|
|
امروز: دوشنبه ۰۴ تير ۱۴۰۳ - ۱۵:۴۳
کد خبر: ۱۳۵۱۹۰
تاریخ انتشار: ۱۶ آذر ۱۳۹۵ - ۰۰:۲۰
درباره روزهای درخشش استیو زیاد گفته شده است. اما داستانی که کمتر به آن اشاره شده است، لحظه ای تلخ از روزگار کودکی او است و زمانی که پای او تا استانه قطع شدن پیش رفت.
در روز 5 اکتبر 1999 استیون جرارد اولین گل خودش را برای لیورپول به ثمر رساند.

درباره روزهای درخشش استیو زیاد گفته شده است. اما داستانی که کمتر به آن اشاره شده است، لحظه ای تلخ از روزگار کودکی او است و زمانی که پای او تا استانه قطع شدن پیش رفت. اگر چنین می شد او هرگز نمی توانست برای لیورپول بدرخشد. جرارد در کتاب زندگینامه خود به طور کامل از آن اتافق شوم صحبت می کند.

سرنوشت کودکی در دست جراحان
نیروی حرکت من به سمت موفقیت، حادثه دردناکی بود که در سالهای مدرسه ام تجربه کردم و نزدیک بود دوران کاری و حرفه ای ام آغاز نشده، پایان یابد. تمام رویاهای من برای ستاره شدن در لیورپول و تیم ملی انگلیس، بلند کردن جام های اروپایی و درخشش در جام های جهانی، همه در دستان جراحان بود.وقتی که این حادثه برایم رخ داد و مرا راهی بیمارستان کرد تنها 9 سال داشتم و تازه یک سال بود که به همراه مایکل اوون در مرکز آموزشی ورنون سنگستر تمرین می کردیم و آموزش می دیدیم. به شدت نگران آینده ورزشی خود بودم. حتی امروز نیز وقتی به یاد حادثه ای می افتم که برایم در زمین چمن نزدیک خانه مان رخ داد، به خود می لرزم.

تکه ای از بهشت روی زمین
نزدیک خانه ما زمینی بود که حصاری از شاخ و برگ های نامنظم دور خود داشت. مکانی بود پر از آشغال و زباله. با این وجود من و بچه های محل اهمیتی نمی دادیم و همین که زمین چمنی برای بازی داشتیم برایمان کافی بود. ما شب و روز، زمستان و تابستان در آن جا مشغول بازی بودیم. برای ما بچه ها آن تکه چمن همانند این بود که آنفیلد، گودیسون پارک و ومبلی را یکباره در کنار هم داشتیم، تکه ای از بهشت روی زمین.

توپی که لای گزنه ها افتاد
اوایل صبح یک روز شنبه، با یکی از بچه های محل به نام مایک مشغول بازی بودم. ما زمین بازی درست کرده بودیم؛ با این که سانتیاگو برنابئو نبود اما خب برای ما مثل خانه بود. مارک کمی تور آورده بود و با آن ها دو دروازه خیلی خوب درست کرده بودیم. من و مارک مشغول بازی بودیم و هر وقت توپ داخل گزنه ها می افتاد، من می پریدم و توپ را می اوردم. البته چون گزنه ها زیاد بود، توپ را با دست برنمی داشتم و آن را برای مارک شوت می کردم. برای همین جوراب هایم را بالا می کشیدم و پایم را داخل گزنه ها می کردم و توپ را به مارک می رساندم.

چنگک زنگ زده ای در پای من
یکی از این دفعات که توپ در میان گزنه ها افتاده بود، با تمام قدرت شوت کردم اما پایم به توپ نخورد و از کنارش رد شد. یکباره احساس درد شدیدی کردم؛ خدای من. پایم به چیز سختی برخورد کرد و احساس کردم یک لحظه قلبم ایستاد. روی زمین افتادم و فریاد زدم:« کمک؛ کمک» در فوتبال آسیب های شدیدی دیده ام اما قسم می خورم که هیچ کدام چنین دردناک نبوده اند. مانند این بود که تیری سمی به ساق پایم خورده باشد. مارک به سرعت به سمت من دوید. فریاد زدم:« مارک نمی دونم چی شده؛ نمی تونم ببینمش.» پایم را نمی توانستم از گزنه ها بیرون بکشم. وقتی مارک نگاه کرد، ناگهان رنگش پرید. کم مانده بود از هوش برود. وقتی بار دیگر سعی کردم نگاه کنم، آن چه را می دیدم باور نمی کردم. یک چنگک باغبانی زنگ زده در شست پایم فرو رفته بود. از کفشم رد شده و داخل پایم شده بود. چنگکی بدون دسته که تنها چنگال آهنی اش لابه لای گزنه ها جاخوش کرده بود و من درست تیزی آن را شوت کرده بودم؛ احساس می کردم به استخوان هایم رسیده است.

پایم قطع می شود؟
فریاد زدم: مارک برو کمک بیاور. او هم دوید تا پدر و مادرم را خبر کند. نیل وستون، همسایه صدای جیغ و فریاد مرا شنیده بود و برای کمک آمد. مرا از داخل گزنه ها بیرون کشید و چنگک هم همچنان در پایم مانند عضوی اضافه از بدنم با من به بیرون کشیده شد. نیل پرسید: شاید بهتر باشد تا چنگک را بیرون بکشد. من فریاد کشیدم: نه! تو نمی تونی؛ تو نمی تونی.
نیل سعیش را کرد اما چنگک تکانی نخورد و او رفت تا آمبولانس خبر کند و ناپدید شد. همچنان در میان چمن ها دراز کشیده بودم، اشک هایم تمام صورتم را خیس کرده بود و ترس تمام وجودم را گرفته بودم. آیا می توانم بار دیگر به توپ ضربه بزنم؟!
پدر و مادرم فورا خود را رساندند و پدرم فورا دریافت که قضیه تا چه حد جدی است. شنیدم به مادرم گفت ممکن است پایم را از دست بدهم. قطع عضو؟ یا عیسی مسیح. نه! تمام شور و شوقم به لیورپول و فوتبالم میان این گزنه ها دفن خواهد شد.

ده دقیقه ای که 10 سال طول کشید
در نهایت آمبولانسی از بیمارستان آلدرهی وارد زمین شد. ده دقیقه بیشتر طول نکشیده بود اما برای من مثل ده ساعت گذشته بود. نگاهی به پایم انداختند و یکی از آن ها گفت که بایدر در بیمارستان چنگک را از پایم خارج کنند. چهار نفر مرا بلند کردند و داخل آمبولانس گذاشتند.طی کردن مسیر تا بیمارستان شکنجه بود. به اندازه همه دست اندازهای خیابان های شهر. در مسیر سر راننده فریاد می زدم. یکی از خدمه آمبولانس سعی کرد تا با نگه داشتن چنگک مانع فرو رفتن بیشتر آن شود. درد وحشتناکی بود. پدر و مادرم می گفتند که تقصیر زاننده نیست اما من تنها می خواستم که درد تمام شود. در این حال بودم که شنیدم دکتر گفت چنگک زنگ زده بود و احتمال می رود که مبتلا به قانقاریا شوم و بهتر است انگشت را قطع کنند تا جلوی پیشروی قانقاریا را بگیرند.

یک لیورپولی همه چیز را تغییر داد
به گزارش کاپ؛ در این میان پدرم دخالت کرد و گفت: صبر کنید. استیون برای لیورپول بازی می کند و قبل از هر عمل باید از آن ها اجازه بگیرید. پدرم فورا با استیو های وی مدیر آکادمی لیورپول تماس گرفت و او هم فورا خود را رساند. استیو کنترل اوضاع را به دست گرفت و گفت که به هیچ وجه نباید انگشت من را قطع کنند. دکتر گفت تصمیم با جراح است. با این حال استیو همچنان مقاومت می کرد و سرانجام هم این منازعه را برد. خدا را شکر. جراح با بی حس کردن کل پا چنگک را بیرون کشید. حفره ایجاد شده بسیار بزرگ بود. به بزرگی یک سکه بیست پنی و تقریبا با عمقی 4 سانتی متری. وحشتناک بود اما حداقل انگشت پایم قطع نشد. استیو گفت: تو خیلی خوش شانسی مرد جوان. جراحان نیز تصدیق کردند و گفتند تا به حال چنین تجربه ای نداشته اند
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین