باز باور کردم و ایمان یافتم که در میان توده مردم ایران، حقیقتی گم نخواهد شد. مردمی که در قرن بیست ویکم، عزاداریای نوین، اما شرقی و ایرانی را برگزار کردند. عزاداریای که با فرهنگ نهفته در اعماق وجودشان عجین و به درازای هزاران سال است.
هنر و هنرمند در این دیار، نه در بین مردم، بلکه در میان خواصی که البته
خود را خود را خاص میپنداشتهاند، همواره مهجور و مظلوم بوده اند؛
ادبیات، نمایش، سینما و از همه بیشتر موسیقی و آوازهخوانی! این هنرها از
هر دو طیف متحجر و روشنفکرنما، آسیبها دیدهاند.
از روز جمعه ۲۳ آبان ۱۳۹۳ که تو چنین غریبانه و دردناک رفتی، هرکس در این مرز و بوم به شیوه خود به این پرواز غافلگیرکننده و نابه هنگام، عکسالعمل نشان داد. هرکس که تو را خوب میشناخت یا نه، هرکس که تو را از نزدیک دیده بود یا خیر، هرکسی با توجه به شناخت و درک و فهم خود از تو، موسیقی مردمی، جایگاه هنرمند در این دیار، جبر، درد و مبارزهای به شدت و به غایت نابرابر، ناکامی و هزاران واژهای که در پس آن دنیایی از مفهوم و معنا نهفته است، به شیوه خود به این پرواز پرداخت.
مدتی بود که غفلتزده نسبت به مردم سرزمینم ناامید بودم. از جوانان وطنم و انفعال و سکوت و بیعملی شان دلخور بودم. نمیدانستم و نمیفهمیدم چرا خود را آشکار نمیکنند، چرا در خود فرو رفتهاند، چرا احساسی در آنها نمیبینم، چرا به ظواهر چنین دلبستهاند، چرا به سرنوشت خود و کشور و فرهنگ شان کم توجهند... اما... اما با پرواز تو، مردم سرزمینم بار دیگر به شیوهای غیرقابل باور و غیرقابل پیشبینی چنان خود و قلب پاک و زیبایشان را به نمایش گذاشتند که متحیر شدم، به خود بالیدم... مردم سرزمین ات برای تو «سوگ سیاوش»ی نوین برپا کردند؛ برای غم از دست دادن تو در شروع شکوفایی و آغاز پختگی... دیدن فوج فوج جماعتی که از همه جای تهران و ایران برای وداع معنادار با تو آمده بودند و چه بسیار کسانی که به واسطه کار و دانشگاه و روز غیر تعطیل بودن، نتوانسته بودند در این مراسم باشکوه، حضور فیزیکی داشته باشند؛ اما عمیقاً با دیگر مردم و با این غم همراه بودند، دلم را دوباره مملو از عشق به توده مردم وطنم کرد.
باز باور کردم و ایمان یافتم که در میان توده مردم ایران، حقیقتی گم نخواهد شد. مردمی که در قرن بیست ویکم، عزاداریای نوین، اما شرقی و ایرانی را برگزار کردند. عزاداریای که با فرهنگ نهفته در اعماق وجودشان عجین و به درازای هزاران سال است.
به یادآوردم که در حافظه جمعی مردم ایران، همیشه نیک و بد، جایگاه خود را پیدا خواهد کرد و مردم با شعور و درک ذاتی خود با معرفت نهفته در جان شان، همواره میدانند چگونه یادها را گرامی بدارند، چگونه نیکان را تشخیص دهند و بر صدر نشانند. در تاریخ این مرز و بوم، سرهای حلاجها بر دار رفته است. حضرت حافظ از سالوسان و زاهدنمایان و بیدلان، بارها و بارها نالیده است و فردوسی، بزرگمرد شعر پارسی، بدون دریافت دیناری در اوج دردمندی و گلهمندی این جهان خاکی را ترک کرد، اما این ایرانیان بودند که در طول تاریخ با فرهنگ مردمی خویش، بزرگان را بر صدر دلها و یادها نشاندند و تاریکیها را زدودند... همین مردمی که در عمق وجود خود، هزاران سال است که به دنبال نور، نیکی، زیبایی و پاکی هستند.
سرزمین من از دو نوع تفکر متحجرانه و روشنفکرنمایانه، آسیبها دیده است. هر کدام از این دو نوع تفکر، هرازگاهی سعی در کشاندن مردم به سمت خود و انحراف آنها از مسیر واقعی و طبیعی شان کردهاند، در راه پیشرفت و تکامل شان سنگ انداختهاند؛ اما درود بر مردم ایران که با خرد جمعی و با پشتوانه فرهنگ غنی و توجه محض به قلب و باور خود، هرگز به این سمت یا آن سمت، کشیده نشدهاند که اگر چنین بود، وضع ما با وضع دهشتبار کشورهای همسایه، هیچ تفاوتی نمیکرد یا با وضع دیگر کشورهایی که در گذر زمان، هویت خود را باختند و از تمدن و فرهنگ شان، اثری باقی نماند. مردمی که مستشرقین جهان در شناخت پیچیدگیهای فرهنگی و روانی شان درماندهاند و نمیتوانند، پیشبینی شان کنند.
توده مردم ایران همواره درستترین راه را رفتهاند، درستترین انتخابها را کردهاند (هرگاه که توانستهاند انتخاب کنند)، گاه بردهاند و گاه باختهاند، اما سرپا ماندهاند؛ تمام قد با غرور و افتخار...
تأسف بزرگ این روزهای مان، التقاط واژه «روشنفکر» با کسانی است که خود را از مردم سرزمین شان جدا میدانند، راه شخصی خود را میروند، حرف خود را میزنند. روشنفکری این قشر در رد هویت ملی و فرهنگی شان ریشه دارد، نه در پربارتر کردن و افزودن به این فرهنگ، در جدایی محض از قرنها فرهنگ و علم و معرفت و هنر و ادب، جدایی محض از هزاران سال قهرمانی و صبر و مقاومت و ماندن.
دوره عجیبی است، دوره مشوشی است. در دورانی که حتی موسیقی بتهوون و موتزارت در قرن بیست و یک، دیگر به نوعی موسیقی پاپ (به معنای مردمی) به حساب میآید، کسانی یافت میشوند که این نوع موسیقی را با نوای تو و موسیقی تو قیاس میکنند! و در رد احساسات رقیق تو و نوع موسیقی عاشقانه و امروزی تو از تندترین عبارات، سود میجویند! به دنبال چه هستند این جماعت؟! هنر؟ فرهنگ؟ تویی که در آغاز بودی، تویی که حجب و نجابت و تواضع ذاتیات مانع از آن بود که تا در میان ما بودی، کلمهای از خود و آثارت دفاع کنی و خود را بزرگ جلوه دهی. تویی که سکوتها و صبرهای معنادار و تحملهای خاموش آخرین ات، دل مردم سرزمینم را به آتش کشاند. تویی که تسلیم محض بودی.
غریب است بشر امروز، چه به خود مینازد که در قرن ۲۱ میزید. چه با دانش و تخصص و عناوین بالای آکادمیک خود، فخر میفروشد! کدام دانش؟ دانش نسبی امروزی ما که تا چند قرن دیگر به شدت کهنه خواهد شد؟ دانشی چنان ناقص که نتوانست بیماری تو نازنین و هزاران عزیز دیگرمان را درمانی یابد؟ دانشی چنان ناقص که نمیتواند، لرزش زمین زیر پایمان را پیشبینی کند تا به از دست رفتن مردم مان و میراث فرهنگی مان، نینجامد؟ دانشی که هر روز در نقص اثبات شدههای دیروز خود، تئوریهای جدید میبافد؟ به قول فروغ فرخزاد «کدام قله، کدام اوج... »
چه کسی گفته است که معرفت و شعور و جهانبینی این مدرکگرفتهگان به واقع زندگانی نکرده، از پیرمردان و پیرزنان روستایی دنیادیده و سرد و گرم چشیده سرزمینم که زندگی را با بند بند وجودشان زیستهاند، بیشتر است؟
هنر و هنرمند در این دیار، نه در بین مردم، بلکه در میان خواصی که البته خود را خود را خاص میپنداشتهاند، همواره مهجور و مظلوم بوده اند؛ ادبیات، نمایش، سینما و از همه بیشتر موسیقی و آوازهخوانی! این هنرها از هر دو طیف متحجر و روشنفکرنما، آسیبها دیدهاند، هر دو دسته درکی جانانه از آن نداشتهاند؛ چون هنر مقولهای است که با جانهای نامتناهی در ارتباط است، نه با عقلهای بسته در حصارهای محدود حواس پنج گانه، نه عقلهای وابسته به منافع شخصی و زودگذر. هنرمندان این سرزمین را توده مردم درک کردهاند و درک خواهند کرد که با قلبهای بیآلایش¬شان به آنان دل¬باخته میشوند و اصلاً مگر عشق و دل-باختگی چیست؟ کجاست؟ جایی که از محدوده عقل و منطق نسبی انسان عبور میکند. این عشق است که راه به بیکرانهها دارد.
هنرمندان موسیقی «پاپ» سرزمین ما در این چند دهه ظهور خود از هر دو نوع تفکر متحجرانه و روشنفکرنمایانه، آسیبهای جدی دیدهاند و بلاها کشیدهاند... خوب به یاد میآوریم، پرواز در غربت فرهاد مهراد را با صدای خسته و دردمند و معترض و فریدون فروغی سالها لب فروبسته و در خود فرورفته و ویران شده را... مرتضی پاشایی عزیز ما که سالها در خلوت خود، بیهیچ یاوری و بیهیچ امکاناتی، زیرِ زمین ساخت و خواند. چه کسی میداند که هنرمندان مهجورِ تنها در خلوت و ناکامیهای خود، چه ها که نمیکشند و جان-شان در چه تب و تاب و عذابی است؟
هنر، همواره و همواره، مبحثی سلیقهای بوده و هست. میتوان اثری را دوست داشت یا نداشت، اما نمیتوان دیگران را مجبور کرد که اثری هنری را بپسندند یا بالعکس. نمیتوان ذائقه خود را به دیگران تحمیل کرد. نمیتوان برای دوست داشتن اثری، دلیل و مدرک یا دیالکتیک آورد. اوج آزاداندیشی و روشنفکری در این است که اگر حتی چیزی را نمیپسندیم و خوش نداریم به خواسته و عشق مردم خود احترام بگذاریم. بگذاریم خود انتخاب کنند که میکنند. اوج آزاداندیشی، در درک و فهم آن چیزی است که در دلهای مردم-مان جاری است؛ که اگر مردم¬مان را دوست داشته باشیم، نباید کار چندان دشواری باشد. هرچه با عقل و منطق درباره هنر، قلمفرسایی شود؛ باد هواست و بیاثر! هنر، زبان خود را دارد.
هزاران هزار نفر، صدها هزار نفر، میلیونها ایرانی با موسیقی ساده اما دل نشین و متفاوت تو با آوای محزون و بغض خاص تو، تار و پود روح¬شان به لرزه درآمد. صدها هزار نفر با زندگانی متفاوت تو که برایت رقم زده شد و دردناک بود، اما هرچه بود مال تو بود، برای تو بود، برایت تعیین شده بود ؛ قلبهای شان لرزید. هزاران هزار نفر از نیکوییها و خصلتهای بزرگ و ویژگیهای اخلاقی تو که ازلی و ابدیاند و مربوط به دیروز و امروز و فردا نیستند، گفتند و حسرت زود رفتن ات را خوردند و جانهای شان پر از درد شد.
میلیونها نفر، تصاویر خاص و منحصر به فرد تو را که شبیه هیچکس نبود، اما به غایت انسانی بود و به تو هویتی یگانه داد را دیدند و با تمام وجود، لمست کردند. تویی که در مدت بسیار بسیار کوتاه، سبک خاص خودت را ساختی و سبک خاص خودت را زیستی.
مرتضی پاشایی نازنین، تو در فرهنگ و جان و روح مردم سرزمین ات، جاودانه شدی. چه باک که افرادی با تکه کاغذی به نام مدرک عالی دانشگاهی به تو نازنین که در سکوت مطلقی، بتازند... چه باک که بر تو تهمتها زنند... چه باک که سعی در تحقیر و تخفیف ات داشته باشند... چه باک... تو بر دل مردم سرزمین ات نشستهای، مردمی که فرهنگ شان به بلندای تاریخ ایران عزیز است.
از روز جمعه ۲۳ آبان ۱۳۹۳ مصادف با ۲۰ محرم که تو سی سال و سه ماه و سه روز زیستی به بعد، هرکس که در ذم و یا مدح تو سخن بگوید، تنها به تو خواهد افزود و بس! در اوج و سرور جاودانه باشی...
منبع: صبا
از روز جمعه ۲۳ آبان ۱۳۹۳ که تو چنین غریبانه و دردناک رفتی، هرکس در این مرز و بوم به شیوه خود به این پرواز غافلگیرکننده و نابه هنگام، عکسالعمل نشان داد. هرکس که تو را خوب میشناخت یا نه، هرکس که تو را از نزدیک دیده بود یا خیر، هرکسی با توجه به شناخت و درک و فهم خود از تو، موسیقی مردمی، جایگاه هنرمند در این دیار، جبر، درد و مبارزهای به شدت و به غایت نابرابر، ناکامی و هزاران واژهای که در پس آن دنیایی از مفهوم و معنا نهفته است، به شیوه خود به این پرواز پرداخت.
مدتی بود که غفلتزده نسبت به مردم سرزمینم ناامید بودم. از جوانان وطنم و انفعال و سکوت و بیعملی شان دلخور بودم. نمیدانستم و نمیفهمیدم چرا خود را آشکار نمیکنند، چرا در خود فرو رفتهاند، چرا احساسی در آنها نمیبینم، چرا به ظواهر چنین دلبستهاند، چرا به سرنوشت خود و کشور و فرهنگ شان کم توجهند... اما... اما با پرواز تو، مردم سرزمینم بار دیگر به شیوهای غیرقابل باور و غیرقابل پیشبینی چنان خود و قلب پاک و زیبایشان را به نمایش گذاشتند که متحیر شدم، به خود بالیدم... مردم سرزمین ات برای تو «سوگ سیاوش»ی نوین برپا کردند؛ برای غم از دست دادن تو در شروع شکوفایی و آغاز پختگی... دیدن فوج فوج جماعتی که از همه جای تهران و ایران برای وداع معنادار با تو آمده بودند و چه بسیار کسانی که به واسطه کار و دانشگاه و روز غیر تعطیل بودن، نتوانسته بودند در این مراسم باشکوه، حضور فیزیکی داشته باشند؛ اما عمیقاً با دیگر مردم و با این غم همراه بودند، دلم را دوباره مملو از عشق به توده مردم وطنم کرد.
باز باور کردم و ایمان یافتم که در میان توده مردم ایران، حقیقتی گم نخواهد شد. مردمی که در قرن بیست ویکم، عزاداریای نوین، اما شرقی و ایرانی را برگزار کردند. عزاداریای که با فرهنگ نهفته در اعماق وجودشان عجین و به درازای هزاران سال است.
به یادآوردم که در حافظه جمعی مردم ایران، همیشه نیک و بد، جایگاه خود را پیدا خواهد کرد و مردم با شعور و درک ذاتی خود با معرفت نهفته در جان شان، همواره میدانند چگونه یادها را گرامی بدارند، چگونه نیکان را تشخیص دهند و بر صدر نشانند. در تاریخ این مرز و بوم، سرهای حلاجها بر دار رفته است. حضرت حافظ از سالوسان و زاهدنمایان و بیدلان، بارها و بارها نالیده است و فردوسی، بزرگمرد شعر پارسی، بدون دریافت دیناری در اوج دردمندی و گلهمندی این جهان خاکی را ترک کرد، اما این ایرانیان بودند که در طول تاریخ با فرهنگ مردمی خویش، بزرگان را بر صدر دلها و یادها نشاندند و تاریکیها را زدودند... همین مردمی که در عمق وجود خود، هزاران سال است که به دنبال نور، نیکی، زیبایی و پاکی هستند.
سرزمین من از دو نوع تفکر متحجرانه و روشنفکرنمایانه، آسیبها دیده است. هر کدام از این دو نوع تفکر، هرازگاهی سعی در کشاندن مردم به سمت خود و انحراف آنها از مسیر واقعی و طبیعی شان کردهاند، در راه پیشرفت و تکامل شان سنگ انداختهاند؛ اما درود بر مردم ایران که با خرد جمعی و با پشتوانه فرهنگ غنی و توجه محض به قلب و باور خود، هرگز به این سمت یا آن سمت، کشیده نشدهاند که اگر چنین بود، وضع ما با وضع دهشتبار کشورهای همسایه، هیچ تفاوتی نمیکرد یا با وضع دیگر کشورهایی که در گذر زمان، هویت خود را باختند و از تمدن و فرهنگ شان، اثری باقی نماند. مردمی که مستشرقین جهان در شناخت پیچیدگیهای فرهنگی و روانی شان درماندهاند و نمیتوانند، پیشبینی شان کنند.
توده مردم ایران همواره درستترین راه را رفتهاند، درستترین انتخابها را کردهاند (هرگاه که توانستهاند انتخاب کنند)، گاه بردهاند و گاه باختهاند، اما سرپا ماندهاند؛ تمام قد با غرور و افتخار...
تأسف بزرگ این روزهای مان، التقاط واژه «روشنفکر» با کسانی است که خود را از مردم سرزمین شان جدا میدانند، راه شخصی خود را میروند، حرف خود را میزنند. روشنفکری این قشر در رد هویت ملی و فرهنگی شان ریشه دارد، نه در پربارتر کردن و افزودن به این فرهنگ، در جدایی محض از قرنها فرهنگ و علم و معرفت و هنر و ادب، جدایی محض از هزاران سال قهرمانی و صبر و مقاومت و ماندن.
دوره عجیبی است، دوره مشوشی است. در دورانی که حتی موسیقی بتهوون و موتزارت در قرن بیست و یک، دیگر به نوعی موسیقی پاپ (به معنای مردمی) به حساب میآید، کسانی یافت میشوند که این نوع موسیقی را با نوای تو و موسیقی تو قیاس میکنند! و در رد احساسات رقیق تو و نوع موسیقی عاشقانه و امروزی تو از تندترین عبارات، سود میجویند! به دنبال چه هستند این جماعت؟! هنر؟ فرهنگ؟ تویی که در آغاز بودی، تویی که حجب و نجابت و تواضع ذاتیات مانع از آن بود که تا در میان ما بودی، کلمهای از خود و آثارت دفاع کنی و خود را بزرگ جلوه دهی. تویی که سکوتها و صبرهای معنادار و تحملهای خاموش آخرین ات، دل مردم سرزمینم را به آتش کشاند. تویی که تسلیم محض بودی.
غریب است بشر امروز، چه به خود مینازد که در قرن ۲۱ میزید. چه با دانش و تخصص و عناوین بالای آکادمیک خود، فخر میفروشد! کدام دانش؟ دانش نسبی امروزی ما که تا چند قرن دیگر به شدت کهنه خواهد شد؟ دانشی چنان ناقص که نتوانست بیماری تو نازنین و هزاران عزیز دیگرمان را درمانی یابد؟ دانشی چنان ناقص که نمیتواند، لرزش زمین زیر پایمان را پیشبینی کند تا به از دست رفتن مردم مان و میراث فرهنگی مان، نینجامد؟ دانشی که هر روز در نقص اثبات شدههای دیروز خود، تئوریهای جدید میبافد؟ به قول فروغ فرخزاد «کدام قله، کدام اوج... »
چه کسی گفته است که معرفت و شعور و جهانبینی این مدرکگرفتهگان به واقع زندگانی نکرده، از پیرمردان و پیرزنان روستایی دنیادیده و سرد و گرم چشیده سرزمینم که زندگی را با بند بند وجودشان زیستهاند، بیشتر است؟
هنر و هنرمند در این دیار، نه در بین مردم، بلکه در میان خواصی که البته خود را خود را خاص میپنداشتهاند، همواره مهجور و مظلوم بوده اند؛ ادبیات، نمایش، سینما و از همه بیشتر موسیقی و آوازهخوانی! این هنرها از هر دو طیف متحجر و روشنفکرنما، آسیبها دیدهاند، هر دو دسته درکی جانانه از آن نداشتهاند؛ چون هنر مقولهای است که با جانهای نامتناهی در ارتباط است، نه با عقلهای بسته در حصارهای محدود حواس پنج گانه، نه عقلهای وابسته به منافع شخصی و زودگذر. هنرمندان این سرزمین را توده مردم درک کردهاند و درک خواهند کرد که با قلبهای بیآلایش¬شان به آنان دل¬باخته میشوند و اصلاً مگر عشق و دل-باختگی چیست؟ کجاست؟ جایی که از محدوده عقل و منطق نسبی انسان عبور میکند. این عشق است که راه به بیکرانهها دارد.
هنرمندان موسیقی «پاپ» سرزمین ما در این چند دهه ظهور خود از هر دو نوع تفکر متحجرانه و روشنفکرنمایانه، آسیبهای جدی دیدهاند و بلاها کشیدهاند... خوب به یاد میآوریم، پرواز در غربت فرهاد مهراد را با صدای خسته و دردمند و معترض و فریدون فروغی سالها لب فروبسته و در خود فرورفته و ویران شده را... مرتضی پاشایی عزیز ما که سالها در خلوت خود، بیهیچ یاوری و بیهیچ امکاناتی، زیرِ زمین ساخت و خواند. چه کسی میداند که هنرمندان مهجورِ تنها در خلوت و ناکامیهای خود، چه ها که نمیکشند و جان-شان در چه تب و تاب و عذابی است؟
هنر، همواره و همواره، مبحثی سلیقهای بوده و هست. میتوان اثری را دوست داشت یا نداشت، اما نمیتوان دیگران را مجبور کرد که اثری هنری را بپسندند یا بالعکس. نمیتوان ذائقه خود را به دیگران تحمیل کرد. نمیتوان برای دوست داشتن اثری، دلیل و مدرک یا دیالکتیک آورد. اوج آزاداندیشی و روشنفکری در این است که اگر حتی چیزی را نمیپسندیم و خوش نداریم به خواسته و عشق مردم خود احترام بگذاریم. بگذاریم خود انتخاب کنند که میکنند. اوج آزاداندیشی، در درک و فهم آن چیزی است که در دلهای مردم-مان جاری است؛ که اگر مردم¬مان را دوست داشته باشیم، نباید کار چندان دشواری باشد. هرچه با عقل و منطق درباره هنر، قلمفرسایی شود؛ باد هواست و بیاثر! هنر، زبان خود را دارد.
هزاران هزار نفر، صدها هزار نفر، میلیونها ایرانی با موسیقی ساده اما دل نشین و متفاوت تو با آوای محزون و بغض خاص تو، تار و پود روح¬شان به لرزه درآمد. صدها هزار نفر با زندگانی متفاوت تو که برایت رقم زده شد و دردناک بود، اما هرچه بود مال تو بود، برای تو بود، برایت تعیین شده بود ؛ قلبهای شان لرزید. هزاران هزار نفر از نیکوییها و خصلتهای بزرگ و ویژگیهای اخلاقی تو که ازلی و ابدیاند و مربوط به دیروز و امروز و فردا نیستند، گفتند و حسرت زود رفتن ات را خوردند و جانهای شان پر از درد شد.
میلیونها نفر، تصاویر خاص و منحصر به فرد تو را که شبیه هیچکس نبود، اما به غایت انسانی بود و به تو هویتی یگانه داد را دیدند و با تمام وجود، لمست کردند. تویی که در مدت بسیار بسیار کوتاه، سبک خاص خودت را ساختی و سبک خاص خودت را زیستی.
مرتضی پاشایی نازنین، تو در فرهنگ و جان و روح مردم سرزمین ات، جاودانه شدی. چه باک که افرادی با تکه کاغذی به نام مدرک عالی دانشگاهی به تو نازنین که در سکوت مطلقی، بتازند... چه باک که بر تو تهمتها زنند... چه باک که سعی در تحقیر و تخفیف ات داشته باشند... چه باک... تو بر دل مردم سرزمین ات نشستهای، مردمی که فرهنگ شان به بلندای تاریخ ایران عزیز است.
از روز جمعه ۲۳ آبان ۱۳۹۳ مصادف با ۲۰ محرم که تو سی سال و سه ماه و سه روز زیستی به بعد، هرکس که در ذم و یا مدح تو سخن بگوید، تنها به تو خواهد افزود و بس! در اوج و سرور جاودانه باشی...
منبع: صبا
ارسال نظر