کد خبر: ۲۱۵۵۰۷
تاریخ انتشار: ۰۷ خرداد ۱۳۹۷ - ۱۰:۳۵
تا آن تاریخ تنها عکس‌های آقای ملک مطیعی را در نشریات و سردر سینماها دیده بودم گام‌های استوار مردی با پیش بند قصابی و چشمان نافذی که مادر و دایی‌اش را در راهرو بیمارستان زیر نظر گرفت و صحنه از پشت خنجر خوردن و فریاد «قیصر کجایی داداشتو کشتند» نوعی آشتی را بین دوستان همفکر من با سینمای متفاوت آن روزگار باز کرد.
روزنامه آرمان در یادداشتی به قلم نعمت احمدی نوشت

جوانان دهه پنجاه آنانی که سری در مسائل سیاسی و مبارزاتی داشتند به سینمای ایران همان نگاه را داشتند که هوشنگ کاووسی داشت؛ فیلمفارسی. امثال من که شیفته فیلم‌هایی از نوع دربارانداز، زد، زوربای یونانی و نبرد الجزایر و امثال آن بودیم، نگاهی به فیلم‌های ایرانی نداشتیم مگر جرقه‌هایی که هرازگاهی در آشفته بازار فیلمفارسی زده می‌شد، رگبار، تنگسیر، دونده و گاو تا اینکه سرو صدای فیلم قیصر بلند شد با جمعی از دوستان خیلی مقاومت کردیم که به دیدن این فیلم هم نرویم اما دیالوگ‌های ماندگار قیصر و قصه پردامنه برادران آب‌منگل و بهمن مفید من را هم به دیدن فیلم قیصر کشاند، تا آن تاریخ تنها عکس‌های آقای ملک مطیعی را در نشریات و سردر سینماها دیده بودم گام‌های استوار مردی با پیش بند قصابی و چشمان نافذی که مادر و دایی‌اش را در راهرو بیمارستان زیر نظر گرفت و صحنه از پشت خنجر خوردن و فریاد «قیصر کجایی داداشتو کشتند» نوعی آشتی را بین دوستان همفکر من با سینمای متفاوت آن روزگار باز کرد، هرچند در زمانه باور مبارزه مسلحانه گروهی علیه رژیم سابق حرکت فردی انتقام آنهم روی مسائل شخصی با ادبیات مبارزه ملی برای رهایی مردم متفاوت بود چهره ناصر ملک مطیعی متفاوت از دیگر هنرپیشه‌ها نگاه‌ها را به سوی خود جلب کرد تا خلق نقش امیرکبیر در سریال ماندنی آن سال‌ها، با وقوع انقلاب دفتر فیلم فارسی هم بسته شد و اندک علاقه‌ای که با فیلم قیصر بین همفکران من با سینما به وجود آمده بود رنگ باخت. ناصر ملک مطیعی را بیرون از پرده نقره‌ای سینما اولین بار در شهر محل تولدم زرند کرمان دیدم همان داش فرمون فیلم قیصر، با ابهت سلطان صاحبقران، با ماشین رنو پنجی که توقع داشتم امیرکبیر قصه‌ها اندوخته‌ای بالاتر داشته باشد، در منزل یکی از دوستان آمده بود پسته بخرد برای مغازه‌ای که با خنده می‌گفت آجیل فروش شدم در ماشین کوچک رنو پنج سه چهارگونی پسته را از زرند تا تهران حمل می‌کرد موضوعی که رفتار ناصرخان را از دیگران متفاوت می‌کرد را در اولین ملاقات حضوری دریافتم.

 خورد و خوراکش تا تهران را در کلمنی که همراه داشت تهیه می‌دید. پرسیدم بهتر نیست سر راه به رستوران‌ها هم سری بزنید و غذای گرم مصرف کنید، گفت خیلی بهتراست اما نمی‌شود و نمی‌توانم، پرسیدم چرا، گفت وبال گردن صاحب رستوران یا مسافرین رستوران می‌شوم، وقتی موقع حساب می‌شود یا صاحب رستوران پول نمی‌گیرد یا قبل از من کسان دیگری حساب کرده و رفته‌اند، یک بار در طول سفر ماشینم نیاز به تعمیر پیدا کرد در شهر دورافتاده اردکان یا نایین - شک از من است- ماشین را به تعمیرگاه بردم با سر و وضعی که خوشحال بودم که مرا نشناسند هزینه تعمیر را پرسیدم، نگاه جست‌وجوگر تعمیرکار را حس می‌کردم، گفت باید کار تمام بشود تا هزینه اصلی را حساب کنم دوباره به من خیره شد. پرسیدم یک عددی بگو ببینم همراهم هست و مبلغی را پرداخت کردم و این بار گفتم بله من ناصر ملک‌مطیعی هستم، دهه 60 که ویدئوی قاچاق راهی خانه‌ها شد و من هم صاحب ویدئو شدم با توجه به شناختی که از آقای ملک مطیعی پیدا کرده بودم فیلم‌هایی که در آن تاریخ می‌شد از بازار سیاه و زیرزمینی تهیه دید را با تکیه بر اینکه فیلم‌های ملک‌مطیعی جزء آنها باشد را می‌دیدم. ناصرخان سال‌ها به شغل شیرینی فروشی مشغول بود و از کرمان مصرف پسته سالیانه‌اش را تهیه می‌دید. یک بار ندیدم از علاقه‌ای که مردم به او داشتند سوء استفاده کند و در تجارت از آن سود ببرد. مردی که حاضر می‌شد غذای آماده و حاضری در طول سفر مصرف کند و می‌دانست امکان ندارد صاحب رستوران یا مردمی که برای صرف غذا به رستوران آمده بودند اجازه دهند پول غذای خود را بدهد چند باری با لطفی که به من داشت به مزرعه‌ام آمد کارگران افغانی بیشتر از ایرانیان او را دوست داشتند و مهدی مشکی و پنجه طلای آنان بود. در دهه 70 اولین باری که همراهم به مزرعه آمد وقتی از ماشین پیاده شد با اینکه چهره‌اش متفاوت از فیلم‌هایش بود و گذر ایام را به عینه در چهره و اندامش می‌شد دید بازهم همه او را می‌شناختند و دورش جمع می‌شدند و چه متواضعانه با همه سر صحبت را باز می‌کرد و ساعت‌ها به گفت‌وگو می‌نشست.

 کارگران افغان چنان علاقه‌ای به او داشتند و گوئی از کشور آنها بود مردی از تبار مردم بود و با همه وجود در کنار مردم، دلی به وسعت ایران داشت و غمی به عظمت تاریخ کشورمان. کارشناس‌ترین فرد نسبت به سینما بود و آرزویش این بود که یک بار دیگر جلوی دوربین برود و... حال که از میان ما رفته و درگذشت او به خبر تلویزیون ملی ایران تبدیل شده است، این پرسش را باید از مدیران تلویزیون پرسید: چه اتفاقی افتاده که داش فرمون مردم بعد از مرگ برای تلویزیون عزیز شد؟ مردی که برنامه ضبط شده‌اش را به اشاره انگشتی حذف کردید و آخرین غمنامه را برای او نوشتید، اینگونه مورد علاقه شد؟ این در تاریخ ماندگار خواهد شد که مدیران تلویزیون که چند ماه قبل اجازه پخش برنامه ضبط شده داش فرمون سینمای ایران را ندادند ساعتی بعد از مرگش قصه وارونه‌ای نوشتند. نمی‌دانم و نمی‌توانم این نوع رفتار را باور کنم.

چو خواهی بعد مرگم بوسه دادن

رخم را بوسه کن اکنون همانم

یاد و نامش تا همیشه زنده و جاودان باد.
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین