|
|
امروز: پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۳ - ۱۳:۵۸
کد خبر: ۲۹۶۰۴
تاریخ انتشار: ۰۱ آذر ۱۳۹۳ - ۱۶:۰۵
جگر ما آنجایی درمی‌آید که با پاک کن به ما گفتی، سرطان‌ها - «خرچنگ»‌های روی دیوار خانه‌های هنرمندان- را پاک کنیم و ما ده‌تا ده‌تا پاک کردیم که تو بمانی و نماندی. جگر ما آنجایی در می‌آید که همه می‌گویند راحت شد، خلاص شد!
بابک حمیدیان . بازیگر در  روزنامه شرق نوشت:

به نوید گفتم انگار «مجید» بر کجاوه‌اش نشسته و دارد باز می‌خندد؛ به این جماعتی که برای تشییع او آمده‌اند. عکس‌های این سال‌های اخیر تو، فانتزی بزرگ و دایمی توست در مواجهه با زندگی. طناب‌ها را با فتوشاپ پاک می‌کردی تا در عکس‌های نهایی به مخاطب یادآوری کنی چقدر رهایی را دوست داری. آخر قربانت شوم چرا به عزراییل - ملک مقرب- نگفتی طناب جان تو را پاک نکند؟ ما با طناب هم به تو می‌بالیدیم. ببین چه بر جگر دوستانت آوردی مجید؟ سلام «کاپیتان مجید»! ما هنوز نمی‌دانیم آیا واقعا تو را از دست داده‌ایم یا نه؟ تو را به اسم جدت اگر جایی قایم شده‌ای بگو. هروقت سر می‌چرخانم، زمزمه خاطره‌ای از توست چون همه دوست دارند بگویند از بقیه به تو نزدیک‌تر بوده‌اند. «ناهیدجان» خواهرت که تا آلمان آمد تا بخشی از مغز استخوانش را به تو پیوند بزند، زیر درختی ایستاده بود و با ریتمی ثابت می‌گفت: «همه ‌کس و کارم...». مادرت وقتی به عکس تو بوسه می‌زد، می‌گفت کجایی مادر که باز هم برایت آبمیوه بگیرم؟ یاد تصویرت افتادم در آینه ماشینم در جاده روستایی در شمال که گفتی آبمیوه مدت‌دار اجازه نداری بخوری. مادرت منتظر است که از او آبمیوه در‌خواست کنی تا کمی از شیره جان خود را در آن بریزد و بدهد تو بنوشی تا جگرت حال بیاید.

 تو را به اسم جدت، «سیدمجید» اگر جایی قایم شده‌ای بگو... . سلام «کاپیتان مجید»! خدا کند این نسل هیجان‌زده اینترنتی، در صفحه‌های پوچ و بی‌مصرف دنیای مجازی، تو را برای خودشان با انگشت شست به نشانه «لایک» مصادره نکنند. تو برای ما که از نزدیک، آغوشت را همواره بازیافتیم، پر از حرارت و شور زندگی هستی. برای همین است که «رضا ثروتی» با دستان لرزان، شعری برایت خواند. برای همین پانته‌آ خانوم پناهی‌ها نتوانست حرف بزند، «محسن تنابنده» بالا نیامد تا چیزی درباره‌ات بگوید. برای همین «مهدی نادری» آن بالا گفت بی‌تمرکز است و جملاتش را پس‌وپیش گفت و من در گوشه‌ای، امیر پسر خواهرجانت را در آغوش گرفته بودم که بوی تو را داشت. تو نمی‌توانی محصور دنیای خالی از عاطفه مجازی باشی. بگذار آنها که اینترنتی زندگی می‌کنند دلخوش باشند به سوگواری برای تو. «حسین پاکدل» هم فکر می‌کند تو دوباره می‌روی روی صحنه، ما هم مجید عزیزم... .

سلام «کاپیتان مجید بهرامی»! تو قلب «خانه خورشید»ی. تو «کاپیتان» گروه «نرگس سیاه» هستی. تو دستورات «حامد» را روی ما پیاده می‌کردی. من دانشجوی تئاتر بودم و بعدها به شما اضافه شدم، با محسن تنابنده و رفقای دیگر و تو پوست ما را می‌کندی در تمرینات. سختگیری تو بلای جان ما بود ولی با این حال چقدر می‌خندیدیم؛ یادت هست؟ تو با گچ‌هایت فقط به رد صورت سیاه‌ها فکر می‌کردی؛ چه حیف که «نوید» پیش ما نبود و «مهدی‌جان پاکدل» هم نبود و پانته‌آ خانوم پناهی‌ها هم در آن دوره کنار ما نبود. آنها البته کنار تو و حامد، خانه خورشید را خانه خورشید کرده بودند. در نمایش «عجایب‌المخلوقات»، باز هم آویزان شدی و رهبر ارکستر بودی و باز هم «کاپیتان» بودی. این‌بار با بدنی کم‌جان و عضلاتی کم‌رمق؛ عضلاتی که روزی حسرت من بود داشتنش. در «عجایب»، پیش‌بینی کردی آن سال سیمرغ می‌گیرم و گرفتم و باز آغوش تو بود. به بیراهه نروم. این یادداشت قرار است در صفحه مهمی چاپ شود در روزنامه‌ای معتبر، این یعنی همه ممکن است آن را بخوانند، این یعنی همه که تئاتر نمی‌بیبنند که متوجه حرف‌های من شوند، این یعنی بعضی‌ها برایشان جالب‌تر آن است که اخبار تیم فوتبال امید را زمانی که از در پشتی هتلی در کیش فرار کردند تا پول قلیانشان را ندهند دنبال کنند تا اینکه بدانند «مجید بهرامی» نامی، به باریک‌ترین بند‌ها و طناب‌های زندگی آویزان بود، چون به زندگی ایمان داشت از همه ما بیشتر. سلام «کاپیتان مجید»! جگر ما آنجایی درمی‌آید که سرطان، چشمان ما را بازی داد که مجید هست و می‌جنگد.

جگر ما آنجایی درمی‌آید که با پاک کن به ما گفتی، سرطان‌ها - «خرچنگ»‌های روی دیوار خانه‌های هنرمندان- را پاک کنیم و ما ده‌تا ده‌تا پاک کردیم که تو بمانی و نماندی. جگر ما آنجایی در می‌آید که همه می‌گویند راحت شد، خلاص شد! آخر ما چه گناهی کردیم که نمی‌دانیم واقعا رفتی یا شوخی می‌کنی با ما؟ جگر من آنجایی درمی‌آید که دوشنبه صبح در محوطه تئاتر شهر، کسی با لهجه ترکی می‌گفت «این بنده خدا برایش کم آدم آمده»! آخر می‌دانی مجید جانم، عقل آدم‌ها در این سرزمین به چشمشان است؛ چون کتاب نمی‌خوانند، سینما نمی‌روند و تئاتر نمی‌بینند. هرچه آدم بیشتر باشد برای عزاداری، مردم هیجان‌زده‌تر می‌شوند و این یعنی شخص متوفی هنرمند‌تر بوده حتما! تو می‌دانی و ما هم که در فیلم «سلام سینما»، از همه ریزه‌تر بودی و هیجان‌زده‌تر که انتخاب شوی. تو می‌دانی و ما هم که در فیلم «گیلانه» فکر می‌کردی خاکریزها لو رفته و دوستانت دارند شهید می‌شوند. تو می‌دانی و ما هم که در فیلم «بدرود بغداد» باز هم سر و ته دراز کشیده بودی، به عربی آواز می‌خواندی و ماهی خام می‌خوردی. خیلی‌ها اینها را نمی‌دانند، پس بهتر است از کنارش عبور کنیم. دوباره و دوباره و دوباره، سلام «کاپیتان مجید»! عمو «مجتبی میرطهماسب» و مریم بانو و یسنا، روز خاکسپاری در بهشت‌زهرا لحظه‌ای آرام نبودند که دوست دارم دست آنها را ببوسم که اینقدر رفیق ماندند. «علی فتوحی» هم بود؛ گیج و گنگ به اطراف نگاه می‌کرد. همه این‌طور بودیم... خداحافظ «کاپیتان سید مجید بهرامی»! در هفتمین روز پر کشیدنت، به نشانه آرامش روح بزرگت به آسمان نگاه می‌کنیم و تو را و روحت و لبخند دایمت را به آرامش می‌سپاریم و رهایی. به امید دیدارت در جایی بهتر.
 


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین