کد خبر: ۱۸۶۱۲۱
تاریخ انتشار: ۱۳ آبان ۱۳۹۶ - ۰۱:۳۷
همیشه حوادثی هست که آدم را به جلو می‌برند. دوسال بعد ازمعلمی درگیلانغرب بود که «از این ولایت» را نوشتم. بخشنامه آمد وگفتند هرکه 10 سال سابقه معلمی داشته باشد؛ می‌تواند درکنکورشرکت کند وبه دانشسرای عا لی برود.
عصر دهم اردیبهشت سال 86 بود که خبر ضایعه مغزی «علی اشرف درویشیان» رابه من دادند. خبری که نه تنها من بلکه انبوهی از دوستداران این نویسنده و اهالی ادبیات، فرهنگ و آزادمنشی را متأثر ونگران کرد. حالا آقای نویسنده از آن روزهای سخت گذر کرده و درآخرین دیداری که برای انجام این گفت‌و‌گو، با او داشتم؛ دیدم که به مبارکی وسربلندی روی پاهایش ایستاده و دارد قدم برمی دارد. می‌گفت«دارم بهتر می‌شوم و در این مدت چند داستان کوتاه نوشته‌ام. رمانی را نیز شروع کرده‌ام که باز حال وهوای«کرماشان»* دارد ودر آن به زندگی پهلوانان آن دیار می‌پردازم. قهرمان رمان، پهلوانی است که عاشق می‌شود و...» به گمان نگارنده، این پهلوان عاشق، خود نویسنده است که حماسه وعشق را به هم آمیخته تا حماسه‌ای عاشقانه خلق کند هر چند که خود عشق بزرگترین حماسه است. همان نیرویی که در ذات‌«علی اشرف درویشیان» درمرتبت والایی وجود دارد واگر غیراز این بود، عبورش ازاین بیماری سخت محال بود. صبر وتلاش واعتماد به نفس شگرف‌اش را شاهد بودم و با طمأنینه و لهجه شیرین کرمانشاهی‌اش می‌گفت «من باید خوب بشم». بذله گویی و طنز دلنشین این بزرگمرد دراین حالت بیماری، نشانه‌هایی تأمل برانگیز از جوشش شور زندگی در اوست. در این گفت‌و‌گو به سال‌های دور و ابری‌اش رفتیم تا چشم‌اندازی کلی به سیر زندگی، آثار، دیدگاهها و مواضع این نویسنده تأثیرگذاردر جریان ادبیات داستانی وفضای اجتماعی بپردازیم.

پسزمینه‌ها و آبشخورهای نویسندگی شما چه بود و چگونه نویسنده شدید؟
پسزمینه‌های داستانگویی و تبلور داستان و قصه و افسانه در زندگی من به شب‌های زمستانی سردی برمی‌گردد که با خانواده دور کرسی می‌نشستیم وپدرم برایمان قصه‌هایی از شاهنامه کردی می‌خواند و همسایه‌ها هم به منزل ما می‌آمدند. شاهنامه کردی شخصیتی به نام «رستم کله دست» به معنی «رستم کوتاه دست» داشت. پدرم از او بسیارمی گفت. منظومه«خورشید و خاور» و «حمزه نامه» نیز از دیگر کتاب‌هایی بودند که پدر برایمان می‌خواند. شخصیت «حمزه صاحبقران» را خیلی دوست داشتم به طوری که درکوچه می‌گفتم من پسر «حمزه» هستم.
در«سال‌های ابری» به نوعی به این ماجرا اشاره کرده‌اید؟

بله، این فضاها همچنان در زندگی ما بود تا اینکه در فضای کرما‌شان سال 32، که آن زمان نوجوانی12ساله بودم، به کتاب علاقه زیادی پیدا کردم وشروع به خواندن کردم. در آن مقطع کرماشان محیطی کارگری بود وخانواده من نیز همه کارگر بودند اما به کتاب خواندن خیلی علاقه داشتند. «ابوالقاسم لاهوتی» شاعر بزرگ مردم کرماشان بود واغلب مردم به‌دنبال کتاب شعر او بودند و کتاب‌هایش را در جایی، که به قیمت گرانی کرایه می‌دادند، تهیه می‌کردند. یک معلم شیمی داشتیم که علاوه بر شیمی، شعرهای «لاهوتی» را برای ایجاد تنوع وخشک نبودن کلاس برایمان می‌خواند. یک روز شعر «داک» لاهوتی را، که درباره میهن گفته بود، با مطلع ذیل برایمان در کلاس خواند:

«فقط سوز دلم را در جهان پروانه می‌داند
 غمم را بلبلی که آواره شد از لانه می‌داند»
این شعرتأثیر زیادی روی ما گذاشت و خیلی متأثرشدیم. این گونه بود که آشنایی با شعر «لاهوتی» مرا با شعر ونوشتن آشنا و علاقه‌مند کرد. دایی‌ام نیز، که درشرکت نفت کار می‌کرد، برایمان رمان، از جمله آثار«ماکسیم گورکی» را می‌آورد. روزی یکی از معلم‌هایمان گفت که این شعر را به نثر بنویسید:

«جدا شد یکی چشمه از کوهسار
به ره گشت ناگه به سنگی دچار»
  من این کار را کردم. نثر را که خواندم، همه مرا تشویق کردند. همان جا نخستین جرقه نویسندگی در ذهن من زده شد.

یک بارگفتید «قبل از نویسنده شدن، در عرصه ورزش وزنه‌برداری فعالیت می‌کردم ولی در جریان مسابقات از آن زده شدم و...» حتی جایی در رمان «سال‌های ابری» می بینیم که «شریف» راوی، به اعتبار اینکه گفته اید شخصیت «شریف» در «سال‌های ابری» خود من هستم، با «عبدالحسین کشاورز» وزنه می‌زنند و کشاورز از شعر گفتن «شریف» سخن به میان می‌آورد و... فکر کنم که این ماجرا به همان صحبت‌های شما برمی گردد؟

«عبدالحسین کشاورز» اسم مستعار یکی ازدوستان من است و هم‌‌ اکنون مهندس است. آن زمان در رشته ریاضیات درس می‌خواند و درکنکور در رشته مهندسی راه و ساختمان قبول شد. قبول شدن او درکرما‌شان آن سال‌ها به منزله یک اتفاق بزرگ بود چرا که قبول شدن درآن رشته خیلی سخت بود. با هم انجمنی در مدرسه راه انداخته بودیم که بعدازظهرها، وقتی که بچه‌ها مرخص می‌شدند، در یکی از کلاس‌ها جمع می‌شدیم و شعرها، داستان‌ها و انشا‌هایمان را می‌خواندیم. با او خیلی صمیمی بودم. هم شعر می‌گفت وهم وزنه‌برداری کارمی کرد. من هم به تبعیت از او شروع کردم به وزنه‌برداری و بعدها در کرما‌شان انتخاب شدم وبرای مسابقات به تهران آمدم اما وقتی با روش‌های مسابقه برخورد کردم؛ زده و منصرف شدم.آن را رها کردم. معلم شدم و به گیلانغرب رفتم. فضای آنجا مرا به مردم نزدیکتر وآشناتر کرد و دیدم که چه رنج‌هایی دارند وبچه‌هایشان با چه مشکلاتی روبه‌رو هستند. بعد‌ها این شناخت و دمخور بودن با آن مردم، در نویسندگی خیلی به کارم آمد. چرا که من معتقدم، نویسنده‌ای در کارش موفق است که با شخصیت‌های داستان‌هایش احساس نزدیکی بکند. البته باز هم شروع به نوشتن نکردم وبعد‌ها در اثر فعالیت‌هایی که داشتم؛ دستگیر شدم وبه زندان کرماشان افتادم.درآنجا بود که با روستایی‌ها و مردم رنجدیده بیشترآشنا شدم وشروع به نوشتن مجموعه داستان های «ندارد» کردم. دلم از بغض وکینه پر شده بود. همین طور مجموعه‌ای از داستان‌های «ازاین ولایت» را نوشتم.

البته فضای داستان های«از این ولایت» به تجربه‌های زندگی شما در «گیلانغرب»، به هنگام معلمی درآنجا، برمی‌گردد. چطور شد که این همه بین نوشتن «از این ولایت» و تجربه‌های شما از آن فضا فاصله افتاد؟

 همیشه حوادثی هست که آدم را به جلو می‌برند. دوسال بعد ازمعلمی درگیلانغرب بود که «از این ولایت» را نوشتم. بخشنامه آمد وگفتند هرکه 10 سال سابقه معلمی داشته باشد؛ می‌تواند درکنکورشرکت کند وبه دانشسرای عا لی برود. درآن کنکور شرکت کردم وقبول شدم. به دانشگاه تهران آمدم ودرآنجا با شخصیت‌هایی چون دکتر «آریان پور»، «جلال آل احمد» و دکتر «سیمین دانشور» آشنا شدم وآنها بودند که باز درذهن من توجه بیشتری به ادبیات را ایجاد کردند. بخصوص «آل احمد». بعد‌ها با دکتر «محمد باقر مؤمنی» که کرماشانی بود، آشنا شدم و نخستین داستان‌هایم را پیش‌اش بردم و خواندم. درجلسه بعدی از من خیلی استقبال کرد و مرا خیلی به نوشتن تشویق کرد. این اتفاقات بودند که قدم به قدم مرا به سمت نویسندگی سوق دادند وگرنه اگر به من می‌گفتند دوست‌داری در آینده چه کاره شوی؟ هیچوقت نمی‌گفتم که آرزو دارم نویسنده شوم چرا که نویسندگی را دور از زندگی‌ام می‌دانستم.

قبل از این اتفاقات و آشنایی با این شخصیت‌ها، هیچ اثری از شما منتشر نشده بود؟
 خیر، فقط زیاد خوانده بودم. نخستین کتابی که از من چاپ شد «صمد جاودانه شد» بود که ابتدا درمجله «جهان نو» چاپ شد و بعد به صورت کتاب جزوه‌ای در آمد اما نخستین کتاب داستانم، مجموعه داستان «از این ولایت» بود.

یادداشت‌هایی از زندگی وخاطرات وتجربه‌هایتان در گیلان غرب برداشته بودید؟
بله، یادداشت‌های زیادی در دفترم نوشتم وبعد نشستم روی آنها کار کردم وبه صورت داستان درآوردم.

چقدر از آن واقعیت‌های محض وام گرفتید؟
اصلاً با آن واقعیت‌ها متفاوت نیستند.داستان هایم کاملاً واقعیت دارند منتها لباسی داستانی تن آن واقعیت‌ها کرده‌ام.

حتی شخصیت‌ها هم همان اسم ومشخصات را دارند؟
شخصیت‌ها موجود، زنده وقابل لمس هستند. با من دوست و رفیق بودند وبا آنها سرسفره نشسته وبه مسافرت رفته بودم. با خانواده شاگردانم آمد وشد داشتم وهمه را بخوبی می‌شناختم.

به همین خاطر شما رابیشتر نویسنده‌ای رئالیست می‌دانند ولی اگردر آثار شما دقت کنیم، رگه‌هایی ازفضاهای انتزاعی و تخیلی، که ازطریق وام‌گیری از آداب و رسوم دینی، مذهبی و فرهنگی، قصه‌ها و افسانه‌های کردی وهمچنین تصویر پردازی‌های شاعرانه ایجاد شده‌اند، بخوبی مشهود است. به‌عنوان مثال، شخصیت «آل» در «سال‌های ابری» شخصیتی خیالی است که در رؤیا یا جریان سیال ذهن بر نویسنده ظاهر می‌شود. همین طور اتفاقاتی هم در آثارتان، بخصوص در رمان «سال‌های ابری» می‌افتد که شبیه رخدادهای افسانه‌ای هستند. توصیف‌هایی که با بهره‌گیری از صور خیالی درآثارتان تبلور یافته‌اند نیز، وجهی دیگر از این دنیای غیر رئالیستی است که به شعر پهلو می‌زنند. خود شما سهم واقعیت محض بیرونی و فضاهای انتزاعی وشاعرانه در آثارتان را درچه سطح ومیزانی می‌بینید؟

 واقعیت وتخیل از همدیگر جدایی‌ناپذیر و جزئی از زندگی هستند.حتی تخیل ریشه در واقعیت دارد. تخیل در افسانه‌ها نیزنقش عمده‌ای دارد و لحظات سوررئالیستی هم هست. همان طور که در «سنگ صبور» و «حسن کچل» می‌بینیم. اینگونه است که واقعیت وتخیل را همراه هم می‌دانند. من هم سعی کردم تا حدی تخیل به داستان هایم بدهم تا خشک نباشند و خواننده راخسته نکنند.

واقعیت زندگی پیرامون، بواسطه کارگر بودن خانواده‌ام، برایم کاملاً ملموس بود اما مادربزرگم «بی‌بی» با روایت افسانه‌های کردی، درشکل‌گیری و پرورش یک ذهن تخیل پرداز در من خیلی کمک کرد. او به افسانه‌ها خیلی اهمیت می‌داد وهمیشه به ما توصیه می‌کرد که آنها را حفظ کنیم و قدر‌شان را بدانیم. هنگامی که در کرماشان دستگیر شدم، ضبط صوتی به همسرم «شهناز» دادم تا آن افسانه‌ها را از زبان «بی‌بی‌» و دیگران ضبط کند ونگذارد که کارم متوقف شود. پرورش تخیل، برای درخشیدن ما در سطحی جهانی، خیلی مهم است وفکر می‌کنم که یکی از وظایف عمده مدارس ما، پرورش دادن تخیل بچه‌ها است.

 ‌«سال‌های ابری» ازطرفی بیوگرافی شما در جامه رمان است و از طرف دیگر می‌توان آن را، با توجه به فصل‌های آن، تاریخ زندگی پر فراز ونشیب یک ملت درسیری تاریخی عنوان کرد.انگارکه سرنوشت راوی با سرنوشت یک ملت درکوران حوادثی تلخ وشیرین گره خورده است. خود شما در این باره چگونه می‌اندیشید؟

 آنچه در «سال‌های ابری» برای من مهم و مورد توجه دیگران هم قرارگرفته است؛ صمیمیتی است که من در بیان حوادث اطرافم دارم.حتی«گابریل گارسیا مارکز» هم می‌گوید که هیچ تکنیک، فن وسبکی در نویسندگی، نمی‌تواند جای صمیمیت در روایت را بگیرد. از طرف دیگر، این رمان را براساس زندگی خود ومسیری که از کودکی تا زمان انتهای رمان طی کرده و به یادم مانده بود نوشته‌ام.

طبقه‌بندی فصل های«سال‌های ابری» موضوعی است یا براساس مقاطع تاریخی؟
 تاریخی است واین دوره از سال 1320شروع می‌شود و تاسال 1357ادامه پیدا می‌کند.
«سال‌های ابری»، به خاطر وقوع بیشتر رویدادها در شهر «کرماشان»، یک رمان شهری محسوب می‌شود ولی در آن روابط و مناسبات روستایی نیز موجود است و با روابط و مناسبات شهری ادغام شده‌اند. شاید این خصیصه، تا حدی به تفاوت کمترمیان روابط ومناسبات روستایی وشهری در آن زمان کرماشان برمی گردد ولی خود شما دلیل دیگری برای این امر دارید؟

کرماشان محیطی بود که روستاییان اطراف هم به آنجا می‌آمدند و ما همیشه به روستاییان دوغ فروش و رب انار فروش و...دربازار کرماشان برمی‌خوردیم. آنها با خود فرهنگ ومناسبات روستایی را می‌آوردند و با آوازها و موسیقی‌شان نیزآشنا می‌شدیم. تجربه‌های دوران معلمی گیلان غرب وآشنایی‌ام با چهره‌های روستایی نیز در پسزمینه ذهن‌ام بود. بنا براین تأثیر زیادی روی نوشتار من می‌گذاشت.

شما که بیشترتجربه داستان کوتاه داشتی، چطور تصمیم به نوشتن رمان بلند«سال‌های ابری» گرفتید؟
سال 1355در زندان قصربودم که رمان «پا برهنه ها» اثر «زاهاریا استانکو» با ترجمه زنده یاد «احمد شاملو» به زندان آمد وخواندیم وخیلی از آن لذت بردیم. روزی یکی از دوستانم پیش من آمد وگفت «درویشیان شما باید رمان بنویسی». ازهمان لحظه به سراغ این مسأله رفتم. سبک «پا برهنه ها» با ترجمه بسیارزیبای «شاملو» روی من خیلی تأثیر گذاشت ودریافتم که من هم باید صادقانه و روشن حرف هایم را بزنم.

شاگردی نویسندگانی شاخص چون «جلال آل احمد» و «سیمین دانشور» تأثیراتی روی سبک وسیاق نوشتاری شما نداشت؟

آشنایی با این استادان در من عشق به ادبیات ونویسندگی وکتاب را افزون کرد. خانم «سیمین دانشور» به ما درس«تاریخ هنرخاوردور» و «زیبایی شناسی» می‌داد. موسیقی، فیلم‌ها وتئاترهای روز را نیزبه ما معرفی می‌کرد. «آل احمد» هم ما را ترغیب به بازدید از نمایشگاههای نقاشی می‌کرد. البته در دانشسرای عالی، درس «آیین نگارش» را هم با او داشتیم واین به کار نویسندگی می‌آمد.

تجلی فرهنگ و آداب و رسوم و روابط ومناسبات اجتماعی کردها در آثار شما خیلی پررنگ است و از همه مهمتر تدوین و گرد‌آوری چند جلد فرهنگ وافسانه‌ها و ضرب المثل‌های کردهای کرمانشاه و اطراف، انگیزه منحصر بفردی می‌طلبد. این پرداخت جدی و فراگیر به این فرهنگ و پتانسیل‌های داستانی آن ناخودآگاه و به خاطر تعلق شما به این فرهنگ اتفاق افتاد یا اینکه کوششی آگاهانه برای رجعت به فرهنگ غنی این ملت داشته‌اید؟

درحقیقت به خاطر توجه وعلاقه‌ای که به کردها داشته ودارم خواسته و ناخواسته وجوه فرهنگی آنها در آثار من می‌توانست بیاید، چرا که زندگی مرا مردمان کرد احاطه کرده بودند. فرهنگ کردی از خانواده گرفته تا کوچه و بازار و مدرسه، فرهنگ غالبی بود اما معاشرت‌های من با مردم گیلان غرب و مواجه شدن با ضرب المثل‌ها وگفتارهای آنان، مرا بر آن داشت که از این پتانسیل فرهنگی برای ایجاد تنوع درآثارم بهره ببرم.

چطور شد که تصمیم به ترجمه آثار نویسندگان کرد گرفتید؟

 زمانی که به جشنواره ادبی «گلاویژ» دعوت شدم، به سلیمانیه مسافرت کردم و در آنجا با تعدادی از نویسندگان تراز اول دنیا، که کرد بودند، برخورد کردم. نویسندگانی چون شیرزاد حسن، بختیار علی، رئوف بیگرد، محمد فریق حسن، محمد اسماعیل برزنجی، آزاد برزنجی، محمد مکری، نجیبه احمد، سارا افراسیاب، احلام منصور وشیرین کمال احمد. آثار بعضی از آنها از جمله «شیرزاد حسن» و «بختیار علی» مورد توجه اروپاییان قرارگرفته وترجمه شده بود. درجریان این آشنایی، چند اثر مطرح آنان را دریافت کرده و با همکاری یکی از دوستان کردم، برای نخستین بار در ایران به فارسی ترجمه کردم که با عنوان «داستان‌هایی کوتاه از نویسندگان معاصرکرد» توسط نشر چشمه منتشر و مورد استقبال زیادی هم واقع شد.

با ویژگی‌های مشترکی میان آثار خود و این نویسندگان کرد سورانی مواجه شدید؟

جای پای افسانه‌ها را در کارهای آنها هم می‌بینم. همیشه به نویسندگان جوانی که به من مراجعه می‌کنند توصیه می‌کنم، از جایی شروع کنند که می‌شناسند.بخصوص خانواده، چرا که شناخت خوبی از اعضای آن داریم. به‌عنوان مثال، در «سال‌های ابری» زندگی وماجراهای خانواده‌ای را روایت می‌کنم که با آن زندگی کرده‌ام وخصوصیت‌های‌شان رابخوبی می‌شناسم. این شناخت به ترسیم وتصویر کردن چهره شخصیت‌های داستان کمک می‌کند. بخصوص نوشتن با زاویه دید اول شخص مفرد به صمیمانه ترنوشتن نویسنده کمک می‌کند. به همین خاطر «سال‌های ابری» و«آبشوران» را با اول شخص نوشتم اما «از این ولایت» و رمان «سلول 18» را بازاویه دید دانای کل نوشتم.
به نظر می‌رسد درجاهایی از آثارتان، برغلظت تلخی واقعیت‌های هر چند تلخ اجتماعی زمان ومکان داستان‌هایت افزوده‌ای. به همین خاطر برای من به زور شوهردادن دختر بچه‌ای 8 ساله، به خاطر بدهکاری پدرش و فقر خانوادگی، در داستان «هه تاو» یا غرق شدن «کاکه مراد» در رودخانه، به خاطر رها نکردن بخاری که خریده، درمجموعه داستان «از این ولایت» چندان قابل پذیرش نیست. البته ذکراین نکته به منزله وارد کردن خدشه‌ای بر برخورد و نگاه صادقانه و صمیمی شما با واقعیت نیست بلکه می‌خواهم بپرسم، آیا عواملی چون موج‌های سیاسی و اجتماعی آن دوران‌ها، حائز اهمیت بودن رویکرد آسیب شناسانه شما به مسائل بغرنج اجتماعی و کینه ناشی از فقر طبقاتی در ترسیم و تصویر کردن وقایع و فضای داستانی در آثار شما و بخصوص در پایان ‌بندی‌های بسیار تلخ تأثیر گذاشته یا واقعیت‌های تا این حد تلخی را شاهد بوده‌ای؟

 قصد من ازگذاشتن این پایان ‌بندی‌های تلخ این بود که بیهودگی تبلیغاتی را که رژیم شاه برای انقلاب سفید ومنشور ششگانه در آن زمان می‌کرد به ذهن خواننده القا کنم وبگویم که این جریان هیچ تأثیری درپدیده فقرزدگی و رفاه در روستاهای ما نگذاشته و فقط برمیزان فقر افزوده است. البته تا حدودی نگاه و نظر سیاسی خودم را هم درآثارم مدنظرداشتم.

اگر این نگاه شخصی را نداشتید و فقط به مشاهدات خود از واقعیت موجود تکیه می‌کردید، این فضاها و پایان ‌بندی‌ها را کمی ملایم تر درمی آوردید؟

 نمی‌توانست اینگونه باشد، چرا که واقعیت همانی بود که هست ومن نمی‌توانستم دخالت کنم و آن را تغییر بدهم.

 در کنار این فضاهای تلخ، طنز معصومانه کودکانه‌ای در آثار شما موجود است.این طنز خاص به رندی وبذله گویی شما برمی گردد یا اینکه منشأ دیگری دارد؟

  خانواده ما همگی طنزپرداز بودند و ازآنها تأثیرمی گرفتم. در واقع هرکدام نکاتی را درصحبت‌های‌شان به من یاد می‌دادند. نمی شد که همیشه غمگین باشیم وبه هرحال راهی برای خندیدن وشادی کردن با هم پیدا می‌کردیم.همیشه عزا نبود بلکه عروسی وشادی وخنده و رقص هم بود.

درونمایه آثار شما و مضمون‌های طرح شده درآنان، نشان دهنده رویکرد معترضانه و انتقادی شما به شرایط، موقعیت‌ها و فضاهایی است که شخصیت‌های مقهور شده داستان‌ها و رمان‌های‌تان درآن به ستوه آمده و گاه نیز قربانی می‌شوند. به همین خاطر، خواننده آثار شما به اعتقاد نویسنده به تعهد درمقابل شرایط زیستی انسانی وبهبود آنها واقف می‌شود ودرمی یابد با نویسنده‌ای روبه‌رو است که ضمن توجه به تکنیک‌ها و تمهید‌های داستان و رمان‌نویسی به انتقال پیام و تحلیل اجتماعی و طرح مفاهیم انسانی بسیار اهمیت می‌دهد و سعی‌اش این است که ادبیات را به میان عامه مردم برده و به زندگی آنها بپردازد. اعتقاد شما نسبت به رسالت نویسنده در جامعه چیست؟

 معتقدم که نویسنده نمی‌تواند از متن جامعه فاصله داشته باشد بلکه همراه جامعه حرکت می‌کند. همواره تمایل به فعالیت اجتماعی داشتم و بنابراین به عضویت کانون نویسندگان ایران درآمدم تا در فراز و نشیب‌های اجتماعی همراه جامعه‌ام باشم و به مسائلی که به نفع جامعه نیست اعتراض کنم. البته این روحیه را از رفتار و رهنمودهای بزرگانی چون دکتر «آریان پور»، «جلال آل احمد»، دکتر «سیمین دانشور»، دکتر «محمد باقر مؤمنی» و «به آذین» کسب کردم. آنها این امر مهم را از همان روزهای اول به ذهن من وارد کردند و باید از آنها تشکر کنم، چرا که مرا طوری نساختند که یک نویسنده منزوی باشم. من به نویسنده، شاعر، مترجم و هنرمندی علاقه مندم که همچون زنده یاد «شاملو» نبض جامعه دردستش باشد، برای آن بنویسد و همراه آن حرکت کند. این گونه است که همیشه شعرهای «شاملو» زمزمه می‌شود وبین مردم خوانده می‌شود. ما شاعرانی از این قبیل زیاد داشته‌ایم؛ فرخی یزدی، سیاوش کسرایی، هوشنگ ابتهاج وحتی نیما یوشیج. همین طور نویسندگان متعهد و با شهامت نیز داشته‌ایم. اینان همراه با جامعه خود حرکت می‌کردند و به درد آن واقف بودند. منزوی و برج عاج نشین نبودند.

تا از برج عاج نشینی و انزوای نویسنده و هنرمند سخن به میان می‌آید، «ابراهیم گلستان» به ذهن تداعی می‌شود و این در صورتی است که هنر نویسندگی‌اش زبانزد همه است و حتی خیلی‌ها او را چیره دست‌تر از همه می‌دانند. البته این به منزله نداشتن دغدغه اجتماعی یا درونمایه فکری درآثارش نیست بلکه به حضور بیرونی وی درمتن جامعه و جریان‌های اجتماعی بر می‌گردد. «گلستان» در مقایسه با خیلی از هم نسلانش در زمره شاعران ونویسندگانی قرار می‌گیرد که بیشتر به وجوه زیبایی شناسانه، ساختار و زبان اثر اهمیت می‌دهند. نه اینکه آثار ایشان خالی از درونمایه و دید گاه اجتماعی باشد بلکه صدایی معترض در مقابله با نابسامانی‌های اجتماعی در بطن جریانات اجتماعی نیستند. در واقع خود را درحصار حرفه، دنیای خاص خود و زندگی وعقاید شخصی‌شان محصور کرده‌اند و به همین خاطر مورد انتقاد‌های ملایم وگاه تندی قرار می‌گیرند. شما چه دیدگاهی در این باره دارید؟

اعتقاد دارم که انسان درانتخاب روش ونوع رفتارخود در زندگی آزاد است. بنابراین، نمی‌توانم برای دیگران تعیین تکلیف کنم و راه و چاه نشان‌شان بدهم. به نظر من، «ابراهیم گلستان» از لحاظ تکنیک، فن داستان‌نویسی وانتخاب واژه‌های خیلی قشنگ حرف اول را در ادبیات داستانی ایران می‌زند. او هم می‌خواهد آن گونه زندگی بکند. من نمی‌توانم به اودستوردهم که چه کارکن وچه کارنکن! به هرحال خودش روزی به این نتیجه خواهد رسید که باید همراه جامعه باشد واگراین رویه را در پیش بگیرد هم خیلی بهتر می‌تواند بنویسد و هم توجه خوانندگان بیشتری را جلب خواهد کرد.

البته خیلی‌ها معتقدند آثاری که در هنگام جریانات و التهابات موج‌های اجتماعی و سیاسی پدید می‌آیند، با گذر جامعه از آن فضاها و ورود به شرایطی دیگر به فراموشی سپرده می‌شوند و در نهایت آنچه ماندگار‌تر می‌ماند، اثری است که پدید آورنده در آن به زبان، ساختار و مؤلفه‌های زیبایی شناسانه و خلاقه تازه وخاصی رسیده باشد؟

 رنگ هنری به اثر دادن خیلی خوب است و به زیبایی و محبوب شدن آن در بین مردم کمک می‌کند اما نه اینکه نویسنده یا هنرمند به طور کلی خود را از دنیای پیرامونش جدا بداند. البته هنر و ادبیات نباید به سمت ایدئولوژی زدگی برود، چرا که همیشه، ایدئولوژی به هنر و ادبیات صدمه زده است که نمونه‌اش دوره شوروی وپدیده «ژدانف» است.

 خبر ضایعه مغزی شما خیلی‌ها را نگران و ناراحت کرد ولی این سؤال را هم در ذهن خیلی‌ها پدید آورد و بارها از خود من نیز پرسیده‌اند که چرا آقای «درویشیان» دچار این ضایعه شد؟! ایشان که خیلی سر حال بود؟! در لید مصاحبه‌ای که چندی پیش نشریه «چیستا» با شما انجام داده بود، اشاره شده بود که شما بعد از تأثر شدیدی که بعد از دیدن فیلم فاجعه انفال کردستان عراق، برای‌تان پیش آمده دچار این ضایعه شده‌اید. این اتفاق دلیل جانبی هم داشت؟

  کار زیاد خسته‌ام کرده بود و مسئولیت‌های زیادی هم به عهده داشتم. از جمله مسئولیت ساختن یک دانشگاه معماری در «بم» بعد از زلزله را به من سپرده بودند. البته قبل ازاین اتفاق، شوهرخواهرم فوت کردند و به تبریز رفتم و شبانه به کرج برگشتم. بعد از برگشت، آن فیلم را هم دیدم و تلخی آن فاجعه بشدت ناراحتم کرد وبه هر حال و هر دلیل این اتفاق افتاد. این بیماری خیلی به من فشار آورد. روزگار سختی را گذراندم. همسرم «شهناز» برای بهبودی‌ام خیلی زحمت کشید و با مهربانی از من پرستاری کرد. همین طور بچه‌ها و پزشکان و فیزیوتراپ هایم. اعضای کانون نویسندگان ایران هم مرتب به من سر زدند. جا دارد از ناشران خوبی هم که مرحمت کرده وبه من سر زدند، تشکر کنم. امیدوارم که روزی مفصل از زحمت‌هایی که برایم کشیدند، حرف بزنم. همه این افراد ازهرلحاظ به من کمک کردند. از همه ممنونم.

* درگویش کردی کرمانشاهی، لفظ «کرماشان» به جای «کرمانشاه معمول است و «علی اشرف درویشیان» هم تأکید داشت که از این لفظ استفاده شود، چرا که معتقد است؛ کرماشان صحیح است. در ضمن ازبه کار بردن واژه «شاه» برای شهر محبوبش امتناع می‌کند که به نوعی به نفرت وی از شاه نیز برمی گردد.

یادداشت

چرا با مرگ «اشرف» کنار نمی‌آییم؟

حسین مسلم

«مرگ» طبیعی‌ترین همزاد بشر است و تا دنیا دنیاست، مرگ هم هست و باید با آن کنار آمد. با این حساب باید با مرگ علی اشرف درویشیان نیز کنار بیاییم، برایش طلب آمرزش کنیم و بگذریم. اما در این سال‌ها چه اتفاقی افتاده است که «مرگ» برای ما شده درد بی‌درمان و آینه دق... دلتنگی برای علی اشرف، تنها سوگی طبیعی برای یک عزیز از دست رفته نیست، فراتر از این هاست. با مرگ چون او و هر بار که خبر مرگی از این دست را می‌شنویم، حس غریب غربت در دل‌مان چنبره می‌زند و گلوی‌مان را می‌فشارد. چرا نمی‌توانیم با مرگ امثال علی اشرف کنار بیاییم؟ چون مرگ «درویشیان»‌‌ها برای ما شده نشانه؛ نشانه فرورفتن هرچه بیشتر در نوعی غم غربت. هر چه امثال علی اشرف بیشتر می‌میرند، ما بیشتر و بیشتر احساس غربت می‌کنیم و خود را تنها و تنهاتر می‌یابیم. همین هم هست که می‌گویم کنار آمدن با «مرگ» چون او، سخت است... چرا؟ چون با مرگ امثال او، آدم‌هایی را از دست می‌دهیم که دیگر بازتولید نمی‌شوند. آدم‌هایی که روزگار ما در به عرصه رساندن مثل آنها، ناتوان است. نسلی که خود –در زمانه خود- کم شمار بودند و مشابه‌شان در نسل‌های متأخر، بسیار کم شمار. گویی تخم‌شان را ملخ خورده و اصلاً دیگر نیستند و اگر هم هستند به طرز بهت انگیزی در ندرت اند! علی اشرف درویشیان نمونه نویسندگان و روشنفکرانی بود که به جامعه خود سخت متعهدند. از دل متن برخاسته بودند و تمام دغدغه‌شان در زندگی، رساندن صدای همین متن بود؛ متن جامعه‌ای که با وجود بی‌مهری و حتی بعضاً نمک نشناسی، بدان وفادار ماندند. آدم‌هایی که گویی برای کار آفریده شده بودند. آدم‌هایی خستگی‌ناپذیر با روحیاتی مثال زدنی. با همین سماجت در کار هم بود که بیش از 30 عنوان کتاب آفرید. از داستان کوتاه و رمان تا پژوهش در فرهنگ عامه.

هر از گاهی که به نشر چشمه می‌رفتم، او را می‌دیدم که پشت میز گرد کوچولوی طبقه همکف نشسته است. هفته‌ای یکی دو بار از کرج می‌آمد و چند ساعتی را آنجا می‌نشست. آدمی گرم و صمیمی که شیشه کلفت عینکش هم نمی‌توانست مهربانی خفته در چشمانش را پنهان کند. نمونه روشنفکرانی که معلمی در خون‌شان است و هیچ فرصتی را برای آگاهی بخشی از کف نمی‌دهند. آدم هایی که نسخه اصل خودشان بودند. هنوز که هنوز است تصاویر جاندار «آبشوران» علی اشرف درویشیان (که در نوجوانی خواندم) با من و نسل من است؛ محله‌ای بسیار فقیرنشین در کرمانشاه که علی اشرف از آن برخاست و بعدها قصه‌های این محله را در کتابی به همین نام منتشر کرد. او همیشه و تا آخر عمر نسبت به پاپتی‌های آبشوران متعهد ماند. او وامدار صمد بهرنگی بود و خود نیز به صراحت این را گفته بود که «بعد از مرگ صمد درصدد برآمدم تا راه او را ادامه دهم». درویشیان اگرچه از جمله نویسندگان متعهد به عدالت بود و تا آخر دست از این تعهد برنداشت، اما علاوه بر عدالت، در تمامی «سال‌های ابری»‌اش پاسدار آزادی هم بود و با بغض در گلو بدان می‌اندیشید: «پر سفید یک کبوتر، چرخ زنان پایین می‌آید. جلوی پایم می‌افتد. پر را بر می‌دارم. بو می‌کنم. بوی آزادی و بوی آسمان می‌دهد. بغض می‌کنم.»

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین