|
|
امروز: سه‌شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۳ - ۰۶:۰۹
کد خبر: ۱۶۱۴۰۳
تاریخ انتشار: ۰۳ خرداد ۱۳۹۶ - ۰۹:۲۰
پس از چند روز یقین حاصل کردم که علت همه بدبختی‌هایم همین است. بلافاصله به نجف اشرف رفتم و با یکی از مراجع ملاقات کردم و موضوع را با او در میان گذاشتم. ایشان گفت: «هرچه دزدیدی مطلقاً بر تو حرام است و باید آن‌ها را به صاحبان اصلی و شرعی‌اش برگردانی!»
تعدادی از افراد ارتش عراق را نیز ملبّس به لباس غیر نظامی کردیم؛ طوری که هنگام عبور هیئت‌های مخلتف، در خیابان‌ها و کنار منازل می‌ایستادند و شعارهای از پیش تعیین شده‌ای مانند: «ما در سایه ارتش عربی خوشبختیم، ما ارتش عراق را می‌خواهیم و...» سر می‌دادند!

سرهنگ عبدالعزیز قادر السامرایی از جمله افسرانی عراقی است که در خرمشهر حضور داشته است او در خاطراتی بیان می‌کند: «پس از درگیری‌های خرمشهر که منجر به آزادی این شهر توسط رزمندگان شجاع ایرانی شد، وضعیت ارتش ما به کلی در هم ریخت و بسیاری از نیروها و واحدهای نظامی عراق غربال شدند، حتی افسران عالی‌رتبه و امیران نیز از این قاعده مستثنی نماندند. این امر، شامل منتسبان خانوادگی صدام حسین نیز شد.

من در تیپ ۸۰۲ به عنوان فرمانده گردان در شهر خرمشهر مستقر بودم. در روزهای اول اشغال این شهر، همراه سربازانم دست به غارتگری و چپاول اموال مردم زدم و خودروها و کامیون‌های گردان را برای انتقال اموال دزدی به کار گرفتم. همچنین از سربازی که از خانواده ثروتمندی بود، خواستم تا کامیون بزرگی با خود بیاورد. سپس گروهی از سربازان گردان را به همراه وی فرستادم تا یخچال‌ها و تلویزیون‌ها و اثاث ارزشمند مردم خرمشهر را جمع کنند. پس از آن، آن‌ها را به سرعت به بصره انتقال داده، در همان جا فروختم.

به همین دلیل، گزارش‌های زیادی علیه من به فرمانده تیپ رسیده بود. او مرا احضار کرد و در حضور من، همه آن گزارش‌ها را در آتش انداخت و سهم خود را از درآمدهای حاصل از فروش اموال مردم خواست. من سهم او را دادم و از اینکه با شریک شدن وی در این کار، آزادی عمل بیشتری می‌یافتم و مهر تأییدی بر کارهایم زده می‌شد، خوشحال بودم.

همچنین در این دیدار، فرمانده تیپ، سرهنگ ستاد حادم‌الهیتی، اسامی افرادی را که با این کار من مخالف بودند و گزارش‌هایی علیه من تهیه کرده بودند، به من داد. یکی از آنان معاونم بود؛ که او را به یک مأموریت خطرناک در خرمشهر اعزام کردم که طی آن به قتل رسید. سایر مخالفان را هم با صحنه‌سازی، به جاهای دیگر منتقل کردم. یکی از مشکلات موجود در خرمشهر، حضور اهالی باقی مانده در این شهر و مخالفت‌های آنان بود. یکی از اهالی خرمشهر به نام حاج‌عبدالله خفاجی، در حفظ امنیت شهر به ما کمک می‌کرد و تحرکات جوانان ایرانی را در داخل شهر زیر نظر داشت و به ما گزارش می‌داد.

بعضی از افراد ما که شبانه برای نگهبانی از مقرهای خود خارج می‌شدند، مورد اصابت تک‌تیراندازهای ورزیده ایرانی قرار می‌گرفتند. در یک شب، ما بیش از 10 نفر از افرادمان را از دست دادیم که هرکدام فقط با یک گلوله که به قلبشان اصابت کرده بود، به هلاکت رسیده بودند. به همین دلیل، در خرمشهر دست به پاکسازی و حذف نیروهای انقلابی و مخالف عراق زدیم.

اوضاع ما بعد از شکسته شدن محاصره آبادان بدتر شد و آرام و قرارمان را از دست دادیم. به خصوص وقتی که گزارش‌هایی مبنی بر نفوذ بعضی از نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را، به داخل خرمشهر شنیدیم، دیگر آب خوش از گلویمان پایین نمی‌رفت. فرماندهی را از این امر مطلع کردیم و آن‌ها برای حفظ خرمشهر و تقویت نیروهای دفاعی، واحدهای دیگری را به این شهر اعزام کردند.

نیروهای امنیتی عراق، دست به کارهای ناجوانمردانه‌ای زدند، به کشتارهای دسته‌جمعی خانواده‌های باقی‌مانده در شهر پرداختند و کشته‌ها را نیز در گورهای جمعی دفن کردند. یکی از دختران مقاوم خرمشهری که مورد آزار نیروهای امنیتی و استخبارات عراق قرار گرفته بود، با قساوت و بی‌رحمی مورد تجاوز قرار گرفت. سرهنگ استاد مضر، که از افسران استخبارات بود، می‌گفت: «وی در آخرین لحظات زندگی‌اش، علیه صدام و ارتش عراق شعار می‌داد و صدام را نفرین می‌کرد!»

پس از ورود، وضعیت اولیه شهر و خیابان‌های آن را تغییر دادیم. افراد حزب بعث، دیوارهای شهر را پر از شعارهای تبلیغاتی کردند و برای فریب افراد ساده‌لوح، متوسل به حربه ناسیونالیسم عربی شدند. جوانان رشید و عرب منطقه، گول این تبلیغات دروغ را نخوردند و از پیوستن به حزب بعث امتناع کردند. همچنین گزارش‌هایی مبنی بر حرمت‌های خصمانه‌ این جوانان و نوجوانان بر ضد عراق واصل شد.

تعدادی از دانش‌آموزانی که به عنوان راهبران این حرکت‌ها شناخته شده بودند، بلافاصله اعدام شدند. تعداد آنان 15 نفر بود. این جوانان، به اتهام وارد آوردن ضرباتی به ارتش عراق، به اعدام محکوم شدند. فرماندهی سپاه سوم، به صراحت، دستور اعدام افراد مشکوک به مخالف با نظام صدامی را صادر کرد. تیراندازی به هر جنبنده‌ای هنگام شب مجاز اعلام شد و به همین دلیل، افراد ما، خانواده‌ای را که شبانه در راه بهداری بودند، مورد اصابت گلوله‌های خود قرار دادند و مادری را همراه کودک خردسالش به شهادت رساندند.

مشکلات و سختی‌ها، روز به روز نمایان‌تر می‌شد و دوری شهر از خطوط مرزی، مزید بر علت بود و باعث ضعف در پشتیبانی و تدارک نیروهای مستقر در خرمشهر می‌شد. به همین دلیل، گاو و گوسفند و سایر چهار پایان و مرغ و خروس‌های مردم را به زور می‌گرفتیم و برای تغذیه افراد واحدهای خودمان از آن‌ها استفاده می‌کردیم! در قاموس ارتش صدام، حلال و حرام معنی نداشت. سرگروهبان گردان، ستوان‌یار گطان داغرالناصری، از اهالی ناصریه، هر روز برای گردان تعداد زیادی مرغ می‌دزدید. در یکی از روزها که طبق عادت برای غارت به اطراف خرمشهر رفته بود، بازنگشت. یک گروه گشتی برای یافتنش گسیل کردم. پس از مدتی، جسد او را در یکی از نخلستان‌های عراق پیدا کردند. پس از تحقیقات معلوم شد که وی قصد تجاوز به یکی از دختران بومی را داشته و مورد اصابت گلوله قرار گرفته است.

فرمانده لشکر، سرهنگ ستاد حمدالمحمود، خانواده آن دختر را به یکی از زندان‌های بصره فرستاد و تا آنجایی که اطلاع دارم، تا به امروز در زندان به سر می‌برند. از دیگر مشکلات نفس‌گیر، دیدار هیئت‌های کشورهای مختلف از شهر خرمشهر بود. به همین خاطر، با تلاش زیاد، جلوه ظاهری شهر را ترمیم کردیم و تعدادی از افراد ارتش عراق را نیز ملبّس به لباس غیر نظامی کردیم؛ طوری که هنگام عبور هیئت‌های مخلتف، در خیابان‌ها و کنار منازل می‌ایستادند و شعارهای از پیش تعیین شده‌ای مانند: «ما در سایه ارتش عربی خوشبختیم، ما ارتش عراق را می‌خواهیم و...» سر می‌دادند!

آجرها و سنگ‌های قیمتی و در و پنجره منازل خرمشهر را با رذالت تمام دزدیدیم و در شهرهای عراق فروختیم. من در خلال این تجارت‌ها، پس از یک ماه، میلیونر و صاحب سه خانه در شهر بغداد شدم. افکارم مغشوش بود و نگرانی‌های زیادی داشتم و با وجود این همه ثروت و مال بادآورده، احساس خوشبختی و آسایس نمی‌کردم.

وجدانم معذّب بود، از خودم بدم می‌آمد، احساس گناه می‌کردم و خود را عاری از انسانیت می‌دیدم. از سرنوشت مجهولی بیم داشتم و حتی در کنار خانواده‌ام نیز احساس آسودگی نمی‌کردم. تا اینکه سرانجام دست غیب، اولین ضرب شستش را نشانم داد و پس از گذشت یک سال، پسر عزیزم را از دست دادم، قسمتی از اموالم از بین رفت و مادرم مُرد. به همسرم، نهاد، گفتم:« فکر نمی‌کنی این مصائب در این مدت کوتاه، به خاطر دزدی‌های ناجوانمردانه من باشد؟»

پس از چند روز یقین حاصل کردم که علت همه بدبختی‌هایم همین است. بلافاصله به نجف اشرف رفتم و با یکی از مراجع ملاقات کردم و موضوع را با او در میان گذاشتم. ایشان گفت: «هرچه دزدیدی مطلقاً بر تو حرام است و باید آن‌ها را به صاحبان اصلی و شرعی‌اش برگردانی!»

دردهای عجیبی وجودم را احاطه کرد، آرامش از من سلب شد و خواب بر من حرام گردید. همسرم دچار ناراحتی‌های مضاعفی شد و به افسردگی مبتلا شد؛ طوری که شب‌ها را با گریه به صبح می‌رساند. بیماری‌های لاعلاجی به فرزندانم عارض شد. منزلم با تمامی اثاثیه آن طعمه آتش شد و بیشتر از آنچه که دزدیده بودم، به من ضرر رسید. اعتقاد پیدا کردم که قوانین الهی، ثابت و لایتغیّر هستند. کابوس‌های مختلف، خواب را از دیدگانم و آرامش را از وجودم گرفته بودند. احساس می‌کردم که تمام موجودات عالم درصدد انتقام گرفتن از من هستند. در گردان، یک دسته از افرادم را برای محافظت از شخص خودم انتخاب کرده بودم که در تمام طول شب از من مراقبت می‌کردند.

به گزارش ایسنا، خاطرات عبدالعزیزقادر سامرایی با عنوان «اعترافات» با ترجمه عبدالرسول رضاگاه توسط انتشارات سوره مهر به مناسبت بیست و پنجمین سالروز آزاسازی خرمشهر به چاپ رسیده است.
منبع: ایسنا
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین