|
|
امروز: جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ۰۲:۳۵
کد خبر: ۲۵۳۷۹۳
تاریخ انتشار: ۱۱ اسفند ۱۳۹۷ - ۲۲:۵۵
فروشكستم. حالا جز نگراني از حكم اعدامي كه قاضي‌ام داده بود، وزارت ارشاد هم كن فيكو شده بود. خاتمي رفته بود. در همان زمان داشتم رمان«سال بلوا» را مي‌نوشتم و اين جمله جايي خودنمايي مي‌كرد:«ما ملت انتظاريم!» و در انتظار سرنوشت گردون مي‌سوختم.
شهاب الدين طباطبايي، روزنامه نگار شرق نوشت:

رويكرد سيد ابراهيم رئيسي در قبال جريانات فرهنگي، ناشران كتاب، رسانه‌ها و آثار روشنفكران سوالي است كه در چند ماه گذشته به اندازه پررنگ شدن نامش براي رياست قوه، پررنگ شده است. خاطرات عباس معروفي در مواجهه با ابراهيم رئيسي، به عنوان دادستان تهران شايد براي خيلي‌ از اهالي فرهنگ و رسانه تكراري باشد اما با توجه به شايعات اين روزها خواندني است. عباس معروفي، يكي از نويسندگان مشهور كشور و مدير مجله ادبي«گردون» است كه در نخستين سال‌هاي دهه‌ 70 توقيف آن بازتاب فراواني در محافل داخلي و خارجي داشت.

براي امانت‌داري بخشي از گفت و گوي او با نشريه‌ ادبي «الفبا» در شرح ماجراي ديدار خود با سيد ابراهيم رئيسي را برايتان مي‌آورم:

سرانجام روز 19 آذر 1370، بازجويم حكم توقيف موقت گردون را به دستم داد. از آنجا مستقيماً به اداره مطبوعات ارشاد رفتم و آقاي مدير كل گفت كه كاري از دستش ساخته نيست. بعد به شركت تعاوني مطبوعات رفتم و براي اولين بار با محسن سازگارا، مديرعامل شركت تعاوني مطبوعات آشنا شدم. او آن روز خيلي با من حرف زد و گفت كه بايد تلاش كنيم تا اين حكم را بشكنيم. از يك سو او مي‌دويد، از سويي حميد مصدق و از سوي ديگر خودم. يكي از غم‌انگيزترين دوره‌هاي زندگي من همين 18 ماه تعطيلي گردون بود كه همه رفت و آمدها، تلفن‌ها و ارتباط‌هايم قطع شد يكباره احساس كردم چقدر تنها شده‌ام.

نمي دانستم چه خاكي بر سرم بريزم. تنها سيمين بهبهاني هر روز به من تلفن مي‌زد و دلداري‌ام مي‌داد. نامه‌نگاري، ملاقات، ديدار و گفتگو هيچ كدام فايده‌اي نداشت تا اينكه قاضي پرونده‌ام در دادستاني انقلاب حكم مرا اعلام كرد:«اعدام».

فروشكستم. حالا جز نگراني از حكم اعدامي كه قاضي‌ام داده بود، وزارت ارشاد هم كن فيكو شده بود. خاتمي رفته بود. در همان زمان داشتم رمان«سال بلوا» را مي‌نوشتم و اين جمله جايي خودنمايي مي‌كرد:«ما ملت انتظاريم!» و در انتظار سرنوشت گردون مي‌سوختم.

حكم اعدام را برداشتم و به طرف سازگارا راه‌افتادم. چند روز بعد او به من خبر داد كه روزهاي سه‌شنبه حجت‌الاسلام ابراهيم رئيسي، دادستان انقلاب، بار عام دارد و قرار شد كه من از ساعت شش صبح سه‌شنبه آنجا باشم. اين سه‌شنبه رفتن‌ها، چهار بار طول كشيد و نوبت به من نرسيد، بار پنجم، ساعت 12 من توانستم آقاي رئيسي را ببينم. در هر ديدار پنج نفر مي‌توانستند به ترتيب شماره، وارد اتاق دادستان انقلاب شوند. نفر اول كه آخوند پيري بود، به دادستان جوان و خوش تيپ انقلاب گفت، اگر اجازه داشته باشد، بماند و به عنوان آخرين نفر با او خصوصي حرف بزند اما رئيسي قبول نكرد. گفت: بفرماييد! خودم را معرفي كردم، رئيسي كمي نگاهم كرد، با لبخند گفت:«همون عباس معروفي معروف؟»

«بله همون كركس شاهنشاهي! همون غول بي‌شاخ و دم كه هر روز كيهان مي‌نويسه.»

«شما بمونيد نفر بعدي؟»

سه نفر بعدي هم مطلبشان را گفتند و رفتند. دادستان انقلاب گفت:«خب آقاي معروفي، چه مي‌كنيد؟»

«رمان مي‌نويسم، كتاب چاپ مي‌كنم، اديتوري مي‌كنم. هركار كه بشه چون دفترم بازه اما شما انتشار گردون رو توقيف كردين.»

«خب فكر مي‌كني چرا توقيف شده؟»

«همكاران شما از من مي‌پرسن چه جوري و با چه پولي اين مجله رنگارنگ را منتشر مي‌كنم؟»

«اين سوال من هم هست»

« مجله روي پاي خودش ايستاده، 22 هزار تيراژ دارد.»

«چند سالته؟»

«سي و سه.»

«اين چيزهايي كه درباره شما در روزنامه‌ها مي‌نويسن، من فكر كردم بالاي 60 سال رو داري.»

آن وقت در كامپيوتر پرونده‌ام را نگاه كرد و گفت:«عجيبه! خيلي عجيبه! لك توي پرونده‌ات نيست.»

گفتم:«مي‌دونم. من حتي سمپات كسي يا چيزي نبوده‌ام.»

با حيرت خيره‌ام شد:«حتي خانم بازي هم نكرده‌اي؟»

گفتم:«نه! من زن و سه تا دختر دارم.»

به پشتي صندلي‌اش تكيه داد، با لبخند نگاهم كرد يك لحظه فكر كردم عجب آخوند خوش سيما و خوش تيپي است. گفت:«پريشب در قم منزل يكي از علما، آقاي فاضل ميبدي بودم. قسمتي از كتاب«سمفوني مردگان» شما را خوندم. مي‌خواستم ازش بگيرم، ديدم براش امضا كردي. بهم نداد. دلم مي‌خواد بخونمش.»

اتفاقاً نسخه‌اي از چاپ سوم رمان در كيفم بود. گذاشتم روي ميز. دست به جيب برد كه پولش را بپردازد گفتم:«قابلي ندارد» گفت:«نه اين ميز، ميز خطرناكيه، ميز قضا و قدر!»و خنديد:« بايد پولشو بپردازم. شما هم بايد بگيري.» 300 تومان را روي ميز گذاشت و گفت:« تعجب مي‌كنم! چرا اين قدر راجع به شما بد مي‌نويسن؟ امكانش هست فوري كليه گردون‌ها رو به من برسونيد تا شخصا مطالعه كنم و تصميم بگيرم؟»

گفتم:«با كمال ميل فردا براتون ميارم.» گفت:« نه! فردا ديره. همين حالا!» و تلفن روي ميزش را طرف من گذاشت:«زنگ بزن بيارن فوري!» و بعد خواست كه ناهار بمانم. تشكر كردم. يك دوره گردون از شماره 1 تا 20 را به دستش دادم و خداحافظي كردم. حدود يك هفته بعد، پرونده من از دادستاني انقلاب«عدم صلاحيت» خورد و به دادگستري ارجاع داده شد در اين دوره كه خاتمي هم در آخرين روزهاي وزارت ارشاد، هيات منصفه را تشكيل داده بود، باعث شد گردون در دادگاه تبرئه شود. در تاريخ 167 ساله مطبوعات ايران من نخستين مدير مجله‌اي بودم كه با حضور هيات منصفه محاكمه و تبرئه شدم. كيهان در تيتر اولش نوشت:«تشكيل هيات منصفه براي نجات يك مجله ضدانقلاب!»


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین