|
|
امروز: سه‌شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۳ - ۰۹:۲۰
کد خبر: ۱۸۵۷۸۰
تاریخ انتشار: ۱۱ آبان ۱۳۹۶ - ۰۰:۴۰
چهره آن دو پلیس افغان از پیش چشمانش محو نمی‌شود. آن دو هنگام دفاع از مواضع خود زخمی شده و از شدت خونریزی جان سپرده بودند. در پشت یک تریلر «ای جی» و یک پزشک کوشیده بودند که خون آن دو را بند بیاورند. آن دو پلیس بیش از ١٧‌سال نمی‌توانستند داشته باشند.‌
 چهره آن دو پلیس افغان از پیش چشمانش محو نمی‌شود. آن دو هنگام دفاع از مواضع خود زخمی شده و از شدت خونریزی جان سپرده بودند. در پشت یک تریلر «ای جی» و یک پزشک کوشیده بودند که خون آن دو را بند بیاورند. آن دو پلیس بیش از ١٧‌سال نمی‌توانستند داشته باشند.‌

ای جی، تفنگدار دریایی سابقِ سلطنتی از من خواست که پیش از اعزام دومش به افغانستان با او تماس بگیرم. اعزام نخستش در ‌سال ٢٠٠١، اعزام بی‌سروصدایی بوده است.

پنج‌سال بعد، یگان او که متشکل از ٤٥تکاور بود، در حومه شهر گرشک درگیر نبرد شدیدی با نیروهای طالبان می‌شود. ‌ای‌جی در پست یک تک‌تیرانداز، دیده‌بان دیگر تفنگداران بود. او پس از شناسایی دقیق مواضع دشمن، درخواست آتش خمپاره می‌کرد یا طبق آموزشی که دیده بود، ابتدا تا سه می‌شمرد و سپس شلیک می‌کرد.

پس از نبرد در گرشک، یگان او به شهر کوچکی به نام «سنگین» در کناره رود هلمند منتقل شد. این شهر مرکز نظامی طالبان بود و چندماه پیش سربازانی از هنگ «پاراشوت» (چتر فرود) پس از درگیری شدیدی به سختی موفق شده بودند کنترل مرکز آن را در دست بگیرند. یگان‌ ای جی در پایگاهی به نام «اف‌او‌بی (پایگاه عملیات پیشروانه) رابینسون»، واقع در چهار کیلومتری شهر، مستقر شده بودند. حلقه‌ای از خاکریز و سیم‌خاردار، خط اول دفاع را تشکیل می‌داد. تفنگداران در ساختمان‌هایی در حلقه داخلی موسوم به جام خاکی جایی برای استراحت و خواب یافتند. قلعه‌ای خشتی در مرکز قرار داشت و ‌ای‌جی و تک‌تیراندازان دیگر به‌نوبت در سنگر موقتی که در قسمت فوقانی قلعه قرار داشت، کشیک می‌دادند و با تفنگ‌های آماده شلیک خود، چشم‌انداز قهوه‌ای رنگ مقابل برای یافتن نشانی از افراد طالبان می‌پاییدند. در «سنگین» جای امنی وجود نداشت. قلعه هم بشدت در معرض دید بود. پایگاه رابینسون هم در یک سراشیبی قرار داشت و این به دشمنی که در شهر استتار کرده بود، تیررسی مستقیمی به داخل پایگاه می‌داد. دشمن نیز از این نقطه ضعف، کمال استفاده را می‌کرد و با خمپاره‌های ١٢٠ میلی‌متری چنان پایگاه را می‌کوبید که زمین به لرزه درمی‌آمد. گاهی‌اوقات نزدیک به ٣٠ آتش تیر تنه در یک حمله به زمین اصابت می‌کرد.

تفنگداران دیگر تغییر موضع می‌دادند، اما‌ ای‌جی و گروه تک‌تیراندازش در قلعه می‌ماندند و اطراف منطقه را برای یافتن اثری از دشمن تحت نظر می‌گرفتند. هربار که ‌ای‌جی صدای انفجار شلیک خمپاره را می‌شنید، یکه می‌خورد و ٣٠ ثانیه منتظر می‌ماند. تنها وقتی که صدای گوشخراش انفجار حاصل از برخورد گلوله توپ به مواضع خودی را می‌شنید، می‌فهمید که هنوز زنده است.
او گفت: «غوغایی بود، گلوله بود که می‌آمد، باید بودی و می‌دیدی. افراد به دوربین من پشتگرم بودند، به‌خصوص در شب. وسعت دید من بیش از آنان بود.»
در یک شب سرد در ماه ژانویه، درست قبل از ساعت ١١،‌ ای‌جی درحال پایین آمدن از قلعه و تحویل دادن سنگر بود که ناگهان اضطرابی عجیب او را فراگرفت. گویی صدایی خاموش او را به نگاهی دوباره فرامی‌خواند. راه‌اندازی دستگاه حرارت‌نمای او (دوربین دید در شب) کمی طول کشید. هنگامی که دستگاه روشن شد، شی متحرکی را در دژ شمالی که مخروبه‌ای مخوف در یک کیلومتری بود، نشان می‌داد. ‌ای‌جی نقطه گرمی را درحال جهیدن به بالا و پایین دید. سپس نقطه دیگری ظاهر شد. او بی‌سیم را برداشت و با اتاق نگهبانی تماس گرفت.
او گفت: «دستور آماده‌باش دهید. دشمن در شرف حمله است.»
پیشترها او اهدافی را در دژ شمالی هدف قرار داده بود و تیررس دقیق را که ٧٢٨متر بود می‌دانست. همین‌طور که تفنگداران خواب‌آلود، افتان‌وخیزان درحال پوشیدن کلاه‌های خود و موضع‌گیری تندوتیز بودند، ‌ای‌جی دو مرد را روی دژ دید. نوری خیره‌کننده چشمی دوربینش را فراگرفت. مردی که در تیررس ‌ای‌جی بود، عامل موشک را روشن کرده بود. روشنایی فتیله، مانند ‌هاله‌ای هدف او را نورانی کرده بود. ‌ای‌جی شلیک کرد. مرد مهاجم نقش بر زمین شد و موشکش هم به سمت آسمان شب کمانه کرد. صدای انفجار نشان از حمله طراحی‌شده دقیقی می‌داد. هشدار ‌ای‌جی به معنی آمادگی تفنگداران بود و آسمان شب با رگه‌های لیزر مانند فشنگ‌های رسام روشن شده بود. ‌ای‌جی روی قلعه ماند و پی‌درپی تا سه می‌شمرد و سپس ماشه را می‌کشید.
طولانی‌شدن درگیری، بر بدنش اثر گذاشته بود. هر بار که شلیک می‌کرد، لگد تفنگ، بدنش را به لرزه می‌انداخت. سرش کم‌کم بی‌حس شد و صدای بلند دیوانه‌کننده‌ای تا چند روز در گوش‌هایش سوت می‌کشید. نبرد بر اعصاب هم تاثیر داشت. او همیشه به خودش اتکا کرده و به اطرافیانش قانع بود. قسمت‌کردن یک نوشیدنی در آرامش را به نشستن در کافه‌های پرهیاهو ترجیح می‌داد. اما حالا با اندوه و حسرت به تفنگدارانی زل زده بود که داشتند سوار کشتی‌ها می‌شدند، همراهی و رفاقت میان آنان، بر احساس تنهایی‌اش می‌افزود. وقتی که دیگران درحال استراحت بودند، او سخت مشغول به کار بود و استحکامات موقت را روی قلعه تقویت می‌کرد. یک نفر به او لقب «رومل» داده بود، رومل نام ارتشبدی آلمانی بود که به داشتن دغدغه دفاع مشهور بود. ‌ای‌جی گفت: «انگار که بر لبه تیغ ایستاده‌اید، بی‌تاب و بی‌قرارید. نگاهی به دوروبرتان بیندازید، برخی می‌نوشند، برخی لباس‌های نظامی‌شان را درمی‌آورند و برخی درحال استحمام‌اند. هر دقیقه ممکن است بمبی بر زمین بنشیند. اگر ١٠دقیقه اضافه داشته باشیم، صرف پر کردن گونی‌های شن می‌کنیم.»
یک روز، یک بمب درست بیرون دیوارهای پایگاه منفجر شد، سپس بمب دیگری به درون محدوده دفاعی اصابت کرد. ‌ای‌جی و همرزمش به این نتیجه رسیدند که مقر آنان بیش از حد در تیررس است. دفعه بعد که آنان صدای شلیک خمپاره را می‌شنیدند، باید در طی ٣٠ثانیه آرامِ پیش از اصابت خمپاره خود را به پایین قلعه می‌رساندند.
یک‌بار پیش از اصابت خمپاره، از قلعه بیرون پرید و با جوشن و تجهیزات سنگین نظامی‌اش بر پشت خود روی زمین آمد و ستون‌فقراتش صدمه شدیدی دید. یک هفته دیگر دوام آورد، اما به سختی قادر به راه رفتن بود و سرانجام، فرمانده‌اش مجبور شد او را برای مراقبت پزشکی منتقل کند.
ای‌جی میلی به ترک کردن پایگاه نداشت اما می‌دانست که چاره‌ای ندارد. بالگردهای «شنوک» فقط دوهفته یک‌بار فرود می‌آمدند و بیشتر از ١٠ثانیه هم روی زمین نمی‌ماندند. هنگامی که بالگرد در آن بیابان می‌شتافت، ‌ای‌جی نمی‌دانست که دشوارترین نبردش در انتظار او است.

بالغ بر ٢٠‌هزار نظامی، سالانه ارتش را ترک می‌کنند. بسیاری از آنان به زندگی عادی بازمی‌گردند که آخرین‌بار در دوره نوجوانی آن را تجربه کرده‌اند. آنان که هر ساعت از بیداری‌شان را در میدان جنگ صرف پایش و آماده‌باش کرده‌اند، چالش‌های بسیار متفاوتی را در روبه‌رو شدن با جوانانی که از جنگ برگشته‌اند، دارند. ‌ای‌جی هنگامی که پس از ماه‌ها انجام وظیفه محتاطانه به علت جراحت به خانه منتقل شد، افسردگی و اضطراب او رو به وخامت گذاشت و معلوم شد که ارتش پاسخ روشنی برای این موضوع ندارد.
هنگامی که ژانویه پارسال برای دیدن ‌ای‌جی به خانه‌اش در جنوب غربی انگلستان رفتم، او با خودروی سفیدرنگ خود به استقبالم آمد. هیچ به‌نظر نمی‌رسید که او یک تفنگدار سابق سلطنتی بوده باشد. مدت‌ها بود که دیگر مدل موی مقرراتی و سبیل پرپشت دوران خدمت را نداشت، با موهای بلندی که تا یقه‌اش می‌رسید، او شبیه به یک موج‌سوار به‌نظر می‌آمد. با همسر و دو پسرش زندگی می‌کرد. در خانه روی کاناپه دراز می‌کشید و پاهایش را روی یک پایه می‌انداخت. آرامش محسوسی داشت.

خانواده او از کشتی‌داران «یورک‌شایر» بودند، اما با رشد صنعت ماهیگیری، پدرش او را به پیوستن به ارتش تشویق کرده بود.‌ ای‌جی در ١٩‌سالگی درخواست پیوستن به تفنگداران دریایی را کرده بود و پس از گذراندن دوره آموزشی طاقت‌فرسا در هدف‌گیری و تیراندازی، استتار و کمین‌نشینی به‌عنوان تک‌تیرانداز پذیرفته شده بود. وظیفه او در افغانستان، زدن سربازهای دشمن به شیوه‌ای آرام و روشمند بوده است، برخلاف سربازان پیاده‌نظام که اغلب خود را درحال تیراندازی در میان بوته‌های انبوه و در گرمای آدرنالین ترشح‌شده به سبب درگیری‌های نزدیک می‌یافتند. در استان هلمند، او دریافت که هیچ افسوس و ندامتی در پی شلیک به کسی که قصد کشتن او و همرزمانش را دارد، نخواهد بود. او گفت: «زدن دشمن، آسان به‌نظر می‌رسید. دغدغه اصلی‌مان این بود که صدمه‌ای نبینیم.»
وقتی ‌ای‌جی به انگلستان بازگشت، فهمید که یک‌جای کار می‌لنگد. او نمی‌توانست بخوابد و همواره بی‌قرار بود. نیروی دریایی سلطنتی سیستمی را به نام «مدیریت خطر آسیب‌های روانی» (TRiM) ایجاد کرده بود که اکنون نیز در سراسر ارتش اجرا می‌شود. طبق این سیستم، نیروها در یافتن و معرفی همکاران افسرده‌شان آموزش می‌بینند. اما ‌ای‌جی چیزی از مشکلاتش بروز نمی‌داد. وقتی ‌ای‌جی به مرکز «آموزش تکاوران لیمپستون» بازگشت، حالش وخیم‌تر شد. در مقطعی، او برای چند روز حافظه‌اش را از دست داد. او درحال گذراندن دوره‌ای برای احراز صلاحیت ارتقا به درجه گروهبانی بود. یکی از تمرین‌های آموزشی، شباهت زیادی به یکی از حوادث افغانستان داشت و با این که ‌ای‌جی عملکرد خوبی داشت، ولی به محض تنها شدن، بالا آورد. کم‌کم در کلاس‌ها شرکت نکرد و به جای آن بی‌هدف در اطراف پایگاه پرسه می‌زد یا مدت مدیدی به رودخانه «اِکس» خیره می‌ماند.

با وجود اضطراب‌ رو به وخامتش،‌ ای‌جی به درجه گروهبانی ارتقا یافت. او را به کار آموزش گماشتند، اما وقتی روش آمادگی برای نبرد را تدریس می‌کرد، ناگهان خود را در قلعه پایگاه رابینسون و میان رگباری از خمپاره‌ها می‌یافت. زمانی می‌فهمید جمله‌اش را ناتمام گذاشته است که شاگردانش شروع به پچ‌پچ می‌کردند. احساس می‌کرد در گنبدی شیشه‌ای گرفتار است، دنیای پیرامونش را دور و خیالی می‌دید. همین‌طور که با انگشتانش شکل یک کُره را نشان می‌داد، گفت: «همه‌اش در مورد من بود، همه‌اش درباره افغانستان بود. تنها چیزی که اهمیت دارد، دقیقا در این‌جا و در محدوده بازوان‌تان است، برای چیز دیگری جا نیست. احساسات دیگران واقعا مهم نیست، به هیچ وجه نیست.» افسران مافوق ‌ای‌جی به اندازه کافی مراقب احوال روانی او بودند و چند جلسه او را تحت درمان قرار دادند. روش مداوای او EMDR (بازپردازی و حساسیت‌زدایی حرکت چشم) بود که یکی از روش‌های درمانی برای PTSD (اختلال اضطراب پس از آسیب روانی) است که توسط ارتش و NHS (سرویس سلامت ملی) مورد استفاده قرار می‌گیرد. در جلسه EMDR، درمانگر از بیمار می‌خواهد خاطره‌ای از تجربه دلخراش خود، احساس او نسبت به آن تجربه و عضوی از بدن که درد در آن احساس می‌شود را به یاد آورد. این درمان گاه به نتایج مهمی می‌انجامد، اما حال ‌ای‌جی را بدتر کرد. جلسات ظاهرا بی‌پایان درمان، سیل ترس و وحشت از جنگ را دوباره به سوی او سرازیر می‌کرد. ‌ای‌جی گفت: «آنها به من گفتند، تا جایی مقاومت کرده‌ای که دیگر نمی‌شود کاری کرد. کار تو با EMDR دیگر تمام شده است. دیگر بس است.»
اگرچه صدایش هرگز نلرزید، گفت‌وگوی ما با دقایق طولانی سکوت همراه بود. چند بار که از بدترین حوادث جنگ می‌گفت، هیچ نشانی از احساس به چهره نداشت، اما آهسته انگشتان پا را به هم می‌فشرد. درمانگران گاه از بیمار می‌خواهند که برای چند دقیقه «مأوای امنی» را که در صورت سرخوردگی و شکست به آن پناه می‌برند، در ذهن مجسم سازند.‌ ای‌جی از دوران کودکی که با پدر سوار کشتی خانوادگی‌شان می‌شدند، اقیانوس را آرامش‌بخش یافته بود. وقتی که شب فرامی‌رسید، او یک‌روز تابستانی در ساحل را تخیل می‌کرد که در آن به صدای مرغان دریایی و تلاطم امواج گوش می‌کند و نرمی انگشتان پایش را که در شن فرومی‌روند، احساس می‌کند.

ای‌جی پنج‌سال پس از بازگشت از افغانستان، مرخصی استعلاجی گرفته بود. بیشترِ روز آخر مرخصی را تنها در خانه سپری کرد. با مرور گذشته، به این فکر می‌کرد که فرماندهان او با تمام همدلی‌ای که داشتند، دقیقا نمی‌دانستند که با او چگونه باید سر کنند.
ای‌جی گفت: «جالب است، شما در عین حال، هم کمک می‌خواهید و هم نمی‌خواهید. من از دست‌شان عصبانی می‌شدم. آنها از این‌که به شما استرس وارد می‌کنند، نگران بودند. آنها از اوضاع بی‌خبر بودند، نمی‌دانستند که مداخله کنند یا عقب‌نشینی. می‌دانستم که باید از نظامی‌گری به دور باشم. از آن‌جا که یک گروهبان هستم، اختیار و قدرت لازم را برای ساماندهی و حل مشکلات داشتم.»
در آخرین روز تفنگداری ‌ای‌جی، همسر او به سرکار رفت. ‌ای‌جی از سر میز آشپزخانه برخاست و به سمت در گاراژ رفت تا به زندگی‌اش خاتمه دهد. ندای خاموشی او را فرامی‌خواند: «اگر با من بیایی همه چیز درست خواهد شد.»

ترجیح داد بقیه ماجرا را تعریف نکند، جز این‌که گفت تصور این‌که دو پسرش با پیکر بی‌جان او روبه‌رو شوند، او را از خودکشی بازداشته بود. می‌دانست که بهبودی‌اش، دینی است بر گردن او و دینی است به خانواده‌اش. اما مرگ یکی از سربازانش بر اثر انفجار مین، ذهن او را رها نمی‌کرد. این مین در جایی کار گذاشته شده بود که ‌ای‌جی مسئولیت امنیت آن را از فراز قلعه به عهده داشت. احساس می‌کرد وقتی به دلیل جراحت به خانه منتقل شده بود، همرزمانش را در بی‌امنی رها کرده بود. این احساس امانش را بریده بود.
از آن‌جا که همرزم ‌ای‌جی پس از بازگشت او به انگلستان کشته شده بود،‌ ای‌جی می‌توانست در مراسم تدفین او شرکت کند: «دشوارترین کاری بود که در عمرم انجام می‌دادم. مسئول مینی که در زمان مرخصی من در زمین کار گذاشته شده بود، من بودم. این مراسم، نتیجه عملکرد من بود. گناه، حتی گناه غیرعمد هم، گناه است.»
ای‌جی به فیلمی که توسط یک دوربین کلاه ایمنی در افغانستان ضبط و در یوتیوب بارگذاری شده بود، چشم دوخته بود. او گفت: «به نظرم این نخستین نشانه افسردگی و شوق مخوف به مرگ بود.» روزی به همراه همسر و دو فرزندش در شهر «اکسِتِر» و درحال خروج از یک پارکینگ عمومی بود که ناگاه راننده‌ای با سرعت بالا و به شکل خطرناکی از کنارشان رد شد.‌ ای‌جی با سرعت تمام او را تعقیب کرد و آن دو در یک میدان مجبور به توقف شدند. ‌ای‌جی از خودرو بیرون پرید و به سوی آن راننده دوید و راننده هم به سرعت پا به فرار گذاشت.‌ ای‌جی در وسط خیابان ایستاده بود و فحاشی می‌کرد که کم‌کم متوجه نگاه‌های خیره مردمی که در ایستگاه منتظر اتوبوس بودند، شد.‌ ای‌جی به آرامی گفت: «اگر گیرش می‌آوردم تا حد مرگ میزدمش، حتما این کا را می‌کردم. به هیچ وجه دست خودم نبود و این باعث شد بفهمم به کمک نیاز دارم.»

همواره تعدادی از نظامیان بازگشته وجود داشته‌اند که با وجود جان به در بردن از معرکه، به علت ناتوانی از تحمل حس تنهایی پوچی که پس از پشت سر نهادن رفاقت‌های دوران مبارزه آنان را احاطه می‌کند، بدل به جانباختگان دوران صلح شده‌اند. چنین مشکلاتی را می‌توان به‌ویژه در میان جوانان پایین‌شهری یا اهل شهرهای کوچک که نظامی‌گری را راه خروج از مشکلات مالی خود می‌دانسته‌اند، مشاهده کرد. این جوانان پس از چند‌سال خدمت ناامیدانه به خانه‌های‌شان بازمی‌گردند. من در جریان پژوهش، عامدانه به دنبال کسانی بودم که مجدانه در پی ترک نظامی‌گری بوده‌اند، اما سخنان بسیاری از آنان در مورد اقدام‌شان به خودکشی یا درباره همرزمانی که دست به خودکشی زده بودند، همچنان تکان‌دهنده بود. داستان بسیار ناگواری است ماجرای کسانی که در نبردهای خونین با دشمنان واقعی جان به در برده‌اند تا سپس درگیر جنگی درونی با خویش شوند.

بهار امسال، گزارش موسسه فشار روانی جنگ، موسسه خیریه سلامت روانی کهنه‌سربازان، فاش کرد که شمار کهنه‌سربازان مددجو به ٢٦‌درصد در عرض یک‌سال رسیده است. گزارش منتشرشده مرکز پژوهش‌های بهداشتی نیروهای نظامی پادشاه در ابتدای ‌سال ٢٠١٥ خبر داد که پرسنل خدمت ممکن است دو برابر بیشتر از جمعیت کارکنان عمومی در معرض ابتلا به افسردگی و اضطراب باشند. برخلاف ایالات‌متحده که خودکشی‌های همه‌گیر نظامیان زیر پوشش گسترده‌ای قرار گرفته است، در انگلستان توجه محدودی به رابطه میان خودکشی و خدمت نظامی شده است. روزنامه‌نگاری به نام «توبی‌ هاردن»، به‌عنوان بخشی از تحقیقات خود برای برنامه چشم‌انداز ٢٠٠٣ با پزشکی قانونی‌های سراسر کشور مکاتبه کرد و دریافت که افزایش ثابتی در شمار خودکشی‌ها در میان نظامیان خدمت‌کرده در افغانستان و عراق وجود داشته است. در‌ سال ٢٠١٠ هفت احتمال اقدام به خودکشی در میان پرسنل خدمت وجود داشته که در ٢٠١١ به ١٥ مورد و در ٢٠١٢ به ٢١ مورد رسیده است. از این ٢١ مورد، ١٦ مورد در افغانستان و عراق خدمت کرده‌اند.

وزارت دفاع در پاسخ به برنامه چشم‌انداز، بیانیه‌ای صادر کرد مبنی‌بر این‌که میزان خودکشی‌ها در میان پرسنلی که همچنان درحال خدمت در ارتش بودند، بسیار کمتر از مابقی جمعیت است. این امر خیلی هم شگفت‌آور نبود: آنان در طی خدمت، شاغل و از سلامتی عمومی خوب و مراقبت لازم برخوردار بودند، تنها پس از ترک ارتش بود که پرده از شدت مشکلات برداشته می‌شد. برخی از کهنه‌سربازان در صحبت‌های‌شان تاکید داشتند که لزوما تنها خاطرات دلخراش نبود که تحمل‌ناپذیر می‌نمود، بلکه اغلب، شوک فرهنگی وارونه سازگاری با زندگی عادی و شهری، حس بی‌هدفی و پوچی، پیوندهای گسیخته و ناامیدی بود که پیامدهایی طاقت‌فرسا بودند.
اکنون مسئولیت میان وزارت دفاع، نظام سلامت ملی و موسسات خیریه تقسیم شده است. با این‌که دامنه خدمات پیشنهادی گسترش یافته است، هنوز مشکل بغرنج‌تری لاینحل مانده است: احساس خفت و ننگی که بسیاری را از درخواست کمک بازمی‌دارد.

ارتش در مورد اختلال اضطراب پس از سانحه، از دو نوع شیوه درمانی استفاده می‌کند. شیوه نخست، نسخه «تروما-محوری» از درمان رفتاری‌شناختی (CBT) است، نوعی گفتاردرمانی که در آن درمانگر برای بهبودی حال بیمار، او را از طریق آموزش روش تشخیص و تغییر الگوهای فکری و رفتاری منفی، یاری می‌رساند. CBT در یک بخش دولتی موفق شده است در سال‌های اخیر، دسترسی به روان‌درمانی برای مشکلات رایجی چون افسردگی و اضطراب را گسترش دهد. با این حال، نگرانی فزاینده‌ای در میان جامعه روان‌درمانگران بر سر کارآمدی CBT در حادترین موارد PTSD وجود دارد. اگرچه پژوهش‌ها نشان از کارآمدی آن در مورد افرادی که تنها یک‌بار سانحه دلخراشی را آزموده‌اند، دارد. تحقیقات معدودی نتایج آن را در مورد افراد دارای علایم PTSD ریشه‌دار ناشی از شوک‌های متعدد در طول سالیان دراز -که اغلب در میان سربازان دیده می‌شود- آزموده‌اند.
درمان توصیه‌شده دیگر PTSD، بازپردازی و حساسیت‌زدایی حرکت چشم یا EMDR است که ‌ای‌جی نیز آن را تجربه کرده است. این روش، حمایت دولتی کمتری را نسبت به CBT جلب کرده است، با این‌حال، بسیاری از متخصصان آسیب‌های روانی آن را بسیار موثر می‌دانند. اما EMDR خطراتی نیز دارد، به‌ویژه اگر آغازی زودهنگام در روند درمان داشته باشد که در این صورت ممکن است به جای مداوای زخم، موجب سر باز کردن آن شود.

با شدت گرفتن جنگ در افغانستان، ارتش کمپین عمومی‌ای را با عنوان «جا نزنید» برای تشویق افراد به پیوستن به ارتش به راه انداخت. شارپلی، یکی از کارکنان بخش سلامت روانی ارتش گفت که اگرچه نگاه‌ها درحال تغییر بودند، هنوز نگرشی در ارتش وجود داشت مبنی بر این‌که کمی احساس عیب و ننگ در مورد سلامت روانی برای استحکام و انسجام ارتش ضروری است.
گفتنی است هیچ‌یک از کسانی که با من هم‌صحبت شدند، حتی نام یک افسر بالا‌رتبه درحال خدمت را هم نتوانستند بیاورند که آشکارا سخن از غلبه بر مشکلات روانی‌اش گفته باشد. پیام رسمی به نیروها این بود که یاری بطلبند، اما سلسله‌مراتب ارتش ظاهرا اشتیاقی نداشتند به تایید این‌که ابتلا به PTSD، یا زورآزمایی با افسردگی یا اعتیاد به مشروبات الکلی تهدیدی برای شغل مبتلایان نیست.

از نخستین‌باری که واکنش تروماتیک (آسیب روانی) تشخیص داده شد، مباحثات فروانی در میان پزشکان در مورد منشأ و خاستگاه آن در گرفته است. در ایالات متحده، پنتاگون مبالغ کلانی را صرف برنامه‌های آزمایش مربوط به روانشناسی عصب‌شناختی کرده است تا دریابد که آیا موج حاصل از انفجار بمب‌های کنار جاده‌ای در افغانستان و عراق، علت احتمالی هزاران مورد از بیماری خاموشی به نام «آسیب مغزی خفیف» یا MTBI است. مبتلایان به این بیماری ممکن است برخی از علایم موجود در PTSD را از خود بروز دهند. اگرچه نیروهای انگلیسی در معرض بسیاری از این انفجارها بوده‌اند، وزارت دفاع رویکرد منفعلانه‌تری را اتخاذ کرده و کسانی را که گمان می‌برند دارای علایم MTBI هستند، تشویق به معرفی می‌کند، زیرا بیم آن دارد که غربال فعالانه مبتلایان، ناخواسته موجب سربرآوردن «آسیب نشاندار» جدیدی در میان منازعات اخیر شود.

شارپلی همانند بسیاری دیگر در بخش سلامت روانی ارتش، سعی داشت این به‌زعم او بدفهمی را برطرف کند که صرف حضور در یک رخداد دلخراش یا تجربه یک واقعه مرگ‌بار لزوما موجب ایجاد علایم مزمن می‌شود. طبق تجارب او، مؤلفه فعال بسیاری از موارد ظاهری آسیب روانی، حس عدم اعتماد است. اگرچه این حس، به هیچ رو شایع نبود، اعتقاد شارپلی بازتاب چیزی بود که برخی از کهنه‌سربازان به من گفته بودند، کهنه‌سربازانی که رنج‌شان بیشتر ناشی از گسیختگی روابط در عواقب بعدی مأموریت‌ها بود تا از تجارب‌شان از مناطق جنگی.
برخی از آنانی که دیدم، بی‌شک احساس داشتند از طرف یک شخص مورد خیانت قرار گرفته‌اند، شاید یک مافوق که احساس می‌کردند کوشش فردی آنان را به اندازه کافی جدی نگرفته است. دیگران از این باور که به خودشان خیانت کرده‌اند، در رنج بودند، شاید به علت کاری که کرده بودند یا در موارد بیشتر، به علت کاری که موفق به انجام آن نشده بودند. دوستی‌های شکل‌گرفته در دوران آموزشی یا جنگ چنان عمیق بودند که بعید نبود از سربازان که از احساس طاقت‌سوز گناه هنگام نجات یافتن خودشان و قربانی شدن همرزمان، رنجور شوند یا این‌که خودشان را به خاطر عدم‌نجات همرزمان‌شان از مرگ، حتی وقتی که هیچ کاری از آنان ساخته نیست، مجازات کنند.

ای‌جی مورد مناسبی بود. او خود را مسئول مرگ تفنگداری می‌دانست که توسط بمبی کشته شد که در حوزه حفاظتی ‌ای‌جی کار گذاشته شده بود. این احساس حتی پس از مراجعت او به انگلستان نیز با او بود. او خود را به خاطر رهاکردن همرزمانش در ناامنی، غرق در گناه می‌دید.
ارتش قادر به یاری ‌ای‌جی نبود. هنگام خروج از ارتش به او توصیه کردند که آماده دست‌وپنجه نرم‌کردن ابدی با اضطراب و خشم آنی باشد. پس از جدایی از ارتش، ‌ای‌جی در شهر بارث با مؤسسه خیریه‌ای آشنا شد به نام «سربازان ما را نجات دهید» که از کهنه‌سربازان حمایت عاطفی می‌کند. هنگامی که ‌ای‌جی به همراه همسرش در جاده‌های پیچ‌درپیچ بیرون شهر مشغول رانندگی بود، دلهره شدیدی در خود احساس کرد که با ورود او به یک روستای به ظاهر متروک، عمیق‌تر می‌شد. راهنمای ماهواره‌ای او را به ادامه راه ترغیب می‌کرد، اما خرابی جاده مانع شد و او دستخوش همان هراس مرگ‌باری شد که هنگام بارش خمپاره در شهر سنگین گریبانگیرش شده بود. تشویش او همسرش را نیز تا مرز وحشت کشاند. ‌ای‌جی در کشمکش با میلی که او را به کوبیدن به تراکتور روبه‌رو ترغیب می‌کرد، خودرو را به کنار جاده کشاند.

وقتی که ‌ای‌جی این اتفاق را با «لی هیوارد»، بنیانگذار مؤسسه سربازان «ما را نجات دهید» در میان نهاد، ناگهان چیزی را در ذهنش کشف کرد، رانندگی آن روز، خاطرات سرکوب‌شده روزی را که او وارد یک کمینگاه در افغانستان شده بود، زنده کرده بود. تمرینی به او آموختند تا احساسات محبوسش آزاد شوند و پس از آن، موجی از آرامش او را فراگرفت.

ای‌جی گفت: «مفید بود. فوران عاطفی کاملی به من دست داد. از آن به‌ بعد هیچ مشکلی در رانندگی ندارم.»

این مورد، نشان‌دهنده معضل ملموسی در مورد بسیاری از موسسات خیریه کوچکتری بود که حمایت روانی به کهنه‌سربازان ارایه می‌کنند. هیوارد آموزش رسمی بالینی ندیده بود و شاید برخی از متخصصان تردید فراوانی در روش‌های درمانی او داشتند. اما تا زمانی که گستردگی و کارآمدی روش‌های درمان نظامیان مبتلا به اضطراب و افسردگی ارتقا نیافته است، این افراد روش‌های درمانی موجود را پی خواهند گرفت.

ای‌جی در ایمیلی که به من فرستاده بود، نوشته است: «کشف خویشتن، سفری دراز و طاقت‌فرساست. فکر نمی‌کردم به اضطراب ناشی از جنگ مبتلا شوم. اما وقتی گفتند که درمان‌ناپذیر و همیشگی است، به‌عنوان یک شوهر و پدر دو فرزند از پذیرش آن سر باز زدم. همیشه راهی به رهایی وجود دارد.»

منبع : روزنامه شهروند
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین