کد خبر: ۱۴۵۷۶۵
تاریخ انتشار: ۲۲ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۲:۳۶
خوشبختانه حال سید عزیز بزرگواری که به عیادتش رفته بودم بهتر بود ولی روی تخت دیگر اتاقشان پیرمردی خوابیده بود که حال و حالت بسیار بدی داشت. معلوم شد هم جانباز است و هم پدر شهید، و چنان فرتوت و نحیف که وقتی می‌خواستم دستش را ببوسم، نگران آزردگی‌اش بودم.
حجت‌الاسلام محمدرضا زائری در یادداشتی، عیادتش از یک جانباز شیمیایی و قولی که به چهار نفر داده است را روایت کرد.

زائری در وبلاگ خود در «خبرآنلاین» نوشت: دیشب برای عیادت عزیزی که جانباز شیمیایی است رفته بودم بیمارستان خاتم. گروهی از جانبازان شیمیایی هستند که جمعیتی تأسیس کرده‌اند و ما از آغاز کارشان گاهی در سرچشمه میزبانشان بودیم و الآن سه نفر از آن پنج نفر همزمان با هم در بیمارستان هستند و متأسفانه یکی‌شان در کُماست.

خوشبختانه حال سید عزیز بزرگواری که به عیادتش رفته بودم بهتر بود ولی روی تخت دیگر اتاقشان پیرمردی خوابیده بود که حال و حالت بسیار بدی داشت. معلوم شد هم جانباز است و هم پدر شهید، و چنان فرتوت و نحیف که وقتی می‌خواستم دستش را ببوسم، نگران آزردگی‌اش بودم.

از صورت تکیده‌اش تنها حدقه چشم‌ها باقی بود که به آرامی در چشمخانه می‌گشت و فقط به سردی و تلخی نگاه می‌کرد؛ نه حرف می‌توانست بزند و نه حرکتی می‌توانست بکند. از زیر پتویش تنها حجم چند پاره استخوان به چشم می‌آمد و کاسه سرش از زیر پوستی نازک پیدا بود. کمی بعد همسرش آمد - مادر شهید - پیرزنی خسته، سلام کردم و کاش می‌شد پایش را ببوسم. خودش نیاز به مراقبت و مدارا داشت ولی حالا باید بالای سر پیرمردی می‌نشست که چند دقیقه یکبار به سختی نفس سختی می‌کشید و به سرفه می‌افتاد، طوری که بدن رنجورش سخت تکان می‌خورد و باز آرام می‌گرفت.

این لحظه‌ها چنان آزاردهنده بود که من در همان مدت کوتاه نمی‌توانستم تحمل کنم. نمی‌دانم اکنون که من این جملات را می‌نویسم و شما به لطف می‌خوانید آیا پیرمرد هنوز هست یا نه - خدا کند که باشد و بهتر باشد - و جالب بود که در این حال نگرانی‌شان، این جانباز و این مادر شهید، روز جمعه بود و این‌که نمی‌توانند در راهپیمایی پیروزی انقلاب شرکت کنند. همان‌جا به یاد کسانی افتادم که گوشه‌ای لم داده‌اند و به خاطر ناروایی‌هایی که دیده‌اند و ناملایمی‌هایی که شنیده‌اند، ناجوانمردانه به همه ارزش‌ها می‌تازند و یکباره همه درخشش‌ها را نادیده می‌گیرند. کسانی که پای سالم دارند ولی می‌گویند راهپیمایی برویم که چه بشود؟ کسانی که چشم سالم دارند و تهدید دشمن را نمی‌بینند! کسانی که گوش سالم دارند و صدای خطر را پشت دروازه‌های شهر نمی‌شنوند! پیرمرد حتى چشمش را به سختی می‌توانست حرکت بدهد و من احساس می‌کردم که فرزند شهیدشان آنجا به احترام ایستاده است.

دیشب در آن اتاق بیمارستان به آن چهار نفر قول دادم که به جای آنها به راهپیمایی بروم، به جای آنهایی که نه پای رفتن داشتند و نه نای فریاد زدن. دیشب به آن جانباز، به آن پدر و مادر، و به آن شهید که حضور گرمش را با تمام وجود حس می‌کردم قول دادم که جمعه صبح نه برای خودم، بلکه از طرف آنها بروم و قدم بردارم و فریاد بزنم.



ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین