کد خبر: ۱۴۳۰۵۰
تاریخ انتشار: ۰۶ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۱:۰۷
زیر کلاه پشمی که تمام دهان و بینی و ابروهایش را پوشانده تنها چشم‌هایش دیده می‌شود. کلاه آتش‌نشانی زردرنگش را بر سرش گذاشته و می‌گوید: «همه من را اینجا می‌شناسند. نمی‌خواهم اسمی از من برده شود.»
جان‌ها، آهن‌ها و خشت‌ها همه با هم سوخت. در پلاسکو آب که بر تل آوارها می‌ریزند دودی خاکستری رنگ به هوا بلند می‌شود و بعد دودهای سفید ذره ذره آسمان را می‌پوشاند. دودهای سیاه و سمی از تجزیه مواد شیمیایی در مجاورت آب تولید می‌شود که مستقیم بر سینه آتش‌نشان‌ها می‌نشیند. کنارش خاطره رفیق‌هایی است که تا همین ٦ روز پیش صدای خنده‌ها و شوخی‌های‌شان در آسایشگاه ایستگاه آتش‌نشانی، پشت گوشی موبایل، پشت فرمان ماشین شنیده می‌شد. فرمانده، مرگ آتش‌نشان‌هایش را باور ندارد. به آینده فکر می‌کند، به روزهایی که قرار است دوباره در اتاقک آسایشگاه ایستگاه همگی دور هم جمع شوند و جای چند نفر خالی باشد.

فرمانده یکی یکی از پله‌های بیل مکانیکی بیرون می‌آید و ماسک روی صورتش را برمی‌دارد و پشت سر هم سرفه می‌کند. یکی از آتش‌نشان‌ها می‌گوید: «تو این ٦ روز لب به غذا نزده. دودهای سمی گلوی آدم را می‌بندد.»

اما فقط این نیست. فرمانده‌ها و قدیمی‌ترها هر بار که بیل‌های مکانیکی به خرابه‌های پلاسکو چنگ می‌زنند پیکر رفیق‌های‌شان را می‌بینند. بغض می‌کنند و گاهی آرام اشک می‌ریزند. وقت استراحت که می‌شود زنان قرمزپوش اورژانس اجتماعی با ظرف‌های غذا از راه می‌رسند و با آتش‌نشان‌های داغ‌دیده صحبت می‌کنند تا دردشان را فراموش کنند و با خوردن غذا نیروی از دست رفته شان را به دست بیاورند.
یکی از ماموران مدیریت بحران در منطقه می‌گوید: «کپسول‌های آتش‌نشانی که از پلاسکو پیدا شده همه خالی هستند. انگار که آتش‌نشان‌ها تمام تلاش‌شان برای خاموش کردن آتش را انجام داده‌اند و در حال برگشت از ساختمان بودند که ساختمان ریزش کرد و همگی دفن شدند. » ٤ بیل مکانیکی در محوطه پلاسکو با چنگک‌های فلزی آوار را بر می‌دارند و در کامیون‌های حمل خاک می‌ریزند. انبوه شلوارهای جین دخترانه و پسرانه، پیراهن‌ها و پلیورهای رنگ و وارنگ مردانه همراه با خاک و خاکستر خیس خورده به چنگک‌های بیل مکانیکی آویزان می‌شود و تلوتلوخوران راهی کامیون‌ها می‌شود. یک نفر بالای اتاقک راننده بیل مکانیکی‌ها نشسته و یکی دیگر کنار پنجره اتاقک. دوتایی با هم با اشاره دست یا بیسیم به راننده فرمان می‌دهند که کدام تکه را آوار‌برداری کنند.

آتش‌نشان جوانی که تازه از کوه آوار پایین آمده و خسته روی زمین می‌نشیند می‌گوید: «الان تمام هدف این است که هر چه زودتر باقیمانده‌های پلاسکو را جمع کنیم تا اینجا خالی شود و غائله پلاسکو تمام شود. هر روز که بگذرد اینجا شایعه جدیدتری درست می‌شود و آدم‌های بیشتری برای پیدا کردن عزیزشان می‌آیند. الان نیروهایی را گذاشته‌اند تا نخاله‌های منتقل شده به مکان جدید را بررسی کنند و اگر بقایای جنازه در آنها بود، خبر دهند.»

امیر یعقوبی یکی از آتش‌نشان‌های ایستگاه تهران نو است. در دو متری بقایای پلاسکو روی زمین پشتش را به یکی از ماشین‌های آتش‌نشانی تکیه داده و همراه رفیقش به آواربرداری زل زده است. او می‌گوید: « دیروز در ایستگاه ما عزاداری بود. یک نفر از بچه‌های ما مفقودشده و مادر و همسرش آمده بودند ایستگاه. مادرش اشک می‌ریخت و می‌گفت که پسرش را از ما می‌خواهد. نمی‌دانستیم باید چه کار کنیم. همه گریه می‌کردند و کسی نمی‌توانست جواب آنها را بدهد.» یعقوبی می‌گوید: «در این چند روز تعدادی از بچه‌ها در عملیات آوار‌برداری دچار آسیب‌دیدگی شدند. یکی چشم‌هایش ضعیف شد و دیگری ناراحتی تنفسی گرفت. این دردها طوری نیست که یک روزه و دوروزه درمان شود. گاهی تا آخر عمر همراه آدم می‌ماند.»

زیر کلاه پشمی که تمام دهان و بینی و ابروهایش را پوشانده تنها چشم‌هایش دیده می‌شود. کلاه آتش‌نشانی زردرنگش را بر سرش گذاشته و می‌گوید: «همه من را اینجا می‌شناسند. نمی‌خواهم اسمی از من برده شود.»

او آتش‌نشان میانسالی است که از شب حادثه هنوز خوب نخوابیده و به دنبال رفیقش می‌گردد. می‌گوید: « کاش من هم مثل بقیه زیر آوار می‌ماندم. بارها در شب‌های سرد و سخت اینجا به خودکشی فکر کرده‌ام اینکه بروم جایی خودم را خلاص کنم و تمام. من سال‌هاست که در اداره آتش‌نشانی سابقه کار دارم اما از آن وقت تا به حال تجهیزات آتش‌نشانی پیشرفت زیادی نداشته است. خجالت‌آور است که تعداد نردبان‌های نجات ما در این سال‌ها زیاد نشده. مدیریت ضعیف است. حتی مدیریت سازمان آتش‌نشانی هم در این مدت نتوانسته کاری از پیش ببرد. ما هر وقت که درخواستی برای خرید دستگاهی برای رییس می‌نویسیم آن را امضا نمی‌کنند و می‌گویند پول نداریم. مسوولان می‌آیند اینجا اوضاع را می‌بینند و می‌روند خیلی هم اظهار تاسف می‌کنند اما این تاسف‌ها به چه درد ما می‌خورد. بخشی از این اتفاق حادثه است و بخش دیگر را می‌شود مدیریت کرد. اینجا نیروی انسانی فدای تجهیزات می‌شود.» روی لباسش نوشته «حفاظت فیزیکی» او هم نمی‌خواهد اسمش را بیاوریم. می‌گوید: «هنوز هیچ کسی نمی‌داند دقیقا آمار چقدر است. بیل مکانیکی‌ها همه‌چیز را شخم می‌زنند اگر جنازه سوخته شده یا خاکستر هم آنجا باشد از بین می‌رود.»

زبانی برای حرف زدن نیست

مرد پشتش را به فنس‌های فلزی تکیه داده و بهت‌زده به آوارهای پلاسکو چشم دوخته است. سمت راست سرش را باندپیچی کرده‌اند و رویش کلاه توری سفیدرنگ کشیده‌اند. رفیقش می‌گوید: «تازه از بیمارستان آمده. او هم از آتش‌نشان‌هایی بود که توانست جانش را نجات دهد اما حالا نمی‌تواند حرف بزند. خاطره آن روز را مدام تکرار می‌کند و وقتی می‌خواهد درباره‌اش صحبت کند زبانش بند می‌آید.» مرد روی یک کیسه سیمان سفید می‌نشیند و می‌گوید: « حال روحی‌ام خوب نیست. نمی‌تونم صحبت کنم» این را می‌گوید و دوباره خیره می‌شود. آتش‌نشان‌ها یکی بعد از دیگری سراغش می‌آیند و او را در آغوش می‌کشند و می‌روند.

تکه‌ای کوچک از دیوار مغازه سمت راستی پاساژ پلاسکو با قفسه‌ها و کفش کتانی‌های چیده شده رویش دست نخورده باقی مانده. دیدن همین تصویر کوچک کافی است تا همه خاطرات را از نو بسازند. فروشنده‌ها سر جای همیشگی‌شان پشت دخل بنشینند، فواره حوض‌های وسط حیاط روشن شود و کارگرها گاری به دست از این طرف به آن طرف پاساژ بروند و نگهبان‌ها در جای همیشگی‌شان مشغول احوالپرسی با کسبه شوند.

منبع:اعتماد

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین