|
|
امروز: جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ۱۶:۰۲
کد خبر: ۱۹۵۰۸۹
تاریخ انتشار: ۱۲ دی ۱۳۹۶ - ۱۵:۵۳
در گوشه‌ای از سالنی که تمام آن از تخت‌های دوطبقه پر شده و حتی زیرپله‌ها و در فضاهای خالی هم رختخواب پهن شده، مردی حدودا ۵۰ساله اصرار دارد که حرف‌هایش شنیده شود. اسم و فامیل خود را با نگرانی می‌گوید و دل‌نگران فرزندانش است: «یکی از پسرانم در زندان است، قرار است همین روزها اعدام شود و من باید پیگیر کارهای او می‌شدم اما دوهفته؛ شایدم بیشتر یا کمتر، این‌جا اسیر شدم.
ساعت ۱۰ شب است و سکوت تمام سالن را فرا گرفته. هیچ‌کس با هیچ‌کس سخن نمی‌گوید و آنها که بیدارند، سکوت را برگزیده‌اند به جای سخن.

سامان‌سرای اسلامشهر که زیرنظر شهرداری تهران اداره می‌شود، محل زندگی متکدیان و بی‌خانمان‌هایی است که با حکم قضائی دستگیر می‌شوند و باید مدتی از عمر خود را در این مکان بگذرانند؛ کسانی که هرکدام داستانی‌اند برای خودشان، آمیخته با رنگ واقعیت و خیال.  کنار در ورودی و روی یکی از تخت‌های پایین، مهرداد صفحه حوادث روزنامه ایران را نگاه می‌کند و بی‌هیچ علاقه‌ای به گفت‌و‌گو می‌گوید که شادی را نمی‌توان در حصر تجربه کرد. در میان جمعیتی با لباس‌های یکدست و زخم‌های متفاوت، اخبار تلویزیون از اعتراض‌های مجازی به حقوق‌های میلیونی نمایندگان مجلس می‌گوید اما توجه هیچ‌کس جلب نمی‌شود؛ شاید خواب‌های عمیق و اثر قرص‌های تجویزی صدای تلویزیون را به لالایی تبدیل کرده است. در گوشه و کنار ساختمانی پوسیده در اسلامشهر که حالا نزدیک به ۲۰۰نفر از متکدیان و بی‌خانمان‌های شهر را در خود جای داده، اثری از تحرک و شادابی نیست. صدای خروپف با صدای گوینده تلویزیون درهم‌آمیخته تا صدای بیدارها با دو خواسته مشترک کمتر شنیده شود؛ چرا ما را گرفتند؟ و چرا اجازه نمی‌دهند به خانواده‌مان اطلاع دهیم؟



تقدیم به پسرم امیرحسین

«هرچه باشی شیردل گردون شکارت می‌کند/ هر چه باشی‌ ای عزیز ایام خارت می‌کند/ ...مخند بر لب داغدار کسی/ از آن روز حذر کن که ورق برگردد»؛ روی تختش نشسته و وقتی متوجه تمرکز بر تتوی روی پایش می‌شود، شلوارش را پایین می‌کشد، دهان باز متمایل به لبخندش تغییری نمی‌کند و در حالت چُرت بی‌هیچ حرفی به هجوم عکاسان و مسئولان نگاه می‌کند. چند دقیقه طول می‌کشد تا از حالت نشسته، روی تخت دراز بکشد و چشم‌هایش را به سقف سامان‌سرا بدوزد. کلمه اول مصرع سوم شعری که از ساق تا مچ پایش را پر کرده، به ‌دلیل آتش سیگار یا هر سوختگی دیگر، فرو رفته و خواندن این کلمه هم غیرممکن است. تخت‌های دوطبقه به هم چسبیده‌اند و بین بعضی تخت‌ها قرص‌هایی که پس از خیسی آب‌دهان، خشک ‌شده‌اند، دیده می‌شود. هرکسی حرف می‌زند، از رفتار مسئولان مددسرا اعلام‌ رضایت می‌کند اما از دلیل حضور خود در این مددسرا می‌پرسد؛ آنها می‌خواهند بدانند کی آزاد می‌شوند و چرا حق یک تماس ساده با خانواده خود ندارند. جوانی به نام امیرحسین از در وارد می‌شود و می‌گوید از چه می‌ترسید و چرا حقیقت را نمی‌گویید؟ امیرحسین قرص‌های نخورده‌اش را نشان می‌دهد و می‌گوید: «کارشناسی ارشد مهندسی مواد درس خواندم. دانشگاه شریف. پدرم را آوردند این‌جا و من آمدم او را آزاد کنم، سروصدا کردم که خودم را هم گرفتند. دو‌میلیون تومان پول نقد و۶ تا گوشی اپل همراهش بوده که ازش گرفتند. الان نامه آزادی من آمده و به خاطر این‌که من را کتک زدند، می‌گویند باید این‌جا بمانی تا خوب شوی و بعد آزادی. خودت هم می‌دانی که زدن مو و ابرو دیه داره. چرا منو گرفتند؟» یکی از مسئولان این مددسرا مدام تکرار می‌کند که به حرف‌های هیچ‌کدام از ساکنان این‌جا نمی‌توان اعتماد کرد، چون اثر قرص و مواد مصرفی است یا این‌که بعضی از آنها مشکل روانی دارند؛ موضوعی که تشخیص سخنان درست از نادرست را سخت می‌کند و معیاری هم برای سنجش ادعاها وجود ندارد. امیرحسین اما این سخنان را تاب نمی‌آورد: «ببین، کتاب می‌خوانی؟... را می‌شناسی؟ (نام یک نویسنده رمان‌های عامه‌پسند را می‌گوید) این نویسنده مادر من است. صفحه اول کتابش هم نوشته تقدیم به پسرم امیرحسین.» او شماره تماسی از برادرش را می‌گوید و می‌خواهد که وضع کنونی‌اش به برادرش اطلاع داده شود. چند روز بعد که برادر امیرحسین تلفنش را جواب می‌دهد، با بی‌اعتنایی از نادرست‌بودن حرف‌های برادرش می‌گوید. او می‌گوید: درصورتی حاضر به توضیح درباره خانواده و برادرش می‌شود که «منتفع» شود: «اگر کار و نوشتن برایتان مهم است، باید هزینه‌ای پرداخت کنید تا من حقایق این زندگی و مشکلات پدر و برادرم را بگویم. فعلا هم سراغ آنها نخواهم رفت. خودشان اینجور خواستند.»

یا رب این چه اسراری است؟

«من از عزیزانی که این‌جا هستند، تقدیر می‌کنم. من عمل‌شان را تقدیر می‌کنم اما می‌خواهم بگویم به احترام قرآن حداقل به خانواده‌ام اطلاع دهید. من کاری به این‌جا ندارم.»؛ این جملات را پیرمردی نشسته روی تخت طبقه‌ بالا می‌گوید و وسط حرف‌هایش شروع به آوازخواندن می‌کند. فضای داخل آسایشگاه که کمی شلوغ می‌شود، او هم با صدای بلندتر ادامه می‌دهد: «دو تا از ملک‌های من را گرفتند که میلیاردها قیمت دارند، من به ستاد اجرایی گفتم این کار را نکنید، حرف من این بود. الان خانواده‌ام نمی‌دانند که این‌جا هستم، من سه گوشی دارم ولی اجازه نمی‌دهند با آنها تماس بگیرم. آقایان اجازه نمی‌دهند بروم، من کاری این‌جا ندارم.» یکی از مسئولان سامان‌سرا به پرونده‌اش اشاره می‌کند که او را به جرم متکدی‌بودن به این‌جا منتقل کرده‌اند اما این جمله برای پیرمرد خنده‌دار است و پس از خنده‌ای طولانی می‌گوید: «سه خانه من را مصادره کردند، ١٠دقیقه قبل از بازداشت ستاد اجرایی بودم و آن‌جا گفتم یا رب این چه اسراری است؟ من گدایی می‌کنم به درگاه عشق، چرا عزیزان گدایی را ظلم و عبادت می‌بینند.» درست کنار تختش پیرمرد دیگری از خواب بیدار شده و داستانی مشابه را تکرار می‌کند و نگران دختر دانشجویش است: «من را بی‌خودی آوردند اینجا، گفتند راستش را بگو اعتیاد داری و بگو تا ما کمکت کنیم. گفتم ندارم آزمایش بگیرید. با چک و لگد من را این‌جا آوردند. گفتم یه شماره تلفن بدهید که به خانواده اطلاع دهم، من یک دختر لیسانسه دارم که الان ترم آخر است، پولش توی حساب من خوابیده و من باید برم چون رمز کارت را ندارد، آنها خبر ندارند. زندگی‌ام از هم پاشیده شده، یعنی من شماره تلفنی توی این خراب‌شده نمی‌توانم داشته باشم. الان ۱۰روز است و نمی‌گذارند یک تماس با خانواده بگیرم.» او شماره‌ تماسی هم از خانواده خود ندارد یا حفظ نیست که بتوان به خانواده‌اش اطلاع داد: «منِ پیرمرد ذهن و حافظه دارم که برای تو بخونم پسرم. بگو موبایل من را پس بدهند تا بتوانم از آن‌جا برات بخوانم.»

پسرم در آستانه اعدام است و من اسیر

در گوشه‌ای از سالنی که تمام آن از تخت‌های دوطبقه پر شده و حتی زیرپله‌ها و در فضاهای خالی هم رختخواب پهن شده، مردی حدودا ۵۰ساله اصرار دارد که حرف‌هایش شنیده شود. اسم و فامیل خود را با نگرانی می‌گوید و دل‌نگران فرزندانش است: «یکی از پسرانم در زندان است، قرار است همین روزها اعدام شود و من باید پیگیر کارهای او می‌شدم اما دوهفته؛ شایدم بیشتر یا کمتر، این‌جا اسیر شدم. چرا کسی به داد من نمی‌رسد؟ چرا هیچ‌کس حرف من را نمی‌شنود؟» او هم شماره تماسی از یکی دیگر از فرزندان خود می‌دهد و با التماس می‌خواهد که به او اطلاع داده شود که پدرش در سامان‌سرای اسلامشهر است. آن طرف خط، محمد جواب می‌دهد و پس از شنیدن توضیحات می‌گوید؛ یک‌ساعت دیگر این ماجرا را توضیح می‌دهد و می‌گوید که مدت‌هاست از پدرش خبری ندارد. یک‌ساعت بعد فرد دیگری پاسخ می‌دهد و این روند در روزهای بعد هم تکرار می‌شود؛ محمد علاقه‌ای و اشتیاقی برای کمک به پدر خود ندارد و چند روز بعد هم با بیان یک جمله می‌خواهد دیگر هیچ‌وقت با این شماره تماس گرفته نشود: «اشتباه است قربان بروم، اشتباه است. من نه اسمم محمد است و نه فامیلیم صالحی، اشتباه شده فدایت شوم. من گورم کجا بود که پدر هم داشته باشم.»

داستان‌های سامان‌سرا

ساکنان سامان‌سرای اسلامشهر هرکدام قصه و داستان متفاوتی دارند و این‌روزها در حصارهای این فضای جداشده از شهر به گذشته و شاید هم آینده خود فکر می‌کنند. قصه آنها اما در بخشی از زندگی خود یعنی روزهای سپری‌شده در این مکان محصور، مشترک است و همه درباره این‌روزها، خواسته‌ای مشترک دارند؛ می‌خواهند امکان تماس با خانواده و نزدیکان خود را داشته باشند و در مرحله بعد به آزادی هم فکر می‌کنند. در بین حدود ۲۰۰نفری که شب‌و‌روز خود را در لباس آبی، روی یک تخت و با قرص‌های تجویزشده پشت‌سر می‌گذارند، مهرداد تنها کسی است که سعی می‌کند با خواندن روزنامه خود را سرگرم می‌کند. او می‌گوید ‌ای کاش هر روز همین روزنامه را برای ما بیاورند تا بتوانم ساعتی سرگرم شوم: «اینجا جز دیوارها و سقف، هیچ راهی برای سرگرمی نیست. شادی را نمی‌توان در حصر تجربه کرد.‌ سال ۷۸ دانشجو بودم و از دانشگاه اخراج شدم. من را چرا این‌جا آوردند؟ چرا نگه داشتند و چرا ترخیص نمی‌کنند؟ اینها باید به این سوال پاسخ دهند. در همچین شرایطی چه می‌شود کرد؟ مرغ زیرک چون به دام افتد، تحمل باشدش. فقط زور می‌زنم که تحمل کنم.» در فضایی که کلمات همه به تلفن، آزادی و غم خلاصه می‌شود، فردی که کنار تخت مهرداد خوابیده، بیدار می‌شود و در فضای خواب‌و‌بیداری شروع به حرف‌زدن می‌کند: «۱۲روز است این‌جا هستم و بچه‌ معلولم توی خونه افتاده است؛ یک دختر فلج دارم و یک زن نابینا. آنها از کجا بیاورند غذا بخورند. ولم نمی‌کنند. هیچ خبری از من ندارد. قبلش می‌رفتم دوره‌گردی می‌کردم و خرج خانواده را تأمین می‌کردم. شغلم بنایی است و آن روز تا ساعت ۱۱ توی میدان قزوین بودم و کاری پیدا نشد که یک‌مرتبه من را سوار ون کردند و این‌جا آوردند.»

می‌خواهم از توانایی من استفاده کنند

«ابوالفضل بهمن»، مدیر این سامان‌سرا گفت‌و‌گو درباره مشکلات این مکان را نیازمند زمان مناسب‌تری می‌داند اما اصلی‌ترین مشکل را ساختمان می‌داند. او در توضیح این موضوع به «شهروند» می‌گوید: «اصلي‌ترین نیاز و اولین اولویت ما، ساختمان است و این ساختمان برای این کار نیست. هر اندازه هم مناسب‌سازی شود تغییر اساسی ایجاد نمی‌شود. این ساختمان مناسب نیست. ما در همه زمینه‌ها از غذا، دارو و... مشکل داریم و از هیچ زمینه‌ای تأمین نداریم، چون وضع شهرداری خراب است. قبلا وضع بهتری داشتیم ولی گویا الان کل شهرداری با مشکل بودجه روبه‌رو است.» حسن‌ خلیل‌آبادی، عضو شورای شهر تهران که برگزارکننده این بازدید بود، هم خواستار توجه خیرین به چنین فضاهایی است: «از رسانه‌ها انتظار می‌رود که مشکلات این فضا و گرمخانه‌های تهران را بیشتر پوشش دهند و زمینه را برای حضور و کمک خیرین فراهم کنند. واقعیت این است که شهرداری با مشکل بودجه روبه‌رو است و از طرفی کمک به زندگی چنین افرادی و توسعه سامان‌سراها هم کار بسیار نیک و خدمت به تمام جامعه است.»

آنطور که مسئولان و افراد حاضر می‌گویند؛ این سامان‌سرا محل نگهداری موقت است اما فردی که انگلیسی سخن می‌گوید، حالا به دهمین ماه حضور خود در این سامان‌سرا رسیده است. او می‌گوید که مسیحی است و دوست دارد در روزهای تحویل ‌سال میلادی آزادی را حس کند: «ما این چند وقتی که این‌جا بودیم، از دولت فیض بردیم و به ما لطف کردند. با پرسنل همکاری می‌کنیم و آنها هم هوای ما را دارند. از عید اینجام، من پام زخم شده بود، دم بیمارستان شاه‌عبدالعظیم بودم، انسولین هم می‌زنم و قند دارم، من را آوردند اینجا، خوبم کردند اما می‌خواهم از من استفاده کنند. من نقاش درجه یک هستم، صورتگرم، همین الان عکس‌تان را به من بدهید عین خودتان درمي‌آورم. من توانمندی دارم، توانایی دارم از من استفاده کنید. اذیت نمی‌کنند ولی من می‌خواهم از توانایی من استفاده کنند.» مدام زبانش را از فارسی به انگلیسی یا برعکس تغییر می‌دهد اما این موضوع برای هیچ‌کس چندان جالب به نظر نمی‌آید، کسی نمی‌خندد و همه می‌گویند که به او عادت کرده‌اند. مسئولان مددسرا اصرار دارند که دیگر باید خبرنگاران و عکاسان از مددسرا خارج شوند، چون از زمان خواب ساکنان ساعت‌ها گذشته است. حالا ساکنان بیدار از تخت خود پایین آمده و هرکسی حرفی می‌زند و در همهمه صداها، پیرمردی با صدای دورگه داد می‌زند که «شیره داری یه نخود به من بدهی»، فضای سامان‌سرا غرق خنده می‌شود و لحظه‌ای بعد صدای قفل‌شدن در و خاموش کلیدهای برق شنیده می‌شود.

منبع:شهروند
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین