|
|
امروز: جمعه ۳۱ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۷:۱۱
کد خبر: ۱۷۶۳۱۷
تاریخ انتشار: ۰۸ شهريور ۱۳۹۶ - ۱۱:۳۶
اسفند سال 89 وقتی که رنگ و بوی نوروز در تمام ایران جاری بود، محمدرضا با احساسی مثل وجود سوزن در استخوان به پزشک مراجعه کرد. تشخیص‌ها از دیسک کمر و مشکلات عضلانی فراتر نرفت تا اینکه درد به مرحله بیهوشی رسید.
10ساله که بود، از نگاه کردن به دماوند وحشت داشت. زیر تیغ آفتاب به سمت کوه که سر بلند می کرد، قله به نظرش عظیم و ترسناک می‌رسید.

آفتاب چشم‌هایش را می‌زد. سر به زیر می‌انداخت و فکر می‌کرد آيا روزی ممکن است از فراز این ارتفاع، به پایین نگاه کند؟ سال‌ها گذشته و پسرک 10 ساله دیروز، حالا 32 ساله شده و 12 قله بالای چهارهزار متر ایران از جمله دماوند را فتح کرده است. اما در این سال ها «محمدرضا براز» اتفاقات بسیاری را از سر گذرانده که مهم‌ترین آن دست‌و‌پنجه‌نرم کردن با یکی از بدترین انواع سرطان خون است.

سرطان خون از جمله سرطان‌هاي شايع در كشور و البته از مهلك‌ترين آن‌هاست كه متاسفانه سالانه افراد زيادي را اعم از زن و مرد مبتلا كرده و جان بسياري از آن‌ها را مي‌گيرد. اين در شرايطي است كه همواره علم پزشكي، داشتن روحيه بالا و عزم و اراده قوي را لازمه دفع هر بيماري مهلكي مي‌داند و براي مقابله با سرطان نيز بايد اين‌گونه عمل كرد.

تسليم نشدن در برابر سرطان و زندگي كردن با آن، چيزي است كه پزشكان به بيماران سرطاني توصيه مي‌كنند و حال ، غوغاي محمدرضا در شكست دادن غول سرطان، معجزه اراده در برابر سختي‌ها را ثابت كرده است.

اسفند سال 89 وقتی که رنگ و بوی نوروز در تمام ایران جاری بود، محمدرضا با احساسی مثل وجود سوزن در استخوان به پزشک مراجعه کرد. تشخیص‌ها از دیسک کمر و مشکلات عضلانی فراتر نرفت تا اینکه درد به مرحله بیهوشی رسید.

اینجا بود که آزمایش‌های خون یکی پس ازدیگری و حتی بارها تکرار شد و آخر اسفند، پزشکان تشخیص قطعی سرطان خون را اعلام کردند. فروردین سال 90 برای خانواده براز، با شیمی‌درمانی محمدرضا آغاز شد و تا سال 92 ادامه یافت.

خودش می‌گوید ترسیده بودم. مثل سربازی که تازه وارد پادگان شده و غریبه است و در پی سربازهای قدیمی‌تر می‌گردد، من هم به دنبال کسی می گشتم که این بیماری را تجربه کرده و درمان شده باشد. می‌خواستم تجربه‌های چنین شخصی را داشته باشم اما کسی را پیدا نمی‌کردم. جست‌وجوهای اینترنتی، بدترین و ترسناک‌ترین اطلاعات را می‌داد و بدتر ناامیدم می‌کرد. همین موضوع برایم انگیزه شد و بعد از درمان سعی کردم تجربه‌ای مثبت برای سایر بیماران باشم. محمدرضا از زمان درمان تاكنون به بیش از 250 بیمار سرطانی و خانواده‌های‌شان در بیمارستان مشاوره داده است.

این روزها اما کوهنوردی‌های عجیب او به انگیزه‌ای متفاوت برای سایر بیماران تبدیل شده است. می‌گوید یکی از بیماران، کودکی است که عکس او را به شیشه اتاقش زده و دلش می‌خواهد کوهنوردی کند؛ کودکی شبیه به او که در 10 سالگی‌اش به دماوند نگاه می‌کرد. او روز گذشته با «قانون» به گفت‌وگو نشست و از آنچه در سال‌های اخیر بر او گذشت، گفت. مشروح آن را در ادامه می‌خوانید:

آيا قهرمانانه برخورد کردن با ابتلا به بیماری‌های خاص، به راستی از همان ابتدا ممکن است؟

از ابتدا نه. معتقدم که افسردگی روزهای نخست بیماری مانند سرطان از خود بیماری کشنده‌تر است. اگر کسی بگوید که قهرمانم و روحیه‌ام از ابتدا خوب بود، دروغی بیش نیست؛ به خصوص وقتی اسم شیمی‌درمانی را بشنوید که در ذهن همه ما معنای مرگ دارد.

من در سن 24 سالگی مبتلا شدم. تک‌پسر خانواده بودم و روحیه‌ام چنان خراب شد که حتی تصمیم نداشتم شیمی‌درمانی را شروع کنم.

چه شد که شیمی‌درمانی را انجام دادید؟

ابتدا برای دل خانواده این کار را کردم. تنها پسر خانواده بودم و حال و روزشان را می‌دیدم. بعد در خودم انگیزه ایجاد شد که دنیا به آخر نرسیده است. پزشكم می‌گفت از این بیماری، 80 درصد می‌میرند و 20 درصد می‌مانند. من می‌خواستم جزو آن20 درصد باشم.

آيا روند درمان، افسردگی شما را بیشتر نکرد؟

پرستارهایی که با بیماران خاص سر و کار دارند، از قبل آموزش دیده‌اند که با این بیماران طبق معمول برخورد کنند و محبت بیش از اندازه نکنند.

من زمان شیمی‌درمانی کنار کسی می‌نشستم که پایش شکسته بود. این حس خیلی خوبی داشت؛ حس تفاوت نداشتن با ديگران. هر چند که در برخی بیمارستان‌ها تمام بیماران مبتلا به سرطان در یک بخش و همه شبیه به هم هستند و این به هيچ‌وجه خوب نیست. بیمارستانی که من درمان را در آن ادامه دادم، از این نظر بسیار خوب بود. خودم را جدا از بیماران دیگر نمی‌دانستم.

سرطان که واگیر ندارد. من همیشه از شیمی‌درمانی می‌ترسیدم. تصورم یک اتاق ایزوله سرد و پلاستیک و کلی سیم و لوله و این چیزها بود. اما دیدم شیمی‌درمانی فقط یک سرم است که در آن برای شما دارو تزریق می‌کنند و نیازی به اتاق ایزوله ندارد.

آيا از دیدن فیلم‌ها و سریال‌ها چنین تصوری پيدا كرديد؟

همین‌طور است. حالا می‌فهمم برای نشان دادن وضعیت بیماران در اغلب فیلم‌ها هیچ تحقیقی صورت نمی‌گیرد. هیچ جا الگوی صحیح شیمی‌درمانی را نشان نمی‌دهند.

مردم می‌ترسند و به محض اينكه می‌فهمند سرطان دارند، تمام تصوراتی که از فیلم ها داشته‌اند، آن‌ها را ناامید و ترسو می‌کند.

تغییر برخورد و اندوه خانواده چه تاثیری داشت؟

یکی از مشاوره‌هايي که به خانواده‌ها مي‌دهم، همین است. من این درد را کشیده‌ام و بهتر از هر کس می‌دانم. پس به خانواده‌ها انتقال می‌دهم. محبت بیش از اندازه به بیمار برای حال و روز او، مانند سم است. من از محبت و لطف خانواده که ناگهان زیاد شده بود، به تنگ می‌آمدم.

حس می‌کردم رفتنی هستم و این‌ها برای من دلسوزی می‌کنند. اگر یک لیوان آب می‌خواستم، خانواده به سمتم می‌دویدند. در این شرایط بیمار حس می‌کند که چقدر ناتوان است. این بدترین برخورد از جانب خانواده و مردم برای تضعیف روحیه اوست. درست است که بیمار برای خانواده‌اش عزیز است اما اگر می‌خواهند به نفع او عمل کنند، باید خود را کنترل کنند.

در دوره بیماری چه چیز بیش از همه برای‌تان آزاردهنده بود؟

باید و نباید‌ها برایم آزاردهنده بود. اینکه هر کس سعی می‌کرد تجویزی داشته باشد. این کار را بکن؛ اين بهتر است و غیره. در دوره شیمی‌درمانی ميل به غذا خوردن كم مي‌شود و بیمار نمی‌تواند لب به غذا بزند اما افراد با اصرار می‌خواهند به مریض غذا بدهند.

دلسوزی است اما نمی‌دانند کجا باید چه کنند. یا وقتی با چهره‌ای که حاصل شیمی‌درمانی است در خیابان قدم می‌زنید، نگاه‌ها و دلسوزی‌ها آزاردهنده است. بسياري از بیماران به این موضوع حساس هستند. یا اینکه هر کس به مریض می‌رسد، می‌پرسد انشاءا... امروز بهتری؟ شاید مریض آن روز حالش خوب نباشد، پرسیدن ندارد. من همیشه نکته‌برداری می‌کردم چه چیزهایی من را اذیت می‌کند و چه چیزهایی به من روحیه می‌دهد.

به عنوان مثال روزی که خانواده از من هیچ سوالی درباره حالم نمی‌پرسید، آن روز به واقع خوب بودم. یا جمله «خدا شفايت بده» وحشتناک است. جمله عامیانه خوبی است اما حال بیمار را خراب می‌کند. برای او، این جمله منفی است و معنای مرگ و روزهای سخت دارد؛ معنای اینکه تو فقط به شفا و معجزه نیاز داری.

شما خودتان قبل از بیماری، در خیابان به شخصی با این چهره نگاه نمی‌کردید؟

نگاه می‌کردم و آن زمان نمی‌دانستم. اما حالا که می‌دانم، توصیه می‌کنم مردم این کار را نکنند و روحیه بیمار را آشفته نکنند. شاید یکی از بیماران با این نگاه بیش از آنچه فکر کنید به هم بریزد.

در دوره تحریم، شیمی‌درمانی می‌کردید. وضعیت هزینه‌ها و داروها چطور بود؟

قیمت دارو یک طرف اما پیدا کردن دارو برایم عذاب‌آور شده بود. اغلب داروي هندی بود كه به بدن ما آسیب می‌زد و اخلال به وجود می‌آورد. بیمه، بیماری‌های خاص را تحت پوشش نداشت.

بیمارستان دولتی پر بود و مجبور بودیم به بیمارستان خصوصی برویم. من سال 89 در یک بیمارستان، 6 شب بستری شدم و 12 میلیون تومان هزینه دادم. افرادی را می‌دیدم که برای درمان خانه، زندگی و مغازه‌شان را می‌فروختند و به زیر خط فقر می‌رسیدند.

شما چنین مشکلاتی نداشتید؟

ما ساکن تهران هستیم. از نظر مالی هم من یک دوره برای درمان، ماشینم را فروختم چون از خانواده که درگیر خرج درمانم بودند، خجالت می‌کشیدم. خودم هم همچنان سر کار می‌رفتم. شیمی‌درمانی سه روز عوارض و استراحت دارد اما من به محض پابان شیمی‌درمانی سر کار می‌رفتم. نمی‌گویم که کار خوبی می‌کردم اما ترجیح می‌دادم اگر مشکلی پیش بیاید، خانه نباشم. کار كردن، روحیه‌ام را تقویت می‌کرد و در عمل هم تعداد دفعاتی که سر کار حالم بد شد، زیاد نبود. کارایی‌ام را از دست ندادم. به قول دوستان من بیمار بیش‌فعالی بودم. هنوز هم همانجا مشغولم.

فکر نمی‌کنید اینکه چندان با دغدغه مخارج دست به گریبان نبودید، شما را در بهبود و امید به زندگی کمک کرد؟

نمی‌توان از آن به عنوان عامل قطعی نام برد. بسياري از بیماران بودند که هزینه زيادي کردند و خوب نشدند.

برخي میلیاردر بودند و بهترین دکترها و بهترین درمان‌ها را داشتند اما خوب نشدند. من طی درمان، با بیماری ثروتنمد هم‌دوره بودم که همزمان که من در تهران درمان را انجام می‌دادم، او عازم آلمان شد و برگشت و بسیار هم هزینه کرد. حتی درجه بیماری‌اش از من پایین‌تر بود اما متاسفانه فوت کرد.

نه، فقط بحث هزینه نیست و به روحیه شخص نيز بستگی دارد. خانمی به من گفت قرآن بیاور و دست روی قرآن بگذار که سرطان داری. من این کار را کردم.

آن خانم اكنون خوب شده و خودش نيز یکی از مشاوران بیماران مبتلا به سرطان است. ببینید روحیه چقدر تاثیر دارد. نمی‌گویم هر بیمار که روحیه مثبت دارد، درمان می‌شود اما گذراندن این دوره به شیوه مثبت، بسیار اثرگذار است.

چه زمانی از درمان مطمئن شدید؟

يك سال و نیم بعد از شیمی‌درمانی، معالجه را با قرص خوراکی و عوارض کمتر ادامه دادم. روزی که پزشكم گفت دیگر نیازی به مصرف دارو نداری، حال عجیبی داشتم.

شب ششم محرم بود که به من گفتند آزمایش خون بده. خانواده به من نگفتند جواب چه زمانی آماده می‌شود تا دچار استرس نشوم. خودشان رفتند و جواب را گرفتندو خواهرم که به من زنگ زد، فرياد مي‌كشيد. مرتب تکرار می‌کرد آزمایش و بعد قطع شد. من آن لحظه ترسیده بودم و حتی دوباره تماس نگرفتم. خواهرم دوباره زنگ زد و گفت که نتیجه آزمایش بسيار خوب است و پزشك می‌خواهد تو را ببیند. نفهمیدم از محل کار چطور خودم را رساندم. پزشكم گفت عالی هستی و از همین امروز می‌گویم که دارویت را قطع کن.

این جمله برای بیماری مثل من باورنکردنی است. از خودت می‌پرسی یعنی همه چیز تمام شد؟ خوب شدی؟ نکند قرص نخوری و بیماری دوباره برگردد. نوعی شادی غیرقابل‌وصف توام با نگرانی. باور کردنی نیست. از آن زمان، چهار سال می‌گذرد و من کماکان سالم هستم.

گویا بعد از درمان، همچنان به بیمارستان رفت و آمد دارید؟

بله. زمان درمان دنبال فردی بودم که مبتلا شده و درمان شده باشد اما کسی را پیدا نکردم. دلم می‌خواست این تجربه را در اختیار بقیه قرار دهم. دغدغه شخصی‌ام بود. بعد کم‌کم بین بیمارها شناخته شدم. از من می‌پرسیدند می‌توانیم درس بخوانیم، مسافرت برویم یا ورزش کنیم؟ این سوال‌ها واقعی بود و من نمی‌خواستم فقط حرف بزنم که بله می‌توانید.

می‌خواستم اثبات کنم. درسم را از کاردانی به کارشناسی ارشد ادامه دادم؛ اول برای خودم و بعد برای اینکه سایر بیماران بدانند.به مسافرت‌های مختلف رفتم و بعد به ورزش روی آوردم. من که از 75 کیلو به 43 کیلو رسیده بودم، حالا کوهنوردی می‌کنم. همه می‌گویند کوهنوردی برای افرادی با سابقه ابتلا به سرطان خارق‌العاده است اما این‌طور نیست! بعد از درمان با رعایت جوانب احتیاط به هر ورزشی حتی کوهنوردی می‌توانید روی بیاورید.

چرا کوه را انتخاب کردید؟

چون به نظرم کوه و کوهنوردی می‌تواند نماد دغدغه بیمار مبتلا به سرطان باشد. فرد بیمار به دلیل ضعف جسمی شاید تا سر کوچه هم نتواند برود. فتح قله برای او مانند یک امید واقعی است.رویای کوهنوردی و تحرک دوباره، می‌تواند امیدبخش بسياري از بیماران باشد؛ به خصوص زمانی که ببینند کسی که روزی جای آن‌ها بوده، این کار را انجام داده است. تنفس این بیماران مشکل است و کوهنوردی نفس می‌خواهد. حتي خانواده‌ام مخالف بودند اما من ادامه دادم.

گروهی که قصد ملحق شدن به آن را داشتید، به دلیل سابقه بیماری با شما مخالفت نکرد؟

بسياري از گروه ها قبول نکردند اما سرانجام گروهی که باید را پیدا کردم. آن‌ها مشتاقانه از من استقبال کردند. شما هر کوهی که بخواهید بروید، باید تاییدیه پزشکی بگیرید و سابقه ابتلا به بیماری، لیدرها را می‌ترساند. تصور سرطان خون برای آن‌ها بسيار بزرگ بود. به من گفتند تو هزار متر هم که صعود کنی، رکورد زده‌ای.

تا چه ارتفاعي صعود کردید؟

من در فکر هزار متر بودم اما 12 قله بالای چهارهزار متر را در این سه ماه فتح کرده‌ام. آخرین قله هم دماوند، بلندترین قله ایران با ارتفاع پنج‌هزار و 670 متر بود.

به هر قله‌ای که می‌رفتم، انگیزه‌ای هزار برابر برای فتح قله بعدی به من می‌داد. وقتی می‌دیدم یکی از کودکان مبتلا، عکسم را به شیشه اتاقش زده، انگیزه‌ام هزار برابر می‌شد. اولین بار یک ساعت که از کوهنوردی‌ام گذشت، احساس ناتوانی کردم. همه می‌پرسیدند حالت خوب است؟

فکر این بچه‌ها من را به ادامه كار امیدوار می‌کرد. بارها در میانه راه پشیمان شدم اما باید به افراد مبتلا ثابت می‌کردم که امکان‌پذیر است. حالا دوستانی هستند که می‌خواهند ورزش‌شان را ادامه دهند و ترس‌شان ریخته است.

بالای دماوند که ایستادید، چه احساسی داشتید؟

لحظه بی‌نظیری بود. پرچم سه متری را به دست من دادند و من نوك قله، پرچم را بالا بردم و تکان دادم. انگار از آن بالا، کودکی خودم را می‌دیدم که می‌پرسید یعنی روزی ممکن است از این کوه بالا بروم؟ دوستان مبتلایم را می‌دیدم و به امید در نگاه‌شان فکر می‌کردم. تمام اندیشه‌ام این بود که ممکن شد. اگر خدا بخواهد سرطان که هیچ، دماوند هم زانو می‌زند.
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین