«سال ها گذشت و گذشت و تاریخ، این خبرنگار کنجکاو و پر تلاش و خستگی ناشناسی که همه جهان را همیشه پرسه می زند و هر جا خبری هست حاضر است و در هر گوشه ای از زمین حادثه ای رخ می دهد خود را هر جا که باشد به شتاب می رساند، اکنون به مدینه آمده است، اینجا خبرهاست، مردی پس از پانزده سال تنهایی و انزوای در غار حراء و تفکر در خلوت خاموش شب های ستاره باران آسمان کویر، بر دامنه کوه آمده است و پیام آورده است و با جانی که از آتشی مرموز شعله گرفته است و با اندیشه ای که از پیام های اسرارآمیز آسمانی بارور است، با خیالی که در تنهایی ساکت پانزده سال تفکر و تامل های بلند و عمیق با خویشتن لطافت شعر و جذبه سحر یافته است، با دلی که در زیر باران های وحی، باغ های خرم سبزی در آن شکفته است و با روحی که نوازش مرموز و مهربان دست الهام رنگ ها و لکه ها و غبارهای پلیدی زندگی خاکی و آلودگی های غلیظ را شستشو داده است و وزش نسیم های ناپیدای رحمت خداوندی او را در رهگذر خویش خشک کرده و عشقی به لطافت روح فرشتگان، به جذبه نیرومند خورشید.
و تاریخ به این مرد می نگرد، به اینکه پس از پانزده سال عزلت در غار تنهایی بزرگ و دردناک خویش اکنون آمده است و چهره اش تافته از سوز درونِ ملتهب و مرموزش، دست و پایش مرتعش از زلزله ای که به روح بی انتهایش افتاده و فریاد می کشد: ای مردم! بت های خویش را بشکنید! از این لجنزار زندگی عفن و روزمرگی پلید و بی درد و پست به درآیید، پرواز کنید، این دل آسمان، این بام بلند آرزوهای بزرگ، این خدای پرشکوه که جامه آسمان را در بر دارد و اشک های ستارگان را بر گونه و با چشم خویش، خورشید، شما را هر روز می نگرد تا از شما یکی از این مرداب برآید و به سوی او پر کشد!
ای مردم! در میان شما کیست که پیام مرا بشنود؟ ای مردم! سینه من گنجینه پنهانی صدها پیامی است که در تنهایی پانزده سال ریاضت، عبادت و تفکر در غار، در دل کوهستان، در قلب شب های درازی که شما در بسترهای آرام خود خفته بودید و من بیدار بودم، در زیر باران مهتاب های هر شب، در گفت و گوی پنهانی خویش با ستارگان خاموش، بر روی هم انباشته ام، بر روی هم نهاده ام و اکنون فشار طاقت فرسای این آیات سنگین و دردناک و سنگینی خفقان آور این پیغام های بسیاری که برای گفتن بیتابی می کنند و چنان به خشم بر دیواره سینه ام می کوبد که استخوان های ناتوانش به فغان می آیند...... ای مردم! کیست که اندکی از بار سنگین و سوزانی را که جانم را به ستوه آورده است برگیرد؟ با سرانگشت احساس خویش کمی از آن بر دارد و بر دوش جان سبکبار خود بنهد؟ مرا سبکبارتر کند... در میان شما کسی نیست که به یاری من بشتابد؟
و تاریخ ایستاده است و می نگرد، مرد را و مردم را! و می بیند که صدها و هزارها عرب بدوی، از مدینه و مکه، از قریش و بنی هاشم و حتی از خانواده عبدالمطلب،خانواده شخص پیغمبر، همه بر او ازدحام کرده اند و او را همچون کسی که گویی نمایش می دهد در میان گرفته اند و با چشمان احمق و دهان های زشت و سیاهی که از تعجب بازمانده اند و هر یک به خمیازه غاری و یا حفره قبری می مانند مرد را می نگرند، فریادهایش را می شنوند، التهاب هایش را می بینند، می بینند.
این مردم، مهاجر، انصار، قریش و بنی هاشم،همه گرداگردش را گرفته و با لبخندی آرام و چشمانی بی درد و قیافه ای شکفته از خوشحالی، سری تکان می دهند و با خود می گویند: آفرین، آفرین، عالی است، عالی، به به، به به! خیلی هنرمند است، چه خوب بازی می کند.... این مرد باعث افتخار ماست ....... تا حالا در عرب کسی مثل او نیامده ....... و مرد همچنان فریاد می کشد، مردم را می خواند: آیا کسی نیست که این بار، این آوار! و مردم همچنان ایستاده اند و می نگرند و لذت می برند و افتخار می کنند، به به به به!!!
و تاریخ آن گوشه ایستاده است و از دور می نگرد، زیر لب لبخند تلخ و دردناک دارد،گویی با لبانش می گرید، می گرید به سرنوشت این مرد، این در وطن خویش غریب و می خندد به این قوم، این پیروان مومن محمد، این مهاجران و انصار و از خود می پرسد آیا از میان اینان کسی پیش نخواهد آمد؟....... پیش نخواهد آمد تا ببیند که این پیغمبری که در انبوه مومنان صادقش چنین بی کس و بیگانه و مجهول مانده است چه می گوید؟ چه می کشد؟ چه می خواهد؟ آن بار سنگین، آن آوار خفقان آوری که از آن این هه می نالد چیست؟ او را کمک کند، او را سبکبارتر کند........
اما هیچکس قدم پیش ننهاد، پیغمبر، تنها فریاد می کشید و به خود می
پیچید، صدایش گرفته بود و چهره اش خسته و شکسته شده بود و قومش،مهاجران و
انصارش، همچنان ایستاده بودند و او را می نگریستند، می ستودند، مباهات می
کردند، به!به به! عالی است!
و تاریخ همچنان از دور می نگریست و با
لبخندی پنهانی و تلخش می گریست و زیر لب به درد می گفت: "پیغمبری
اولوالعزم، صاحب کتاب و رسالت! و در میان انبوه امتش اینچنین غریب! در میان
انبوه قومش اینچنین بیگانه، در انبوه خاندان و عشیره اش این چنین تنها! و
در میان گرم ترین و متعصب ترین مومنانش این چنین مجهول! پیامبری معجزه اش
کتاب و امتش امی!شترداران دلال پیشه سازندگان گور برای دفن زنده دختران
خویش! که یعنی حمیت، یعنی غیرت"
ناگهان!
تاریخ بر خود لرزید! ناگهان چه می بینم؟برخاست، سرکشید،
نزدیک آمد، با گام های کنجکاو و مرتعشی نزدیک آمده، تندتر کرد، به میان صف
مهاجران و انصار آمده، درصف مقدم یاران، یک قدم جلوتر، به طرف جلو خم شد...
چه
می بینم؟ این کیست؟ این مسافر کیست؟ این عرب نیست، پیداست از سفری دور می
آید، پیداست که سال ها آواره بوده..... پیداست که از کویری سوخته می رسد.
اِ، این چهره را می شناسم! او را دیده ام.....این همان.....در کنار آن آتشکده........ها.......در آن کلیسا......... که از پنجره ناگهان به بیرون پرید...... این سلمان است!
و بعد سلمان ماند، در نخستین دیدار ایمان آورد و دیگر تا پایان عمر آرام گرفت و"سلمان منا" شد و صاحب سرّ "پیام آور"شد و محمد با او، خود را در انبوه مهاجران و انصار،آن کوه سنگینی را که برسینه اش آوار شده بود سبک تر احساس می کرد چه، سلمان بخشی از آن را بر دوش جانش گرفت، هرگاه دردها بر جانش می ریخت سلمان را فرا می خواند، در چشمه ای نا آشنای او ناله می کرد، در گفت و گوی با او فریاد می زد و آسوده می شد.
اما، اما علی جز چاه های پیرامون مدینه، چاه های نخلستان ها صاحب سری نداشت، اگر می داشت چرا سر در حلقوم چاه برد؟ چرا از شهر و خانه و خانواده اش به نخلستان ها پنا برد؟ چرا تنها بنالد؟ چرا دردهای بی رحم و سنگینش را ناچار باید در چاه ریزد؟ اینها جز به خاطر آن است که علی تنهاست؟ در میان شیعیان نیز تنهاست. علی از محمد تنهاتر است! محمد سلمان را یافت اما علی تا پایان حیاتش تنها ماند... از میان خیل شیعیانش جز چاه های پیرامون مدینه کسی نداشت....»