|
|
امروز: سه‌شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۳ - ۱۷:۱۳
کد خبر: ۱۶۴۱۵۳
تاریخ انتشار: ۲۱ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۰:۴۵
او صورت‌های آن دو تروریست داعشی را خوب به یاد دارد: پوست سبزه، رنگ پیراهن‌ها و ریش پروفسوری یکی‌شان را. صدیقی آن روز مثل همه حاضران در حرم امام، ترسید؛ خیلی ترسید و فرار کرد. برای همین ترسش هم بود که وقتی پا را به فرار گذاشت، مدام داد می‌زد: مازیار فرار کن، اینها رحم ندارند و البته «مازیار» ایستاد و فرار نکرد؛ فکر می‌کرد صدیقی با او شوخی می‌کند، فکر می‌کرد کسی کاری به کار او که «یک کارگر ساده است و آزارش به کسی نمی‌رسد»، ندارد.
 گفتند «سبزعلی» موقع مرگ، جای تروریست‌ها را با اشاره دست نشان داده و بعد مرده است؛ «سبزعلی» در دم مرده بود، بی‌اشاره، با تیرهای پیاپی در تن و بدنش و یک گلوله خلاص در پیشانی که برای همیشه سرش  را زیر خاک برد.

«سبزعلی» نامش هم «سبزعلی» نبود؛ پدر و مادر تالشی‌اش او را ٤٤‌سال پیش «مازیار» نام گذاشته بودند با فامیل «سبزعلی‌زاده»، ولی از چهارشنبه هفته گذشته که آمد و تلخ و سخت رفت، خیلی‌ها او را با نام «سبزعلی» شناختند؛ کسی که نخستین کسی بود که در حمله تروریست‌ها به حرم امام خمینی(ره) شهید شد.  بعد از آن دیگر خیلی‌ها او را شناختند؛ کارگر بی‌نام و نشان خدماتی حرم که ٨‌سال مدام از خانه کوچک اجاره‌ای‌اش در اسلامشهر به بهشت زهرا رفت و برگشت و آخر در خانه مردگان، مرگ به سراغش آمد، با هیأتی سخت دردناک و سخت غیرقابل انتظار.

حالا دو روز است که خاک، «مازیار سبزعلی‌زاده» را در آغوش گرفته؛ در جایی که فکرش را هم نمی‌کرد. حتما اگر قبل از مرگش، فالگیری به او می‌گفت تو روزی در صحن حرم می‌میری و همانجا خاکت می‌کنند، با خودش می‌گفت: «من و مرگ در حرم؟ خاک شدن در کنار بزرگان؟ در صحن شرقی، کنار مرحومان حبیبی و دباغ و ...؟ محال است.»



آن چهارشنبه سخت، ١٧ خرداد ٩٦ اما امر محال را ممکن کرد؛ وقتی تروریست‌ها بی محابا از راه رسیدند و او را که برای کمک به خالی کردن داروهای دیالیز به درمانگاه حرم امام رفته بود، با گلوله سوراخ سوراخ کردند. سوراخ این درد حالا و بعد از او همیشه در دل «زینب» خواهد ماند، در دل «محمدحسین» و در دل همسرش، «فرزانه بهرامی». آنها حالا که با لباس‌های سر تا به پا سیاه، در خانه ٤٠ متری اجاره ای‌شان دست در دست هم انداخته‌اند، می‌گویند مرگ پدر مظلومی مثل او سخت است.

خانه «مازیار سبزعلی‌زاده»، کارگر خدماتی حرم امام خمینی(ره) آن طرف اسلامشهر است، نزدیک جاده ساوه، جایی که او هر روز کوچه‌های تنگ و تاریکش را ٧ صبح ترک می‌کرد و ٦صبح به آنها برمی‌گشت. خانواده و حالا می‌گویند او دیگر برنمی‌گردد، «زینب» دختر ١٠ ساله‌اش اما بی قرارتر از همیشه است: «یعنی واقعا دیگر برنمی‌گردد؟»

در آبی خانه مازیار که باز می‌شود، مردها و زن‌ها همه سیاه پوشند؛ آنها منتظرند که مسئولان بنیادشهید برای دیدار بیایند و ما میهمان ناخوانده‌ایم؛ و بعد اشک است و بغض است و قاب عکسی که در کوچه و خیابان هم به در و دیوار چسبیده. محله قدیمی فقیرنشین آنها حالا یک شهید تازه پیدا کرده: «مازیار سبزعلی‌زاده».

آنها ٨سال است که در این خانه زندگی می‌کنند، درست از همان موقع که «مازیار»، کارگری در حرم را برای ادامه انتخاب کرد. همسر ٤١ ساله‌اش می‌گوید درست نمی‌دانست که او در حرم چکار می‌کرد، مهم، رضایت از «مازیار» بود که در گوشه دلش جا داشت: «١٩‌سال بود که ازدواج کرده بودیم. من از او نمی‌پرسیدم که چکار می‌کند، فقط می‌دانستم در حرم امام کار می‌کند. از نظر مالی سختم بود ولی خیلی از او راضی بودم.» صدای «فرزانه» موقع بیرون آمدن از گلو، جایی سخت‌تر می‌شود که یاد آن روز صبح می‌افتد: «شب قبلش که سالگرد امام بود خانه نیامده بود. چهارشنبه صبح سحری که خورد، وقتی می‌خواست برود، زینب را خیلی دوست داشت، او را بغل کرد و بوسید. موقع رفتن دوباره دستی به سر زینب کشید و رفت. من خیلی نگران شدم. خداحافظی کرد و رفت، بعد چند دقیقه دوباره برگشت و گفت من نمی‌توانم از زینب دل بکنم. به او گفتم تو را به خدا نرو ولی رفت. وقتی رفت باز به او زنگ زدم و گفت نگران نباش، به حرم که رسید دوباره زنگ زدم. هیچ وقت به این اندازه نگرانش نشده بودم ولی چون آن روز رفت و دوباره برگشت، من خیلی نگرانش شدم.


تا ساعت ١٠ با او صحبت کردم ولی بعد از آن دیگر جواب نداد. بعدش یکی از همکارهایش گوشی را برداشت گفتم گوشی او دست شما چه کار می‌کند؟ گفت خانم شما خودت را سریع برسان حرم، مازیار حالش بد شده. بعدش که باز زنگ زدم، یکی از همکارهایش گفت تبریک می‌گوییم، مازیار شهید شده است. وقتی رفتم آنجا راهم ندادند ولی خودم به زور رفتم داخل، باز هم نتوانستم خودش را ببینم.»

او از «زینب» می‌گوید، همین‌طور که موهایش را به دست‌های مادرانه‌اش سپرده: «زینب خیلی بی‌قراری می‌کند، می‌گوید من بابایم را می‌خواهم، بدون او نمی‌خوابم. چندبار تا به حال زیر سرم رفته.»

«مردم او را فراموش نکنند، تا ابد یاد او بمانند»

و بقیه حرف‌ها از زبان «محمدحسینِ» ١٧ ساله است که دانش‌آموز‌ سال آخر دبیرستان است در رشته ریاضی. هم او که دیابت دارد و گوشه ذهن پدرش همیشه خرج درمانش سخت بود:   «پدرم همیشه برنامه شهدای مدافع حرم را در شبکه افق می‌دید و می‌گفت وقتی ١٨ سالت شد تو را معرفی می‌کنم که بروی سوریه، سربازی ات را آنجا باشی. پدرم همیشه می‌گفت دوست ندارم به حالت عادی بمیرم. می‌گفت دوست ندارم طوری بمیرم که همه من را یادشان برود. حالا هم می‌خواهیم که او را فراموش نکنید، مردم به یاد او باشند تا همیشه.»

«محمدحسین» روایت همکاران پدرش از موقع مرگش را اینطور یادآوری می‌کند: «او از بخش اداری می‌آید بیرون و می‌رود در درمانگاه که برای آوردن دارو کمک کند. آنها دم در درمانگاه بودند که تروریست‌ها می‌آیند و شعارالله اکبر می‌دهند. همان موقع همکار پدرم به او می‌گوید که داعشی هستند ولی چون همیشه با هم شوخی داشتند، پدرم فکر می‌کند او دارد شوخی می‌کند و می‌گوید آنها با من کاری ندارند ولی وقتی به او می‌رسند، او را با تیر می‌زنند. او نخستین کسی است که در داخل حرم به شهادت می‌رسد. من او را دیدم، که تیر از پشت سرش خورده بود و از گونه‌اش بیرون آمده بود. قفسه سینه و پاهایش هم تیر خورده بود.»

و ادامه حرف او را «ربیع» می‌گیرد، برادر مازیار: «آن روز مستقیم به من گفتند که برادرت شهید شده و برای کارهایش اقدام کنیم. مسئولان حرم، روز خاکسپاری واقعا با ما همکاری کردند، مردم به ما خیلی محبت کردند و از همه‌شان متشکریم. خواهر و همسر سیدحسن آقا دیروز آمده بودند و از آنها تشکر می‌کنیم.»

«کارگر مظلوم و کم‌حرف ما بود»

«مهدی صدیق‌پور»، کارمند درمانگاه حرم امام است. او آخرین کسی است که «مازیار سبزعلی زاده» را زنده دید و آخرین کسی که با او حرف زد. «مازیار سبزعلی زاده آن روز آمده بود که به بچه‌های خدماتی درمانگاه کمک کند. آن روز ٥٠٠ کارتن داروی دیالیز آورده بودند، مازیار سبزعلی زاده داشت داروها را خالی می‌کرد.»

صدیق‌پور ایستاده روبه‌روی در سبزرنگی که ورودی درمانگاه است و حالا از شیشه‌هایش هیچ خبری نیست؛ هرچه هست خرده شیشه‌های باقی مانده از زخم گلوله‌هاست و سوراخ همین تیر در دیوارهای اطراف آن. او پایین پله‌ها، جای «مازیار» را نشان می‌دهد، وقتی ایستاده بود و فکر می‌کرد «صدیقی» با او شوخی می‌کند: «دو نفر را دیدم که از روبه‌رو می‌آیند و یکی‌شان لباس عربی مشکی پوشیده بود. من قبلش سر و صدا شنیده بودم ولی فکر کردم دارند تیر و تخته می‌ریزند، چون هرسال بعد از مراسم سالگرد داربست‌ها را جمع می‌کنند. وقتی آمدم بیرون، دیدم که همین‌طور تیر می‌زنند و جلو می‌آیند. یادم می‌آید که تیرش تمام شد و اسلحه‌اش را پرت کرد و یکی جدید از کیفش درآورد.»

او صورت‌های آن دو تروریست داعشی را خوب به یاد دارد: پوست سبزه، رنگ پیراهن‌ها و ریش پروفسوری یکی‌شان را. صدیقی آن روز مثل همه حاضران در حرم امام، ترسید؛ خیلی ترسید و فرار کرد. برای همین ترسش هم بود که وقتی پا را به فرار گذاشت، مدام داد می‌زد: مازیار فرار کن، اینها رحم ندارند و البته «مازیار» ایستاد و فرار نکرد؛ فکر می‌کرد صدیقی با او شوخی می‌کند، فکر می‌کرد کسی کاری به کار او که «یک کارگر ساده است و آزارش به کسی نمی‌رسد»، ندارد. تروریست‌ها آن روز ولی برایشان فرقی نمی‌کرد که تیرهای‌شان را بزنند به یک کارگر ساده که در خیابانی تنگ و تاریک، خانه‌ای ٤٠ متری دارد یا گلوله‌های‌شان جان چند مسئول رده بالاتر را بگیرد. «او باورش نمی‌شد که کسی به او تیر بزند، به او گفتم مازیار فرار کن، گفت کسی به من کاری ندارد، من دارم بار خالی می‌کنم. خلاصه نیامد. آن روز چون این کارتن‌های دارو را گذاشته بودیم، حالت سنگر پیدا کرده بود و باعث شد که وقتی من فرار می‌کنم تیر به من نخورد.»

و اینها ادامه حرف‌های اوست، در محل حادثه: «اینجا دیدم تفنگ دستش است و می‌زند، هی داشت هوایی می‌زد، بعد دیگر نزد. خشاب را در آورد. دو نفر را من دیدم. یکی یک پیراهن مشکی بلند تنش بود و یک کیف مشکی، آن یکی پیراهنش قرمز بود و به نارنجی می‌زد. سیه چهره بود. ریش پروفسوری داشت. به مازیار گفتم مازیار بیا برویم، اینها به کسی رحم نمی‌کنند، گفت نه بابا من کارگرم دارم بار خالی می‌کنم. تا من این را گفتم، این یک تیر زد، خورد به این لبه، خورد به این سنگ، کمانه کرد و خورد به این. گفتم مازیار بیا برویم، گفت نه بابا من کاره‌ای نیستم، من رفتم و فرار کردم، پشتم را نگاه کردم دیدم یکی زدن بهش. عقب را نگاه کردم دیدم دارد می‌افتد، آنها که رسیدند بهش، تیر خلاص را زدند دیگر من نایستادم، بعد رسید این‌جا شروع کرد به رگبار.»

«آن باغبان من بودم»

خیلی‌ها آن روز «مازیار» را با «رضا عباسی» اشتباه گرفتند؛ با کارگر فضای سبز حرم که حالا زیر آفتاب تند و تیز خردادماهی جنوب تهران، با کلاهی حصیری و لباس سبز کارگری و بیل در دست، گریه کنان می‌گوید خیلی‌ها فکر کرده‌اند که او شهید شده است: «آن روز من این‌جا بودم. ندیدم مازیار افتاده. به من حمله کردند. من دیدم که از در آمدند داخل، دو تا نگهبان‌ را زدند و نشانه گرفتند به من. من داشتم با تانکر آب می‌دادم، تانکر را انداختم و فرار کردم. دو تا هوایی و دو تا زمینی زدند. بعد بچه‌ها  رفتند به نیروی انتظامی خبر دادند من آقا مازیار را ندیدم که افتاد. آنها هر کی جلوی‌شان بود می‌زدند. من سلام علیک داشتم با مازیار. آدم تو خودش بود، بی‌خیال بود.  همه فکر می‌کردند من شهید شده‌ام. مسئولان زنگ می‌زدند و می‌گفتند سالم هستی؟ همیشه می‌گفت یک روز می‌آیم جات می‌ایستم، اما جای من شهید شد.»

و شنیدن حرف‌های کارگران درباره زندگی‌شان همیشه سخت است: «حقوق من ١٢٠٠. سه ماه است افزایش نداده‌اند. از ساعت ٣٠: ٠٦ صبح تا ٣٠: ٠٣ بعد از ظهر. من پاکدشت زندگی می‌کنم. بیمه هستیم. قبلا مغازه داشتم، پخش سوسیس کالباس پاکدشت داشتم. اینجا ١٢٠ تا کارگر فضای سبز  باید داشته باشد اما ٧٠، ٨٠ تا دارد.  مازیار هم واقعا آدم زحمت‌کشی بود که شهید شد. واقعا زندگی برایش سخت بود، حقوق ٧٠٠، ٨٠٠ تومان بود تازه باید پول انسولین پسرش را هم می‌داد. در شمال زمین داشت اما فروش نمی‌رفت. می‌گفت اگر فروش رود، یک خانه می‌گیرم و یک سوپرمارکت می‌گیرم با پسرم کار می‌کنیم. سابقه‌اش هم بالا بود. سه‌سال دیگر بازنشسته می‌شد. قبلا در نمایندگی ایران خودرو بود. آن‌جا هم کارگری می‌کرد.»

«کاش این عذاب وجدان برود»

«روح‌الله نبی‌زاده» چهارسال بود که «مازیار» را می‌شناخت. آنها با هم خیلی رفیق بودند، هردو نیروی خدماتی حرم. روح‌الله اما به اتفاق، آن روز ترور را مرخصی گرفت و از «مازیار» خواست که به جای او برای به خدمات درمانگاه بیاید. «من آن روز کاری داشتم و به او گفتم که چندساعت به جای من بیاید درمانگاه کار کند. در راه بودم که خبر دادند شهید شده، اولش باورم نمی‌شد ولی بعد فهمیدم که واقعیت است. ما این‌جا هرجا می‌رفتیم کارهایمان با هم بود. او خیلی آدم آرام و مظلومی بود. همه به او خیلی اعتماد داشتند.»

کارگران حرم با پیمانکارها کار می‌کنند. دریافتی‌شان حداقل حقوق وزارت کار است و بیمه‌شان البته رد می‌شود: «وضع مالی‌اش خوب نبود، مثل همه کارگرها. این بنده خدا وضعش از بقیه مان هم بدتر بود. حقوق او حدود یک‌میلیون و ٢٠٠‌هزار تومان بود و بیشتر پولش بابت کرایه خانه و درمان پسرش که دیابت داشت، خرج می‌شد.»

و بغض آمده از عذاب وجدان، یارای ادامه نیست. صدای کارگر موجوگندمی تکیده از میان سال‌های مدید، بیش از اینها حزن دارد و سرگشتگی. از چهارشنبه‌ای که گذشت تا به حال، یک سوال روح‌الله ٢٧ ساله را یک دقیقه هم آرام نگذاشته: «چرا من آن روز آن‌جا نبودم؟ چرا کارم را گذاشتم برای آن روز؟» و حالا یافتن جواب سخت است، سخت‌تر از سخت: «از چهارشنبه تا الان سردرد دارم. از این موضوع خیلی ناراحتم. او جای من این‌جا شهید شد. اگر من بودم معلوم نبود شهید می‌شدم یا فرار می‌کردم. خدا رحمتش کند. امیدوارم من را ببخشد.»

او می‌گوید دلش نمی‌آید به خانواده دوست صمیمی‌اش سری بزند، پایش به خانه کوچک آنها نمی‌کشد، تن یاری نمی‌کند:   «همان روز پسرش به من زنگ زد و گفت عمو پدرم شهید شده است؟ نتوانستم جوابش را بدهم.»

«روح الله» و «رضا» و «مهدی» حالا چند روز است که «مازیار» را ندیده‌اند؛ خاکش ولی همین نزدیکی است، صحن شرقی حرم امام، جایی که نخستین آدم معمولی، نخستین کارگر معمولی را در آن دفن کرده‌اند.


منبع:شهروند

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین