپوست سر رسیده و آن مرد را می‌کشد و رویا را نجات می‌دهد و به کمپ بر می‌گردند.

در ادامه مشاهده می‌شود که کم‌کم درگیری‌ها در شهر بیشتر شده و مهاجمین مسلح به کارگاه حمله می‌کنند. کثیری از زنان، کشته شده و کودکان گریه می‌کنند. رویا عصبانی از این صحنه‌ها عکس می‌گیرند بعدا متوجه می‌شویم حاج محب پشت این حمله بوده است گویا همه فتنه‌ها توسط یک پولدار سنتی محلی انجام می‌شود و اثری از قوای استعمارگر انگلیسی و آمریکای در این جنایات دیده نمی‌شود. قرار می‌شود به کمپی، آخرین محموله‌کش را ببرند اما در آنجا به کاروان آنها که مظفر و رویا در آن هستند حمله می‌‌شوند.  آنها از کاروان ایرانی‌ها دور افتاده و مجبور می‌شوند در بیابان فرار کنند و سرگردان می‌شوند در این کمپ رویا بین کودکان، شیر خشک تقسیم می‌کرد. ارتباط آنها با مرکز قطع شده و هیچ دسترسی‌ای برای تماس ندارند. رویا با کفش‌هایی که روی زمین است یک فلشی درست کرده و مسیر حرکت‌شان را با کفش علامتگذاری می‌کند تا اگر کسانی به دنبالشان آمدند این نشانه را ببینند. تشنگی و گرسنگی به آنها فشار آورده اما آنها همچنان به راهشان ادامه می‌دهند. مظفر به یک فیلم سینمایی که از تلویزیون پخش شده اشاره می‌کند که سرو ته آن سانسور شده و بارها پخش شده است (نام این فیلم پرواز فونیکس است) و وضعیت خودشان را با سقوط کنندگان آن فیلم مقایسه می‌کند تا آنکه به کَپَرها خالی است الا یکی که در آن زن سیاهپوستی با چهار فرزندش که همگی کودکند، حضور دارند ظاهرا بستگان زن کشته شده و با بچه‌هایش در آن بیابان تنها مانده‌‌اند و رویا در مقابل گرسنگی آنان چیزی جز بیسکویت ندارد و آن را هم بین آنها تقسیم می‌کند سپس رویا و مظفر از کپر بیرون می‌آیند تا استراحت کنند، عقربی پای مظفر را نیش می‌زند حال او خراب می‌شود رویا باید از او مراقبت کند پس ازآنکه به خواب فرو می‌روند و بیدار می‌شوند مشاهده می‌کنند زن سیاهپوست،‌ سه نفر از چهار فرزندش را برده و فرزند چهارمش را که از همه کوچکتر و شیرخواره‌است، آنجا جا گذاشته است و بچه گریه کرده و اشک می‌ریزد. رویا نمی‌داند باید چکار کند؟ آب و غذا ندارند تا به او بدهند و بچه در حال مرگ است رویا نسبت به آن کودک احساس مادری کرده و مظفر به او می‌گوید که تو زنی و این کودک را به گونه‌ای شیر بده و رویا پشت به دوربین کرده و کودک را زیر سینه‌اش گرفته و ظاهرا کودک را شیر می‌دهد. احتمالا معجزه‌ای صورت می‌گیرد و او می‌تواند به کودک شیر دهد از دور صدای موتور هواپیمای زرد رنگ هلال احمر به گوش می‌رسد ابراهیم داخل هواپیما است و هواپیما می‌خواهد در بیابان فرود آمده و آنها را سوار کند اما همزمان شورشیان نیز به محل رسیده و آنها را به گلوله می‌بندند (صحنه‌ای شبیه به فیلم غازهای وحشی به وجود می‌آید) هواپیما بر زمین می‌نشیند شورشیان مشغول گلوله باران هستد رویا با نوزاد، سوار هواپیما می‌شود اما مظفر که تیر خورده موفق به سوار شدن نمی‌شود و ابراهیم تنها می‌تواند رویا و کودک را نجات دهد هواپیما از روی جنازه عبور کرده و علیرغم صدها گلوله شلیک شده و به سویش پرواز کرده و می‌رود و مظفر در راه کمک رسانی به مردم مظلوم سومالی کشته شده و به اصطلاح شهید می‌شود.

در انتها مشاهده می‌کنیم که رویا ماموریت جهانی خویش را انجام داده و به ایران بازگشته است او فرزند چهارم زن سیاهپوست را که دختر است به همسر مظفر داده و او نیز پذیرفته تا او را بزرگ کند در صحنه بعد می‌بینیم که دختر، بزرگتر شده، حرف می‌زند و راه می‌رود و وقتی عکس مظفر را می‌بیند او را بابا صدا می‌زند و فیلم به اتمام می‌رسد. ظاهرا رویا در قبال یک نفری که از خانواده مظفر کشته شده دختر را به این خانواده سپرده است.

فرزند چهارم، جزء تولیدات به اصطلاح فاخر و با هزینه بنیاد سینمایی فارابی تهیه شده است. چرا باید یک کارگردان، حرف‌های شخصی و فردی خود را با سرمایه بیت‌المال بزند؟! شعارهای بعضا سیاسی که می‌تواند برای مخاطب قابل دریافت باشد چرا باید با سرمایه عمومی بیان شود؟! چرا باید کارگردانی که سابقه چندان درخشانی ندارد و قبلا نیز در فیلم‌هایش، نیش و کنایه‌هایی به نظام و باور مردم داشته است اجازه داشته باشد هزینه تولید یک فیلم Big Production را صرف شعارهای سیاسی و گروهکی خود بنماید؟! و...

یک بازیگر زن متأهل و باردار فرزندش سقط شده است و به دنبال سقط آن کودک، با شوهرش اختلاف پیدا کرده و با او زندگی نمی‌کند این زن به حالت قهر، هم شوهر را ترک کرده و هم شغل بازیگری را کنار گذاشته است و در یک روند معنی‌دار سیاسی، در حال حاضر به شغل عکاسی مشغول است. او نمایشگاه عکسی با موضوع فقر برپا کرده و با روسری سبز در نمایگشاه، به توضیح و تشریح عکس‌ها می‌پردازد. جوانان وی را احاطه کرده و از این بازیگر به اعتراض سینما را ترک کرده، امضا می‌گیرند البته این جنین سقط شده برای او این فایده را دارد که در وسط صحرای آفریقا بتواند معجزه مادری خود را ابراز کند و به فرزند چهارمی شیر دهد که در کشوری دوردست و آفریقایی و یا کشوری که هیچ نسبتی با دموکراسی مورد ادعای آقایان دوم خردادی را ندارد، متولد شده است.این فیلم که پیام جهانی نیز دارد، به زعم فتنه‌گرها اکنون که نتوانستیم آزادی را در کشور ایران محقق کنیم، آن را به سرزمین‌های دیگر صادر می‌کنیم. به زعم ایشان می‌رویم و به کودکان فقیر بی‌مادر صحرای آفریقا شیر می‌دهیم یا به نوعی این آزادی را برای آنها به ارمغان می‌بریم. چیزی که تذکر آن خالی از لطف نیست، این است که از منظر پزشکی کاملاً منتفی است که کسی بتواند در شرایط چند ماه پس از سقط جنین به کودکی در وسط بیابان شیر بدهد. بنابراین شیر دادن تنها می‌تواند یک امر نمادین باشد و البته می‌توان گفت صحنه شیر دادن کمی اروتیک نیز است (بازیگر، کودک را به زیر سینه خود گرفته، می‌چرخد و پشت به دوربین به بچه شیر می‌دهد) در هر صورت این همان شیری بود که باید به کودک متولد شده مطلوب فتنه‌گران در ایران داده می‌شد اما اکنون در وسط صحرای آفریقا به کودک آفریقایی خورانده می‌شود سپس او را به ایران می‌آورند و حالا این دختر آفریقایی بزرگ شده و می‌تواند بر روی پاهای خود راه برود و از عکس مظفر (که شهید راه فقرزدایی از انسان‌های آفریقایی است) به نام بابا یاد کند. 

از سوی دیگر، کارگردان خیلی زیرکانه، ریشه حاج محب سنتی و متظاهر به دین را با واسطه به ایران می‌رساند که در عموم فیلم‌های فتنه‌گرها چنین شخصیتی در فیلم‌هایشان دیده می‌شود. چنین آدمهایی را می‌توان در ایران نیز جستجو کرد به عبارتی از تبار حاج محب انسان‌هایی در ایران وجود دارند که با آزادی انسان‌ها و فقرزدایی مخالفند و به دنبال منافع خود هستند. می‌توان کلیشه چهار ساحتی دوم خردادی (مردسالار متدین سنتی مستبد) را در کاراکتر حاج محب مشاهده کرد. حاجب محب چهار زن دارد که هیچکدام از این زن‌ها، هویت و نام مختص خود را ندارند که وقتی آنها را صدا می‌زند. همگی اماده به خدمت هستند. جالب است در خانه و اتاق حاج محب، بیساری از وسایل  (پرده، بالشتک، پشتی و...) قرمز است گویا باز دعوای رنگهای قرمز و سبز، تا 4 سال پس از انتخابات نیز ادامه پیدا کرده است همان رنگ قرمزی که در فیلم «آل» و در سال 88 می‌دیدیم که همه شخصیت‌های منفی قرمزپوش (پرده‌ها، آل با موهای قرمز که جنین را می‌زند و سقط می‌شود و...) بودند، در این فیلم نیز اتفاق افتاده است. حاج محب نماد استبداد رای، نفاق، تزویر، دورویی، فرصت‌طلبی، مال‌اندوزی است و نهایتاً هر برنامه‌ای را در جهت فقرزدایی و کمک به محرومین از طریق نیروهای شبه‌نظامی مسلح خود سرکوب می‌کند. نکته دیگر نام محب است درست است که این نام از خود‌اقای محب اهری گرفته شده است اما به گونه‌ای بحث حب و ولایت در نام او لحاظ شده است. به واقع این فرد کیست؟! او و نوچه‌های مسلح او چه کسانی هستند؟! این افراد چه کسانی هستند که هر حرکتی را که وی نمی‌پسندد حمله کرده و نابود می‌کنند. اما به ظاهر، خود کمک می‌کند که دیگ پلو و قیمه نذری پخته شود و آن را به فقرا بدهد، در عین حال وی سهم خواه است و از نذر مظفر نیز مال‌اندوزی کرده و با استفاده از بازار سیاه، مالی را به جیب می‌زند. در صحنه‌ای محب بیمار است و در پشت پارتیشنی، پرستاری به وی آمپول می‌زند که او گریه کرده و طاقت تزریق آمپول را ندارد اما همین محب در وقت خودش بی‌رحم است و آدم می‌کشد. البته آدمکشی او را مشاهده نمی‌کنیم اما افراد او را می‌بینیم که بی‌رحمانه آدم می‌کشند.

مساله دیگر دکتر ابراهیم است. او در بیابان‌های آفریقا چه می‌کند؟ گویا یک قدیس است البته شخصیت او مثبت است قبلا زن او کشته شده و اکنون زن سیاهپوستی عاشق و دلباخته وی است اما ابراهیم دیگر انگیزه ازدواج ندارد و در حال حاضر مشغول تربیت جوانان نسل جدید است. او نسل جدید را برای قهرمانی و جهانی شدن تربیت می‌کند اما شورشیان تعدادی از دونده‌های او را به گروگان گرفته یا به زندان می‌برند. پس گروهی از جوانان دونده و امید آینده نیز هم اکنون به زندان رفته یا اسیر شده‌اند.در فیلم بداخلاق برخی از افراد مسلح و شبه‌نظامی در شهر و مظلوم نشان دادن کلیسا در کشور مسلمان سومالی و اینکه کلیسا را ویران کرده‌اند، بدرفتاری با زنان و کودکان و... به وضوح دیده می‌شود.نهایتا مخاطب احساس می‌کند فضای فیلم به شدت سیاسی است اما سیاستی که خود را پشت ظاهر یک داستان انترناسیونال مثلا بشردوستانه پنهان کرده است.

از سوی دیگر مظفر انسان پولدار و کارخانه‌داری است که به هر دلیل، کارخانه‌اش ورشکست شده است. وقتی کالای او را در ایران فقط باید بخشش کرد و به انسان‌های مستمند سپرد، اکنون که کارخانه او در ایران امکان ادامه کار ندارد، ترجیح می‌دهد، محصولاتش را به افریقا برده و در آنجا توزیع نماید. می‌توان گفت منش، آزادی  مرامی که در ایران خریدار ندارد و ورشکست شده است را باید جهانی کرد و به میان محرومین برد به عبارتی باید آن را به فراتر از مرزها برد و در جای دیگر آن را برپا کرد. از سوی دیگر آقای موسائیان در فیلم قبلی خود «گلچهره» که سوژه آن در خصوص افغانستان بود، همین ره گفت چهارچالشی بزرگ را بیان کرده بود. او در این فیلم اینگونه القاء کرد که وقتی چیزی در ایران طرفدار ندارد، باید آن را به خارج برد و جهانی کرد. سینما در ایران به نوعی مورد هجوم، فشار و محدودیت است. باید آن را به میان مردم فقیر همسایه برد و در آنجا مردم را با سینما اصلاح کرد.

کارگردان در این فیلم، سینما را مصلح به تصویر کشید. اکنون در «فرزند چهارم» یک عکاس مصلح دوربین خود را برداشته و در قهر با حرفه بازیگری با روسری سبز و اورکت سبز زیتونی (با تیپ چریک فدایی) به راه افتاده و انقلابی که به زعم کارگردان، در ایران شکست خورد، با خود به موگادیشوی سومالی برده و کاملاً در سرتاسر فیلم اعتراض سیاسی مشاهده می‌شود. جای تعجب است که دوستان در بنیاد فارابی متوجه این همه شعار سیاسی در فیلم نشدند و به این فیلم بودجه هنگفتی تزریق شد. آقای موسائیان آنگاه که کشور خود را اینگونه تیره و تار نشان داد، معلوم است که کدام سینما را تکریم می‌کند. به نظر می‌رسد کارگردان به فیلم‌های هالیوودی «برفهای کلیانجارو»، «پرواز فونیکس» و «غازهای وحشی» نیم‌نگاهی داشته است. در حقیقت در این فیلمی که با بودجه بیت‌المال ساخته شده است جایگاه فرهنگی خودی کجاست؟!ضمن آنکه در برپایی جنگ داخلی سومالی، نقش استکبار، صهیونیزم و القاعده نادیده گرفته شده است. می‌توان گفت در جنگ داخلی سومالی به زعم کارگردان نقش ایران پررنگ‌تر بوده است.

جعفر محمدی

منبع: تسنیم
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین