فکرش را هم نمیکرد در عرض چند دقیقه تمام زندگیاش، رویاهایش پرواز کنند و یک مهمانی و" یک خیانت در امانت" وی را از آسمان بر تشک های مبلمان میخ کند.
قصه پسرک با استعداد از جایی ورق خورد که از عشقش به فوتبال باخبر شد،
عشقی که سراسر وجودش را فراگرفت و دنیا و رویاهایش را عوض کرد، نه تنها او
بلکه خیلی از همسن و سالهایش هم در این برهه زمانی درگیر ورزش میشوند،
مسعود و پسر عمو و داییهایش هم که علاقه وافری به ورزش داشتند از این
قافله عقب نماندند و همیشه زنگهای تفریح را با فوتبال میگذراندند، تا
جایی که با تیم نوجوانان ایلام برای مسابقات آموزشگاهی عازم اصفهان شدند که
ماه عسل آن قهرمانی شیرینی برایشان بود.
روزها گذشتند و مسعود قاسمی بزرگتر شد و به تهران آمد و مدتی در بهمن کرج توپ زد اما وضعیت مسکن و خورد و خوراک برایش راضی کننده نبود؛ تا این که بعد از اصرارهای آقای جمشید رشیدی به ذوب آهن اصفهان پیوست جایی که پسر خالهاش عباس جمشیدیان بازی میکرد و شرایط برایش راضی کننده بود؛ مدتی از حضورش در ذوب آهن نمیگذشت که با این تیم در اهواز قهرمان شدند...
مسعود برای شروع از هر جا و هر چه میخواهی بگو:
درهمان مسابقات بود که آقای ابوطالبی و ابراهیم زاده مرا به تیم ملی جوانان دعوت کردند، از همان اول علاقه خاصی به دروازهبانی داشتم، بعد از حضورم در مقدماتی جام جهانی کسانی که دور و بر باشگاه استقلال بودند و آن بازیها را تماشا کرده بودند دنبالم آمدند و آقای بهرام امیدی که جا داره همیشه از ایشان تشکر کنم در حقم لطف کردند و برای بازی در استقلال دعوتم کردند؛ خیلیها آرزوی تجربه بازی در این تیم بزرگ را دارند و من هم از کودکی طرفدار آن بودم.
برای تست گلر سوم سر تمرین رفتم که آقای هادی طباطبایی و شخصی روسی که نفرات اول و دوم برای این پست بودند.
آخر تمرین، خدا بیامورز ناصر حجازی گفت بیایید داخل دروازه و بعد از پشت هجده قدم توپ میکاشت و میزد، نمیدانم از خوش شانسی من بود یا بدشانسی بقیه که هر چه برای کسانی که برای تست آمده بودند زد رفت تو گل اما من گرفتم و همان موقع ناصر خان گفت: بیا با باشگاه و قرارداد ببند.
قراردادت چقدر بود؟ و چه سالی استقلالی شدی؟
من اصلا دخالتی نداشتم، شاید آن زمان به هزار تومان هم راضی میشدم یعنی قراردادم سفید بود، در دفتر حاج آقا فتحاله در باشگاه نشسته بودم که ناصرخان دو- سه تا چک آورد، فکر کنم سه میلیون و هشتصد، چهار میلیون بود. دقیق سال ورودم به استقلال را در خاطر ندارم فکر کنم 75یا76 نیم فصل دوم بود، یک هفتهای از ورودم میگذشت که با تیمی از عمان بازی داشتیم که بازی قبل را 2-4 واگذار شده بود، در آن بازی ناصرخان مرا در دروازه گذاشت، منی که حتی راه استادیوم آزادی را بلد نبودم، وقتی رفتم ورزشگاه و جو تماشاچیان را دیدم اول خیلی شکه شده بودم ولی با مرور بازی بهتر شدم آن زمان منصوریان کاپیتان بود، حرف قشنگی به من زد و گفت: « این سکوی پرتاب توست، میتوانی خوب یا بد پرتاب شوی..» و من آن مسابقه را خوب بازی کردم.
بعد از آن آقای پور حیدری که سرمربی تیم ملی بود مرا دعوت کرد و البته مدت زیادی نگذشته بود که خط خوردم یعنی گفتند: الان برایت خیلی زود است چون هفده سالم بود.
** بزرگ ترین اشتباه زندگیتان چه بود؟
رفتنم به استقلال در آن برهه از زمان من خیلی جوان و خام و ناپخته بودم،میتوانستم در ذوب آهن پخته تر شوم، بدترین و بهترین سال زندگیام سالی بود که ناصر حجازی در استقلال و در جام باشگاهها میخواستند مرا در دروازه بگذارند اما شرایطی پیش آمد که همه در موردش صحبت کردند و دیگر جالب نیست.
از طولانی ترین روزها و ساعتهای عمرتان بگویید؛
مسعود: طولانی ترین روزهایم زمانهایی بود که فردای آن بازی حساسی داشتیم، دوبار در دربی حضور داشتم و هرگز گل نخوردم.
از حس و حالت بگو:
مسعود: چه زمانی که فوتبال بازی میکردم و چه الان وقتی که میخواهم بخوابم به غیر از دعاهایی که همیشه دارم میگویم خدایا به کسی چیزی نده یا اگر دادی هرگز نگیر. زمانی که فوتبالم پایان گرفت، مصدومیتم و چیزهایی که باعث شد من دیگر فوتبال بازی نکنم، شاهد ریزش بسیاری از دوستانم بودم و دور برم خیلی خلوت شد و تنها شدم؛ روزی که گفتند دیگر نمیتوانم فوتبال بازی کنم بدترین روز زندگیام بود چون من علاقه شدیدی داشتم، زمانی که وقت پختگیام در استقلال بود که کاملا فیکس شده بودم. بعد از آن ماجرا به چالشهای عجیبی کشیده شدم، همیشه خوب میپوشیدم، خوب میگذشتم، خوب زندگی میکردم که همه آنها کمرنگ تر شدند؛ از نظر من انسانها دودستهاند که بعضیها تفکر خیلی عمیقی دارند مثل کسانی که ورشکسته میشوند و میتوانند دوباره بلند شوند و کسانی که بعد از شکست نمیتوانند بلند شوند و اکثرا به زندان و اعتیاد و خیلی چیزهای دیگر کشیده میشوند.
در آن شرایط دو نفر از دوستان خوبم در کنارم بودند و همیشه هستند خیلی کمکم کردند، من به جایی رسیده بودم که از آنها پول دستی میگرفتم. یک روز در آینه به خودم نگاه کردم و گفتم تو فلانی بودی و برای خودت احترامی داشتی، حتی اگر در شهر و دیار خودت هم بروی کسی برایت مثل قبل احترام قائل نیست؛ متاسفانه در دورهای زندگی میکنیم که "پول، شهرت و اعتبار" حرف اول را میزنند که اگر آنها را نداشته باشی، احترامی هم نداری، بعد از آن سه سال در خارج از ایران زندگی کردم و به یک خودباوری رسیدم که میتوانستم خودم را برگردانم.
*دوست داشتی چه مهارت یا حرفه خاصی را داشته باشی؟
تجارت را خیلی دوست دارم و شغل فعلیام هم نوعی تجارت است، کارخانه مبل دارم، دوست داشتم جای شخصیت هایی بودم که زندگیشان پر از هیجان است مثل شغل شما (خبرنگاری)
*از زندگیتان راضی هستید؟
نه! خیلیهامیگویند: آدمهای بسیاری هستند که دوست دارند جای تو باشند، من هم میگویم: میلیونها نفر دوست دارند جای بیل گیتس باشند، این طور که نمی شدند، خداوند به اندازه لیاقت آدمها بهشان میدهد، حالا اگر خودشان دوست دارند استفاده میکنند، اگر هم دوست نداشته باشند استفاده نمیکنند.
من میگویم: چه درتجارت و فوتبال آدم خام و ناپختهای بودم که اگر در کنار این خامی یک انسان با تجربه، یک مشاور یا کسی که میتوانست مرا به راه درست راهنمای کند وجود داشت، خیلی بهتر قدم برمیداشتم .
*آرزوهایت چقدر با گذشته تفاوت دارد؟
ما آدمها وقتی هجده ساله هستیم، برای همه چیز شوق و ذوق داریم و به همه چیز برسیم، اما بعد از این که سن بالاتر میرود، کم کم احساسات را کنار میگذاریم و بیشتر با منطق تصمیم میگیریم، من بیشتر ازقبل زندگیام را دوست دارم، چون بچه ام، همسرم و زندگیام هست و میتوانیم با هم و در کنار هم خوش باشیم و برای مادیات زندگی نمیکنیم در صورتی که هم به دنبال مادیات و در پس آن چشم و هم چشمی و خیلی چیزهای دیگر اما من دنبال آرامش هستم، آرامش فکری که زمانی از آن محروم بودم و تا چند سال بعد از انتشار فیلم نامزدیم که یک مراسم کاملا خانوادگی بود یک پرسه بسیار بدی از زندگیم رخ داد که همیشه میخواهم فراموششان کنم اما نمیتوانم حتی بعضی شبها باید با قرص خواب بخوابم .
صحبت پایانی: (با کمی تامل) دوست دارم هیچ جوانی در جامعه ما به انحراف کشیده نشود و دوست دارم از طریقی راه درست زندگیشان را پیدا کنند؛ بعضی روزها که با آقای سامره سرتمرین نوجوانان میرویم خیلی از نوجوانان را میبینم که با چه شور و شوقی میآیند و با استعداد تمرین میکنند، اگر مسئولان بتوانند دست این ها را بگیرند خیلی عالی میشود، خیلی از آنها آینده دارند و گرنه بعضی ازآنها چند روز دیگر با آدمهایی نااهل که کم هم نیستند به راههای خیلی بدی کشیده میشوند. من خیلی دوست داشتم فوتبالم ادامه پیدا میکرد، در استقلال زجرهای زیادی کشیدم چون همیشه پشت دو گلر خوب بودم، گاهی اوقات هم آنها را کنار میگذاشتم.
خیلی برایم سخت بود که برای مهمانی ساده نامزدیام کسی آمد و مرا از هست و نیستم ساقط کرد...
روزها گذشتند و مسعود قاسمی بزرگتر شد و به تهران آمد و مدتی در بهمن کرج توپ زد اما وضعیت مسکن و خورد و خوراک برایش راضی کننده نبود؛ تا این که بعد از اصرارهای آقای جمشید رشیدی به ذوب آهن اصفهان پیوست جایی که پسر خالهاش عباس جمشیدیان بازی میکرد و شرایط برایش راضی کننده بود؛ مدتی از حضورش در ذوب آهن نمیگذشت که با این تیم در اهواز قهرمان شدند...
مسعود برای شروع از هر جا و هر چه میخواهی بگو:
درهمان مسابقات بود که آقای ابوطالبی و ابراهیم زاده مرا به تیم ملی جوانان دعوت کردند، از همان اول علاقه خاصی به دروازهبانی داشتم، بعد از حضورم در مقدماتی جام جهانی کسانی که دور و بر باشگاه استقلال بودند و آن بازیها را تماشا کرده بودند دنبالم آمدند و آقای بهرام امیدی که جا داره همیشه از ایشان تشکر کنم در حقم لطف کردند و برای بازی در استقلال دعوتم کردند؛ خیلیها آرزوی تجربه بازی در این تیم بزرگ را دارند و من هم از کودکی طرفدار آن بودم.
برای تست گلر سوم سر تمرین رفتم که آقای هادی طباطبایی و شخصی روسی که نفرات اول و دوم برای این پست بودند.
آخر تمرین، خدا بیامورز ناصر حجازی گفت بیایید داخل دروازه و بعد از پشت هجده قدم توپ میکاشت و میزد، نمیدانم از خوش شانسی من بود یا بدشانسی بقیه که هر چه برای کسانی که برای تست آمده بودند زد رفت تو گل اما من گرفتم و همان موقع ناصر خان گفت: بیا با باشگاه و قرارداد ببند.
قراردادت چقدر بود؟ و چه سالی استقلالی شدی؟
من اصلا دخالتی نداشتم، شاید آن زمان به هزار تومان هم راضی میشدم یعنی قراردادم سفید بود، در دفتر حاج آقا فتحاله در باشگاه نشسته بودم که ناصرخان دو- سه تا چک آورد، فکر کنم سه میلیون و هشتصد، چهار میلیون بود. دقیق سال ورودم به استقلال را در خاطر ندارم فکر کنم 75یا76 نیم فصل دوم بود، یک هفتهای از ورودم میگذشت که با تیمی از عمان بازی داشتیم که بازی قبل را 2-4 واگذار شده بود، در آن بازی ناصرخان مرا در دروازه گذاشت، منی که حتی راه استادیوم آزادی را بلد نبودم، وقتی رفتم ورزشگاه و جو تماشاچیان را دیدم اول خیلی شکه شده بودم ولی با مرور بازی بهتر شدم آن زمان منصوریان کاپیتان بود، حرف قشنگی به من زد و گفت: « این سکوی پرتاب توست، میتوانی خوب یا بد پرتاب شوی..» و من آن مسابقه را خوب بازی کردم.
بعد از آن آقای پور حیدری که سرمربی تیم ملی بود مرا دعوت کرد و البته مدت زیادی نگذشته بود که خط خوردم یعنی گفتند: الان برایت خیلی زود است چون هفده سالم بود.
** بزرگ ترین اشتباه زندگیتان چه بود؟
رفتنم به استقلال در آن برهه از زمان من خیلی جوان و خام و ناپخته بودم،میتوانستم در ذوب آهن پخته تر شوم، بدترین و بهترین سال زندگیام سالی بود که ناصر حجازی در استقلال و در جام باشگاهها میخواستند مرا در دروازه بگذارند اما شرایطی پیش آمد که همه در موردش صحبت کردند و دیگر جالب نیست.
از طولانی ترین روزها و ساعتهای عمرتان بگویید؛
مسعود: طولانی ترین روزهایم زمانهایی بود که فردای آن بازی حساسی داشتیم، دوبار در دربی حضور داشتم و هرگز گل نخوردم.
از حس و حالت بگو:
مسعود: چه زمانی که فوتبال بازی میکردم و چه الان وقتی که میخواهم بخوابم به غیر از دعاهایی که همیشه دارم میگویم خدایا به کسی چیزی نده یا اگر دادی هرگز نگیر. زمانی که فوتبالم پایان گرفت، مصدومیتم و چیزهایی که باعث شد من دیگر فوتبال بازی نکنم، شاهد ریزش بسیاری از دوستانم بودم و دور برم خیلی خلوت شد و تنها شدم؛ روزی که گفتند دیگر نمیتوانم فوتبال بازی کنم بدترین روز زندگیام بود چون من علاقه شدیدی داشتم، زمانی که وقت پختگیام در استقلال بود که کاملا فیکس شده بودم. بعد از آن ماجرا به چالشهای عجیبی کشیده شدم، همیشه خوب میپوشیدم، خوب میگذشتم، خوب زندگی میکردم که همه آنها کمرنگ تر شدند؛ از نظر من انسانها دودستهاند که بعضیها تفکر خیلی عمیقی دارند مثل کسانی که ورشکسته میشوند و میتوانند دوباره بلند شوند و کسانی که بعد از شکست نمیتوانند بلند شوند و اکثرا به زندان و اعتیاد و خیلی چیزهای دیگر کشیده میشوند.
در آن شرایط دو نفر از دوستان خوبم در کنارم بودند و همیشه هستند خیلی کمکم کردند، من به جایی رسیده بودم که از آنها پول دستی میگرفتم. یک روز در آینه به خودم نگاه کردم و گفتم تو فلانی بودی و برای خودت احترامی داشتی، حتی اگر در شهر و دیار خودت هم بروی کسی برایت مثل قبل احترام قائل نیست؛ متاسفانه در دورهای زندگی میکنیم که "پول، شهرت و اعتبار" حرف اول را میزنند که اگر آنها را نداشته باشی، احترامی هم نداری، بعد از آن سه سال در خارج از ایران زندگی کردم و به یک خودباوری رسیدم که میتوانستم خودم را برگردانم.
*دوست داشتی چه مهارت یا حرفه خاصی را داشته باشی؟
تجارت را خیلی دوست دارم و شغل فعلیام هم نوعی تجارت است، کارخانه مبل دارم، دوست داشتم جای شخصیت هایی بودم که زندگیشان پر از هیجان است مثل شغل شما (خبرنگاری)
*از زندگیتان راضی هستید؟
نه! خیلیهامیگویند: آدمهای بسیاری هستند که دوست دارند جای تو باشند، من هم میگویم: میلیونها نفر دوست دارند جای بیل گیتس باشند، این طور که نمی شدند، خداوند به اندازه لیاقت آدمها بهشان میدهد، حالا اگر خودشان دوست دارند استفاده میکنند، اگر هم دوست نداشته باشند استفاده نمیکنند.
من میگویم: چه درتجارت و فوتبال آدم خام و ناپختهای بودم که اگر در کنار این خامی یک انسان با تجربه، یک مشاور یا کسی که میتوانست مرا به راه درست راهنمای کند وجود داشت، خیلی بهتر قدم برمیداشتم .
*آرزوهایت چقدر با گذشته تفاوت دارد؟
ما آدمها وقتی هجده ساله هستیم، برای همه چیز شوق و ذوق داریم و به همه چیز برسیم، اما بعد از این که سن بالاتر میرود، کم کم احساسات را کنار میگذاریم و بیشتر با منطق تصمیم میگیریم، من بیشتر ازقبل زندگیام را دوست دارم، چون بچه ام، همسرم و زندگیام هست و میتوانیم با هم و در کنار هم خوش باشیم و برای مادیات زندگی نمیکنیم در صورتی که هم به دنبال مادیات و در پس آن چشم و هم چشمی و خیلی چیزهای دیگر اما من دنبال آرامش هستم، آرامش فکری که زمانی از آن محروم بودم و تا چند سال بعد از انتشار فیلم نامزدیم که یک مراسم کاملا خانوادگی بود یک پرسه بسیار بدی از زندگیم رخ داد که همیشه میخواهم فراموششان کنم اما نمیتوانم حتی بعضی شبها باید با قرص خواب بخوابم .
صحبت پایانی: (با کمی تامل) دوست دارم هیچ جوانی در جامعه ما به انحراف کشیده نشود و دوست دارم از طریقی راه درست زندگیشان را پیدا کنند؛ بعضی روزها که با آقای سامره سرتمرین نوجوانان میرویم خیلی از نوجوانان را میبینم که با چه شور و شوقی میآیند و با استعداد تمرین میکنند، اگر مسئولان بتوانند دست این ها را بگیرند خیلی عالی میشود، خیلی از آنها آینده دارند و گرنه بعضی ازآنها چند روز دیگر با آدمهایی نااهل که کم هم نیستند به راههای خیلی بدی کشیده میشوند. من خیلی دوست داشتم فوتبالم ادامه پیدا میکرد، در استقلال زجرهای زیادی کشیدم چون همیشه پشت دو گلر خوب بودم، گاهی اوقات هم آنها را کنار میگذاشتم.
خیلی برایم سخت بود که برای مهمانی ساده نامزدیام کسی آمد و مرا از هست و نیستم ساقط کرد...
منبع: جام نیوز
ارسال نظر