|
|
امروز: جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ۱۳:۲۹
کد خبر: ۲۱۹۵۲۶
تاریخ انتشار: ۰۶ تير ۱۳۹۷ - ۰۶:۴۰
«ژیلا» زن آرام و توداری بود. خودش می گفت از بچگی آرام و کم حرف بوده است. با یادآوری آنچه بر زندگی اش گذشته بود چشمانش خیس اشک می شد و مدام بغضش را فرو می خورد:
 «ژیلا» زن آرام و توداری بود. خودش می گفت از بچگی آرام و کم حرف بوده است. با یادآوری آنچه بر زندگی اش گذشته بود چشمانش خیس اشک می شد و مدام بغضش را فرو می خورد:

پدرم وضع مالی خوبی نداشت. از بچگی با حسرت چیزهایی که نداشتم بزرگ شدم. علاقه ای به درس و ادامه تحصیل نداشتم به همین خاطر خانواده ام دوست داشتند زودتر ازدواج کنم تا حداقل کمی از هزینه های خانواده کم شود. آن روزها تازه دیپلم گرفته بودم و گهگاهی برایم خواستگار می آمد اما با وجود اصرار خانواده همه را رد می کردم. تا اینکه یک روز در خیابان اتفاقی با «امیر» آشنا شدم و پس از یک سال دوستی پنهانی، او با هزاران وعده و وعید با خانواده اش به خواستگاری ام آمد. پدر و مادرم از امیر خوششان نمی آمد اما من آنقدر اصرار کردم تا آنها به این ازدواج رضایت دادند.

با هر شرایطی که بود زیر یک سقف رفتیم. امیر برای اینکه بتواند به وعده هایش عمل کند از صبح زود تا دیروقت در مغازه می ماند و من که در رؤیای یک زندگی عاشقانه پا در خانه او گذاشته بودم زیادتر اوقاتم در تنهایی می گذاشت. از نظر روحی به هم ریخته بودم و دلم نمی خواست این شرایط ادامه داشته باشد. باید راهی برای بهبود این شرایط پیدا می کردم. به مشورت دوستانم تصمیم گرفتم سرکار بروم، اما امیر مخالف بود. با اصرار فراوان او را راضی کردم و در شرکتی مشغول به کار شدم. همکارانم خونگرم و صمیمی بودند. زمان زیادی نبرد که دوستان زیادی پیدا کردم. روحیه ام حسابی عوض شده بود. به پیشنهاد دوستانم چند ماه بعد گوشی هوشمندی گرفتم اما از همان موقع دردسرهایم شروع شد. حالا دیگر سرم با گوشی و شبکه های اجتماعی گرم بود و نه تنها از دیر آمدن های شوهرم ناراحت نبودم بلکه از این سرگرمی جدید لذت هم می بردم. کار به جایی رسیده بود که حتی وقتی «امیر» به خانه می آمد من به اتاق دیگری می رفتم و تا دیر وقت مشغول چت کردن با دوستانم بودم. یک روز آنقدر عصبانی شد که با دیدن پیام هایم حسابی کتکم زد و تهدیدم کرد که دیگر اجازه نمی دهد سرکار بروم اما من توجهی نکردم!

چند روز با من سر سنگین شده بود اما کم کم رفتارش عادی شد. فکر می کردم همه چیز تمام شده است و بی خیال و سرخوش به کارهایم ادامه می دادم. همه چیز مثل همیشه بود و زندگی به روال سابق برگشته بود تا اینکه یک روز از شماره ناشناسی برایم پیامک آمد. روزهای اول توجهی به آن نمی کردم اما آن ناشناس دست بردار نبود. می گفت مرا می شناسد و به من علاقه مند شده است حتی چند بار به محل کارم هدیه فرستاد. گرچه در ظاهر نشان نمی دادم اما در باطن به این عشق ورزی حس خوبی داشتم. او کارهایی می کرد و حرف هایی می زد که از شوهرم هرگز ندیده و نشنیده بودم. دلم می خواست آن مرد عاشق پیشه را ببینم. بالاخره با او در یک رستوران قرار گذاشتم. او خودش را «فرشید» معرفی کرد. از همان روز ارتباط ما زیادتر شد تا اینکه یک روز او مرا به باغی در خارج از شهر دعوت کرد. دودل بودم. نمی دانستم چه کار کنم. اما او به من اطمینان داد که یک میهمانی دوستانه است و با کلی خواهش مرا راضی کرد تا پیش اش بروم.آن روز استرس زیادی داشتم. عذاب وجدان لحظه ای رهایم نمی کرد، حس بدی داشتم. وقتی وارد باغ شدم دستانم آشکارا می لرزید. «فرشید» با دیدن حال و روزم خنده اش گرفته بود و با شوخی هایش سعی می کرد آرامم کند. بعد از اینکه مرا به داخل اتاق دعوت کرد کمی آب خواستم و او به آشپزخانه رفت. من خیلی معذب بودم طوری که حتی نمی توانستم کیفم را زمین بگذارم. پنج دقیقه ای گذشت اما خبری از «فرشید» نشد. با کلی ترس و دلهره به سمت در ورودی رفتم اما همین که خواستم از اتاق خارج شده و سر و گوشی آب دهم ناگهان شوهرم در چارچوب در ظاهر شد. با دیدن چهره عصبانی او، زبانم بند آمده بود. تازه آنجا بود که به نقشه اش پی بردم. داشتم دیوانه می شدم. باورم نمی شد که شوهرم همه آن نقشه ها و قرارها را ترتیب داده تا مرا محک بزند.
شوک زده غرق در افکار خودم بودم که «فرشید» پس از شوهرم وارد اتاق شد. اما او هم حرفی نزد و دو نفری از باغ بیرون رفتند. از آن روز به بعد دیگر «امیر» به خانه نیامده حتی جواب تلفن هایم را هم نمی دهد. چند روز پیش هم فهمیدم که درخواست طلاق داده است. اما من پشیمانم. تازه فهمیدم چه اشتباهی کرده ام.
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین