|
|
امروز: جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ۰۸:۴۴
کد خبر: ۲۴۲۴۰۸
تاریخ انتشار: ۲۱ آذر ۱۳۹۷ - ۰۹:۰۳
یکی دیگر از زن‌ها پسربچه نحیفی را که سر و صورتش با دستمال بسته شده، جلو می‌آورد و می‌گوید: «این بچه مرا ببینید، آسم شدید دارد. حالش خیلی بد است. مجبورم با خودم بیاورم نوبتی بمانیم اینجا. سر همین نوبت سبوس نمی‌دانید چقدر دعوا و درگیری می‌شود. کاش ماهم بتوانیم جمع کنیم برویم شهر.»
 دختر، پرده را کنار می‌زند و توی قاب در می‌ایستد. پرده قرمز روی دیوار یکدست خاکی، مثل دریچه‌ای است که شاید ورود به خانه‌ای رنگی را نوید می‌دهد. در خانه «احمد خان» اما خبری از رنگ نیست. یک لایه غلیظ تاریکی اسباب و وسایل مختصر خانه را پوشانده، جایی که احمدخان با ۵ دخترش در آن زندگی می‌کند. ۸ تا بچه دارد، ۶ دختر و ۲ پسر. ۳تا بچه کوچک با مادرشان به شهر رفته‌اند و بقیه پیش پدر مانده‌اند. بزرگترین دختر فائزه ۱۳ ساله است و کوچک‌ترین، نازنین ۷ ساله.

«ایران» در ادامه نوشت: روی دیوار خانه کناری، دریچه یا دری دیده نمی‌شود، مسدود است. می‌گویند در خانه‌شان را گِل گرفته‌اند و رفته‌اند. دقیق‌تر که نگاه می‌کنم، آثار دری را می‌بینم که با آجر و گل مسدود شده، انگار نه انگار که اصلاً دری وجود داشته. پیش‌از رسیدن به روستای «ملادادی» هم این اصطلاح را شنیده بودم: «گل گرفتن درِ خانه». اینجا اما اولین جایی است که آن را به چشم می‌بینم. می‌گویند مردم وسایل را داخل خانه می‌گذارند و خودشان می‌روند. اگر اسباب و وسایل همراهشان باشد، پاسگاه بهشان گیر می‌دهد که چرا دارند روستا را خالی می‌کنند، برای همین بدون وسیله می‌روند؛ در واقع یک جورهایی فرار می‌کنند. در را گل می‌گیرند که هم وسایل‌شان محفوظ باشد و هم خاک داخل خانه نرود چون وقتی طوفان می‌شود، اگر کسی در خانه نباشد که مرتب خاک را بیرون بریزد، ممکن است شن تا سقف را پر کند.

فائزه که حالا از قاب بیرون آمده، به خانه کناری اشاره می‌کند و می‌گوید: «این خانه که درش را گل گرفته‌اند، مال پدربزرگم بوده، مریض بود رفت شهر. مادر خودم هم گلویش غده درآورده بود، رفته زابل. اینجا نمی‌توانست بماند.»

روستای ملادادی از توابع شهرستان هیرمند در شمال سیستان و بلوچستان و مرز افغانستان، یکی از روستاهای حاشیه هامون است که دارد از سکنه خالی می‌شود. مردم این روستا آرزویشان این است که بروند زابل. می‌گویند اوضاع زابلی‌ها خوب است، خوش به حال‌شان.

احمدخان پوربِزی مقدم، پدر خانواده هم بیمار است. نای حرف زدن ندارد. می‌گوید: «اینجا فقط کسانی مانده‌اند که مثل ما بی‌دست و پا هستند. ما از صبح تا شب زیر خاک افتاده‌ایم.»

فائزه می‌گوید: «پدرم حالش خوب نیست. تشنج می‌کند دائم. مادرمان هم مریض است. اینجا کسی برای کمک به ما نمی‌آید. گاهی خیرها می‌آیند چیزی می‌گذارند و می‌روند، آن هم مردم آنقدر سرش دعوا می‌کنند.»

نازنین، دختر کوچک خانه ریزه میزه است. اینجا خیلی از بچه‌ها سوء تغذیه دارند. دخترها هر ۵ تایشان مدرسه می‌روند. فائزه دیر شروع کرده و حالا تازه کلاس سوم است. شاخص‌ترین اسباب توی خانه که نازنین، نقش راهنمایی کوچ را در آن برایمان بازی می‌کند، یک گاز رومیزی است که روی زمین گذاشته شده و چند تکه رختخواب. موقع رفتن، فائزه اسمم را می‌پرسد، خواهرش درگوشی از او می‌خواهد؛ «مریم». دختر می‌خندد. فائزه می‌گوید: «اسم خواهرم هم مریم است.»

از «ده حسن» هم خیلی‌ها رفته‌اند. بیشتر پیرها مانده‌اند. «هرکه چاره داشته، رفته خاله جان.» این را زینب می‌گوید. ۳۵ساله‌ای است در هیأت زنی پنجاه و چند ساله. در فک بالا هیچ دندانی ندارد و فک پایین چند دانه دندان برایش باقی مانده: «ناراحتی قلبی دارم. هرجا هم می‌رویم دکتر برایمان آزاد حساب می‌کند چون روستایی هستیم. هیچ مدرکی نداریم برای همین یارانه هم نگرفته‌ایم.» زینب ۴ تا بچه دارد و شوهرش فوت کرده. بچه‌ها را با آردی که به قول خودش تر می‌کند و در تندور (تنور) می‌گذارد، سیر می‌کند؛ دو وعده، ظهر و شب.

«تا وقتی نان هست ما زنده‌ایم.» این را خیرالنساء همسایه زینب می‌گوید که از او سن‌دارتر است. یکسر سیاه پوشیده و روسری را زیر چانه چفت کرده است. آستین‌ها را مرتب بالا می‌زند. دست‌ها خشک و کارکرده است. می‌گوید: «چند بار آمده‌اند اینجا فیلمبرداری کرده‌اند برای خیریه. گفتند کمک‌مان می‌کنند اما خبری نشد. ما خودمان کاری از دست‌مان برنمی‌آید. نه سواد داریم نه هیچی.»

مردم در روستاها نمی‌دانند دقیقاً چند خانواده رفته‌اند و چندتا مانده‌اند. می‌گویند خیلی‌ها رفته‌اند، شاهدش همان خانه‌های گل گرفته شده. بعضی خانه‌ها هم دیگر کاملاً متروکه شده‌ و دیوارها و سقف‌شان فروریخته مثل روستای «آسیاحاجی» که از دیگر روستاهای حاشیه هامون است. اینجا فقط ۳ خانوار مانده‌اند، ۳ خانوار از طایفه دهمرده؛ عبدالرحمان شصت و چندساله با دو پسر و نوه‌هایش. فاطمه یکی از دخترهایش با چادر قرمز زابلی از خانه بیرون می‌آید و یکی دو بچه دنبالش راه می‌افتند. عبدالرحمن می‌گوید: «ما دامدار بودیم، خودم و پسرهایم. الان در کل ۱۰ تا بز لاغر داریم.»

آغل دقیقاً کنار خانه‌های به هم چسبیده خانواده است. بقیه خانه‌های روستا ویرانه‌هایی هستند بی نشان از زندگی. نوه عبدالرحمن بالای سقفی نیمه فروریخته با کاه‌ها بازی می‌کند.

روستای تخت عدالت، شاید غم‌انگیزترین روستای حاشیه هامون باشد. دو تابلوی «اسکله صیادی تخت عدالت» و «دفتر صید هامون پوزک» ابتدای روستا به چشم می‌آید که در واقع آه از نهاد آدم درمی‌آورد. تخت عدالت زمانی روستایی آباد بوده و مردمانش همگی به شغل صیادی اشتغال داشته‌اند اما با خشک شدن هامون، صیادها بیکار شدند و روستا کم‌کم خالی از سکنه شد. آنها که مانده‌اند، همسایگان گورستان قایق‌ها هستند؛ صحنه‌ای دهشتناک از آنچه خشکسالی می‌تواند بر سر آدم‌ها بیاورد. قایق‌های رها شده در بیابانی که نامش هامون است. باد در میان قایق‌ها می‌پیچد و صحنه را غم‌انگیزتر می‌کند. روی دیواره اسکله، لاستیک قایق‌ها را به دیوار سیمان کرده‌اند؛ انگار که مرده‌ای را مومیایی کرده باشند.
تخت عدالت یک دبستان دارد که سال ۶۹ ساخته شده. از کلاس ششم به بعد هم دخترها و هم پسرها ترک‌تحصیل می‌کنند.

علیرضا اربابی‌زاده یکی از صیادان بیکار شده روستای تخت عدالت است. ۴ تا بچه دارد که دنبالش از خانه بیرون می‌آیند. دختر بزرگش بعد از ششم دیگر ترک تحصیل کرده، بعدش باید می‌رفته تا «گرمشاد» که سخت بوده و به اجبار خانه‌نشین شده است. پدر می‌گوید: «همه دخترهای این روستا بدبختند. آموزش و پرورش می‌گوید ۱۵ کیلومتر آن طرف‌تر راهنمایی هست، همان جا بروند اما وسیله نیست. من خودم بیکارم، صیاد بودم. اینجا تا سال ۷۸ صید و صیادی رونق داشت. بعد از آن دیگر کم کم تعطیل شد. لااقل اما دو سه ماه آب می‌آمد داخل دریاچه و همان هم خوب بود و می‌شد صید کرد اما دیگر همان هم نیست. قایق‌ها از همان موقع مانده‌اند.»

اربابی‌زاده خودش عضو شورای صیادی منطقه است. به گفته او، اسکله صیادی تخت عدالت بهترین روستای گردشگری منطقه بوده و رونق داشته. الان همه منتظر بیست و هفتم برج هستند که یارانه به حسابشان بیاید. همه رفته‌اند کارگری زابل و شهرستان‌های دیگر. آنها هم که مانده‌اند، دارند می‌روند: «زمانی اینجا کپور و شیر صید می‌کردیم. ماهی تمام زابل و زاهدان را تأمین می‌کردیم.»

روستای «پِلگی بِزی» از دیگر روستاهایی است که خالی از سکنه شده. خانه‌های شهری‌ساز هم در آن دیده می‌شود که آنها هم خالی هستند. این یکی‌ها درشان را گل نگرفته‌اند. بعضی‌ها قفل زده‌اند و بعضی همینطوری رها کرده‌اند. زمان ساخت خانه‌ها مال بعد از سیل ۲۰ سال پیش سیستان است. در پلگی بزی زمین‌های کرت‌بندی شده کشاورزی را می‌توان دید که رها شده‌اند. انگار مردم از ترس هیولایی که عنقریب قرار بوده به روستا حمله کند، جان‌شان را برداشته و فرار کرده‌اند. بعد از پلگی بزی دیگر روستایی نیست و مرز است؛ اینها آخرین روستاهای شهرستان نیمروز هستند که خودش شهری کوچک است که تا توانسته‌اند از آن کوچ کرده‌اند. آنها که مانده‌اند مثل فریدون سارانی مقدم، تنها اغذیه‌فروش شهر، از بی‌رونقی تازه شهر حکایت می‌کنند.

سارانی یک ساندویچ فروشی کوچک در نیمروز دارد که به سبک مغازه‌های منطقه سیستان دیوارش یکسر با کاغذهای رنگی، تزئین شده است. می‌گوید قبلاً چترباز بودم. چترباز؟! می‌خندد و جواب می‌دهد: «چتربازی می‌کردم. گازوئیل می‌بردم تا لب مرز. ۷، ۶ سال پیش که دیگر مرز را بستند. قبلش بوتیکی بودم. وسایل ۵ تومنی می‌فروختم، ۵ تا تک تومنی. استکان و نعبلکی، عروسک، پارچه... حالا همین مغازه را دارم و مشتری هم خیلی کم است. کسی نمانده، هرکه را ببینی می‌گوید می خواهم بروم شهر.»

منظور از شهر، زابل است که فاصله‌اش تا نیمروز که از یک خیابان نه چندان بلند و تعدادی کوچه عمود بر آن تشکیل شده، فقط ۱۴ کیلومتر است. مردی که در صف نانوایی ایستاده می‌گوید به همه بدهکاریم. یارانه می‌گیریم بدهی نانوا را می‌دهیم. شاگرد نانوا خودش از ۷صبح تا ۷ شب کار می‌کند، حقوقش ماهی ۳۰۰هزار تومان است که البته وضعش نسبت به خیلی همشهری‌های دیگرش که کاری ندارند بهتر است.

پایانه‌ای که برای مرزنشینان سود ندارد

هیرمند شهر مرزی و شمالی‌ترین شهر سیستان و بلوچستان، به گفته مردمش خیلی وقت است از رونق افتاده. جنب و جوش مغازه‌ها البته به نسبت دیگر شهرها محسوس‌تر است اما کاسب‌ها گله دارند که جنس دستشان نمی‌رسد و قبلاً که مرز باز بود، اوضاع خیلی بهتر بود. الان جنس‌ها از زابل برایشان می‌آید. بعضی‌ها هم مال افغانستان است، چیزهایی مثل پارچه و روسری و کفش‌های پرزرق و برق زنانه که در افغانستان زیاد طرفدار دارد و اینجا هم. ناس هم بازارش داغ است. ناس مرغوب بسته‌ای ۱۳ هزار تومان و نوع معمولش ۵ هزار تومان.

از هیرمند به سمت پایانه مرزی میلک حرکت می‌کنم؛ همانجا که مردم محلی حالا به آن «دیوارچین» می‌گویند و این اصطلاحی است که بعد از بسته شدن مرز روی زبانشان افتاده. کامیون‌های باری پشت هم ردیف شده‌اند، کامیون‌های سیمان که به قول مردم می‌روند افغانستان برای ساختن سد کجکی که همان بلای جان سیستان و بلوچستان شده و نمی‌گذارد آب بیاید این طرف. کمی آن‌سوتر از صف کامیون‌ها، کارگرها با صورت‌های آفتاب خورده در انتظارند. آنها که از قبل مجوز داشته‌اند، مانده‌اند و دیگر مجوز برای باربر جدید نمی‌دهند. کارگرها همه اهل روستای «میلک» هستند؛ روستای هم مرز افغانستان که مناسبات مردمش با کشور همسایه تنها در یک دیوار خلاصه نمی‌شود.

عبدالخالق براهویی، ۲۹ ساله یکی از باربرهاست. سربند دورنگ به سر بسته و کنار بقیه چمباتمه زده. ۵ سال زندان زابل بوده و از وقتی آزاد شده، بیکار است: «از افغانستان که نمی‌گذارند بار بیاورند، وسایل خودشان را می‌آورند و سوغات. از ایران هم چیزهایی می‌برند، بیشترش برنج و روغن. نهایتش روزی ۱۲، ۱۰ هزار تومان گیرمان بیاید. الان ۶ ماه است تقریباً بیکاریم. بروید روستا ببینید آنجا مردم چقدر مشکل بیکاری دارند.»

در روستای میلک، خبرهایی هست. مردم توی یک خیابان جمع شده‌اند. مردها یک طرف و زن‌ها کمی آن‌ورتر روی زمین نشسته‌اند. کارت‌های ملی را روی هم گذاشته‌اند برای نوبت‌گیری. زنی تا خودکار و کاغذ دستم می‌بیند، می‌گوید: «قربانت بشم، اسمم را بنویس، کارت نیاورده‌ام.» اسمش را می‌نویسم و کاغذ را دستش می‌دهم. آن را لای کارت‌های ملی جا می‌کند. مردم جمع شده‌اند تا سبوس بگیرند برای دام‌شان. دادعلی جهان‌تیغ از اهالی روستا می‌گوید: «مرز را که بستند زندگی ما خراب شد. جوان‌هایمان با لیسانس و فوق لیسانس بیکارند. جهاد برایمان سبوس می‌آورد. هر کیسه را ۲۴هزار تومان می‌دهد که آزادش ۷۰ هزار تومان است. هر روزی که سبوس می‌آورند از تاریکی اینجا نوبت می‌گیریم. آب که نیست، دام‌هایمان الان به زور زنده‌اند. من خودم کشاورز بوده‌ام اما الان بیکارم. به خدا می‌خواهم بروم معتاد بشوم.»

رمضان اربابی از روستای شیرعلی خان از توابع میلک آمده. می‌گوید: «ما قبلاً کارت بازرگانی داشتیم، جنس می‌آوردیم و می‌بردیم، چیزی گیرمان می‌آمد. الان شغلی نداریم. فقط یارانه می‌گیریم. پول همین سبوس را از ۴۵ هزار تومان یارانه می‌دهیم. قبلاً گندم و جو می‌کاشتیم، قبل از سال خشکی. الان هرکس یکی دو تا دام دارد. گفتند مرز برای امنیت بسته شده، قرار است بازارچه جدید بزنند و اینجا منطقه ویژه شود اما هنوز منتظریم.»

مهاتون نارویی مثل بقیه زن‌ها روی زمین نشسته. می‌گوید: «از صبح اینجا می‌نشینیم تا ۱۰ شب که نوبتمان شود. برای گوسفند و بز سبوس نمی‌دهند، به گاو می‌دهند فقط، ماهی ۳۰ کیلو، که بس نمی‌شود.» محمد نوارزهی راننده کامیون که بار را از زاهدان آورده، حرف او را تأیید می‌کند: «یک سال است سهمیه کم شده.»

یکی دیگر از زن‌ها پسربچه نحیفی را که سر و صورتش با دستمال بسته شده، جلو می‌آورد و می‌گوید: «این بچه مرا ببینید، آسم شدید دارد. حالش خیلی بد است. مجبورم با خودم بیاورم نوبتی بمانیم اینجا. سر همین نوبت سبوس نمی‌دانید چقدر دعوا و درگیری می‌شود. کاش ماهم بتوانیم جمع کنیم برویم شهر.»

دیگر می‌دانم منظور از شهر زابل است؛ اولین جایی که برای مهاجرت به ذهن مردم روستاهای مرزی می‌رسد. تهران و مشهد بیشتر برایشان شبیه رؤیاست. از سیستان به گلستان هم البته زیاد مهاجرت کرده‌اند، از سال‌ها پیش. اینجا هرکس را ببینید فامیلی در گلستان دارد و گرگان و گنبد و آزادشهر و مینودشت برایش نام‌هایی آشناست. اما چه کسی است که از سر خوشی آواره شود؟ می‌گویند کار باشد، آب باشد می‌مانیم. حالا که نیست به ناچار درِ خانه‌ها را گِل می‌گیرند و می‌روند.
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین