کد خبر: ۳۱۳۹۶
تاریخ انتشار: ۲۰ آذر ۱۳۹۳ - ۱۶:۳۶
ابی‌مخنف روایت می‌کند ضحاک‌بن‌عبدالله‌مشرقی به وی گفت: «با امام‌حسین شرط کردم من تا جایی در کنار شما می‌مانم و با سپاه کوفه می‌جنگم که برای شما فایده‌ای داشته باشد.
روزنامه شرق در یادداشتی به قلم غلامعلی رجایی . مدرس تاریخ اسلام نوشت :

مدت‌هاست درباره چهره‌های مختلفی که در کربلا در سپاه کوفه و سپاه امام بوده‌اند، فکر می‌کنم و به مطالب جالبی رسیده‌ام. در بین آنها آدم‌های عجیب‌وغریبی بوده‌اند. مثلا دوبرادر بوده‌اند؛ یکی از آنها در سپاه امام و دیگری در سپاه کوفه!  در این یادداشت سه‌چهره ازچهره‌هایی که در کربلا بوده‌اند را مورد بازشناسی قرار می‌دهم.  یکی؛ همین ضحاک‌بن‌عبدالله‌مشرقی از اهالی کوفه است که لوط‌بن‌یحیی‌ازدی ملقب به ابی‌مخنف، اولین مقتل‌نگار عاشورا و از اهالی کوفه که در زمان اما‌م‌صادق(ع) می‌زیسته و شیعه درست‌وحسابی بوده است و به‌گمانم از شاگردان حضرت بود و شاید به توصیه ایشان روایات مختلفی را از شاهدان حادثه غم‌انگیز کربلا که از همشهریان کوفی او بودند، گردآوری کرد و از وی چندروایت نقل کرده است.

ابی‌مخنف روایت می‌کند ضحاک‌بن‌عبدالله‌مشرقی به وی گفت: «با امام‌حسین شرط کردم من تا جایی در کنار شما می‌مانم و با سپاه کوفه می‌جنگم که برای شما فایده‌ای داشته باشد. به من قول بدهید هروقت حس کردم جنگیدن من دیگر برای شما فایده‌ای ندارد، اجازه داشته باشم میدان رزم را ترک کنم.» امام به او قول دادند. روز عاشورا، لحظه‌ای فرارسید که امام مانده بود و ضحاک‌بن‌عبدالله‌مشرقی.

نمی‌دانم شرایط جنگ چگونه بود که ضحاک تا آن لحظه زنده ماند و در زمره اصحابی نبود که پیش از بنی‌هاشم در صبح عاشورا به شهادت رسیده باشند. وی درحالی که در کنار امام، شمشیر می‌زد خود را به امام نزدیک و عرض کرد: «یابن‌رسول‌الله، یادتان هست با شما چه شرطی بستم؟» امام فرمود: «بله.» ضحاک عرض کرد: «اکنون، احساس می‌کنم ماندن من در این حالت برای شما هیچ منفعتی ندارد. اجازه می‌خواهم میدان را ترک کنم.» امام به او اجازه داد. حتی به وی نصیحت کرد که بماند و فیض شهادت در راه خدا را در کنار او درک کند. ضحاک که اسبش را در گوشه‌ای بسته و پیاده رزم می‌کرد، خود را به اسب رساند و سوار بر آن شد و در حالتی که به سپاه کوفه نشان دهد قصد جنگ ندارد و می‌خواهد از حلقه محاصره آنان خارج شود، درحالی که سپرش را انداخته و شمشیرش را هم پایین گرفته بود و سرش را به زیر افکنده بود، حلقه سپاه کوفه را شکافت. کوفیان که او را می‌شناختند وقتی دیدند وی قصد جنگ ندارد راه را بر او باز کردند و او از حلقه محاصره آنها خارج شد و به‌سمت کوفه تاخت. بعضی تیغ برکشیده خواستند او را تعقیب کنند اما جمعی مانع آنها شدند و گفتند: «او ضحاک است رهایش کنید چون چنین می‌نمایاند که سر جنگ با ما ندارد.»

ضحاک، امام را تنها گذاشت و جان خود را به سلامت از معرکه جنگ به‌در برد. شگفت و صدشگفت از این انسان و تصمیم‌های او در تاریخ. بدون تردید، ضحاک یکی از نگون‌بخت‌ترین انسان‌ها در تاریخ اسلام و بشریت است. شخصیت ضحاک را بنگرید. فردی محاسبه‌گر که امام را می‌شناسد و در جریان آن‌همه فرازوفرودها در کنار امام مانده است. حتی تا آخرین لحظه در کنار امام مانده و در کنار او شمشیر هم زده است اما چون اهل حسابگری است و نتیجه‌گرا و به فایده کار نگاه می‌کند تا تکلیفی که دین برعهده او می‌نهد در یک محاسبه اشتباه، جان خود را باارزش‌تر از جان امام دیده و درنهایت، حاضر می‌شود به قیمت تنهایی و شهادت امام - که او را برحق می‌دانست - جان خود را از گزند شمشیرهای کوفیانی که آنها را باطل می‌دانست، حفظ کند و از معرکه به‌در رود.

حالا بر سر امام هرچه می‌خواهد بیاید، بیاید! او در ازای این معامله چه به‌دست آورد؟ نمی‌دانم. چندصباح پس از امام زنده ماند؟ نمی‌دانم. چه سودی از این زنده ماندن به‌دست آورد؟ نمی‌دانم. هرچه بود، او که تا چندقدمی شهادت پیش رفته بود، با یک تصمیم اشتباه، خود را از فهرست شهیدان جاودانه کربلا، خارج کرد و در زمره رسوایان تاریخ جا گرفت. من این را قبول ندارم که بعضی می‌گویند حربن‌یزید‌ریاحی، در روز عاشورا، در یک لحظه بهشتی شد و از فرماندهی سپاه کوفه صرفنظر کرد و به امام پیوست. نه، اینگونه نیست. حر تا زمان رسیدن به کربلا باید در همه عمری که کرده، به‌گونه‌ای ارزشمند زیسته باشد که در آن لحظه خاص متوجه آن ارزش‌های زیستن خویش باشد والا نمی‌شود آدمی که سراسر عمر در پلیدی، پستی و پلشتی زیسته، به‌ناگاه در یک‌لحظه الهی شود. این مثل آن است که فردی بدون هیچ تمرین و سابقه‌ای در ورزش دوومیدانی، ناگهان در یک لحظه در مسابقه دو حاضر شود و توقع داشته باشد بدون هیچ‌گونه آمادگی جسمی و بدنی تا آخر مسابقه پابه‌پای کسانی که در مسابقه حضور یافته‌اند بدود. چنین امری، امکان ندارد. چهره دیگر که نگاهی به سرنوشت او از عبرت‌های کربلاست، عبیدالله‌بن‌حرجحفی است. امام وقتی دید خیمه عبیدالله در نزدیکی خیمه‌های اوست، خود شخصا برای دعوت عبیدالله به خیمه او رفت و از او خواست وی را یاری کند.

عبیدالله به امام گفت: «اسب و شمشیر خوبی دارم.» وی به‌خصوص از اسب تیزتک خود بسیار تعریف کرد و گفت: «حاضرم اینها را دراختیار امام بگذارم و در عوض امام مرا از همراهی خود معاف دارد.» امام به او فرمود: «من به اسب و شمشیر تو نیازی ندارم. به خود تو کار دارم.» سپس فرمود: «ای مرد، اگر قصد یاری مرا نداری از اینجا دور شو و تاجایی برو که صدای استغاثه مرا نشنوی. چون هرکس صدای فریادرسی مرا بشنود و مرا یاری نکند، بد سرانجامی خواهد داشت.» عبیدالله‌بن‌حرجحفی نگون‌بخت هم همانند ضحاک‌بن‌عبدالله‌مشرقی در محاسبه‌ای اشتباه به قیمت زنده‌ماندنش از امام خداحافظی کرد. او هم بی‌شک فکر می‌کرد زنده‌ماندنش باارزش‌تر از زنده‌ماندن فرزند رسول‌خدا و حجت خداست.

 عجیب اینکه امام به‌عنوان حجت برحق خدا نه‌تنها به او هیچ تکلیفی نکرد که بماند و وی را یاری کند بلکه در مهرورزی خاصی نسبت به او، بی‌آنکه به او بگوید تو با ترک من مرتد و از دین خدا خارج می‌شوی و... حتی به او پیشنهاد داد که اگر قصد یاری‌اش را ندارد از وی دور شود. عبیدالله مسلمان عملا با پشت‌کردن به امام مسلمان اسمی باقی ماند و با ترک یاری حجت خدا، عملا از دین خارج شد. از یک‌سو، او مسلمان است اما به امام خود پشت کرد و از سوی دیگر، وهب نصرانی غیرمسلمان است که در مسیر حرکت امام به‌سوی کوفه مزرعه خود را رها می‌کند و با مادر و همسر مسیحی‌اش به امام می‌پیوندد و جانش را هم در راه امام می‌دهد. آری؛ شگفت و صدشگفت از این انسان و انتخاب‌های او.
 

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین