|
|
امروز: سه‌شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ - ۰۶:۰۸
کد خبر: ۲۱۹۵۷۰
تاریخ انتشار: ۰۶ تير ۱۳۹۷ - ۱۲:۳۳
علیرضا شبیه لوطی‌های بامرامِ فیلم‌هاست؛ حرف زدنش و دست تکان دادنش. خاکیِ خاکی است. توی فیلم محمد کارت، دختری که پدرش صاحب قمارخانه را –وقتی که پدر، دخترش را توی قمار می‌بازد- فراری می‌دهد و خودش گیر می‌افتد.
عموی معتاد «ص» به او تجاوز می‌کرد، برای همین در ١٦ سالگی از خانه گریخت. پدر «ع» از هفت سالگی به او تریاک می‌داد، هم مادر و هم خواهر معتاد بودند و او فرار کرد. «الف» در بهزیستی زندگی می‌کرد با مربی حرفش شد و از آن‌جا رفت، ١٠ سالش بود معتاد شد و کم‌کم فروشنده «گل»، بعد کارش به کانون اصلاح و تربیت کشید. «م.ع» ١٧ ساله از ٩ سالگی تریاک کشیدن را شروع کرد، پدر جوشکارش از داربست افتاد و زمینگیر شد، همه خانواده مصرف‌کننده بودند و او می‌خواست از خانه‌اش دور باشد، پس گریخت. «م» از جنینی معتاد شد و تا ١٣ سالگی از پدر کتک خورد، فرار کرد و کارتن خواب شد و گرفتار خماری.

خانه همه این پسران نوجوان تا پیش از این سیاه بود. آنها ١٥نفرند و امروز «سرای نور» خانه امیدشان است. خانه سقف دارد، گل و پنجره دارد، جای خواب دارد و عطر غذای گرم. پسرها دیگر نه گرسنه‌اند و نه دربند دود و نه‌هزار دردی که تا پیش از این سیم کابل شده و توی صورتشان کوبیده بود یا مثل سایه‌ای سیاه و بی‌رحم روی سرشان افتاده بود تا خانه جهنم باشد.

«خوب شد آمدم»

توی خانه نور پاشیده. صدای خنده و نوای سنتور و شادی چند پسر نوجوان در هم آمیخته. بچه‌ها اتاق خواب دارند و اتاق بازی. هر آن‌چه باید در خانه‌ها باشد، هست. «علی» پای کامپیوتر، هواپیمایش را پرواز می‌دهد و «امیر محمد» روی تخت، شاید رویای یک روز خوب را می‌بیند. صدای کوبیدن توپ بیلیارد می‌آید. همه ١٥ پسر نوجوان، پس از سختی‌های زیاد و ترک اعتیاد، این‌جا به زندگی برگشته‌اند.

بچه‌ها ١٢ تا ١٨ ساله‌اند. از میان آنها فقط دو نفر کم سن و‌سال‌ترند. محمد مهدی ١١ ساله و امیرعلی ٩ ساله. آنها ١٥نفرند با ١٥ قصه سیاه که آخرش به «سرای نور» ختم شد؛ نخستین اقامتگاه درمانی و آموزشی است که جمعیت طلوع بی‌نشان‌ها برای نوجوانان رهایی یافته از اعتیاد به راه انداخت.

محمد مهدی، چشم دوخته به ماشینی که توی گوشی‌اش ویراژ می‌دهد، به زبان کودکانه‌اش تعریف می‌کند که « بابام رفت زندان بعدش خاله روژان اومد و من آمدم اینجا. الان هفت ماه میشه.»

   قبلش کجا بودی؟

بیابون. بابام رفته بود زندان. بعد کارتن خواب شدیم. بعد هم بابام به خاطر چند تا دونه مواد رفت زندان و من اومدم اینجا.

پیش از این تمامش تلخی بوده. پیش از این برای تمام ١٥ پسری که خودشان را از قرص و مواد و دود رها کرده‌اند، سیاه بود. خوب شد که محمد مهدی به این خانه آمد و امیرعلی از سایه سیاه آن خانه رها شد: « خوب شد که اومدم. این‌جا بازی می‌کنیم. میریم سینما، تئاتر. ایکس باکس بازی می‌کنیم، بیلیارد، فوتبال‌دستی. مدرسه هم همین جا میریم، پیش عمو خیاط.»

«١٠ تومن رو بدم پای مواد یا غذا؟»

پسرها صبح‌ها کارهای شخصی‌شان را می‌کنند، دور و برشان را جمع و جور می‌کنند، تلویزیون می‌بینند و بعضی‌ها کلاس می‌روند. «امیر محمد» هم اگر معلم خطاطی‌اش باشد، دلش می‌خواهد برود پیش او خط بنویسد. بعضی وقت‌ها هم ایکس باکس بازی می‌کند. «هر بازی که دلت بخواد، هست.» دلش بخواهد تختش لم می‌دهد و موسیقی رپ گوش می‌دهد و خودش هم می‌خواند. امیرمحمد ١٧ ساله است و صورت ظریفی دارد. یک هدفون آبی انداخته دور گردنش. نشسته روی مبل. قبلا شبیه این نبود.

   چطور آمدی این‌جا امیرمحمد؟

کسی این‌جا را به من پیشنهاد کرد. به خواست خودم اومدم. دیگه خسته شده بودم. این آخری‌ها قرص می‌خوردم و کنترلم دست خودم نبود.

   چه قرصی؟

کلوناز که می‌دونی چیه؟ کلونازپام، خشاب‌خشاب می‌خوردم؛ دو ورق، دو ورق. دیگه هیچ چیزی یادم نمی‌اومد. تا به خودم می‌آمدم دوباره دو ورق دیگه می‌خوردم و نمی‌فهمیدم زندگی چطور می‌گذره.

   هر بار راحت می‌خریدی؟

مثل آب خوردن. می‌رفتم داروخونه و می‌گفتم برای مادربزرگم میخوام. دیگه آخری‌ها شناخته بودندم. آلپروزولام و متادون وبی دو، ترامادول ٢٠٠ و... به جایی رسید که اینها هم جواب نمی‌داد. همه را خرد می‌کردم دماغی می‌زدم.

   از چند سالگی قرص خوردن رو شروع کردی؟

همین آخری‌ها، یک‌سال پیش، اما مواد دیگه رو از ١٠ سالگی شروع کردم؛ گل و صنعتی. جایی که زندگی می‌کردم مواد راحت گیر می‌اومد.

   چند وقته پاک هستی؟

یک ماه و بیست روزه.

   فکر می‌کنی چه فرقی کرده؟

خیلی فرق کرده. الان تصمیم‌گیرنده مغز خودمه، نه مواد. وقتی مواد می‌زنی، فقط مواده که فکرت رو می‌خونه؛  می‌گه برو دنبال دزدی، برو دنبال کاسب، برو مواد بزن.

   قبل از این کجا بودی؟

پدر و مادرم سال‌ها پیش فوت کرده بودن. از بچگی بهزیستی بودم. ١٠ سالگی فرار کردم.

   چرا؟ آن‌جا اذیت می‌شدی؟

نه، اذیت نمی‌شدم اما مربی‌ها رو دوست نداشتم. فرار کردم رفتم نیاوران. اونجا رفیق‌های دیگه بودند.

   کدوم رفیق‌ها؟

بچه‌های دیگر بهزیستی. اونها هم فرار کرده بودند. یکی بود هفت‌سال کف خیابون بود، از بهزیستی فرار کرده بود. اسمش مهدی شیشه‌ای بود. خدا نجاتش بده، الان تو زندانه.

    کسی رو می‌شناسی   که اونها هم خونه بخوان مثل تو؟

آره، خیلی زیاد. ١٠-١٥ نفر می‌شناسم. اما اونها فکرشون مثل من نیست. باید خودشون بخوان که نجات پیدا کنن. باید آن‌قدر مواد بزنن که خودشون خسته بشن. بارها من را برده بودند برای ترک اما تا خودم نخواستم، نشد. هر بار پایم از درمانگاه بیرون نیامده، می‌رفتم دم خونه کاسب.

   کاسب‌ها رو چطور میشه گیر آورد؟

مثلا همین پارک کناری خونه پر کاسبه. شبا میان دعوا و فحش‌کاری. ماها دیگه اصلا مثل قبل نیستیم. ازشون بدمون میاد.

   اینجا با کدوم بچه‌ها دوستی؟

 با همه. با هم زیاد شوخی می‌کنیم. صبح‌ها آب‌بازی می‌کنیم.

   آخرین روز شاد این‌جا کِی بوده؟

همین چند روز پیش، روز بازی ایران و اسپانیا. همه خوشحال بودیم. بچه‌ها خوشحال باشن انگار من خوشحالم. البته من که همیشه خوشحالم. هیچ موقع برای خودم حال بدی درست نمی‌کنم.

   مدرسه هم رفتی قبل از این؟

تا کلاس ششم. اگر اتفاق بیفته می‌خوام بعد از این زبان انگلیسی بخونم. الان هیچی بلد نیستم، اما آهنگ خارجی خوشم میاد؛ «فیفتی سنت» و «امینم».

   امیر‍ درباره این خونه چی فکر می‌کنی؟

این‌که یک سقف بالای سرت باشه، راحت بخوابی و چیزی برای خوردن داشته باشی خیلی خوبه. اگر الان بیرون باشی نمی‌دونی از گرما باید چی‌کار کنی. گشنه‌ات می‌شه و نمی‌دونی چطور خودت رو سیر کنی؛ ١٠‌هزار تومنی که داری رو باید بدی پای مواد یا غذا؟ تصمیم خیلی سختیه. قلبت تندتند می‌زنه و میگی نکنه گیر مامور بیفتم. اما وقتی بدون دغدغه توی یه خونه زندگی می‌کنی، آرامش داری.

«ما داداشیم»

علیرضا می‌نشیند توی اتاق روشنی که از باد کولر خنکِ خنک شده. تکیه می‌دهد به دیوار و با اعتماد به نفس اسم و فامیلش را می‌گوید: «علیرضا حکیمی. ١٦ سالمه. تو سرای نور زندگی می‌کنم.»

   چی شد بازیگر شدی علیرضا؟

معتاد بودم. اومده بودم این‌جا که پاک شم. تو فیزیک (یکی از نخستین مراحل درمان اعتیاد) بودم. یعنی فقط یک هفته بود که آمده بودم. «محمد کارت»، که مستند و فیلم کوتاه درست می‌کنه، بهم گفت دوست داری فیلم بازی کنی؟ گفتم آره. گفت باشه، می‌برمت. با خودم گفتم مگه میشه؟ باور نکردم. ٦ ماه بعد زنگ زدن که «علی رو بفرستید بیاد» رفتم تست دادم و قبول شدم و فیلم را بازی کردم. اسمش «بچه خور» بود.

علیرضا شبیه لوطی‌های بامرامِ فیلم‌هاست؛ حرف زدنش و دست تکان دادنش. خاکیِ خاکی است. توی فیلم محمد کارت، دختری که پدرش صاحب قمارخانه را –وقتی که پدر، دخترش را توی قمار می‌بازد- فراری می‌دهد و خودش گیر می‌افتد.

اسم علیرضا توی فیلمی که بازی کرده «اکبر» است، اما او می‌گوید هیچ وقت به پای عمواکبر نمی‌رسد. بچه‌های سرای نور «اکبر رجبی» را صدا می‌زنند عمواکبر. او مدیرعامل جمعیت طلوع بی‌نشان‌هاست و بچه‌ها چنان دوستش دارند که تا می‌بینندش بغلش می‌کنند.

   علیرضا بعد از بچه‌خور باز هم بهت پیشنهاد بازی دادند؟

بله. قراره برم تست بدم.

   درس و مشق چی؟

می‌خونم . چون موقعی که مصرف‌کننده شدم درسم رو ول کرده بودم.  اول درس، بعد بازیگری.
   چطوری مصرف‌کننده شدی؟

با چهار تا دوست به درد نخور گشتیم و معتاد شدیم. من دستفروش بودم، تو میدون فردوسی، سپاه، هفت تیر و سیدخندان. فال می‌فروختم. شیشه پاک می‌کردم. اسفند دود می‌کردم. یکی گفت بیا سیگار بکش.کشیدیم. سیگار رو ول کردیم و رفتیم سراغ مواد، هر چی که بگی. کار می‌کردم و پولش را می‌دادم پای مواد. وقتی مواد رو شروع کردم ١٣ سالم بود. الان ١٦ سالمه. خودم از کشیدن خسته شده بودم. هی می‌گفتم خدایا کی میشه من پاک شم؟ به من می‌گفتن محاله که تو ١٠ روز هم پاک بمونی.

    اما اشتباه می‌کردن.

الان ٩ ماه و ٢٨ روزه که پاکم و خودم هم تعجب کردم. دارم این‌جا زندگی می‌کنم. خیلی راحت.  اوضاعم خیلی عوض شده. احساس امنیت دارم. این‌جا خیلی جام خوبه. راحتم. بهتر از هر جای دیگری. مواد مصرف نمی‌کنم خیلی زندگیم لذت‌بخشه. ٩ماه و ٢٨ روزه که پاکم. هیچ‌وقت خدا نکنه که برگردم به اون روزا. نه فقط من، هیچ بچه هم سن و‌سال من سراغ مواد نره. هم بچه‌ای که لبش به سیگار رسیده و هم بچه‌ای که معتاد مواده، پاک شه ایشالا. چون که پاک بودن بهتر از مواد کشیدنه.

   واکنش بقیه به بازیگر شدنت چی بود؟

 همه خوشحال شدند. بالاخره همه ما این‌جا داداشیم. حتی از اون «عمو اکبر» بگیر تا امیرعلی. ما به هم میگیم داداش. چه کوچیک باشیم چه بزرگ. داداش هم که هیچ‌وقت بد داداشش رو نمی‌خواد. همه‌شون می‌گفتن موفق باشید. منم می‌گفتم ایشالا یه روز اتفاقی که دوست دارید براتون بیفته و من بهتون بگم موفق باشید. الان مرتضی هم می‌خواد بره یه فیلم بازی کنه. همیشه همین‌طور می‌مونم. میگن شهرت بالا و پول زیاد موندنی نیست. اگه خیلی بالا برم زود سقوط می‌کنم. من همون آدمی خاکی بودم که هستم.

 این خانه، چطور خانه شد؟

عمواکبر به این‌که چطور این خانه، خانه شد و تک‌تک بچه‌ها با تجربه‌های تلخی که از سر گذرانده‌اند، این‌جا را پذیرفتند، این‌طور جواب می‌دهد: «مبل‌ها را ببین، هر کدام از یک خانه آمده. مردم فرستاده‌اند. فرش زیر پایمان را هم. این موکت از بهترین‌های بازار است. مردم خواسته‌اند که بهترین‌ها زیر پای این بچه‌ها باشد. این خانه وقتی خانه شد که حرف عشق وسط آمد. مهر و محبت که باشد، بهترین‌ها اتفاق می‌افتد. این بچه‌ها باید در شرایطی قرار بگیرند که بتوانند در اجتماع حضور پیدا و کمک کنند. ما زمینه کار اجتماعی می‌خواهیم. کمبود این‌جا پول نیست، فقط نیاز حضور در جامعه است.»

در سرای نور که خانه پسران است، زنان هم در رفت‌وآمدند، گاهی می‌آیند غذایی برای بچه‌ها درست می‌کنند و می‌روند. در ذهن این ١٥ پسر، مفهوم خانه درحال شکل گرفتن است، خانه‌ای که از مهر و محبت کم ندارد و تنها نداشته‌اش مادر و پدر است.  

کار روانشناسی و مشاوره روی بچه‌ها برای ترمیم  زخم‌هایشان در حال انجام است.  فتاح  نیازی، روانشناس جمعیت طلوع بی‌نشان‌ها می‌گوید: «برای همه آدم‌ها در طول زندگی مشکلاتی پیش می‌آید و تغییراتی ایجاد می‌شود که ممکن است آنها خودشان خیلی در به وجود آمدنشان سهم نداشته باشند. برای این بچه‌ها حتما نبود چارچوب و ساختار خوب خانوادگی باعث شده به این روز بیفتند. بی‌تردید، خلأ نبود پدر و مادر برای آنها بوده و همیشه خواهد بود. بچه‌های کم‌سن‌وسال‌تر بین زمین و آسمانند. تصور واقعی از خانواده ندارند، اما می‌خواهند بیانش کنند. اما بزرگتر‌ها درون‌گرا هستند، گاهی بغض می‌کنند و در تنهایی احساسشان را بروز می‌دهند. هر چه هست آنها باید با فضای جدید خود را تطبیق دهند. اگرچه ساختار عاطفی‌شان می‌طلبد که با والدین واقعی خود روبه‌رو شوند، اما در شرایط موجود چاره‌ای جز تطبیق با زندگی فعلی نیست.»

منبع:شهروند

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین