کد خبر: ۲۵۸۴۴
تاریخ انتشار: ۱۵ مهر ۱۳۹۳ - ۱۰:۱۲
امروز۱۵ مهر سالروز تولد سهراب سپهری است. هنرمندی که با نقاشی‌ها و شعرهایش فضاهای تازه‌ای را در فرهنگ و هنر ایران خلق کرد.
خواهرزاده‌های سهراب سپهری می‌گویند اگرچه داستان‌های عجیب و غریبی ساخته‌اند اما خاطراتی که خود آنها از رابطه با او داشته‌اند از عجیب‌ترین رابطه‌های زندگی‌شان بوده است.

امروز۱۵ مهر سالروز تولد سهراب سپهری است. هنرمندی که با نقاشی‌ها و شعرهایش فضاهای تازه‌ای را در فرهنگ و هنر ایران خلق کرد. مطلبی که می‌خوانید، برگرفته از مصاحبه‌ای با دو خواهرزاده سهراب سپهری است که در مجله پروین و در سال ۸۱ منتشر شده است. در این مصاحبه که سعید نعمت‌الله و معصومه بیات، آن را انجام داده‌اند، جلال و جعفر فاطمی، خواهرزاده‌های سهراب درباره او رابطه‌شان با او به عنوان دایی سخن گفته‌اند:

جلال و جعفر فاطمی خواهرزاده‌های سهراب سپهری هستند. دو برادر که ما برایشان بهانه‌ای شدیم تا با یکدیگر به یادآوری دایی‌شان بنشینند و سوگ سهراب چنان تازه بود که نگاه‌های تر، می‌بایست میان حرکات دست‌ها و لحن خشک صدا، پنهان شود. اما چه کسی سهراب را مرده می‌پندارد؟ از جلال و جعفر فاطمی بپرسید، آنها یادشان هست که وقتی در شب باغ، بی سهراب، نشسته بودند، ناگهان یکی از تاریکی بیرون می‌آمد و همه فریاد می‌کشیدند، آه، سهراب آمد.

 

امروز سالگرد تولد سهراب سپهری است. شما هیچ وقت برایشان جشن تولد گرفته بودید؟

جلال فاطمی:‌ نه، این مراسم اصلا در فامیل وجود نداشت. یادم نمی‌آید هیچ وقت جشن تولدی برای سهراب برپا شده باشد. این قضیه بعدها وقتی مهدی پسرخاله‌ام دیپلمه شد، به فرهنگ ما وارد شد. البته یک دفعه به یاد دارم وقتی که ۴ـ۵ سالم بود خواهرهایم برایم جشن تولد گرفتند و به عنوان هدیه، لاک ناخن بهم دادند! خب طبیعی بود که لاک را برای خودشان گرفته بودند.

 

سهراب نزد شما بیشتر یک دایی است یا یک شاعر بزرگ؟

جلال: بیشتر یک دایی مهربان است. یک دایی مهربان که شعرهای خیلی خوبی دارد. البته جعفر که از من بزرگتر است خاطرات بیشتری از سهراب دارد.

 

و جذاب‌ترین آن خاطرات؟

جعفر فاطمی: بهترن خاطراتی که از همراهی با سهراب دارم پیاده‌روی‌ها و بیابانگردی‌ها بود. سال‌های دهه ۴۰ هر تابستان به کاشان می‌رفتیم یا به قریه چنار نزدیک مشهد اردهال. در این راهپیمایی‌ها با خلق و خوی سهراب کاملا آشنا می‌شدیم. او به زندگی احترام می‌گذاشت، بنابراین بسیار نگران جانداران و گیاهان بود. از کنار یک گل که رد می‌شد مواظب بود تا وزش حرکتش، گل را پر پر نکند. همان چیزی که در شعرهایش می‌بینید، سهراب هم آن بود.

 

جلال: یکی از بهترین خاطرات تمام زندگی من همان پیاده روی‌هاست. تام عشق ما این بود که تابستان‌ها همراه سهراب به کشف بیابان برویم. هیچ آدم بزرگی با چنین علاقه‌ای به ما بچه‌ها توجه نداشت. سهراب در ضمن همیشه دوست داشت ما را سورپریز کند. مثلا همراه ما به کاشان نمی‌آمد. وقتی شب همه ما در تاریکی باغ، بی‌سهراب نشسته بودیم، ناگهان می‌دیدیم یکی از تاریکی بیرون آمده، همه فریاد می‌کشیدیم، سهراب آمد، سهراب آمد و به سویش می‌دویدیم، می‌دانستیم که از فردا برنامه گردش‌ها دوباره آغاز خواهد شد.

 

جعفر: سهراب در آن گردش‌ها، حواس ما را به خارها، حشرات و گیاهان جلب می‌کرد. خودش سنگ جمع می‌کرد. سنگ‌های عجیب و غریب و جالبی پیدا می‌کرد. به تمام مظاهر طبیعت عشق می‌ورزید، آن گردش‌ها هدیه سهراب بود به این ۷ ـ۸ بچه. موقعیت او در جامعه روی ما تاثیری نداشت. خود دایی بود که تاثیرگذار بود. وقتی کسی بلایی به سر جک و جانورها می‌آورد چقدر عصبانی‌اش می‌کرد.

 

جلال: تمام سر و صدایی که شعر سهراب بعدها به پا کرد قابل مقایسه با هیجان رابطه ما با او نبود. من شناخت کاملی روی شعر و ادبیات نداشتم امار ابطه‌ام با او پیچیده‌ترین و دست‌نیافتنی‌ترین و جذاب‌ترین تجربه‌ای است که در عمرم داشته‌ام. مهربانی او چیزی‌ست که از یاد بردنی نیست. او به هر شخص آنقدر توجه داشت که آدم فکر می‌کرد مهم‌ترین شخص برای سهراب اس.ت سهراب با همه ما، تک تک ما، رابطه به خصوصی داشت طوری که هر کدام از ما فکر می‌کرد تنها اوست که این رابطه به خصوص را با سهراب دارد.

 

جعفر، سهراب مدتی به تو نقاشی یاد می‌داد؟

جلال: نه اما نقاشی‌اش روی من تاثیر گذاشته بود و او مرا تشویق می‌کرد به کشیدن. یک بار وقتی که ما بابل زندگی می‌کردیم و سهراب آمده بود به ما سر بزند، دخترخاله‌های او بودند و فرزندان آنها نقاشی‌های‌شان را به سهراب نشان می‌دادند، من کنار سهراب ایستاده بودم و چون همیشه مرا تشویق می‌کرد منتظر بودم که دست مرا بگیرد و بیاورد جلوی آنها و بگوید که شما نقاشی‌های جلال را دیده‌اید؟ و از این جور حرف ها. اما سهراب این کار را نکرد. نمی‌دانم شاید خجالتی بودن او باعث این شده بود. من تازه یاد گرفته بودم کاراکترهای مجله‌های مصور آمریکایی بکشم. چندین سال بعد که رفتم آمریکا و برگشتم، یک بار رفتم چنار، قلم مو و رنگ و روغن و بوم برداشتم و رفتم کوه، خواستم ببینم سهراب چگونه از منظره کوه و بیابان حض بصری می‌برده، از رودخانه رد شدم و هر چقدر سعی کردم دیدم اصلا حس و حال نقاشی روی بوم را ندارم. اما ناگهان سنگ صاف کوچکی را دیدم که آن نزدیکی‌ افتاده بود. شروع کردم با علاقه روی سنگ نقاشی کردن. صورت یک چوپان را کشیدم. کنارش تاریخ هم گذاشتم، سال ۱۳۵۹ ــ ۱۹۷۸،

جعفر: بعد مادرم می‌گفت که دکتر فیلسوفی با شوق و ذوق آمده سنگی را نشان داده که از یکی به قیمت زیادی خریده بوده، گفته بود کار سهرابه. همه تعجب کرده بودند که چطور سهراب پرتره کشیده، صورت یک چوپان. بالاخره معلوم شد که کار جلال بوده.

یکی دیگر از دلایلی که بچه‌ها و بزرگترها این همه سهراب را دوست داشتند این بود که هرگز نصیحت نمی‌کرد. یک بار نیویورک که آمده بود دیدم‌اش. من گاهی دوره‌هایی داشتم که در خود فرو می‌رفتم و هیچ خبری به خانواده‌ام نمی‌دادم. سهراب به جای این که مرا نصیحت کند و بگوید که از سلامتی خودت خانواده را با خبر کن و از این جور حرف‌ها... می‌گفت: «اصلا لازم نیست نامه بنویسی، فقط خیلی تلگرافی بنویس:‌پول ندارم، بفرستید.»

 

گویا سهراب از نیویورک هیچ خوشش نمی‌آمد.

جعفر: بله. اصلا آنجا را دوست نداشت. برای این که اصلا نمی‌توانست آسمان را ببیند. آسمان در نیویورک تنها خط‌های باریک آبی است که لابلای آسمانخراش‌ها کشیده شده. ساختمان‌ها آنقدر بلند هستند که یک آدم روی زمین گویا دارد در قعر یک دره عظیم از آسمانخراش‌ها راه می‌رود. به علاوه این که سهراب خودش می‌گفت که کلاستروفوبیا (ترس از فضای بسته) دارد. از جاهای در بسته وحشت داشت، داخل آسانسور نمی‌رفت، از سینما هم به همین دلیل اجتناب می‌کرد.

 

جلال: از تونل همین‌طور. وقتی که می‌خواست به بابل بیاید، می رفت دور می‌زد و از جاده دیگر می‌آمد چون طاقت تونل های جاده چالوس یا هراز را نداشت، در جاهای بسته نفسش می‌گرفت.

 

اما عاشق سفر بود.

جعفر: بله. سفر، دیدن و سیر کردن جزیی از سیستم فکری‌اش بود. آن شعر گوش کن دورترین مرغ سحر می‌خواند. تیمور (پسر عموی سهراب) می‌گوید که وقتی روی دریاچه‌ای در هندوستان بودند، همان صداها و حالات وجود داشته و بعدا وقتی شعر را می‌خواند می‌بیند که همه آن چیزها به شعرش وارد شده.

 

و راجع به زندگی غریب سهراب داستان‌هایی سر زبان‌هاست.

جعفر: به هر حال همیشه درباره زندگی آدم‌های بزرگ داستان‌هایی ساخته می‌شود. از روی سوءنیت هم نیست. مثلا متولی امامزاده‌ای که قبر سهراب در آنجاست چه قصه‌هایی درباره سهراب تعریف می‌کند، که مثلا سهراب به جای غذا یک کمی ماست می‌خورد، یا به جای چای، آب کمرنگی. او اصلا سهراب را صاحب کرامات معرفی می‌کند. داستان تخیلی دیگری هم وجود دارد که می‌گوید سهراب یک بار که از گیشا راه افتاده بود و کیلومترها از خانه دور شده بود،‌ناگهان می‌بیند مگسی در ماشین حبس شده، بنابراین برمی‌گردد گیشا،تا مگس را آنجا پیاده کند. اما به هر حال سهراب انسان مهربان و بسیار حساسی بود. این موضوع واقعیت دارد که یک بار کشاروزی جلوی ماشین او دست بلند می‌کند و از سهراب می‌پرسد که سیگار دارد؟ و سهراب سیگاری نداشته و خیلی غصه می‌خورد که چرا نتوانسته به آن کشاورز سیگاری بدهد. از آن به بعد با وجود آن که سیگاری نبود، همیشه در جیبش سیگار نگه می‌داشت. و چیز دیگری که احمدرضا احمدی تعریف می‌کند این است که سهراب هر بار که در خانه موسیقی می‌گذاشته و گوش می‌داده سوسکی هم می‌آمده و مشغول شنیدن می‌شده. اصلا در برخوردش با آدم‌ها کسی متوجه نمی‌شد که او شاعری با چنان معروفیتی‌ست. بعد از فوتش بقال نزدیک خانه‌اش می‌گفت: «ما اصلا نمی‌دونستیم که آقا مهندس اینقدر معروفه.» از حرف زدن درباره خودش فرار می‌کرد. مخصوصا از همکاران شما همیشه در حال فرار بود. می‌گفت یک بار در کویر دید م ناگهان از آن دور ماشین آمد. گرد و خاکی بلند شد و خبرنگاران آمدند. این قضیه را به شکل سوررئال تعریف می‌کرد و می‌خندید که خبرنگارها توی کویر پیدایش کرده بودند. اعتقاد داشت که کار باید خودش بیان کننده باشد و لزومی به توضیح صاحب کار نیست.

 

جلال: تو آن آرشیتکت را می‌شناختی که حمام سلطان امیراحمد را مرمت می‌کرد؟ دوست سهراب بود و می‌گفت همراه سهراب خیلی به بیابان می‌رفته و اعتقاد داشته که در بعضی از این بیابانگردی‌ها حالات عرفانی عجیب و خاصی به سهراب دست می‌داده، آن مرمت‌کار به شدت مرید سهراب بود و می‌گفت که از سهراب حالاتی دیده که قابل گفتن نیست.

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین