|
|
امروز: دوشنبه ۰۵ آذر ۱۴۰۳ - ۲۰:۴۸
کد خبر: ۱۴۶۰۵۳
تاریخ انتشار: ۲۴ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۰:۴۹
لقمه‌ای نان و پنیر برمی‌دارم و دیگر همسفره می‌شویم و رفیق. هر کدامشان بالای هفت سال است کارتن‌خواب هستند. اینجا همه ضایعات جمع می‌کنند و می‌فروشند، پیت حلبی و پلاستیک و آشغال از زباله‌ها جدا می‌کنند، به اندازه‌ای که خرج موادشان دربیاید.
درست وسط اتوبان همت، کجایش فرقی نمی‌کند، همان وقتی که در ترافیک بی‌پایان اتوبان همت گیر کرده‌اید، اگر در لاین تندرو باشید آنها را می‌بینید. حالا حضورشان از پیش بیشتر به نظر می‌رسد. شمشادهای وسط بلوار اتوبان همت چیده شده و آنها زندگی‌شان را با رانندگانن لاین تندرو قسمت می‌کنند. گُله‌به‌گُله نشسته‌اند. کله‌شان را زیر پلاستیک چپانده‌اند و سیگار بهمن و زر دود می‌کنند؛ معتادهای اتوبان همت که انگار جزئی از اتوبان شده‌اند مثل شمشادها، مثل گاردریل و... . راننده‌ها بی‌خیال از کنارشان رد می‌شوند، گاهی مزه‌ای هم می‌پرانند و می‌روند. اما تجربه زیسته آنها دیگر با بلندترین اتوبان شهری عجین شده. آنها بی‌خیال ماشین‌ها دوا می‌زنند و نشئه می‌شوند یا خماری می‌کشند، راننده‌ها هم بی‌خیالِ پایپ‌های توی دست‌ آنها، ترافیک کش‌دار همت را رد می‌کنند. یک مددکار که سال‌هاست در این حوزه کار کرده پیشنهاد داده یک بعدازظهر میهمان کارتن‌خواب‌های اتوبان همت باشیم.

 بی‌دعوت قرار گذاشته‌ایم، مطمئن نیستیم اصلا اجازه عکاسی می‌دهند یا نه، به فکرمان هم نمی‌رسد با پریدن از روی نرده‌ها هم‌کاسه می‌شویم، غذا می‌خوریم و حرف می‌زنیم؛ از بسم‌الله افغانستانی تا امیر دنیرو، خوش‌تیپ بلوار همت، با خنده‌های گَل‌و‌گشاد قبولمان می‌کنند، توی دوربین عکاس، وقت شیشه‌کشیدن ژست می‌گیرند و ما مات و مبهوت به حرف‌های آدم‌هایی گوش می‌دهیم که این زندگی را دوست دارند.  از خروجی کردستان گشت‌زنی را شروع می‌کنیم، سپیده اول از نرده‌ها می‌پرد و بهشان نزدیک می‌‌شود؛ از صورتشان معلوم است ایرانی نیستند. سپیده علیزاده، روان‌شناس و مدیر مؤسسه مددکاری نورسپید هدایت که نشانی آنها را به ما داده، جلوتر می‌رود و خیلی گرم و بی‌خیال سلام می‌کند، بعد می‌گوید قرار است درباره زندگی‌شان بنویسیم و تحقیق کنیم، می‌گویند بفرمایید. دو تا پیت حلبی می‌گذارند زیر پایمان، می‌نشینیم و چرتشان می‌پرد؛ بسم‌الله و سلیم، ٢٥ و ٢٧‌ساله. از افغانستان آمده بودند برای کار. ١٠ سال پیش، تا پنج سال پیش همه‌چیز خوب پیش می‌رفته، اما معتاد می‌شوند؛ بسم‌الله می‌گوید: «ما آمدیم اینجا کار کنیم اما زمین‌گیر شدیم. از هرات تا اینجا همه‌اش بدبختی بود...» سلیم اما بی‌خیال چرت می‌زند، سرش پایین است و خجالت‌زده، بسم‌الله اما کاغذ فویل را که رویش هروئین آمده است، با ژست جلویمان می‌گیرد، زیر کاغذ فندک می‌کشد، دوای سیاه‌شده آب می‌شود و روی کاغذ می‌دود و بسم‌الله به جان می‌کِشد. سلیم اما پایپ را این دست و آن دست می‌کند، معذب است و خجالت‌زده. می‌پرسم زن دارید؟ بسم‌الله می‌گوید: «ها. من دارم. سلیم نه. زندگانی هرات است. اینجا تنهایم...». حالا شب‌ها همین‌جا هستند، موادشان هم تأمین می‌شود. کسی با ماشین می‌آید و دوا را تأمین می‌کند. همه‌چیز می‌کشند، هرچه که باشد. سلیم خجالتش کم شده، پایپ را جلوی دهانش می‌گیرد، زیرش را روشن می‌کند و به جان می‌کشد، داخل لوله پر از دود می‌شود، دود توی لوله می‌چرخد، سلیم به جان می‌کشد و در چشمان ما فوت می‌کند و همه‌چیز محو می‌شود... .  کمی جلوتر گروه دیگری نشسته‌اند، یک گروه سه‌نفره. نان و پنیر می‌خورند و دوا می‌زنند. سلام می‌کنیم و چهارزانو کنارشان می‌نشینیم. یکی‌شان ریش پرپشتي دارد و نگاهي نافذ، اسمش امیر است، لقبش هم دنیرو. امیر دنیرو همین الان، با همین هیبت و لباس‌های کثیف هنوز زیباست و سرپا.

 لقمه‌ای نان و پنیر برمی‌دارم و دیگر همسفره می‌شویم و رفیق.  هر کدامشان بالای هفت سال است کارتن‌خواب هستند. اینجا همه ضایعات جمع می‌کنند و می‌فروشند، پیت حلبی و پلاستیک و آشغال از زباله‌ها جدا می‌کنند، به اندازه‌ای که خرج موادشان دربیاید. اسم یکی دیگرشان مظفر است، ٤٢‌ساله با اورکتی ارتشی و هیکلی لاغر؛ بی‌خیال جمع شیشه می‌کشد، بعد شروع به حرف‌زدن می‌کند و می‌گوید: «معتاد که می‌شی، اولش که کارتن‌خوابی نیس. اما یواش‌یواش شوما خودتم تو خونه معذبی. نمی‌شه که مثلا آبجیت تو اتاق بغلی باشه شوما تو اتاقت تَل بزنی یا دوا بزنی. اولش یه شب می‌زنی بیرون، بعد یکی، دو روز، که لباسات بی‌ریخت شد دیگه نمی‌ری. اصلا قاعده است». می‌پرسم: «هیچ‌وقت دروازه‌غار نبودید؟» می‌گوید: «نع. ما بچه‌های اینوریم، خونه زندگیامون اینورا بوده، همین‌جا هم هستیم...» دوباره می‌پرسم: «خب چرا نمی‌رید گرمخونه؟» می‌گوید: «گرمخونه چیه؟ هااااا شلتر رو می‌گی؟ شلتر دوره، خاوران تا اینجا کلی راهه. بعدم سخته، اینجا بهتره. رفیقام اینجان. دوا هم که می‌رسه، ساقی پره این اطراف...» کجا می‌خوابید؟ این را که می‌پرسم هر سه نفرشان نگاهم می‌کنند و می‌گویند: «ما که نمی‌خوابیم. شیشه که بزنی خواب نداری...» بعد نوبت امیردنیروست، سرش را بالا می‌آورد و به عکاس می‌گوید: «ببین یه جوری عکس بگیر صورتامون معلوم نباشه. از منم اصن عکس نگیر...». سپیده علیزاده می‌پرسد: چرا به ما اعتماد کردید و دنیرو می‌گوید: «خب شما خاکی هستید. نون و پنیر خوردید بی‌ادا و اطوار... رفیق شدیم دیگه..» امیر دنیرو ٣٨ ساله است و حالا ١٠ سال است کارتن‌خواب است، پیش از اینها ساکن ولنجک بوده و برای خودش برو بیایی داشته. می‌گوید: «من الکل زیاد مصرف می‌کردم.

 تریاک کشیدم که الکل رو بذارم کنار، بعد شیشه و بعدم تموم. مامان و بابام توی تصادف مردن و من حالم ریخت به هم. کلی هم پول مونده بود برام، آن‌قدر که فکر نمی‌کردم تموم شه. اما راستشو بخوای تموم شد. دیگه سراغ بقیه نرفتم. زن و بچه رو گذاشتم و زدم بیرون. الان یه دختر ١٣ ساله دارم...» می‌پرسم دلت برای زنت تنگ نمی‌شه؟ می‌گوید: «من دو تا چیز رو هیچ‌وخت نفهمیدم، یکی سیری، یکی هم عشق...». می‌گویم: «یعنی عاشق دخترت هم نیستی؟» آرام می‌گوید: «اون فرق می‌کنه...» سپیده می‌پرسد که امیر چقدر درس خوانده و او می‌گوید فارغ‌التحصیل داروسازی است. نمی‌دانم باید باور کنم یا نه... می‌گویم: ترک نمی‌کنی؟ می‌خندد و می‌گوید: «اولا که ترک‌کردن انگیزه می‌خواد، بعدم ترک کنم که چی بشه؟ شما اینجا که هستی فکرت فقط غذاست و مواد. همین‌قدم پول بسه. دیگه دغدغه نداری. ببین اعتیاد اون‌قدرا هم که فک می‌کنی بد نیست. من نمی‌دونم چرا هی میگن مواد بده. خیلی هم خوبه...». با امیر دنیرو می‌رویم سراغ یک گروه دیگر. یک گروه که بینشان یک زن جوان هم هست. یکی از مردها تا دوربین و عکاس را می‌بیند فرار می‌کند. زن رویش را برمی‌گرداند و می‌گوید: «امیر بگو برن. اگه نمیرن من پاشم برم...». جلو می‌روم و می‌گویم بگذار کمی با هم حرف بزنیم. انگار همه ژست‌هایش یادش می‌رود. می‌گوید بنشینم. اسمش مهری است. ٢٨ ساله، سه سال است کارتن‌خوابی می‌کند. می‌گوید: «رفیقم معتاد بود، منم کشیدم. الان هفت‌ساله معتادم، اما سه‌ساله زدم بیرون». مهری می‌گوید مادرش نمی‌داند که خیابان‌خواب شده، می‌گوید: «نمی‌دونه دیگه. فک می‌کنه با دوستام خونه گرفتم اونجام. قهریم با هم آخه. هروقت دلم تنگ بشه میرم از دور تماشاش می‌کنم و میام». می‌گویم غذا و مواد از کجا تأمین می‌کنی؟ پکی محکم به سیگار می‌زند و می‌گوید: «بچه‌ها که غذا میارن. مواد هم هست. با ماشین میارن می‌خریم. یک بسته برای مصرف صبح تا شب ١٥ تومن». امیر دنیرو می‌گوید الان مینا می‌رسد. مینا که می‌گوید، انگار از همه قشنگ‌تر است. بعد می‌گوید: «اگه بتونید باهاش حرف بزنید کلی خوبه. یه ابهتی داره این دختر که حد نداره...».

نشسته‌اند روبه‌روی برج‌های ونک‌پارک، توی شمشادهایی که بریده شده تا کارتن‌خواب‌ها استتار نشوند، حالا استتار نیستند، مواد می‌کشند. مهری دود شیشه را به حلق می‌کشد، کودکی توی ماشین پژویی که از بزرگراه می‌گذرد دستانش را چسبانده به پنجره و نگاهشان می‌کند. بعد امیر دنیرو زبانش را که برای بچه درمی‌آورد، بچه انگار که جن دیده باشد کله‌اش را زیر صندلی پنهان می‌کند. از مهری می‌پرسم خرجش را از کجا درمی‌آورد. چیزی می‌گوید که مؤدبانه‌اش می‌شود پدرسوختگی... می‌پرسم تن‌فروشی هم می‌کند و او می‌گوید: «اوایل خیلی. الان نه. به هواش میرم قرار میذارم، بعد پول رو پیش‌پیش می‌گیرم و در میرم، اینام (به مردهای دورش اشاره می‌کند) هوام رو دارن. توی یک ظرف پلاستیکی ماکارونی دارد. درش را باز می‌کند و شروع به خوردن می‌کند. می‌گویم ترک نمی‌کنی؟ می‌خندد... توی کیفش پر است از سالنامه. می‌پرسم اینها چیست؟ با دهن پر می‌گوید که دفتر خاطراتش است و می‌نویسد. یکی را باز می‌کنم و می‌خوانم: «خسته‌ام، زندگی خسته‌کننده، آدم‌ها خسته‌کننده، هوا بوی گند می‌دهد، خمارم، جانم درد می‌کند، از دست پلیس‌ها فرار کرده‌ام. دوباره بند کرده‌اند به جمع‌آوری، مثل آشغال‌ها جمعمان می‌کنند، بعد طرح تمام می‌شود، دوباره پرتمان می‌کنند وسط شهر... درد دارم، گرسنه‌ام و دلتنگ. حس دلتنگی احمقانه... خسته‌ام، لعنتی‌ها خسته‌ام... . سیگار، سیگار بوی گند ادرار شب‌مانده. دلم می‌خواست همین الان تمام می‌شد. چی؟ نمی‌دانم...». مهری شماره‌ام را می‌گیرد، می‌گیرد برای روز مبادا، برای وقت ترک‌کردن، توی همان دفتر خاطراتش با یک مداد ابرو شماره‌ام را یادداشت می‌کند، هردویمان مطمئنیم که زنگ نمی‌زند... .

دختری قدبلند از روبه‌رو می‌آید، مانتوی سدری‌رنگی به تن دارد و روسری‌اش را پشت گردنش گره زده. صورتش‌ تروتمیز است و بینی عمل‌کرده‌اي دارد. هنوز صورتش به‌هم نریخته و همان میناست. مینای قشنگ و باجذبه. امیر دنیرو می‌گوید: «مینا اینا رفیقامن. می‌خوان باهات صحبت کنن». مینا وراندازمان می‌کند، دست می‌دهیم و می‌گوید: «دوا آوردن. برم بگیرم و بیام...». می‌رود به سمت ماشینی آن‌طرف اتوبان. باید منتظرش بمانیم... کنار لاین تندرو، میان ترافیک با امیر دنیرو قدم می‌زنیم تا برایمان تعریف کند: «شیشه‌رو برعکس کنی میشه حشیش. واسه همین اسمش رو گذاشتن شیشه. چون همه‌چیش برعکسه. با حشیش به کره‌خوری می‌افتی، با شیشه هیچی نمی‌خوری. حشیش خواب میاره، شیشه بی‌خواب می‌کنه. شیشه برای ما بهتره، چون از خواب بی‌نیازمون می‌کنه. من اصلا یادم نمیاد آخرین‌باری که خوابیدم کی بوده...». از امیر دنیرو می‌پرسم اگر دکترلازم بشوند چه می‌کنند و او می‌گوید: «ما اصلا مریض نمی‌شیم. تا وقتی تو خونت مورفین داری، مریض نمیشی. واسه همینه که وقتی ترک می‌کنند سرما خورده‌‌ان، چون سرماخوردگی تو تنشون بوده و نشون نمی‌داده خودش رو...». بعد می‌گوید: «می‌دونی چیه؟ من خیلی خوردن برام مهمه. صبح رفتم دو کیلو دانمارکی خریدم خوردم، ظهرم با بچه‌ها مرغ زدیم. بازم گشنمه. من اگر پول داشته باشم که باهاش بتونم یا غذا بخرم یا دوا، قطعا غذا می‌خرم...». امیر دنیرو ضایعات هم جمع نمی‌کند، این کارها به کلاسش نمی‌خورد، سیگاری می‌گیراند و می‌گوید: «شما معتاد باشی مغزت واسه پول‌درآوردن قد احتیاجت راه می‌افته. من یه‌بار ترک کرده بودم، از خونه بابابزرگم زدم بیرون، روم نمی‌شد برم از نونوایی یه دونه نون مفتی بگیرم، اما مواد که بزنی مغزت جور دیگه‌ای فرمان میده...». کنار ایستگاه اتوبوس اتوبان همت، نرسیده به شیخ‌بهایی، کنار اتوبان تپه پردارودرختی است، منتظریم مینا بیاید تا حرف بزنیم، امیر از تپه بالا می‌رود و چنددقیقه بعد با یک بسته هروئین می‌آید پایین. پلاستیک هروئین را باز می‌کند، رنگش قهوه‌ای است و خیس، مثل یک تکه گل. ما می‌پرسیم چرا خیس است و او می‌گوید: «واسه اینکه سنگین‌تر بشه. کلاه‌ورداریه دیگه...». می‌پرسم مینا نمياد؟ امیر می‌گوید: «گمون نکنم دیگه. فک کنم پیچید...». از امیر می‌پرسم دلت برای دخترت تنگ نشده؟ می‌گوید: «ببین چندوقت‌پیشا زنگ زدم خونه، گوشی رو برداشت، من هیچی نگفتم، هی گفت الو، من جواب ندادم، بعد گفت بابا... گفتم از کجا فهمیدی منم؟ گفت منتظر بودم زنگ بزنی...، اما با همه اینا من راحت‌ترم اینجا. آخرش هم همین‌جا می‌میرم و چالم می‌کنن. عوضش دغدغه ندارم. با دغدغه نمیشه زندگی کرد. خرین شماها بابا...».

منبع: شرق
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین