|
|
امروز: جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ۰۴:۲۱
کد خبر: ۳۱۲۶۴۹
تاریخ انتشار: ۱۸ دی ۱۳۹۹ - ۱۳:۵۱
هنوز سیاهشان را از تن درنیاورده‌اند... راست می‌گویند، برای برگشتن به زندگی عادی خیلی زود است. چشم‌های مادر خانه قرمز است. انگار پیش از رسیدن ما گریه کرده. پوستری قدی از محمدحسین و زینب وسط پذیرایی است. سبد گل سفید در دستانم معذب است، انگار می‌خواهم قایمش کنم، کاش همان ابتدا در سطل زباله کنار آسانسور انداخته بودمش... پدرشان سبد را از دستم می‌گیرد و گوشه‌ای از اتاق می‌گذارد.


جایی در خیابان قیطریه تهران، در آپارتمانی در کمرکش کوچه‌ای خلوت، سحرگاه روز 18 دی‌ماه 1398، زهرا آخرین بار دستان فرزندانش را گرفت و آنها را بوسید. شیرینی‌ و ساندویچ‌ها را در ساک‌دستی‌شان گذاشت و به پسر خوش‌قامتش گفت از صبحانه غافل نشود. محمدحسین که چشم از تلفن همراهش برنمی‌داشت گفته بود‌: حالا مامان توی این وضعیت جنگی، صبحانه خیلی مهم نیست... این آخرین دیدار آنها بود. زینب و محمد را از زیر قرآن رد کردند، احتمالا مادر در گوش پسرش به او تأکید کرده که برای عید که مراسم دامادی‌اش است، حتما خودش را آماده کند، احتمالا روسری زینب را مرتب کرده و در جواب نگرانی‌هایش برای جنگ احتمالی گفته: نگران نباش عزیزم... بعد آنها به همراه پدر سوار آسانسور شده‌اند و برای همیشه رفته‌اند. از همان گرگ‌ومیش 18 دی‌ماه، این آپارتمان در کمرکش کوچه‌ای خلوت در خیابان قیطریه دیگر رنگ‌و‌بوی زندگی نگرفت. مثل خانواده 175 نفر دیگری که سوار آن هواپیما شدند. دکتر زهرا مجد و دکتر محسن اسدی‌لاری، مثل تمام بازماندگان آن پرواز یک سال آزگار است که زندگی نکرده‌اند. از همان صبحی که خواهر زهرا تلفن کرد و گفت یک هواپیما به مقصد اوکراین سقوط کرده، این خانه دیگر خانه نشد...؛ خانه‌ای که قرار بود برای نوروز پر از گل و نقل و هلهله عروسی محمدحسین باشد، از همان ظهر هجدهم دی‌ماه سیاه‌پوش شد و مراسم فاتحه برپا کرد. مادر و پدر جوانی که یک‌شبه دو فرزند از دست دادند، در آستانه یک‌سالگی این عزا، دوباره در این خانه را باز می‌کنند. خانه‌ای که یک سال است دیگر خانه نیست و زهرا دیگر حاضر نشد به آنجا پا بگذارد. روی مبل‌ها کشیده شده و خانه بوی زندگی نمی‌دهد. غذایی روی گاز در حال آماده‌شدن نیست، از اتاق بچه‌ها هیچ صدایی نمی‌آید. زهرا دیگر حاضر نشد بدون زینب و محمدحسین به این خانه برگردد. حالا خانه آماده سالگرد عزای بچه‌هاست. مثل خانه بقیه مسافران که این روزها سالگرد یک‌سالگی داغشان را برقرار می‌کنند. این گزارش، ‌شرح‌حالی از رنج پدر و مادرهایی است که در آن پرواز فرزندانشان را از دست دادند. زهرا و محسن یکی از این پدر و مادرها هستند، آنها راوی این فقدان یک‌ساله‌اند. مثل پدر و مادر آرش، پدر و مادر پونه، پدر ری‌را، پدر راستین، پدر و مادر سهند و سوفی و همه آنهایی که در این یک سال رنجی بالاتر از تصور را تجربه می‌کنند. آنهایی که یک‌شبه یک خانواده را از دست دادند. محمدحسین، مدال‌آور المپیاد شیمی و خواهرش به تورنتو رفته بودند تا در آنجا در رشته پزشکی ادامه تحصیل دهند. زینب 21 سال و محمدحسین فقط 23 سال داشت.

پیش از واقعه

هنوز سیاهشان را از تن درنیاورده‌اند... راست می‌گویند، برای برگشتن به زندگی عادی خیلی زود است. چشم‌های مادر خانه قرمز است. انگار پیش از رسیدن ما گریه کرده. پوستری قدی از محمدحسین و زینب وسط پذیرایی است. سبد گل سفید در دستانم معذب است، انگار می‌خواهم قایمش کنم، کاش همان ابتدا در سطل زباله کنار آسانسور انداخته بودمش... پدرشان سبد را از دستم می‌گیرد و گوشه‌ای از اتاق می‌گذارد. در اتاق تلویزیون می‌نشینیم. روبه‌روی دو راحتی که جای زینب و محمدحسین بود. زهرا همان‌طور که روسری‌اش را مرتب می‌کند، می‌گوید: «می‌نشستند جلوی هم روبه‌روی تلویزیون و مدام خبرها را چک می‌کردند. نگران بودند که جنگ بشود. محمدحسین می‌گفت: مامان اگر جنگ بشه، باید گروهی از نخبگان تشکیل بدیم. مامان یادت باشه اگر جنگ بشه من برمی‌گردم... ما باید اینجا باشیم و بجنگیم...». دست‌های مادر مشت می‌شود و می‌گوید: «از این دلم می‌سوزد... از اینکه بچه‌ام آن‌قدر عرق ملی داشت...». ‌از صبح ماجرا بگویید... آنها روایتگر روزهای پیش از سقوط هستند؛ ‌روزهایی که می‌گویند برای بچه‌هایشان پر بود از بوی میهن‌پرستی. انگار نمی‌خواهند به روز 18 دی‌ماه بپردازند... مادر می‌خواهد کمی عقب‌تر را روایت کند: «بچه‌های من بیشتر عمرشان را خارج از کشور گذراندند. هفت سال ابتدایی‌شان را در انگلستان گذرانده بودند، هفت ساله دوم را ایران بودند و حدود شش سال بود که به کانادا رفته بودند. فرزندان باهوش و پرافتخار ما. بچه‌هایی که اینجا هم اگر می‌ماندند می‌توانستند مدارج عالی داشته باشند، اما محمدحسین می‌گفت اینجا هر کاری بکنیم می‌گویند پدر و مادرشان کردند، می‌رویم جای دیگر زندگی‌مان را می‌سازیم و برمی‌گردیم. رفته بودند تورنتو تا پزشک شوند ما هم مرتب به آنها سر می‌زدیم. با وجودی که بیشتر زندگی‌شان را خارج از کشور گذرانده بودند یک عرق ملی و مذهبی خاصی داشتند. این عرق ملی و مذهبی نه به خاطر گرایش پدر و مادرشان بود، نه کسی این را به آنها تحمیل کرده بود. بچه‌ها برای تعطیلات سال نوی میلادی به ایران آمده بودند، هرچند دو‌ماه‌ونیم قبلش هم ایران بودند. از هر فرصتی برای آمدن استفاده می‌کردند تا دوستان و اقوام را ببینند و ایرانگردی کنند. اصلا می‌آمدند کشورشان را ببینند. این ماجرا خیلی برایشان مهم بود. این آمدن‌ها خیلی وقت‌ها هم با هم هماهنگ نمی‌شد. کارهایشان و درس‌هایشان به هم نمی‌خورد. ممکن بود با چند روز فاصله از هم برسند، اما این‌بار با هم آمدند تا برای همیشه هم با هم بروند». زهرا چشم‌هایش را می‌بندد و می‌گوید: «محمد از تیرماه برنامه‌ریزی کرده بود. به من گفت مامان من یک پرواز خیلی خوب اوکراینی پیدا کردم. هواپیمایش خیلی خوب است، هواپیمای نوی بوئینگ دارد و خوبیش این است که من و زینب می‌توانیم با هم بیاییم و فاصله ترانزیتش هم کوتاه است و سفرمان کوتاه می‌شود» و به همین سادگی محمد و زینب بعد از مدت‌ها تاریخ برگرشتشان به کانادا، برای رسیدن به کار و درس و مشق یکی می‌شود تا دیگر هرگز برنگردند. محمد و زینب آمده بودند تا برای تعطیلات پیش‌آمده کمی از کارهایشان را پیش ببرند. محمد که در آستانه ازدواج بود و قرار بود دو ماه دیگر با همسرش نامزد کند، اشتیاق زیادی برای آمدن عید داشت و حتی بلیت برای پدر و مادرش گرفته بود.

آخرین حضور خواهر و برادر با شهادت سردار سلیمانی مصادف می‌شود. روزهایی که بهت، ترس از آینده و سایه جنگ بر سر ایران حس می‌شد. مادر می‌گوید: «بچه‌ها در آخرین سفرشان مدام بیمار بودند. آنفلوانزای شدید که باعث شد تب شدید داشته باشند و کار ما شده بود پرستاری از مریض. اول محمدحسین مریض شد، بعد زینب و بعد هم پدرشان. اولین ساعات روز 13 دی‌ماه بود که خبرهای ترور و شهادت سردار سلیمانی رسید. بچه‌ها که خیلی اهل تلویزیون نبودند، مدام پای تلویزیون بودند و شرایط را تحلیل می‌کردند. محمد مدام می‌گفت سایه جنگ را حس می‌کند. زینب نگران ما بود که برایمان اتفاقی بیفتد. در واقع بچه‌ها می‌ترسیدند خودشان بروند و ما بمانیم در جنگ و آنها نگران باشند. فکرش را نمی‌کردند بشوند سپر دفاعی،‌ آنها قربانی شوند و ما تا ابد بسوزیم...». حالا همه ساکتیم. مادر کمی چای می‌نوشد و می‌گوید: «دوست‌های کانادایی بچه‌ها مدام از آنها خبر می‌گرفتند. آنها دنبال تحلیل‌هایی خارج از چارچوب صداوسیما می‌گشتند. بچه‌ها از شرایط برایشان می‌گفتند، از ناراحتی مردم و خودشان از اتفاقی که افتاده... هرچه می‌گذشت آنها نگران‌تر می‌شدند. تصمیم گرفتند در مراسم تشییع سردار سلیمانی در تهران شرکت کنند. روز تشییع ایشان مصادف بود با مراسم تشییع عموی من. قرار شد با بچه‌ها در مراسم عمویم حاضر شویم و بعد بچه‌ها را برای تشییع ببریم. می‌خواستند شکوه هم‌گرایی ملت را حس کنند، عکاسی کنند و عکس‌ها را برای دوستانشان می‌فرستادند».

این یک درد تجمیعی است

مادر دیگر سکوت می‌کند. چشمانش به نقطه‌ای نامعلوم خیره است... هرازگاهی جمله‌ای می‌گوید و ساکت می‌شود. ترجیع‌بند سخنانش این است: «درد ما تجمیعی است... هم بچه‌هایمان را از دست دادیم... هم سه روز از علت سقوط بی‌خبر بودیم، هم از خودی خوردیم، ‌هم بچه‌هایی از دستمان رفتند که این‌قدر به مملکتشان عرق داشتند و هم حالا متهمان را محاکمه نمی‌کنند...»‌. پدر بچه‌ها که تا به حال ساکت بوده می‌گوید: «نزدیک دانشگاه تهران که رسیدیم چنددقیقه‌ای در تشییع بودیم و من به بچه‌ها گفتم ما وظیفه‌مان را انجام دادیم، ‌باید برگردیم. اما بچه‌ها قبول نکردند. می‌خواستند در مراسم باشند. گفتند می‌خواهند از مراسم عکس بگیرند و حسی را همراهی کنند که ممکن است دیگر تکرار نشود...».

ماجرا همین‌جا تمام نمی‌شود. سفر یک‌روزه محمد به مشهد، با تشییع سردار سلیمانی در این شهر مصادف می‌شود. محمد به مادرش زنگ می‌زند و می‌گوید: «مامان به خاطر تشییع جنازه تمام اطراف حرم را بسته‌اند. نمی‌دانی چه زیارت دلچسبی کردم، چقدر حرم خلوت بود». ‌زهرا که هرچه به روز سفر نزدیک می‌شویم بی‌طاقت‌تر می‌شود، می‌گوید: «آخرین سفرش به مشهد هرچند یک‌روزه و کوتاه بود،‌ اما خداحافظی‌ با امام رضا برایش بی‌نظیر بود».

روز واقعه

امروز روز آخر است. از صبح بچه‌ها درگیر جمع‌و‌جور‌کردن وسایل و بستن چمدان‌ها هستند. یک چمدان فقط مال دیگران است. وسایلی که دوستانشان جلوی منزل می‌آوردند تا آنها را در کانادا به بستگانشان تحویل بدهند. برخلاف همیشه محمد بی‌قرار بود... این را زهرا می‌گوید و ادامه می‌دهد: «می‌گفتم مامان چرا آن‌قدر بی‌قراری؟‌ یک پرواز است دیگر... تو که بار اولت نیست... انگار حرف‌هایمان را نمی‌شنید. زینب هرازگاهی می‌گفت:‌ مامان می‌خواهید برنگردیم؟‌ اگر جنگ بشود چی؟‌ دوباره به اتاقش برمی‌گشت و ما سعی می‌کردیم همه چیز با خنده و شوخی بگذرد. اما بچه‌ها حالشان خوش نبود. انگار ذهنشان درگیر بود. می‌دانستم غذای هواپیما را نمی‌خورند. برایشان چند لقمه کوچک درست کردم و به محمد گفتم حتما صبحانه‌اش را بخورد... بچه بی‌قرار بود و گفت: مامان حالا خوردن چه اهمیتی داره؟‌ یه فکری می‌کنم....». زهرا برای اولین بار به فرودگاه نمی‌رود. آنها برای آخرین بار خداحافظی می‌کنند. دست‌های هم را می‌گیرند. قرار می‌شود عید همدیگر را ببینند... شاید در آخرین ملاقات زینب به مادرش گفته باشد که از طرف او هدیه نامزدی محمدحسین را تهیه کند... آخرین بوسه‌ها،‌ آخرین آغوش‌ها و خنده‌ها... قرار است از چند ساعت بعد،‌ این خانه دیگر هویتش را از دست بدهد.... چراغ اتاق بچه‌ها برای همیشه خاموش شود، دیگر کسی در آشپزخانه پشت میز ننشیند و چای نخورد... این خانه حالا یک سال است شاهد هیچ اتفاقی نیست... درش برای همیشه بسته شده... محسن و زهرا دیگر اینجا زندگی نمی‌کنند... خانه آخرین خاطراتش متعلق به بچه‌هاست... به دسته‌های گل که سرتاسر آپارتمان چیده‌اند، به بوی حلوا و گلاب، به گریه‌های زهرا و بچه‌هایی که برای همیشه قاب‌عکس شدند... . روایت ساعت‌های آخر کار ساده‌ای نیست... محسن اسدی‌لاری،‌ آخرین کسی است که بچه‌ها را دیده... او می‌گوید: داداش و زینب را.... آخر من به محمدحسین داداش می‌گفتم... (می‌خندد و دست‌هایش را گره می‌کند...) می‌دانید مثل داداشم بود، مشاورم بود... (دوباره می‌خندد،‌ دست‌هایش را به پیشانی‌اش می‌کشد...) چی می‌گفتم؟ داداش و زینب را بردم فرودگاه... پرواز تأخیر داشت... قرار شد وقتی سوار می‌شوند به ما خبر بدهند...». از اینجا صحنه تاریک است... مادر و پدر جوان دیگر لحظه‌ها را به‌درستی به یاد ندارند، چیزهایی محو از روزهایی که حالا بخشی جدانشدنی است، اما انکار می‌شود... دوست ندارند درباره‌اش حرف بزنند. هرچه درباره‌اش سؤال می‌کنم، زهرا به نامزد محمدحسین می‌رسد و فیلمی که هفته پیش از دانشگاه به دستش رسیده و محمدحسین را به‌عنوان پزشک برتر سال انتخاب کرده‌اند. به اینکه قرار بود محمدحسین چشم‌پزشک شود... زینب دوره لیسانسش را می‌گذراند و می‌خواست پزشکی بخواند... دوباره تلاش می‌کنم به لحظه‌ای برسند که خبر به آنها رسید... زهرا تعریف می‌کند: «من می‌خواستم کمی استراحت کنم... خواهرم زنگ زد که یک هواپیمای اوکراینی سقوط کرده... من به همسرم گفتم و او پروازها را چک کرد... گفت نگران نباش... پرواز نزدیک اوکراین است...». آخرین پیام محمد را نشانم می‌دهد: «نمازمان را روی صندلی خواندیم، تازه می‌ریم روی باند... مامان چه کنیم؟ دوست نداریم سوار هواپیما بشیم، دلم نمی‌خواد بریم...». مادر برایش نوشته: «خدا پشت و پناهتون». این آخرین پیام است... ساعت 6:13 صبح... کمتر از پنج دقیقه دیگر از این پیام،‌ بچه‌ها جایی از تهران سفرشان تمام می‌شود... .

خانم دکتر بعد چه کار کردید؟ زهرا مجد نمی‌خواهد به این لحظات برگردد... دست‌هایش به‌وضوح می‌لرزد... بعد خبر ایسنا را دیدیم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم... زهرا چندباری بی‌اختیار در ماشین را باز کرده تا خودش را بیرون پرت کند... از اینجا به بعد تصاویر مات و مبهوت است. از فرودگاه به محل سقوط، از محل سقوط به خانه، بعد تزریق داروی آرام‌بخش... بعد آمدن غریبه‌ها به خانه... بعد بوی گل مریم، بعد عکس بچه‌ها با روبان سیاه... آزمایش دی‌ان‌ای... خاک‌سپاری بدون خداحافظی... تابوت‌هایی که باز نمی‌‌شوند... چیزهایی که نمی‌خواهند ببینند، اصلا نمی‌خواهند بدانند. عروس بی‌قرار و زهرا که حاضر نیست با او صحبت کند... دوست‌های زینب... ملاقات با آدم‌هایی که زهرا می‌گوید اگر امروز بود هرگز به خانه راهشان نمی‌داد، خطای انسانی، بی‌هوش‌شدن پدر بعد از شنیدن خبر موشک، بعد خشم... بعد خانه خلوت می‌شود... شمع‌ها آب شده‌اند... مادر دیگر در این خانه زندگی نمی‌کند... چمدان‌هایشان را می‌بندند و می‌روند... خانه در 18 دی‌ماه 1398 تعطیل می‌شود و آنها در یک هفته مانده به این اتفاق آمده‌اند تا روایتگر دردی باشند که یک‌ساله می‌شود... . حالا 10‌دقیقه‌ای می‌شود که سکوت کرده‌ایم... انتظارتان چیست؟ این سؤال را من می‌کنم و زهرا با خنده‌ای تلخ می‌گوید: از کی؟ بعد از چند دقیقه می‌گوید: «من از خون بچه‌هایم کوتاه نمی‌آیم. بچه‌هایی درس‌خوان، المپیادی، نخبه... شما فکر کنید هر‌بار که خبری از دانشگاهشان می‌آید، هر‌بار که جایزه‌ای به محمدحسین تعلق می‌گیرد، ما دوباره داغدار می‌شویم... هر‌بار که کسی زخمی به قلبمان می‌زند، هر‌بار حرفی می‌شنویم، دوباره داغدار می‌شویم. در تمام این یک سال فقط و فقط همراهی مردم بود که ما را زنده نگه داشت. ما زندگی‌مان در 18 دی‌ماه تمام شد. وقتی فهمیدیم موشک زدند حالمان بدتر شد... شاید اگر سقوط طبیعی بود، ما امروز این‌قدر داغدار نبودیم... ما در روان‌شناسی چیزی داریم به نام روان‌شناسی سوگ، روان‌شناسی سوگ می‌گوید در سوگ اول مرحله انکار است و هرچه شوک سنگین‌تر باشد مرحله انکار شدیدتر می‌شود. شما وقتی یک سال سرطان داشته باشید، با مرگش ساده‌تر کنار می‌آیید... اما صبح بچه را راهی سفر کرده‌ای، من احتمال تصادف در راه فرودگاه را بیشتر از سانحه هوایی می‌دانستم... حالا هنوز مرحله انکار را می‌گذرانیم... اولش که ما در تلاطم بودیم، به دروغ گفته بودند 10 تا 12 نفر زنده هستند، در راه همان‌طور‌که جیغ می‌زدم، لحظه‌ای دعا کردم که بچه‌هایم بین آن 12 نفر باشند... بعد گفتم یعنی بچه دیگران بمیرد؟ هرگز! می‌دانید چه می‌خواهم بگویم؟ درد تمام مادران آن پرواز را حالا می‌فهمم...».

زهرا دیگر نمی‌تواند حرف بزند. محسن اسدی‌لاری می‌گوید: «ما از طرف کسانی داغ دیدیم که به آنها اعتماد داشتیم،‌ فرزندانمان آنها را امین می‌دانستند، حافظان امنیت بودند و همه اینها داغ است... از همه بیشتر اینکه این خون پاس داشته نشد، بیشتر از همه پاس داشته نشدن این خون،‌ داغ نخبگی این بچه‌ها آزارمان می‌دهد... در این پرواز نخبگانی بودند که حالا از دست رفته‌اند... وسایلشان هرگز به دست ما نرسید. سؤال‌های زیادی داریم... چطور عروسک در پرواز سالم مانده،‌ ولی موبایل‌ها و لپ‌تاپ‌های بچه‌های ما که در آن پروژه‌هایشان بود،‌ عکس‌هایشان بود، سالم نمانده... از وسایل زینب و محمدحسین تنها یک کارت بیمارستانی و یک پاسپورت سوخته به ما تحویل دادند... پروژه‌های بچه‌های ما میراثشان بود و ما نمی‌دانیم لپ‌تاپ‌هایشان حالا کجاست... ما توقعات مشخصی داریم، بالاخره باید مسببان معرفی شوند، دادگاه عادلانه برگزار شود. در دادسرای نظامی ما به‌شدت به این گفته یکی از فرماندهان معترض بودیم که گفته بود مسببان قبل از سالگرد معرفی می‌شوند و پرونده بسته خواهد شد. ما شکایت اصلی‌مان را پیش خدا می‌بریم، اما از خون بچه‌ها هم نمی‌گذریم». زینب و محمدحسین یک نمونه از مسافران پرواز اوکراین هستند. این گزارش ضمن گرامیداشت خون جان‌باختگان پرواز 752 اوکراین، روایتی از رنجی است که در هیچ نقطه‌ای از زندگی بازماندگان آنها متوقف نخواهد شد؛ رنج ازدست‌رفتن گرمی خانواده و آرزوهایی که بر باد رفت... .

منبع: روزنامه شرق / شهرزاد همتی
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین