|
|
امروز: جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ۰۲:۰۹
کد خبر: ۲۵۵۲۴۹
تاریخ انتشار: ۲۲ اسفند ۱۳۹۷ - ۱۰:۵۴
اما همسرش این رفتار خشن را تنها با او ندارد و دخترش را هم شدیدتر به باد کتک می‌گیرد آنطور که می‌گوید دو هفته پیش با پیچ گوشتی به جان دختر 15 ساله افتاده و تمام بدنش را کبود کرده. وقتی ماهرخ به خانه می‌رسد در اتاق خواب دختر شکسته بود: «دخترم الان عین من بیمار شده اصلاً اعتماد به نفس ندارد. دخترم می‌گفت اگر یکبار دیگر بابا مرا بزند با چاقو می‌کشمش!»
 «لحظه‌ای که کتک می‌خوردم و سرم کوبیده می‌شد به در و دیوار، وقتی روی سینه‌ام می‌نشست و دستش را روی دهنم می‌گذاشت تا خفه‌ام کند، لحظه‌ای که همه جا سیاه می‌شد و دیگر رو به مرگ می‌رفتم، با خودم فکر می‌کردم چرا ادامه می‌دهم؟» بیتا حالا 4 سال است جدا شده اما گذشت سال‌ها از غم و درد آن روزها کم نکرده. دردی که حالا روی روحش سایه انداخته و گاهی دستانش را دور گلویش می‌اندازد. خاطراتی که تا آخر عمر همراهش می‌ماند مانند همه زنانی که تجربه خشونت خانگی را با روح و جسم خود حس کرده‌اند. مانند نسترن، فریده و ماهرخ که در این گزارش با آنها صحبت کردم تا از زبان خودشان روایت زندگی‌شان را بشنوم.

بعد از برنامه تلویزیونی که چند هفته پیش درباره خشونت علیه یک زن از صدا و سیما پخش شد، بحث درباره این موضوع دوباره داغ شد. در این برنامه تلویزیونی که با انتقاد گسترده فعالان اجتماعی حوزه زنان روبه‌رو شد، زنی در کنار همسر و فرزندانش در مقابل دوربین صدا و سیما از صبوری‌هایش گفت و اینکه 27 بار برای اثبات خشونت همسرش به پزشکی قانونی شکایت برده اما هر بار پشیمان شده و به زندگی بازگشته. بعد از این برنامه برخی صبوری زن را مورد تحسین قرار دادند و برخی نیز ارائه چنین تصویری از صدا و سیما را به باد انتقاد گرفتند. من از زنان خشونت دیده پرسیدم وقتی کتک می‌خورند چه احساسی دارند آیا هنوز ترجیح می‌دهند صبوری ‌کنند یا راه دیگری برای خود انتخاب کرده‌اند؟

   ماهرخ
38 ساله است و کارمند. 20 ساله بود که با تأیید پدرش ازدواج کرد. پدر او که مردی سختگیر است پیش دخترش از خواستگار تعریف می‌کند و از او می‌خواهد ازدواج کند. ماهرخ می‌گوید: «من هم قبول کردم. اما از لحاظ خانوادگی بهم نمی‌خوردیم. من این مسأله را همان اول رابطه فهمیدم اما نمی‌دانم شاید از ترس پدرم یا ترس برگشت به خانه و دوباره دیدن همان سختگیری‌ها بود که ادامه دادم.»

ماهرخ که حالا 18 سال است ازدواج کرده و دو فرزند دارد، همان ابتدای ازدواج و پس از درک تفاوت خودش و همسرش و دیدن زورگویی‌ها و رفتارهای غلط او با خودش عهد می‌کند که وقتی در شغلش از قراردادی به استخدامی رسید، طلاق بگیرد: «به خاطر همین زندگی ادامه پیدا کرد و ناخواسته دو بچه‌ هم به دنیا آوردم. همسرم از همان اوایل گیر می‌داد و ساعت به ساعت به تلفنم زنگ می‌زد و اگر جواب نمی‌دادم محل کارش را ترک می‌کرد و می‌آمد خانه که ببیند من کجا هستم...» بعد از چند سال آنها برای کار همسرش به شهر دیگری منتقل می‌شوند: «محال بود خانه هر کسی از اقوام من برویم و او بعدتر در خانه، آن میهمانی را سوژه تحقیر من نکند. مثلاً می‌گفت من نباید با تو ازدواج می‌کردم، تو لیاقت مرا نداری. مردم هم زن دارند من هم زن دارم!» حرف‌هایی که مثل سمباده مغز ماهرخ را می‌سایید؛ تحقیری دردناکتر از کتک خوردن.

اما همه چیز از روزی شروع شد که مادر همسرش چند روزی میهمان خانه آنها می‌شود. وقتی می‌خواهد آن روز را تعریف کند، بغض راه گلویش را تنگ می‌کند و هق‌هق گریه‌هایش بند نمی‌آید: «شروع کرد با مشت و لگد به جان من افتادن و خوب یادم هست مادرش به او گفت بدنش را نزن کبود می‌شود و پدرش دیه می‌گیرد. از آن وقت به بعد یاد گرفت با مشت و لگد توی سرم بزند. الان هم سعی می‌کند با مشت یا هر چیزی که دستش برسد توی سرم بزند. هر بار می‌گویم طلاقم را می‌گیرم ولی هنوز نمی‌توانم، شاید از همسرم می‌ترسم؟ استخدام هم شدم ولی نمی‌دانم چرا جدا نمی‌شوم؟ بارها و بارها قهر کردم، رفتم خانه پدرم، پدرم به او گفت اگر دخترم را نمی‌خواهی ولش کن، من دخترم را سالم به تو دادم تو توی سرش می‌زنی کور می‌شود ذهنش معیوب می‌شود...»

اما همسرش این رفتار خشن را تنها با او ندارد و دخترش را هم شدیدتر به باد کتک می‌گیرد آنطور که می‌گوید دو هفته پیش با پیچ گوشتی به جان دختر 15 ساله افتاده و تمام بدنش را کبود کرده. وقتی ماهرخ به خانه می‌رسد در اتاق خواب دختر شکسته بود: «دخترم الان عین من بیمار شده اصلاً اعتماد به نفس ندارد. دخترم می‌گفت اگر یکبار دیگر بابا مرا بزند با چاقو می‌کشمش!»

از او می‌پرسم چه اقدام حقوقی کرده؟ جواب می‌دهد: «از پزشکی قانونی نامه گرفتم. وکیلم گفته اگر می‌خواهی همسرت را بترسانی من تا آخر همراهت هستم حالا یا شوهرت خوب می‌شود یا بدتر می‌شود. با چاقو تهدیدم می‌کند و امکان دارد اوضاع بدتر بشود. نمی‌دانم کی اما بالاخره جدا می‌شوم.»

از ماهرخ می‌پرسم آیا آن برنامه تلویزیونی را دیده و نظرش چیست؟ می‌گوید: «در شبکه‌های اجتماعی دیدم و چون شرایط آن زن مثل خودم بود، گفتم شاید آن خانم هم مثل من است و می‌ترسد جدا شود.» حالا ماهرخ به کمک دوستی کلاس ورزش می‌رود و آن طور که خودش می‌گوید می‌خواهد چند وقتی روی خودش کار کند و بیشتر خودش را بشناسد تا وقتی کمی آرام شد، بتواند تصمیم درستی برای زندگی بگیرد.

    فریده
39 ساله است و 19 سالش که بوده ازدواج کرده. با اینکه خانواده او و همسرش تفاوت زیادی داشتند، فریده او را دوست داشت: «با کلی دنگ و فنگ ازدواج کردیم اما از وقتی بچه آمد خواسته‌ها بیشتر شد و خشونت‌ها هم شروع شد. البته از لحاظ مالی هم قوی شده بود.»

فریده تعریف می‌کند که زمان ازدواج همسرش کارگر مغازه‌ بوده و به مرور مغازه خریده و حالا چند کارگر زیر دستش کار می‌کنند: «بارها گفتم من کارگر مغازه‌ات نیستم اما او دوست دارد همان حکمرانی که در مغازه دارد، روی من هم اعمال کند. این خشونت‌ها کلامی است مثل تحقیر و مقایسه کردن من با سایر زن‌ها، اما از بعد عید پارسال حس کردم همسرم ارتباطی خارج از روابط ما هم دارد.» اما هربار که به این موضوع اشاره می‌کرد، همسرش تکذیب می‌کرد تا اواخر تابستان متوجه شد درست فکر می‌کرده و با زن دیگری ارتباط نزدیکی دارد و کار به صیغه هم رسیده. شوهر وقتی متوجه می‌شود همسرش فهمیده تا یک ماه به خانه نیامد و فریده هم در این فرصت با کمک برادرش چند شکایت علیه او تنظیم کرد.

فریده که دو فرزند دارد از روزی تعریف می‌کند که همسرش با آن زن مشاجره ‌کرده بود و با خشونت به خانه ‌آمده بود. بچه‌ها را برد پارکینگ و آمد بالا در را ‌بست: «شروع کرد به فحاشی. آنقدر وحشتناک بود که نمی‌توانم فراموشش کنم. من گفتم یک ماه است دارم تحمل می‌کنم و فشار روی من بوده... دیدم تهدید می‌کند. گفتم هر کار می‌خواهی بکن. دست بلند کرد اول توی گوشم زد و وقتی خواستم فرار کنم، موهایم را کشید پرتم کرد.» وقتی بچه‌ها از پارکینگ بالا آمدند و مادرشان را دیدند بهت زده شدند. فریده تعریف می‌کند که چگونه پسر 13 ساله‌اش بعد از دیدن این صحنه قسم می‌خورد اگر پدر به خانه برگردد او را با چاقو بکشد.

فریده همان شب به پزشکی قانونی می‌رود و متوجه می‌شود گوشش خونریزی کرده. با این همه بعد از پادرمیانی و ابراز ندامت همسرش دوباره به خانه برمی‌گردد: «هنوز حس می‌کنم با زن جدیدی یا همان زن قدیمی رابطه دارد. الان که آرام با شما حرف می‌زنم، انگار از داخل موریانه دارد وجودم را می‌خورد. دلشوره و نگرانی رهایم نمی‌کند.»

سابقه کتک خوردن فریده به قبل از این اتفاق برمی‌گردد. او هر بار به خاطر فرزندانش کوتاه آمده و صبوری کرده و حالا یک ماه است که به روان درمانی می‌رود: «الان من فقط یک فرصت مجدد به خودم و او داده‌ام تا بچه‌هایم بعدها نگویند زود طلاق گرفتی و ای‌کاش چنین و چنان می‌کردی. برادرم هم هر بار می‌گوید حالا 39 سالت است دو بچه داری، مبادا جدا شوی که اوضاع از این هم بدتر می‌شود اما من اعتقادی به این حرف‌ها ندارم و شاید جدا شدن تصمیم درست‌تری برای زندگی باشد. اگر الان درحال زندگی هستم فقط برای این است که در آینده حرف و حدیثی باقی نماند.»

فریده از روند طولانی دادرسی هم شکایت دارد و می‌گوید: «واقعاً خیلی معطل می‌کنند. وقتی زنی سه بار شکایت کرده علیه همسرش معلوم است که موضوع او جدی است و آدم انتظار دارد قانون با قدرت بیشتر طرف زن را بگیرد و پیگیرتر باشد.»
    بیتا
بیتا 32 ساله است و حالا 4 سال است از همسرش جدا شده. او آن برنامه تلویزیونی را اتفاق خوبی می‌داند: «اینکه چنین موضوعی در رسانه‌ها مطرح شد، برای من جالب بود. موضوعی که تا این اندازه پنهان شده و ندیده گرفته شده اما زنان زیادی درگیرش هستند. تفاوت این زن با دیگر زن‌ها این است که او با دو بچه 27 بار به پزشکی قانونی رفته اما زن‌های زیادی حتی همین کار را هم نمی‌کنند و در ذهنش‌شان طلاق می‌گیرند و برمی‌گردند به زندگی.» زنانی که هزاران بار مورد خشونت قرار گرفته‌اند اما در سکوت به زندگی ادامه داده‌اند. مثل خود بیتا که وقتی 21 ساله بود و در دانشگاه با مردی فرهیخته و فعال حقوق زنان و کودکان ازدواج کرد: «از روز اول خشونت دیدم و حتی قبل ازدواج و عقد چند بار با خشونت کلامی شدید و توهین مواجه شدم ولی سریعاً با عذرخواهی مواجه می‌شدم. از همان اول من بخشیدم و خشونت او هم شدیدتر و شدیدتر ‌شد. اول با سیلی شروع شد بعد به لگد و بعد هم به مرحله‌ای رسید که با چکش می‌زد توی سرم و خونریزی شدیدی پیدا می‌کردم. کم کم یاد گرفت از ابزار مختلف استفاده کند و من چون خیلی قبولش داشتم، دوباره می‌ماندم.» او که 8 سال راضی به طلاق نشد، می‌گوید: «در این مورد خیلی فکر کرده‌ام؛ می‌دانید! همسر من آدم تحصیلکرده و روشنفکری بود و من هم فکر می‌کردم آدم مدرنی هستم اما نبودم و این سنت صبوری درون من ریشه داشت و درون همسر من هم آن خشونت مردانه. ریشه‌هایی که حالا من وقتی با زنان آسیب‌دیده مشاوره می‌دهم، می‌فهمم که در همه ما هست. تک تک جملات زنانی که با آنها حرف می‌زنم آشناست و جملات همسرشان هم شبیه همسر سابق من است.»

بیتا از دوگانه مرد خشونت‌طلب و بخشنده و مهربان می‌گوید، دوگانه‌ای که شبیه «سندروم استکلهم» است.  سندرومی که در آن گروگان، عاشق گروگانگیر می‌شود: «چیزی که در من و خیلی زنان دیگر وجود دارد، این است که همسران ما دو چهره دارند؛ آدم خشونتگر همیشه خشونت نمی‌کند و گاهی هم به شدت محبت می‌کند که این هم بشدت همان خشونت است. باید به این نکته توجه کرد که وقتی زنی خشونت می‌بیند ترسوتر و بی‌اعتماد به نفس‌تر می‌شود و اگر یک نفر بیاید محبت کند سریع جذب می‌شود و آن مرد خشونتگر نقش هر دو نفر را بازی می‌کند.»

بیتا که هنوز به خاطر کتک‌هایی که خورده کلیه و معده‌اش مشکل دارد و پاهایش قدرت لامسه گذشته را ندارد، از روزهای تلخ گذشته می‌گوید: «بعد از کتک خوردن همسرم گریه می‌کرد و می‌گفت غلط کردم. این کار را نکن تا من تو را نزنم، خودت مجبورم می‌کنی! کم کم فاصله می‌گرفتم از کتک خوردن و نمی‌رفتم و خاطرات تلخ را هم سرکوب می‌کردم. فکر می‌کنم اگر خانواده‌ام اصرار نمی‌کردند شاید تا الان مانده بودم یا اصلاً مرده بودم. چون خشونت هیچ وقت کم نمی‌شود و یکسره تشدید می‌شود. در نهایت دو روز در خانه حبسم کرد و تلفن را هم قطع کرد و با کابل و گلدان و پایه صندلی و هرچیزی که به دستش می‌رسید، کتک زد. بخصوص با گوشتکوب فلزی. نیم ساعت می‌خوابید و دوباره بیدار می‌شد و شروع می‌کرد و حال خودش هم خیلی بد بود.» او را با برانکارد به بیمارستان می‌برند و پزشکان به همسرش می‌گویند شاید زنده نماند: «من تقریباً یک ماه در بیمارستان بودم و بالاخره خانواده‌ام فهمیدند و مرا یواشکی به خانه بردند. بعد از چند ماه هر چیزی که داشتم حتی خانه‌ای که با ارث پدری خریده بودم و مهریه و... همه را بخشیدم و طلاق گرفتم.»

     نسترن
39 ساله است و فوق لیسانس دارد. او در رابطه‌ای ماند که 11 سال بجز عشقی یک طرفه و خشونت کلامی و فیزیکی چیز دیگری نداشت: «آشنایی در محیط دانشگاه بود. خیلی طول نکشید و 4 ماه بعد آشنایی عقد کردیم. بعد از یکی دو ماه همسرم پشیمان شد. شاید مدت آشنایی طولانی‌تر بود، این اتفاق نمی‌افتاد اما چون خیلی به او علاقه‌مند بودم، نمی‌خواستم تمام شود.»چیزی که نسترن را بعد از 5 سال از پایان رابطه آزار می‌دهد، این است که خودش در کارگاه‌های مختلف برای زنان از حقوق‌شان می‌گفت اما در زندگی خودش عاجز از اجرای آنها بود: «دائماً چیزهایی می‌خواندم و برای مردم می‌گفتم که خودم بلد نبودم انجام بدهم.» همسر او هم مانند بیشتر مردان خشونت‌گرا این احساس را به همسرش القا می‌کرد که او باعث بیرون آمدن خوی حیوانی‌اش می‌شود و این احساس گناه تا سال‌ها همراه نسترن بود: «می‌گفت من هنرمندم، ساز می‌زنم، شعر می‌گویم مگر می‌شود چنین آدمی دست روی کسی بلند کند؟ پس تویی که این کار را می‌کنی. این مرا آزار می‌داد.»

اما خیلی گذشت تا نسترن فهمید کسی که کتک می‌خورد، مقصر نیست: «تا خودم را راضی کنم خیلی پروسه عذاب‌آوری بود. احساس گناه می‌کردم. هنوز خودم را سرزنش می‌کنم که چرا تمام نکردم؟ شاید آن وابستگی یا عشق نمی‌گذاشت این اتفاق بیفتد.»

نسترن که در شبکه‌های اجتماعی آن برنامه تلویزیون را دیده، می‌گوید: «اول آن زن را تحسین کردم که با دو تا بچه به پزشک قانونی رفته. من با این همه ادعا هرگز این کار را نکردم. درک می‌کنم بالاخره هیچ سازوکاری وجود ندارد از شما حمایت کند و شما برمی‌گردی چون احساس ناامنی می‌کنی. اما تبلیغ همین الگوهای غلط است که باعث می‌شود من در 35 سالگی  نتوانم جدا شوم مهم است که قانون پشت شما باشد و همسایه بتواند در بزند و بگوید اینجا چه خبر است. آن مرد طی کدام پروسه درمان شده؟»

نسترن از احساس بد لحظه کتک خوردن می‌گوید اما آن لحظه رفتنی است و چیزی که می‌ماند، آن دست‌هایی است که حالا می‌خواهند به شما محبت کنند و بنوازند: «آن لحظه دست‌هایی را می‌بینید که شما را کتک زده و دو هفته چشم شما کبود بوده. بنابراین آن محبت هم نوعی شکنجه است. لحظه کتک خوردن یک لحظه است اما شکنجه دائمی است.»

به نسترن می‌گویم چه چیزی باعث ماندن و ادامه دادن او شد؟ می‌گوید: «هر وقت من مادر  به دختر 12 ساله‌‌ام یاد دادم که صبر هم اندازه‌ای دارد و قرار نیست تا آخر عمر در رابطه خشونت آمیز صبوری کند. آن وقت به هرشکلی ادامه پیدا نمی‌کند. من این صبوری را از مادرم یاد گرفتم اما آموزه خوبی نبود.»

منبع:روزنامه ایران

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین