امروز در هفتاد و چندسالگی وقتی به عقب برمیگردید و به مسیری که طی کردید
نگاه میکنید، چقدر از این مسیر راضی هستید؟ چه چیز شما را از خودتان راضی
یا ناراضی میکند؟
زندگی درست و معقول در ایجاد توازن واعتدال میان تقدیر و اراده است. در جاهای زیادی به خاطر سعی و اراده توانستم بر تقدیر بازدارنده و درهم کوبندهام غلبه کنم… در جاهایی هم نتوانستم. نشد. دیر شد.
هنوز آرزویی مانده که به آن دست نیافته باشید؟ اساساً از کودکی چقدر اهل آرزو و رؤیا بودید و رؤیاهای کودکیتان چه بود؟
تنها آرزویم این است که خانهای داشته باشم با دیوارهای زیاد و بلند... طوری که بتوانم همه کتابهایم را به ردیف و در دسترس و درکنار هم بچینم... و خطهای قدیمی ومینیاتورهایم را بیاویزم. آرزوی دیگری برای خودم ندارم. اما درباره تارا و تکین، فرزندانم، وهزاران هزار جوان برومند دیگر آرزو دارم خوشبخت شوند؛ خوشبخت به هر تعبیر شریفی که در دل دارند.
شما تک فرزند بودید، هرگز از حجم تنهاییای که با تکفرزندی به آدمیزاد تحمیل میشود نترسیدید؟
نه واقعاً… تنهایی نقلی نیست. ترسی ندارد. هر تولید عمده هنری - حتی فیلمسازی - در تنهایی صورت میگیرد. این اجراست که در جمع حاصل میشود. آدم در تنهایی میتواند معنایش را جستوجو کند واگر چیزی بیابد به جمع تحویل دهد. آدم اغلب در جمع به دنیا میآید و در جمع از دنیا میرود. باقیاش را تنهاست و بسیاری وقتها در این میانه، حتی در میان جمع، تنهاست…
آیا خودتان را روشنفکر میدانید؟ شما نقاشید و حساس به تصویر. اساساً چقدر آنچه از بیرون به نظر میرسید برایتان مهم است و تا چه اندازه طی سالیان تلاش کردهاید تصویرتان را تغییر دهید یا تثبیت کنید؟
معلوم است که خودم را روشنفکر میدانم! پس تاریک فکر بدانم؟! همه عمرم را گذاشتهام تا بدانم وبشناسم و به استقلال فکر کنم و بتوانم فاصله بگیرم واز فاصله چشمانداز را تماشا کنم.… وشک کنم و دوباره و صدباره بررسی کنم. تلاش کردهام نه به خاطر تثبیت یا تغییر صرف… تلاش کردهام تا به معنا و باطن دست پیدا کنم:
دونده رفت، ندانم رسید یا نرسید / بر این قیاس که آینده دیر میآید
نمی دانم. تلاطم داشتم لابد… هیچ وقت به بایدها ونبایدها و اولویتها فکر نکردم. وقتهایی فکر کردم باری روی زمین مانده… برداشتم.
نقاشی بهتنهایی میتوانست نیاز شما را به انجام یک کار خلاقه تأمین کند اما شما علاوه بر نقاشی، جستارهای بسیاری هم طی سالیان عمرتان نوشتهاید. چه نیازی در شما باعث شد نویسندگی را همپای نقاشی جدی بگیرید؟ این از علاقه شما به ادبیات میآید یا نوشتن را ضرورتی برای فعالیت روشنفکرانه میدانید؟
شاید در جای دیگری بشود علت تمایلم به نوشتن را جستوجو کرد. بیش از ششصد مقاله از من در 8 جلد کتاب منتشر شده و به همین تعداد هم مقالاتی دارم که در آن کتابها منتشر نشدهاند. در نتیجه شاید بتوانم تعداد مقالاتی را که تا امروز نوشتهام بیش از هزارتا تخمین بزنم. برای یک روشنفکر اصلاً الزامی وجود ندارد که بنویسد. یک روشنفکر میتواند شفاهی باشد. در ایران روشنفکر شفاهی زیاد داشتهایم؛ کسانی مثل علی شریعتی و فردید. اینها کمتر نوشتهاند و همیشه سخنران بودهاند.البته در این سیوچندسال من هم سخنرانیهای بسیار داشتهام. اما امروز که به چرایی نویسندهشدنم فکر میکنم، میبینم این به جوهر و طبیعت آدم برمیگردد. هیچ تکلیفی برای یک نقاش نیست که نویسندگی کند و هیچ تکلیفی برای یک روشنفکر نیست که حتماً سخنرانی کند! خیلی از روشنفکران ما، یا بسیاری از فیلسوفها، هرگز سخنرانهای خوبی نبودهاند. سخنرانی یک فیض و فضیلت است که بعضی دارند و بعضی ندارند. درواقع بین نقاشبودن و نویسنده یا سخنرانشدن لزوماً نسبتی برقرار نیست. اما گمان میکنم من بیشتر به این خاطر نوشتم که میان دو وجه مخاطبه مستقیم و غیرمستقیم تعادل برقرار کنم. همیشه فکر میکردم مخاطبه غیرمستقیم من با جهان از طریق نقاشی صورت میگیرد چون نقاشی بنا بر مستقیم بود.
نقاشی هنری لایهلایه است و مستقیم نیست. اما هیچ سخنرانی و مقالهای لایهلایه نیست. اصلیترین انگیزهام برای مقالهنویسی مخاطبه مستقیم بوده. همیشه نوشتن به مثابه مخاطبه مستقیمداشتن را خیلی دوست داشتم. شاید چون مردم را خیلی دوست داشتم و جامعهای را که در آن زندگی میکنم خیلی دوست داشتم، بیخود و بیجهت برخودم فرض کرده بودم که اگر میتوانم، قدمی در راه تصحیحش بردارم. (با خنده) حالا هیچکسی هم این قرار را با من نگذاشته و چنین چیزی را تکلیف نکرده بود ولی خب، آدم بعضی وقتها خوابنما میشود و یک کارهایی میکند!
نقاشیهایتان را هم بهمنظور برقراری مخاطبه غیرمستقیم کشیدهاید؟
حتماً، ولی حالا که با شما صحبت میکنم، میبینم بخش زیادی از مخاطبه غیرمستقیم من هم مستقیم بوده! درست است که نقاشیهایم را چندلایه میدانم اما آنها مستقیمتر از منظرهای که سزان ترسیم کرده، عمل میکنند. از این نظر نقاشیهایم با هنر پستمدرن شباهتهایی دارد. هنرمندان «کیچآرت» هم اینگونهاند؛ مثلاً جفکونز مستقیمترین نحوه مواجهه با مخاطبش را دارد.از طریق گرافیک هم البته این مخاطبه مستقیم برایم اتفاق میافتاد. بنابراین مشغله و تعهد من را در هر عرصه باید در همین برقراری مخاطبه جستوجو کرد.
شما مهاجر قفقاز هستید و زبان مادریتان ترکی است. وقتی به ایران آمدید در قلمرو زبان فارسی ساکن شدید، نوشتید و سخنرانی کردید و... پروسه تغییر زبان اصلیتان از ترکی به فارسی چطور طی شد؟ زبان فارسی را چطور آموختید؟
مسلماً با خواندن بسیار. از کودکی کتابخوان بودم. آن سالها - مثل همه همسن و سالهایمان - میرفتیم شبی دهشاهی کتاب کرایه میکردیم و میخواندیم و بعد پس میدادیم. من تندخوانی را هم به خاطر همین کتاباجارهکردنها آموختم. برای اینکه پول کمتری بدهم، سعی میکردم کتاب را در عرض یکی، دوشب فوراً تمام کنم. امروز طوری به تندخوانی مسلطم که میتوانم همه صفحه را با یک نگاه در حافظهام ثبت کنم، به همین خاطر است که میتوانم زیاد کتاب بخوانم. آموختن فارسی، آن هم طوری که این زبان به زبان اصلی زندگیام تبدیل شد، به دو زمینه برمیگردد؛ یکی اینکه با مطالعه متون فارسی این آموزش را شروع کردم و شوق دیوانهوارم به کتابخواندن زمینهساز شد برای علاقهام به ادبیات. دومین زمینه هم - همانطور که اشاره کردم - با فوت مادرم شکل گرفت. پس از فوت مادر، دیگر با او و خانواده مادریام در تماس نبودم که ترکی در من زنده بماند. خانواده پدرم هم که کلاً در قفقاز زندگی میکردند. البته چندی پیش با تلویزیون باکو مصاحبهای به زبان ترکی کردم و (با خنده) خیلی هم آبروریزی نشد. متوجه شدم اشکالم در ترکیب جملات نیست، لغات را کم میآورم و وسط ادای جملات ترکی، لغات فارسی به ذهنم میآید.
از هفتسالگی خواندن و نوشتن آموختید یا زودتر؟
نه، یکسال زودتر مدرسه رفتم چون پدرم اصرار داشت. وقتی هم به مدرسه رفتم، باز بیشتر از ششسالهها اطلاعات داشتم چون پدرم از همان پنجسالگی با هوشیاری زیادی با من کار کرد. از همان سنین مطالعه را با مجلهخواندن شروع کردم. پدرم مشترک مجلات مهم آن سالها بود و وقتی شروع کردم به خواندن، مدام مجلات دم دستم بود. شاید مهر روزنامهنگاری همانجا به دلم افتاد! از هفت، هشت سالگی هم پدرم برایم کتاب میخرید. برای او مهم بود من تاریخ بدانم چون ما مهاجر بودیم و میخواست احاطه و تسلطم به فرهنگ و تاریخ ایران بالا باشد.شوق دیوانهوارم به تاریخ از همانجا شروع شد. به یمن تمهید هوشمندانه پدرم بود که مطالعه تاریخ برایم امری همیشگی شد.
نخستین باری را که دست به قلم بردید و نوشتید، یادتان هست؟
بله. اتفاقاً کتاب خاطرات محمدعلی سپانلو را میخواندم و به اواسط آن که رسیدم، دیدم اسمها را اگر جابهجا کنیم، عیناً زندگی من است! انگار مشترکات خیلی زیادی داشتم با همه آنها که بعدها شناختم. همه ما تقریباً از یک جا شروع کرده بودیم؛ از کلاس انشا. سپانلو هم مثل من پدری اهل فرهنگ داشت که تشویقش میکرد. ما در مدرسه نوشتن را کشف کردیم، در کلاسهای انشا و اگر یک معلم خاص به ما بها میداد، آنوقت زندگیمان متحول میشد و تغییر میکرد که کرد! من به میزان زیادی علاقهام به نویسندگی را مدیون معلمان مدرسه جم قلهک هستم. علاقهام به نوشتن به زبان انگلیسی را مدیون معلم زبانم، آقای آگاه، هستم. او بسیار سختگیر بود ولی وقتی تشویقم کرد، چون این تشویق از سوی آن مرد سختگیر بسیار قیمت داشت، مسیر زندگیام عوض شد. نخستین بار که بابت نوشتن تحسین شدم سر کلاس انشا بود. همان طور که قبلاً هم گفتهام نوشتن نامههای عاشقانه مرا نویسنده کرد.
دفتر انشای آن دوران را نگه داشتهاید؟ نامههای عاشقانه را چطور؟
نه متأسفانه، ولی دفتری که شعرهایم را در آن نوشته بودم، دارم. در واقع کتابی است که با خط خودم آن را نوشتهام و در اختیار عباس کیارستمی بود. بناشد برایم نگه دارد و امروز نمیدانم آن کتاب کجاست. نامههای عاشقانه هم لابد دست معشوقههای دوران نوجوانیاند.
معاشران و اطرافیان شما در سالهای دبیرستان و پس از آن، مثلاً همکلاسیهایتان نظیر عباس کیارستمی، علی گلستانه و علیاکبر صادقی، در شکلگیری هویت چندوجهی شما چه نقشی داشتند؟
بیشک اطرافیان و دوستان من تأثیری انکارناشدنی در شکلگیری هویتم داشتند. در همان سالهای دبیرستان، دوستان اهل قلمی داشتم که تأثیر زیادی بر من گذاشتند. سال آخر دبیرستان با شمیم بهار آشنا شدم که نویسندهای حرفهای بود و حضور جذابش و اعتبار عظیمی که برایم داشت، نویسندگی را برایم خیلی جدی کرد. نخستین مقالههایم را به یمن وجود شمیم بهار نوشتم. حضور او در زندگی من زمینههایی ایجاد کرد که من بهطور جدی نوشتن را شروع کردم. در همان جوانی او بخش فرهنگی-ادبی مجله «اندیشه هنر» را راه انداخت و از من برای همکاری دعوت کرد. من هم نقد نوشتم و نویسندگی را بهعنوان کاری اساسی شروع کردم.
مطالعه ادبیات را در دوران نوجوانی با خواندن چه آثاری آغاز کردید؟
خیلیها در پاسخ این سؤال ممکن است بگویند ما انس با ادبیات را از آندره ژید شروع کردیم یا از تذکرةالاولیا، آن هم در دوازده سالگی! البته من نمیگویم آنها دروغ میگویند ولی من اینطور نبودم. ادبیات برای من جدی و مهم شد و ماند و هنوز هم هست و باید هم باشد؛ از کتابهای الکساندر دوما؛ از «سهتفنگدار»، از «کنت دومونت کریستو» و از «غرش طوفان». من با دوما قصهنویسی و قصهگویی را کشف کردم و دیوانهوار مرید او شدم و هنوز هم فکر میکنم یکی از بزرگترین قصهگوهای تاریخ ادبیات دنیاست. البته بعدتر همه «باید»یها را هم خواندم، آن هم با سعی بسیار. مثلاً ایلیاد و اودیسه هومر را خواندم. البته اول از همه ترجمه فارسی قرآن را با دقت از اول تا آخر خواندم. بعد شاهنامه را و یکی یکی جلو آمدم. وقتی فهمیدم رماننویسی با «دنکیشوت» معنا یافته است، آن را خواندم و بعد هم کتابهای دیگر. خیلی وقتها هم مطالعه این «باید»یها کسالتبار بود. بهمرور همه کتابهای مهم را خواندم و هر کدام در ساخت و ساز من بسیار نقش داشتند اما نقش دوما از همه پررنگتر بود. بعد تولستوی، فلوبر، پروست و دیگران بر من تأثیری پررنگ گذاشتند.
چند ساعت در روز به خواندن و نوشتن میپردازید؟
نوشتنم که مستمر نیست ولی درمورد خواندن هم بستگی دارد به تعهدات دیگرم؛ مثلاً به اینکه در زمینه نقاشی چه تعهداتی دارم. اگر این تعهدات سنگین باشند از وقت مطالعه یا فیلم دیدنم کاسته میشود چون همانقدر که میخوانم، همانقدر هم فیلم میبینم. حتماً هرشب قبل از خواب یک فیلم تماشا میکنم. بنابراین میزان مطالعهام در هر زمانی فرق میکند. اما هر روز حداقل یک تا سه ساعت را میخوانم یا مینویسم.
آثار هنریای اعم از فیلم، تئاتر، نقاشی، موسیقی، رمان، شعر و... که در طول زندگیتان شما را متحول کرد و تبدیل به همراه بالینیتان شد، کدام آثارند؟
دشوار است همه آثار تأثیرگذار و سرنوشت ساز را ذکر وطبقهبندی کنم. اما ولع پایانناپذیری داشتم تا هر چیزی را ببینم و بخوانم. هر چیزی را …
مثلاً روزنامهای را که گوشت در آن پیچیده بودند و داشتم در کوچه برای منزل خالهام میبردم! سواد ذره ذره فراهم میآید… آدم را یک باره در آب رودخانه استیکس فرو نمیکنند تا رویین تن شود!
آنچه امروز و اکنون از زندگی میخواهید چیست؟
آنچه امروز درزندگیام میخواهم این است که رهایم کنند تا در آرامش، این یکی دوسال ماندهاش را سپری کنم.
چقدر به آینده و سالهای پیش رو فکر میکنید و وقتی به آن میاندیشید چه تصویری به ذهنتان میآید؟
کدام آینده؟ کدام سالهای در پیش رو؟! فقط سالهای در پسِ پشت را دارم!
سالهای کم وکم باری هم نبودهاند اصلاً… اما حالا دارم در آیندهام زندگی
میکنم وهمین را عشق است!
یادداشت
همه وجودم با اوست
مسعود کیمیایی
نویسنده و کارگردان
سلام به آیدین همیشه عزیزم، تولدش مبارک. عمرش دراز. یک تعریفاتی هست که
در خود تعریفات جا نمیگیرد و در قلب و روح آدمی است. با آیدین من حال
عجیبی دارم، انگار همه وجودم با اوست. او نقاش بسیار چیره دست و بزرگی است،
آدم بزرگی است و همه اینها به کنار، من به او عشق میورزم، دوستش دارم. از
هیچ جای خودم هم سؤال نمیکنم چرا؟ چون همه خودم میگوید درست میگویی.
همیشه پایدار و مانا باشی آیدین همیشه عزیزم.
یادگار سالهای جوانی
کامبیز درمبخش
کاریکاتوریست
دوستی من با آیدین آغداشلو یادگار جوانی من است، سالها در مطبوعات و
شرکتهای تبلیغاتی با هم کار کردیم و دوست هم بودهایم. امروز لازم نیست
کسی درباره جایگاه آیدین آغداشلو در فرهنگ و هنر ایران صحبت کند. نقاشی او
ماناست و جنبه ادبی و فرهنگی شخصیت او برای من بسیار ارزشمند است. من به
کارهای ادبی او ارادت دارم، به نقاشیهایش علاقه دارم. نقدهایش را سالها
دنبال کردهام، همه نوشتههایش فرهنگساز بوده است. تولد او بر پهنه فرهنگ و
هنر این سرزمین مبارک است.
شیفته کشف زیباییهای جهان
تکین آغداشلو
بعد از انقلاب تا یکی دو سال ماشین نداشت. سالهای آخر دوره پهلوی یک
مرسدس بنز اس-کلاس آبی رنگ با شوفر در اختیارش بود که با آن در تهران این
ور و آن ور میرفت. خودش رانندگی بلد نبود و بالطبع گواهینامه هم نداشت.
پسر بچه مهاجر قفقازی متولد رشت دوچرخهسواری هم بلد نبود. فلج اطفال در
کودکی امکان رکاب زدن را از او گرفته بود و بعد از بهبودی هم فرصت
یادگیریاش پیش نیامده بود. شاید همین ناخودآگاه باعث شده بود قید رانندگی
را هم بزند.بعد از سقوط شاه بنز را به دولت پس داده بود و به فاصله یکی دو
سال یک رنو ۵ قرمز خریده بود که مادرم فیروزه راننده انحصاری آن بود. حالا
اما در ۴۲ سالگی تصمیم گرفته بود رانندگی یاد بگیرد و فیروزه را که برای
دیدن برادرش به پاریس رفته بود هنگام برگشت از فرودگاه مهرآباد با ماشین
خودش بردارد و سورپرایز کند. شاگردش فرید جهانگیر مأمور آموزش رانندگی به
او شده بود و در خیابانهای آن موقع خلوت شمال تهران، در نهایت ادب و
احترام و با گفتن «استاد لطف کنید…» قبل از هر دستور و راهنمایی، طی چند
جلسه موفق شده بود رنو را مطیع استادش کند. با رنو فیروزه متحیر از آیدین
فرمان به دست گرفته را به خانه میبرد و بالاخره از نقش سرنشین همیشگی خارج
میشود.
چند سال بعد یک رنو ۵ آبی-نفتی هم برای خودش خرید و من گمان میکردم پس رنو ۵ باید بهترین ماشین روی زمین باشد که ما دو تا از آن داریم و چقدر خوب شد که رانندگی یاد گرفت. سرنشین او بودن هیجان انگیزترین لحظههای عمرم بود. شاید بیشترین جوابهایم را، بعد از ویکیپدیا، از روی صندلی همین رنوی آبی-نفتی گرفتهام. اوایل تا جایی که قد من اجازه میداد بهصورت ایستاده روی صندلی و بعدها که دیگر اگر میایستادم سرم به سقف میرسید، به طور نشسته. و چه منبع بینظیری! سؤالهایم را بهخاطر میسپردم که وقتی من را جایی میبرد از او بپرسم و با اینکه معمولاً طول مسیر به پرسیدن همه آنها قد نمیداد اما آنها را با حوصله و دقت جواب میداد. از طرز کار شوفاژ تا تاریخ ایران، هیچ وقت سعی نمیکرد جوابها را سرهمبندی کند و اگر هم بندرت جواب سؤالی را نمیدانست راحت میگفت نمیدانم. هر چند من باورم نمیشد سؤالی در دنیا باشد که او جوابش را نداند.
رانندگیاش محافظه کارانه نبود. بعضی وقتها که سرنشینها از تند رفتنش
گله میکردند به شوخی میگفت: «من هنوز در سنین تینایجری رانندگیام هستم
پس باید هم به سبک تینایجرها رانندگی کنم!» حالا اما به خاطر کمردرد و
سیاتیکش کمتر رانندگی میکند و من پشت فرمان هستم و او نشسته روی صندلی
سرنشین. اما همچنان او جواب تمام سؤالها را میداند. همچنان مثل یک
تینایجر شیفته جهان است و کشف آن و تماشای زیباییهایش. و من چه خوشبختم
که با او هستم و هنوز هم هیجانانگیزترین لحظات عمرم نشستن در کنار او
است. باشد که سالهای طولانی تماشا کند و کشف کند و خلق کند.
یادداشت
همانی شد که نیاز بود
سعید رفیعی منفرد نقاش و منتقد
نوشتن از آیدین آغداشلو در چند جمله و چند خط کار دشواری است و این به
گوناگونی تولیدات فرهنگی و شخصیت چند بعدی ایشان مربوط میشود. به آن چه که
در ابتدای این متن، به نقل از سایت ویکی پدیا آمد، میتوان معلم هنر،
کارشناس هنرهای سنتی، ایده پرداز و سازنده موزه و عناوین بسیار دیگری افزود
که نشان میدهد او از مهمترین کنشگران هنر و فرهنگ ایران در دهههای اخیر
است و تنوع عرصههایی که آزموده، آن قدر گسترده است که در هر بخش باید
مطالعه و پژوهش کافی انجام شود تا کار به انجام برسد. ایشان در متن بسیاری
از رخدادهای هنر ایران در شش دهه اخیر بوده و با نگاهی دقیق و موشکافانه
آنها را تحلیل و در ذهن خود ضبط کرده است و خوشبختانه از معدود هنرمندان
ماست که بخشهایی از این تاریخ شفاهی را مکتوب کرده که بیشک هر چه زمان
بگذرد، قدر و قیمت این نوشتهها بیشتر دانسته خواهد شد. آیدین آغداشلو قلمی
دلنشین و محبوب دارد که در نوشتههایش و در نقاشیهایش جلوه گری میکند و
همین امر در کنار وجوه دیگر شخصیتی، او را به یکی از دوست داشتنیترین و
البته شناخته شدهترین هنرمندان تجسمی در عرصه جامعه تبدیل کرده است، تا
جایی که افتتاح نمایشگاه اخیرش با چنان استقبالی مواجه شد که نیروهای
انتظامی برای سامان دادن به وضعیتی که نتیجه حضور گسترده مردم بود، مجبور
به دخالت شدند و این البته اتفاقی نادر در فرهنگ ما است که فرهیختگی و
سلیقه عمومی به نقطهای مشترک میرسند و نمایانگر جایگاه اجتماعی هنرمندی
است که در هر عرصهای وارد شده تمام تلاش خود را به کار بسته است تا بهترین
کیفیت را بروز دهد. روابط گسترده و دوستیهای عمیق آیدین آغداشلو با
بزرگان هنر و فرهنگ در رشتههای مختلف و معاشرت طولانی مدت با این بزرگان،
هم خود ایشان را تبدیل به گنجینهای زنده کرده و هم به وی جایگاهی ویژه در
فضای روشنفکری معاصر ما داده است. اگرچه خودش معتقد است که «همانی نشدیم که
میخواستیم»، اما به گمانم همانی شدند که هنر ایران و جامعه ایران به آن
نیاز داشت. آیدین آغداشلو جزو نسلی است که در ابتدای ظهور ایران مدرن قد
برافراشتند و عمر خود را وقف پر کردن فضاهای خالی فرهنگ ایران کردند و هر
جا نیاز به کار بود، شانه خالی نکردند و مسئولیت پذیرفتند و نقش خود را در
برخاستن و قد کشیدن سرزمینمان بخوبی ایفا کردند و البته این فداکاری باعث
شد از بسیاری از دل خواسته هایشان دور بمانند. بدون شک او خود گنجینه است و
آنچه از پی سالهای رفته خلق کرده نیز گنج است. سایه ات بر سر فرهنگ و هنر
ایران مستدام باد جناب آیدین آغداشلوی عزیز.
یادداشت
ذات نقاشانه یک نویسنده
سینا جعفریه
مدیر گالری ثالث
آیدین آغداشلو خاطره زنده یک نسل از نقاشان ایران است. خاطرهای
تأثیرگذار که رد آن بر تارک هنرهای تجسمی ایران باقی مانده است.آغداشلو از
همان ابتدا که وارد عرصه هنر شد در همه جا حضور پیدا کرد تا در حد وسع و
توانش گوشهای از کار را به دست بگیرد و کمی آن را پیش ببرد. آغداشلو اگرچه
با وجود اینکه در طول سالیان فعالیتش تنها دو نمایشگاه گذاشته است، یکی در
سالهای قبل از انقلاب و دیگری در سال93 اما چنان تأثیر بر نقاشی و
جریانهای نقاشی در ایران گذاشته است که نمیتوان رد آن را از محیط تجسمی
ایران پاک کرد یا نادیده گرفت.
آغداشلو اگرچه کار اندکی در حوزه نقاشی کشیدن انجام داده است اما به بازشدن فضاهای جدید تجربهگرایی در نقاشی ایران کمک شایستهای کرده است.او هنر تجسمی ایران و نگاه فعالان در این عرصه را با همان کار محدود اما با کیفیت خود به سمت نوعی بازبینی در فضای نقاشانه برد و تأثیر این نگاه او آن قدرعمیق بود که بتوان آن را مردی راهگشا، پیش قراول یا پیشرو نامید.
اگر نام آغداشلو باقی مانده است بهدلیل آن است که او توان خود را از
تمرکز بر نقاشی کشیدن به تمرکز بر پرورش دادن هنرمند تغییر داد. نسل
فراوانی از نقاشهای جوان یا میانسال امروز که هر کدام برای خود نامی دست و
پا کردهاند همگی دست پرورده آیدین آغداشلو هستند و آن قدر این اسامی
فراوان است که نام بردن از آنها خود نوشتهای جدا میطلبد.
آیدین آغداشلو در واقع یک مدیر فرهنگی با ذاتی نقاشانه است.اما نبوغ او در
نقاشی باعث شده مدیر بودن او کمتر مورد توجه قرار بگیرد.او در سالهای
مختلف کار در فضاهای مختلف هنر تجسمی جدای از تزریق نگاه هنری نو، نگاه
مدیریتی نوینی هم درانداخته است که بسیاری از فضاهای تجسمی به وجود آمده در
قبل از انقلاب که تا امروز ادامه دار است همه مرهون و دستپخت این نقاش
مدیر است. در حقیقت هنر و هنرمندان مدرن ایران بواسطه حضور فردی چون آیدین
آغداشلو امکانات و درایتی که او در سالهای قبل از انقلاب داشت بخوبی دیده
شدند و بواسطه همان دیده شدن امروز به اسامی مهمی تبدیل شدهاند. هر چند
بلندآوازه شدن آن نامها هم موجب بالا رفتن اسم آغداشلو شده باشد.
آغداشلو بهدلیل این روحیه متفاوت خود با اقشار متفاوت هنرمندان از حوزهها و طبقات مختلف در ارتباط بود. نمونه بارز آن آشنایی او با عباس کیارستمی است. به همین دلیل حتی میتوان گفت که نگاه او به هنر و روش برخوردش موجب گسترش این نگاه در دیگر فضاهای هنری و از سویی کل فضای هنری کشور شده باشد.آیدین آغداشلو رکن مهمی از تاریخ هنر این کشور است.رکنی که نباید به سادگی او را فراموش کرد، کنار گذاشت یا مورد هجوم قرار داد.آیدین آغداشلو تاریخ زنده و حافظه هنر مدرن ایران است.تولدش مبارک و سایهاش مستدام.