|
|
امروز: جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ۰۱:۱۸
کد خبر: ۲۲۶۱۱۸
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۳۹۷ - ۱۰:۲۸
چند روز قبل از مراسمِ اعطای نشانِ درجه یک هنری در بهمن ماه ۱۳۹۱ (که به علت بیماری نتوانستم در مراسم شرکت کنم) ما چند هنرمند منتخب را به دفتر ریاست جمهوری دعوت کردند تا از مزایای مادی و معنوی این نشان با خبرمان کنند.
اردیبشهت ماه سال ۹۲ بود که در زمان ثبت‌نام نامزد‌های یازدهمین دوره انتخابات زیاست‌جمهوری به ناگاه عکسی از عزت الله انتظامی آقای بازیگر سینمای ایران بر روی خروجی رسانه‌های مجاز قرار گرفت که وی را در کنار اسفندیار رحیم مشایی هنگام ثبت‌نام در انتخابات نشان می‌داد. این عکس باعث شد این بازیگر پیشکسوت مورد انتقاد قرار گیرد که چرا وارد عرصه سیاست شده و از این نامزد احتمالی حمایت کرده است.



مرحوم انتظامی یک هفته بعد با نگارش نامه‌ای درباره اتفاق آن روز توضیح داده.

پروردگارا کمک کن بتوانم حرف دلم را بزنم... برای مردم سرزمینم... من عزت‌الله انتظامی هستم شنبه ۲۱ اردیبهشت ماه ۱۳۹۲ ساعت ۳ بعدازظهر بود که از دفتر ریاست جمهوری به من اطلاع دادند " آماده باشید ماشین می‌آید دنبالتان" خوشحال شدم. ماه‌ها برای ثبت بنیاد دویده بودم. چند روز قبل از مراسمِ اعطای نشانِ درجه یک هنری در بهمن ماه ۱۳۹۱ (که به علت بیماری نتوانستم در مراسم شرکت کنم) ما چند هنرمند منتخب را به دفتر ریاست جمهوری دعوت کردند تا از مزایای مادی و معنوی این نشان با خبرمان کنند. آنجا درخواست بنیاد فرهنگی و هنری را مطرح کردم. چند روز بعد آقای رییس جمهور نامه فوری زدند به وزرای مربوطه فرهنگ و ارشاد و کار... مدتی گذشت... نتیجه‌ای حاصل نشد. ناچار فکر کردم دست به دامن آقای مهندس مشایی شوم. هفته قبل به ایشان پیغام داده بودم که واجب العرضم و برای مذاکرات باید خدمت برسم. فورا لباس پوشیدم. چیزی نگذشته بود که خبر دادند ماشین آمده. با سرعت رفتم پایین. شخصی که در مسیر مرتب با بی سیم صحبت می‌کرد به کسی که آن طرف خط بود گفت: "بله ایشان آمدند. " حرکت کردیم. راننده چراغِ گردانِ قرمز رنگ را بالای ماشین قرار داد، با سرعت خیابان‌ها را طی می‌کرد و شخص بی سیم به دست هم مرتب خبر می‌داد که ما کجا هستیم و کی می‌رسیم. من جلوی ماشین پهلوی راننده نشسته بودم. مردم با حیرت نگاهم می‌کردند که مرا با این ماشین و با این سرعت کجا می‌برند! نزدیک کاخ ریاست جمهوری با بی‌سیم شماره، رنگِ ماشین و اسم سرنشینان را گفتند تا برای ورود هماهنگ شود. دستور دادند از درب خیابان، ولی عصر داخل شویم. به جلوی ساختمان رسیدیم. محوطه پر از مرد‌های پیر و جوان و پلیس بود. مرا پیاده و بلافاصله سوار ماشین دیگری کردند. مدارک و اسناد موزه قیطریه و بنیاد را با خودم برده بودم، حتی برای آقای بی سیم به دست هم مطالب خودم را تعریف کردم. خیلی با محبت گفت: "چیزی نیست. انشاالله همین امروز تمام می‌شود. " ناگهان آقای مشایی سمت ماشین ما آمد. شیشه ماشین را پایین کشیدم و گفتم مختصر عرضی دارم که به کمک شما احتیاج است. گفت: با ما بیایید همین امروز انجام می‌دهم. آقای مشایی سوار ماشینِ بزرگِ سفید رنگی شد و ما بلافاصله پشت سر او حرکت کردیم. بالاخره بنیاد داشت ثبت می‌شد... دوندگی هایم به نتیجه می‌رسید و نگرانی هایم رفع میشد... "بنیاد فرهنگی و هنری عزت الله انتظامی"... ناگهان دیدم میدان فاطمی هستم... گلدسته‌های مسجد نور... ماشین با سرعت جلوی یک درب آهنین ایستاد. تازه فهمیدم اینجا وزارت کشور است! همه جا پر از پلیس بود. ماشین آقای مشایی جلوتر رفت. به محوطه که رسیدیم من را از راهرو‌های طولانی بردند... به جایی رسیدیم که مملو از جمعیت بود. آقای رییس جمهور و مشایی و عده‌ای دیگر، همه آنجا بودند. مرد جوانی آمد و مرا همراه خودش باز به راهرو‌های تو در تو دیگری برد. واقعا خسته شده بودم... مجبور بودم با عصا پا به پای او راه بروم. به سالن بزرگی رسیدیم. آنجا یک صندلی سه نفره فلزی آبی رنگ دیدم خودم را به آن رساندم و روی صندلیِ وسط نشستم. مردِ جوانِ همراهم گفت: باید برویم جلوتر. گفتم نمی‌توانم از اینجا تکان بخورم. به هرحال او رفت و مرا تنها گذاشت. نمی‌دانستم آنجا چه خبر است فقط پر از سر و صدا و آدم‌های جور واجور بود... کمی گذشت... درب سالن ناگهان باز شد و جمعیت حمله کرد داخل. صندلی‌ای که من روی آن نشسته بودم یک وری شد و به زمین افتادم. فقط سعی می‌کردم به زحمت پا‌های جراحی شده ام را حفظ کنم که لگد نخورند و زیر دست و پا له نشوم. با داد و فریاد من بالاخره دو سه نفر به دادم رسیدند. صندلی را درست کردند و من را روی آن نشاندند. جمعیت به داخل سالن هجوم برد. حیران مانده بودم چه کار کنم؟ ناگهان دیدم آقای مشایی و آقای رییس جمهور و چند نفر دیگر که همراه آن‌ها بودند از روبرو به طرف من می‌آیند. آقای مشایی طرف چپ من و آقای رییس جمهور طرف راست من نشستند. ناگهان اطرافمان پر شد از دوربین‌های عکاسی. آقای مشایی گفت: "چی شده؟ یه خرده شاد باشین! " من حرفی نداشتم که بزنم. عکاس‌ها تند و تند عکس می‌گرفتند. عکسشان را که گرفتند محل را ترک کردند و من باز همان جا بهت زده وسط آن صندلی سه نفره تنها ماندم. مرد جوان که آمد مرا ببرد خانه گفتم چه شد؟ گفت: "امروز که دیگه نمیشه بعدا انشاالله اوراق و براتون میاریم"... مردم سرزمینم! من برای شما همیشه همان عزتم، همانی که از سیزده سالگی در تماشاخانه‌های لاله زار با تشویق‌های شما بزرگ شده ام... همانی که همراه شما با درد‌های ایران بسیار گریسته ام و با شادی هایش لبخند‌ها زده ام... برای شما من همیشه همان عزتم... بچه‌ای از سنگلج... بنیاد فرهنگی و هنری یادگاری است از من برای جوانان و مردم سرزمینم... آرزومندم این میراث ماندگار را همراه شما بنا کنم... عزت‌اله انتظامی جمعه، ۲۷ اردی بهشت ماه ۱۳۹۲ - تهران

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین