کد خبر: ۲۵۱۸۱
تاریخ انتشار: ۰۵ مهر ۱۳۹۳ - ۱۳:۳۸
از قطار که پیاده می شوم، دنبال نشانه می گردم. نشانه ای از سوگی که قاعدتا در شهر باید مشهود باشد. پلاکارد تسلیت اداره جات، اعلامیه روی تاکسی یا پرچم سیاهی در امامزاده شهر. هیچ کدام ولی نیست، انگار تلاشم بیهوده است. اینجا نشان چندانی از عزا دیده نمی شود.
توفان شن و زلزله اولین و شاید برای خیلی‌ها تنها تصویری است که بعد از شنیدن نام طبس به ذهن متبادر می‌شود. تصاویری که البته این روزها سقوط آنتونوف 140 سپاهان‌ایر هم به آنها اضافه شده است. اولی لطف خدا بوده و دومی یک فاجعه به تمام معنا و حالا سومی، روزهاست نام شهر را بر سر زبان‌ها انداخته است.

در روزهای نزدیک به سالگرد مهیب بیست و پنجم شهریور سال 1357 و چهلم کشته شدگان سانحه آنتونوف، راه طبس را در پیش می گیرم، شهری که 36 سال پیش، 9000 نفر از 13 هزار جمعیتش را یکباره از دست داده و حدود چهل روز پیش، با سانحه سقوط سوگوار شده است.

خرده روایت ها در قطار

همسفرانم در کوپه یک مادر و فرزند کوچک و یک زوج جوان هستند. اول با زوج جوان هم کلام می شوم؛ لهجه ندارند و معلوم است سال هاست از وطن دورند، اما برای یک عروسی، سفر چهارده ساعته را به جان خریده اند و البته تلویزیون بزرگی هم خریده اند تا برای مادر آقا ببرند. می گویم برای گشت وگذار به طبس می روم، همین که می شنوند ریز می خندند. پسر می گوید «همین دربند که بهتر است. آنجا که چیزی ندارد!» اما بعد که اسم چند جای دیدنی شهر را می برم متقاعد می شوند که شهرشان قابل دیدن است. کمی بعد خانم میانسال هم وارد بحث می شود. بحث راه های ارتباطی طبس باز می شود، از فرصت استفاده می کنم و بحث هواپیما را مطرح می کنم. زن میانسال دو نفر از اقوام خود را در آن سانحه هوایی از دست داده است، اما ظاهرا خیلی اقوام نزدیکی نبوده اند. این را می شود از مانتوی رنگ روشنی که پوشیده فهمید هر چند که وقت گفتن از آن اقوام، ناراحتی به چهره اش می آید. تا ساعات پایانی شب دیگر گفت وگویی در نمی گیرد تا این که پلیس راه آهن مستقر در قطار به دلیل عکسی که از خط راه آهن گرفته ام مرا فرا می خواند. از توضیحم که قانع می شوند، حرف به هواپیما و زلزله می رسد. خودشان چیزی از زلزله به یاد ندارند اما می گویند پیرمردهای نشسته در میدان امام (میدان مرکزی شهر) روایت های خوبی از زلزله دارند. در مورد هواپیما چند خبر دارند که یکی اش مهم تر از بقیه است؛ فرودگاه طبس بعد از یک ماه توقف، فعالیت هایش از سرگرفته شده و یک هواپیمای شیک 100 نفره از شرکت ماهان برای شهر اختصاص داده شده است.

در جستجوی نشانه ها

از قطار که پیاده می شوم، دنبال نشانه می گردم. نشانه ای از سوگی که قاعدتا در شهر باید مشهود باشد. پلاکارد تسلیت اداره جات، اعلامیه روی تاکسی یا پرچم سیاهی در امامزاده شهر. هیچ کدام ولی نیست، انگار تلاشم بیهوده است. اینجا نشان چندانی از عزا دیده نمی شود. تک و توک کسانی هستند که سیاه پوشیده اند اما نه پلاکاردی هست، نه پرچمی و نه حتی در آستانه چهلمین روز درگذشت کشته شدگان هواپیما، اعلامیه ترحیمی. ماجرا کمی عجیب است. سناریوهای مختلف را مرور می کنم؛ شاید به خاطر گذر زمان باشد و یا شاید هم برای دوری از حواشی همیشگی سقوط هواپیما مخصوصا وقتی در یک شهر کوچک هستی.

آنچه نقطه اشتراک همه پاسخ هاست، باور قوی به مساله «قضاوقدر» است. می گویند مصیبت دیده ها به چشم قضا و قدر به مصیبت نگاه می کنند و قهر خدا را نشانه دوستی می گیرند و شاید همین است که اینقدر نشانه های مشهود سوگ و اندوه را در شهر کم کرده است

اما زلزله که دیگر این حرف ها را ندارد. باید به دنبال نشانه ها گشت. خانه ای که در آن پیرمردی ساعت یک ربع به هشت شب منتظر اخبار رادیو بی.بی.سی. بوده تا رویدادهای انقلاب را پیگیری کند و ناگهان دیوار روی سرش آمده است. مسجدی که نزدیک اذان مغرب ویران شده و مدرسه ای که در آستانه مهر آنقدر آوار در دل داشته که جایی برای دانش آموزان جدید نداشته است. عجیب است که اثری از اینها هم نیست. انگار اشتباه آمدم. مطمئنم اگر به کسی نگویند این شهر چه مصائبی کشیده است هیچ کس باور نمی کند همین سی سال پیش، 70 درصد مردم این شهر کشته شدند و هواپیمایی که قرار بوده در فرودگاه شهر بنشیند تمام مسافرانش را نزدیک تهران به زمین کوبیده است.

شنا در عمق فاجعه

تعجبم بعضی جاها بیشتر می شود. از کنار فرودگاه که می گذرم ناخودآگاه یاد عکس های سقوط در خبرگزاری ها می افتم. یکی از عکس هایی در آن میانه ثبت شده حس عجیبی دارد. عکسی که پایین آن هواپیما سقوط کرده و جمعیتی مشغول امدادرسانی ونظاره گری اند و بالای آن هواپیمای دیگری در حال فرود در مهرآباد. این که مسافران هواپیمای در حال پرواز، در زمان دیدن هواپیمای سقوط کرده چه حسی داشتند سوال مهیبی است اما مهیب تر از این سوال این است که فکر کنیم طبسی ها آن روز چه کشیده اند. چرا؟ اگر حوالی مهرآباد یا حتی در تهران ساکن باشی، افتادن یک هواپیما تاثیر چندانی روی زندگی ات ندارد. حداکثر یک ابراز تاسف، کمی ترافیک و کمی فکر برای رفتن از این محله نزدیک فرودگاه یا از این شهر. معدود کسانی هم در این شهر درندشت هستند که آشنایی در آن هواپیما داشته باشند و یک ساعت بعد از آن سقوط دوباره صف هواپیمای ورودی و خروجی منظم می شود. در طبس اما این گونه نیست. اینجا همه می دانند هواپیما چه ساعتی می نشیند. آن روز صدای آشنای هواپیما نیامد و چشمان خیلی ها به آسمان طبس خشک شد. آن روز به جای هواپیما، خبرش از تهران آمد و بسیاری از مردم شهر را در سوگ فرو برد. نه این که همه آشنای نزدیک یا قوم و خویشی در آن هواپیما داشتند، اما شهر کوچک است و همه باهم آشنایند. تا جایی که هر جای شهر می توان سراغ آقای «عابدزاده» را در نمایندگی سایپا گرفت که از هواپیما جان سالم به در برده و براحتی پرسید، منزل «خسروی» که پنج عضو خانواده اش در هواپیما از دست رفته اند کجاست. اما آشنایان روز تشییع جنازه ـ روزی که خود طبسی ها می گویند مثل عاشورا شده بود ـ این روزها دنبال زندگی خود هستند و نشان عزا ندارند.

می گویند عمق فاجعه در زلزله همین گونه بوده است. همین حالا در طبس، هیچ نشانی از آثار تاریخی پیش از زلزله نیست. (غیر از سه اثر باغ گلشن، ارگ و امامزاده که بازسازی شده اند)، هم صحبت های سالخورده در شهر می گویند در آن زمان، رد کوچه ها هم از بین رفته بود و هر کس می خواست به محل سابق خانه خود برود به باغ گلشن در مرکز شهر می آمد و بعد از آنجا راه خود را می جست. کسانی در شهر هستند که هشت نفر از اعضای یک خانواده را از دست رفته دیده اند. بدتر از همه این است که تقریبا هیچ نشانی از قبر کشته شدگان زلزله نیست و ظاهرا بیشتر آنان در گورهای جمعی به خاک سپرده شده اند.

زلزله البته کارهای دیگری هم کرده است. رئیس قطاری که سال هاست در خط طبس رفت وآمد می کند از ازدواج های با اختلاف سنی بالا بعد از این اتفاق سخن می گوید. از آن سو مشاهدات عینی نشان می دهد زلزله باعث شده پوشش گیاهی شهر بشدت آسیب ببیند و تفرجگاه های اصلی مردم به بیرون از شهر منتقل شود. حداقلش ولی این است که خانه های بعد از زلزله ایمن و ضدزلزله ساخته شده است، چنانکه رئیس شورای شهر می گوید «حالا مطمئنیم که حجم زیادی از خانه های طبس امن است و حالا دیگر آگاهی عمومی در مورد چگونگی برخورد با این پدیده وجود دارد.» با این حال، خانه های «مسکن ساز» (عبارتی که نشان می دهد این خانه را وزارت مسکن ساخته است) صفای خانه های قدیمی را ندارد. همه این ها یعنی یک زلزله فیزیکی در شهر و زلزله دیگری در رفتارها و ساختارهای اجتماعی شهر.

واکسیناسیون غم

شب جمعه به امامزاده می روم. می گویند خانواده داغدیدگان این شب به امامزاده می آیند. دور تا دور حیاط و بخصوص در ضلع جنوبی جمع شده اند. عکس ها بالای قبر و پارچه ای روی آن و باقی لوازم سر قبر. خانم ها دور قبر نشسته اند و آقایان سرپا. حتی اذان مغرب و تاریک شدن هوا باعث نشده که از سر قبر برخیزند.

با یکی از افراد حاضر در محل هم کلام می شوم. معمای کمبود نشانه های سوگ در شهر را با او در میان می گذارم، کمی فکر می کند، نگاهی از سر کنجکاوی به قلم و کاغذ توی دستم می اندازد و می گوید: شهری که آن حجم از مصیبت را در زلزله 1357 دیده، دیگر در مقابل مصائبی چون سقوط یک هواپیما واکسینه شده است. فاجعه بزرگ در حافظه تاریخی مردم نقش بسته و اتفاقاتی از قبیل سقوط هواپیما برای شهری که چنین فاجعه ای را تجربه کرده، چندان تکان دهنده نمی تواند باشد.

به حرف هایش فکر می کنم و همان پرسش را با چند نفر دیگر هم در میان می گذارم، پاسخ ها کم وبیش مشابه است، چیزی که نقطه اشتراک همه پاسخ هاست، باور قوی به مساله «قضاوقدر» است. می گویند مصیبت دیده ها به چشم قضا و قدر به مصیبت نگاه می کنند و قهر خدا را نشانه دوستی می گیرند و شاید همین است که اینقدر نشانه های مشهود سوگ و اندوه را در شهر کم کرده است. اندوهی که البته شاید در سطح مشهود نباشد اما از گفت وگوها چنین بر می آید که زیر پوست شهر حضور غیرقابل انکاری دارد.

چیزهای دیگری هم هست. شهری که در مسیر عبور مسافرهاست، بیش از هر چیز نشان زندگی خواهد داشت. زندگی هم همین آمدن و رفتن هاست. مثل این است که روزی بیایی و کنار حرم «حسین بن موسی الکاظم» (برادر امام رضا که در طبس دفن است) چادری بزنی، جوجه کبابی بپزی و بعد هم گازش را بگیری تا پنج ساعته به مشهد برسی. زندگی همین چیزهاست. هم ایرانیانی که هشت سال درگیر جنگ با یک دیوانه بعثی بودند حالا دارند زندگی می کنند، هم شهروندان هیروشیما و ناکازاکی دوباره توانستند به پاخیزند و هم آدم هایی که در چرنوبیل درگیر یک فاجعه اتمی شدند دوباره به زندگی برگشتند. زندگی همین رنج هاست. زلزله ای در غروب یک روز تابستانی و سقوطی در یک روز همان فصل، همین زخم ها. زخم ها دیریا زود خوب می شوند هرچند جایشان تا همیشه بماند.
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین