کد خبر: ۱۳۲۹۶۳
تاریخ انتشار: ۰۱ آذر ۱۳۹۵ - ۰۸:۳۳
از اول دبستان تا آخر دبیرستان در یک مدرسه بودم که نامش «قدس» در خیابان منیریه بود. منیریه نام همسر ناصرالدین شاه یا محمدعلی شاه بوده. نمی‌دانم ساختمان آن مدرسه وقف بود یا کسی گرفته بود؛ در آن تیغه کشیده بودند و به مدرسه تبدیل شده بود اما آن مدرسه هم در همان حوالی جابه‌جا می‌شد. مثلا دبستان فلان ساختمان بود؛ اواسط دبیرستان جابه‌جا شدیم و آخر دبیرستان برگشتیم همان‌جا.
«(آقای حجاریان و دوستانشان) پیش ما نبودند. آنها در اطلاعات نخست‌وزیری بودند. چند تا اطلاعات دیگر هم بود ولی اطلاعات اصلی، اطلاعات سپاه بود که به‌ عنوان ستون فقرات اطلاعات بود. وقتی خواستند منتقل کنند، در ابتدا آقای «لطفیان» جانشین من بود که بعدا فرمانده نیروی انتظامی شد. بعد از ایشان، آقای ربیعی، وزیر کار فعلی - آن موقع اسمش «عباد» بود - به‌ عنوان جانشین من بود. کارها را به ایشان سپردم و خودم، خودم را تودیع کردم چون اگر می‌ماندیم، باید می‌رفتیم آنجا و تکلیف می‌شد. قبل از آن که دست آنها به من برسد، رفتم در سپاه، چون آن اطلاعات دیگر اطلاعات اصلی نبود و دیگر کاری برای من نبود.»

 روزنامه شرق گفت‌وگویی دو ساعته با فرمانده بسيج داشت که بریده‌ای از بخش اول آن را با هم می‌خوانیم:

- (محل تولد) خیابان وحدت اسلامی تهران، شاپور سابق، خانه ما در یک کوچه بن‌بست پایین‌تر از حمام عمومی به نام سیروس بود که پایین‌تر از میدان بود. مدتی هم در محدوده خود میدان بودیم. ما اجاره‌نشین بودیم و خانه‌مان ثابت نبود.

- ‌پدر بازاری بودند. حجره داشتند. تاجر بودند. کشاورزی می‌کردند و با همان کشاورزی تجارت می‌کردند؛ البته نه تجارت توسعه‌یافته.

- ما اصالتا یزدی هستیم. خیابان سلمان، پشت میرچخماق.

- پدر من در یزد به دنیا آمدند و بزرگ شدند. وقتی پدرشان فوت کرد، ایشان تصمیم گرفتند بروند کربلا مجاور شوند. مدتی آنجا رفتند و دیدند رفتار دولت در آنجا تحقیرآمیز و عرصه تنگ بود. البته ایرانی آن زمان آنجا زیاد بود. سرانجام سال ٣٨، ٣٩ تصمیم گرفتند به ایران بیایند.

- من هم در بازار شاگرد بودم. خانه‌مان هم حدودا ٣٠٠ متر پایین‌تر از میدان وحدت اسلامی بود. اسم کوچه را یادم رفته. البته خانه‌مان را عوض می‌کردیم ولی کلا همان حول و حوش میدان وحدت اسلامی بودیم.

- ‌(چند خواهر و برادر؟) چهار برادر و خواهر بزرگ‌تر و چهار خواهر و برادر هم کوچک‌تر.

- از اول دبستان تا آخر دبیرستان در یک مدرسه بودم که نامش «قدس» در خیابان منیریه بود. منیریه نام همسر ناصرالدین شاه یا محمدعلی شاه بوده. نمی‌دانم ساختمان آن مدرسه وقف بود یا کسی گرفته بود؛ در آن تیغه کشیده بودند و به مدرسه تبدیل شده بود اما آن مدرسه هم در همان حوالی جابه‌جا می‌شد. مثلا دبستان فلان ساختمان بود؛ اواسط دبیرستان جابه‌جا شدیم و آخر دبیرستان برگشتیم همان‌جا.

- آقای جعفری‌ جلوه که در صداوسیما هستند، هم‌کلاسی ما بودند. آقای روغنی‌ها که مدیرمسئول روزنامه ایران بود، دو سال بالاتر از ما بودند.

- رشته ریاضی خواندم. قرار بود اولین دوره راهنمایی راه‌اندازی شود. یعنی سالی که چهارم دبستان می‌رفتم، دوره راهنمایی داشت راه‌اندازی می‌شد. معلم‌های من گاهی اوقات می‌خواستند به بچه‌های سال‌های بالاتر بگویند چرا درس نمی‌خوانید، من را می‌بردند سر دو کلاس بالاتر، مسئله و سؤال را حل می‌کردم. البته بعدش همین مورد باعث شد نتوانم در راه استعدادم رشد کنم. خب خیلی فشرده شد. یک دفعه به دبیرستان رفتم که همه هیکل‌ها درشت بود و من میان آنها کوچک بودم. اگر اجازه می‌دادند به روال عادی تحصیل کنیم، شاید در حوزه علمی اتفاق دیگری برایم می‌افتاد. ولی خب نشد.

- پدر من تا دبستان خوانده بودند ولی فرد فرهیخته‌ای بودند. علت ای نکه درس را ادامه نداده بودند، این بود که زمان رضاخان، دستور داده بودند در مدارس باید شلوارک بپوشند. ایشان هم جلوی پدربزرگم این کار را نمی‌کردند که با شلوارک بیرون بیایند. شلوار می‌پوشیدند و می‌آمدند جلوی درگاهی مدرسه عوض می‌کردند. یک روز پدربزرگم ایشان را در درگاه مدرسه دیده بودند. به ایشان گفتند امروز با شلوارک به مدرسه می‌روی، فردا هم معذرت می‌خواهم، ایستاده قضای حاجت می‌کنی و پس‌فردا هم فلان و گفتند که کلا نمی‌خواهد مدرسه بروی اما ایشان بسیار اهل مطالعه و فرهیخته بودند. ایشان بین صنف خودشان خیلی مورد احترام و مرجع اجتماعی بودند.

- پدرم خاطره‌ای هم درباره حجاب دارند که حیف شد مستند نشد. در روستای لطف‌آباد که بودند، نهر آبی وجود داشت که الان دیگر نیست. می‌گفتند با چشم خودم دیدم که دختربچه‌ای از تنور نان گرفته و نان را روی سر خودش گذاشته بود. وقتی خواست از نهر آب بپرد، ژاندارمی که آنجا بود، چارقد دختربچه را کشید که نباید چارقد بپوشد. سنجاق‌قفلی چارقد به گلوی دختربچه فرو رفت و خون پاشید بیرون. می‌گفتند این صحنه را دیدم که با باحجاب این‌گونه رفتار می‌کردند. درباره روضه‌خوانی‌ها می‌گفتند ایشان نگهبان جلسات روضه بودند که اگر آژان آمد، ایشان خبر بدهند.

- مادر سواد خواندن و نوشتن داشت.

- ‌(ورود به دانشگاه گیلان در حدود ١٦ سالگی) ریاضی محض (قبول شدم). آنجا دانشگاه آلمانی‌ها بود؛ مانند دانشگاه آمریکایی‌های شیراز که به زبان انگلیسی بود. آنجا تازه راه افتاده بود و زبانش هم آلمانی بود. فکر کنم، اولین دوره آن دانشگاه ما بودیم. بعد از آن سه سال جهشی خواندن نتوانستم جای علمی خودم را پیدا کنم.

- (در دانشگاه) ما تیمی بودیم که هسته مرکزی انجمن اسلامی آنجا بودیم و آن را پایه‌گذاری کردیم. یکی از آنها شهید طباخی بود که پس از آن طلبگی خواند و در جبهه شهید شد. دیگری آقای افتخاری بود که پسر آیت‌الله افتخاری بودند. ما سه نفر هسته مرکزی بودیم که انجمن اسلامی را درست کردیم. آن زمان همه گروه‌ها بودند؛ کمونیست چینی، کمونیست آلبانی، کمونیست روسی و... . خب عناصری هم از روسیه وارد می‌شدند و انجمن اسلامی ما خیلی غریبانه بود!

- (روز ١٢ بهمن) بهشت زهرا بودم؛ جزء کمیته استقبال بودم. از طریق بچه‌های مسجد محلمان وصل شده بودم. من برای دیدن خانواده به تهران رفت‌وآمد داشتم؛ مثلا برای راهپیمایی ١٦ شهریور به تهران آمدم اما چون آخر راهپیمایی شهید بهشتی پشت بلندگو گفتند راهپیمایی برای ما نیست، برای همین روز ١٧ شهریور ماشین گرفتم و راهی رشت شدم. بعضی روزها هم در قم بودم. با آقای افتخاری در برخی درگیری‌های قم حضور داشتیم یا نوار و اطلاعیه می‌بردیم.

- (٢٢ بهمن) رشت بودم. آنجا اتفاقات مهمی افتاد مثلا ساواک را گرفتند.

- (‌شما گرفتید؟) نه، خود بچه‌های رشت بودند. نیروهای فکری همیشه یک قدم عقب می‌ایستادند و بچه‌های میدانی جلوتر از ما می‌ایستادند. داش‌مشتی‌های خود رشت بودند که آنجا را فتح کردند. یک کارهایی هم کردند که از ما برنمی‌آمد. مثلا ساواکی‌ها را شقه‌شقه کردند و روی درخت آویزان کردند.

- نیروهای چپ در دانشگاه خیلی زیاد بودند و‌گرنه در شهر رشت زیاد نبودند. البته عددشان زیاد نبود؛ فقط سروصدا و هیاهو داشتند. دستشان هم خیلی پر بود. هم از لحاظ عقبه که عقبه تولید‌شده‌ای مثل انواع بیانیه‌ها و مانیفست‌ها داشتند ولی ما باید خودمان را آماده می‌کردیم. هم این که پولدار بودند. حالا از هر جایی که می‌رسید، بالاخره پول می‌رسید. مثلا می‌توانستند اعلامیه و کتاب زیادی منتشر کنند و دستشان به لحاظ مالی پُر بود. ما امکاناتمان مردمی بود.

- سال ٥٨ بر اثر یک حادثه سپاهی شدم. منافقین قصد داشتند در رشت به سپاه حمله کنند.

- سال ٥٨ در دانشگاه به بچه‌های انجمن اسلامی تهران مرتبط شدیم. مثلا با آقای «محسن میردامادی» مرتبط شدیم که آنها بعدا رفتند در دانشجویان خط امام. آنها جلساتی داشتند. گفتند امام اعلامیه‌ای برای راه‌اندازی جهاد سازندگی برای روستاها منتشر خواهند کرد. ما برگشتیم به رشت و جهاد سازندگی را در یک مدرسه راه انداختیم. امام هم ٢٧ خرداد همان سال اطلاعیه را دادند و ما قبل از اطلاعیه آماده بودیم و بچه‌های انقلابی را سازماندهی کرده بودیم. بعد از آن، دانش‌آموزان را جمع می‌کردیم و با اتوبوس به روستاها می‌رفتیم و مثلا به کشاورزی که برای درو دست‌تنها بود یا پول نداشت پول کارگر را بدهد، کمک می‌رساندیم و برایش درو می‌کردیم. اوایل انقلاب کشور در محرومیت شدید بود. یادم هست جاده‌های ترانزیتی ایران خاکی بودند. اولین کاری که در جهاد سازندگی کردیم، در جاده رشت - انزلی بود؛ یک روستا در ٨٠٠‌ متری جاده ترانزیت بود ولی به جاده راه نداشت و بین روستا و جاده یک حالتی باتلاقی بود. ما رفتیم با دعوا و چانه‌زنی با استاندار وقت که عضو جبهه ملی بود، چند کامیون گرفتیم و بچه‌ها با بیل، شن‌ها را روی باتلاق می‌ریختند و یک جاده ٨٠٠‌متری را با بیل درست کردند. ما برای بچه‌های جهاد کلاس عقیدتی گذاشته بودیم. یک‌ بار سر این کلاس بودیم که سراسیمه آمدند، در زدند و گفتند می‌خواهند به سپاه حمله کنند و بیایید کمک کنید. سپاه تازه تشکیل شده بود و از تهران آمده بودند و درست کرده بودند و به بچه‌های آنجا سپردند و رفتند. ما هم رفتیم تا نتوانند به سپاه نوپا حمله کنند. آنجا ایستادیم و اسلحه دادند.

- حمله رخ نداد. مدام می‌گفتند خبر می‌آید و مراقب باشید. دو روز شد و گفتیم حمله نشد، ما برویم. گفتند نه، قرار است به آستارا حمله کنند. یک ستون خودرو و نیرو تا آستارا رفتیم. آنجا هم‌مرز با شوروی بود و همه نگران بودند. آنجا هم چند روز بودیم و خبری نشد. گفتند چون نیروهایمان کم است، باید چند روز بمانید. ما هم گفتیم حالا که اینجا هستیم، لااقل وسایل و امکانات بدهید که کار فرهنگی‌مان را بکنیم. ما هم شروع کردیم و مسئول فرهنگی سپاه گیلان شدم.

- اصلا در فکرم نبود (نظامی بشوم).

- بعد از آن هی می‌گفتند تکلیف است، ما هم باید عمل می‌کردیم. درسم هم نیمه‌کاره رها شد، تا بعد از جنگ در رشته‌های نظامی ادامه دادم.

- (سال ۵۹ در رشت) رئیس ستاد شدم. مدتی هم در اطلاعات سپاه گیلان بودم. چون آن موقع تحرکات منافقین و گروه‌های چریک فدایی در جنگل شروع شده بود. با شهید انصاری (استاندار وقت گیلان) خیلی رفیق بودم. ایشان یکی از مدیران بسیجی واقعی بود. او تحصیل‌کرده آمریکا و مانند شهید چمران بود که متأسفانه زیاد شناخته نشد و منافقین ایشان را ترور کردند. ایشان اشک من را هم درآوردند و گفتند تکلیف است که باید مسئولیت اطلاعات سپاه را بگیری. حالا من اصلا نمی‌دانستم اطلاعات چی هست! گیلان هم شرایط حساسی داشت که اگر به آن توجه نمی‌شد، می‌توانست مشکلات جدی به وجود بیاید. بعد از آن رئیس ستاد سپاه شدم و بعدش بنا به تکلیف و این حرف‌ها در منطقه سه که گیلان و مازندران بود، جانشین اطلاعات سپاه آن منطقه شدم. شهید طهرانی‌مقدم آنجا مسئول بود.
‌در نشریه رمز عبور که به‌تازگی ویژه منافقین چاپ شد، درباره همین منطقه سه نوشته بود که منافقین تا وقتی که وارد مقر سپاه هم شده بودند متوجه نشدند که فریب خوردند.

- بچه‌ها با وجود این که سن‌وسالشان کم بود، کارهایشان معجزه‌آسا بود. چون ساواک هم منحل شده بود و کشور اطلاعات داشت. همه بچه‌ها دانشجو بودند و تحصیلات امنیتی نداشتند. پرونده‌های ساواک را مطالعه کرده بودند که چطور تعقیب و مراقبت می‌کنند و از آنجا یک چیزهایی یاد گرفته بودند یا این که مثلا چگونه بازجویی می‌کنند.

- (مطالعه می‌کردید؟) ما تجربی یاد گرفتیم. خب هیچ‌ چیزی بلد نبودیم. حالا چون در مبارزه بودیم، تعقیب و مراقبت و این که چگونه مخفی‌سازی کنیم و اینها را یاد گرفته بودیم. ما از سمت خودمان را بلد بودیم، از سمت آنها را بلد نبودیم که باید چه‌ کار کنیم. با کسی که ورزیده بود، قابل مقایسه نبودیم. همان معجزاتی که در جنگ اتفاق افتاد، همین‌جا هم بود. اتفاقات بزرگی از سوی بچه‌ها رخ داد؛ مثلا «تقی روحانی» رهبر پیکار بود و ١٣ سال در زمان شاه زندگی مخفی داشت.

- «تقی روحانی» ١٣ سال زندگی مخفی داشت ولی یک بچه ١٦ساله او را تعقیب و مراقبت می‌کرد. او را در تهران گرفتند. وقتی بازداشت شد، همه را لو داد و گفت: شما یک چیز دیگری هستید. تعقیب و مراقبت او واقعا یک الهام خدایی بود؛ مثلا در تعقیب رفته بود در نانوایی، برای این که معلوم نشود، مسئولش از او جلو زده و وارد نانوایی شده بود و نان هم به او تعارف زد یا مثلا خود کیانوری که خواست بازجویی شود، بازجویش یک دانشجو بود و جای نوه کیانوری بود. اول بازجویی کیانوری به او گفت که چی زیر لب می‌گویی برای خودت؟ که او هم جواب داد من دارم سوره «حمد» می‌خوانم که خدا من را بر تو پیروز کند. کیانوری به او می‌گوید: «من همه‌ چیز را به تو می‌گویم. نیازی به این کارها نیست. من فکر می‌کردم شماها آمریکایی هستید و آمریکایی‌ها و ساواکی‌ها می‌آیند از من بازجویی می‌کنند. شما این‌طور هستید؟» یا مثلا «طبری» که تئوریسین کمونیسم بین‌الملل بود، در دست همین بچه‌ها توبه کرد و در رد کمونیسم کتاب نوشت. شبکه منافقین را بچه‌های ١٦ تا ٢٣، ٢٤ ساله شناسایی می‌کردند.

- (با آقای میردامادی) در جریان انقلاب ارتباطات صمیمانه‌ای داشتیم و گاهی همدیگر را می‌دیديم.

- سال ٦٠ دیگر فشار آوردم که می‌خواهم به جبهه بروم. گفتند جنوب نیرو و کادر وجود دارد باید به غرب بروی که به کرمانشاه رفتم. آنجا شهید بروجردی فرمانده ستاد غرب در استان‌های کرمانشاه، ایلام، همدان و کردستان بود. من مسئول اطلاعات آنجا شدم.

- من نمی‌خواستم وارد وزارت اطلاعات شوم. من مسئول اطلاعات قرارگاه حمزه بودم. اطلاعات دست سپاه بود و می‌خواستند تبدیل به وزارتخانه شود ولی ما مخالف بودیم و خیلی تلاش کردیم که نشود. چون معتقد بودیم اگر به‌ جای این که زیر نظر دولت باشد، زیر نظر امام باشد، سلامت بیشتر و صحت عمل بیشتری دارد و توجیه‌گر دولت نمی‌شود و با قاطعیت و صراحت با مشکلات و مفاسد برخورد می‌کند و سالم‌تر می‌ماند. نظرمان این بود. خیلی هم بحث کردیم. با مرحوم آقای موحدی‌ ساوجی که در کمیسیون امنیت ملی آن زمان در مجلس بود، خیلی بحث کردیم. ایشان خیلی محکم بود که باید وزارتخانه شود و مجلس بتواند از آن سؤال کند. به‌ هر حال آنها غلبه پیدا کردند.

- (آقای حجاریان و دوستانشان) پیش ما نبودند. آنها در اطلاعات نخست‌وزیری بودند. چند تا اطلاعات دیگر هم بود ولی اطلاعات اصلی، اطلاعات سپاه بود که به‌ عنوان ستون فقرات اطلاعات بود. وقتی خواستند منتقل کنند، در ابتدا آقای «لطفیان» جانشین من بود که بعدا فرمانده نیروی انتظامی شد. بعد از ایشان، آقای ربیعی، وزیر کار فعلی - آن موقع اسمش «عباد» بود - به‌ عنوان جانشین من بود. کارها را به ایشان سپردم و خودم، خودم را تودیع کردم چون اگر می‌ماندیم، باید می‌رفتیم آنجا و تکلیف می‌شد. قبل از آن که دست آنها به من برسد، رفتم در سپاه، چون آن اطلاعات دیگر اطلاعات اصلی نبود و دیگر کاری برای من نبود. فقط اطلاعات عملیات قزوین بود. سال ٦٣ قرارگاه رمضان شمال ‌غرب را كه برای جنگ‌های نامنظم در داخل عراق بود، اداره کردیم. با عشایر عراق تماس گرفتیم، سازماندهی کردیم و ارتباطاتی برقرار کردیم و در عراق پایگاه‌هایی زدیم. ما تا شمال موصل پایگاه داشتیم.

- تا موصل پیاده رفتم. در منطقه کردنشین دهوک رفتیم. آخرین پایگاهمان دهوک در شمال موصل بود.

- پایگاه‌هایی داشتیم که زنجیره‌وار ایستگاه به ایستگاه می‌توانستیم برویم تا آنجا. این چیزهایی است که نه گفته شده و نه جایی نوشته شده. پایگاه‌هایی داشتیم که مثلا تلاش می‌کردند برای فرار از اردوگاه موصل به بچه‌های اسیر کمک کنند. شهید رسولی که بچه نهاوند بود، آنجا شهید شد. شهید حیدری که بعدا با ما به بوسنی آمد و آنجا شهید شد، فرمانده پایگاه دهوک بود که روی اردوگاه‌های موصل کار می‌کردند.

- حرکتی که در قرارگاه رمضان شمال ‌غرب با تعداد کمی نیرو انجام شد، صدام را مجبور کرد تا سپاه پنجم عراق را تشکیل دهد. کل ارتش عراق چهار سپاه داشت. منطقه کردستان و سلیمانیه را جدا کرد و برای خنثی‌کردن فعالیت‌های ٥٠٠ نفر نیرو، یک سپاه مستقل درست کرد. البته با کردهای مسلح که همراه بودند، بیشتر می‌شدند اما کل نیروهایی که جمهوری اسلامی روی آنها سرمایه‌گذاری کرده بود، ٥٠٠ نفر هم نمی‌شدند اما هزینه سنگینی به عراق تحمیل شد که مجبور شد به حدود صد هزار نفر حقوق بدهد و مسلح‌شان کند. با همین قرارگاه رمضان شمال ‌غرب همه چیز در جبهه عوض شد و درگیرشان کردیم.

-‌ اواخر جنگ ازدواج کردم. البته بعد از ازدواج هم به عراق می‌رفتم و مثلا سه ماه در مأموریت می‌ماندم. برخی دیگر بودند که مثلا ٩ ماه می‌ماندند. البته من چون فرمانده بودم، باید بیشتر داخل ایران مي‌بودم. نمی‌شد من آنجا مستقر بشوم ولی بعضی بچه‌ها بودند که زن و بچه داشتند ولی ٩ ماه يا یک‌ سال آنجا می‌ماندند؛ بدون اینکه هیچ ارتباطی با ایران داشته باشند. فقط نامه‌ای رد و بدل می‌کردند. در حد چند ماه یک ‌بار بود که اگر کسی رفت‌وآمد داشت، نامه را می‌آورد. بچه‌ها فداکارانه کار می‌کردند.

- اواسط سال ١٣٦٥ به جنوب رفتم و در کربلای چهار و پنج بودم.‌ (آنجا) در اطلاعات در کنار سرلشکر باقری بودم. این عملیات شناسایی‌های پیچیده‌ای داشت. جزر و مد «اروند» مشکلات زیادی به وجود می‌آورد و برای عبور غواص باید در یک زمان خاص بین پایان مد و شروع جزر به آب می‌زد تا بفهمد کجا به ساحل می‌رسد.

- کربلای چهار لو رفت ولی جدا از این لو رفتن، طرح عملیاتی و مانور آن خیلی خیلی پیچیده و متهورانه بود. باید می‌رفتیم آن سمت، «سر پل» را می‌گرفتیم و از سه طرف می‌جنگیدیم. در فاو که نیروها رفتند، از یک جبهه می‌جنگیدند. حالت مثلث داشت و دو طرف آن آب بود که خیلی نیروی عمده‌ای نمی‌توانست وارد شود اما آنجا کار خیلی سخت بود. حالا من اگر روی آن اظهار نظر نکنم، بهتر است، چون نقطه نظرات خودم را دارم. بعد از آن تیپ بدر در کربلای پنج تبدیل به لشکر بدر شد و فرمانده آن شهید شد. بعد از آن گفتند فرمانده می‌شوی؟ قبول کردم و فرمانده لشکر بدر شدم.

- لشکر بدر از مجاهدان عراقی تشکیل شده بود. عده‌ای از مجاهدین عراقی بودند که قبلا در عراق مبارزه می‌کردند و به ایران پناه آورده بودند. برخی همسر و فرزندانشان را هم آورده بودند. بعضی‌ها هم که به‌ زور به جنگ آورده شده بودند، به خط می‌آمدند و به سمت ایران فرار کرده و پناهنده نظامی بودند. اینها بیشتر افراد مبارز زندان‌ رفته و جهادی عراق بودند. ابتدا که این سمت آمده بودند، در گردان‌ها و تیپ‌ها برای شنود استفاده می‌شدند تا ببینیم عراقی‌ها چه می‌گویند یا مثلا برای بازجویی استفاده می‌شدند که وقتی افسران عراقی را می‌گرفتیم، آنها بازجویی می‌کردند یا فردی که تحصیل‌کرده بود و سرشاخه حزب الدعوه بود، به کار گرفته می‌شد. کم‌کم اینها دور هم جمع شدند و گردان شهید صدر را درست کردند. در عملیات‌ها کمک می‌کردند. بعد شدند گردان‌های شهید صدر و بعد هم تیپ بدر، لشکر بدر و در نهایت به سپاه بدر تبدیل شدند.

- (‌جنگیدن مجاهدان عراقی به فرماندهی یک ایرانی...؟) عقیده‌ای که بر آنها حاکم بود این بود که ما آمده‌ایم زیر پرچم اسلام. به آنها می‌گفتم می‌خواهید بروید داخل عراق مبارزه کنید، پرچم عراق منقش به «لااله الالله» را با خودتان ببرید اما اصلا حاضر نبودند. می‌گفتند ما زیر پرچم جمهوری اسلامی و ولایت هستیم. معتقد بودند ما حاضر نیستیم خونمان را برای هر گروه و جریانی بدهیم. ما خونمان را وقتی برای ولایت می‌دهیم، می‌دانیم بهشتی هستیم و خدا ما را می‌پذیرد. برای همین پرچم جمهوری اسلامی را به‌ عنوان اولین حکومت اسلامی قابل قبولی که باید به آن اقتدا کنند، قبول داشتند. این جزء فتواهای شهید صدر بود که هر جا حکومت اسلامی به معنای واقعی تشکیل شد، همه ملزم هستند از آن تبعیت کنند و آن را حمایت کنند تا گسترش پیدا کند. همه آنها هم مقلدان شهید صدر بودند و آن فتوا را پیاده می‌کردند.

- ‌خیلی از مسئولان طرازاول عراق (در سپاه بدر) بودند. همین آقای «هادی العامری» رئیس ستاد ما بود، الان رئیس «بدر» است. یا آقای «ابومهدی» که رئیس «حشد الشعبی» است، مسئول تبلیغات لشکر بدر بود. ‌(از سیاسیون عراقی) مثلا وزیر کشور عراق مسئول نیروی انسانی لشکر ما بود... بیشتر استانداران عراق پس از خروج آمریکایی‌ها، حدود ٩ نفر از آنها، از کادر ما بودند. الان هم چند تا از وزيران و مقامات هم از کادرهای سابق ما هستند.

- ‌در ۲۵ سالگی فرمانده لشکر بدر شدم.

- در همان لشکر بدر اسرای عراقی هم وارد شدند. آنها که در اردوگاه‌های ایران بودند بر خلاف اردوگاه‌های عراقی که با آنها بدرفتاری می‌شد، علیه رژیم صدام یک جبهه بودند. حالا در آنها هم بودند کسانی خودشان را به عراقی‌ها بفروشند که البته کم بودند. بر عکس آنجا در اسرای عراقي در ایران اتفاق افتاد. آنها یک جبهه بودند علیه رژیم عراق که استثنائا بعثی بودند. هم شیعه بودند و هم سنی. همه‌شان به خاطر رفتار درستی که شده بود، علاقه پیدا کرده بودند. شهید حکیم و دیگران کار می‌کردند.

- فردی به نام ابومحمد از اسرا بود. روز اولی که برای کربلای پنج آمد، در جبهه شهید شد. او از اول جنگ اسیر بود و ٢٧ جزء قرآن را حفظ بود و کارش این بود که با افسران ارشد بعثی که اسیر شده بودند، بحث عقیدتی می‌کرد تا سمت انقلاب بیایند. چنین افرادی بودند که روی آنها کار می‌کردند. جریان اسرای عراقی داخل ایران جریان طرفداری از امام بود. آنها طومارهایی برای امام می‌نوشتند و با خون امضا می‌کردند. یعنی انگشتشان را می‌بریدند و می‌زدند پای نامه و می‌گفتند امام اجازه دهد ما به جبهه برویم و مبارزه کنیم تا اشتباهمان را جبران کنیم. اواخر اجازه دادند و ما آموزش‌شان دادیم. محل متروکه‌ای را گرفتیم و به پادگان تبدیل کردیم و در آنجا آموزش دادیم. یک پادگان هم خودمان ساختیم بعدا که مقرمان شد. بعدا شاخه‌ای برای داخل عراق به نام «قواه الامام‌الخمینی» درست کردیم که در ارتفاعات «قره‌داغ» بین کرکوک و سلیمانیه مستقرشان کردیم و پایگاه بزرگ مرکزی زدیم. آنها عملیات نامنظم بزرگی انجام دادند. چند عملیات بزرگی بود که بعدش در ایران مارش نظامی زدند. در عملیات مرصاد حدود ٢٠٠ شهید از لشکر بدر دادیم.

- زمان (عملیات) مرصاد من جنوب بودم.

( ماندن در سپاه پس از جنگ) من احساس می‌کردم علوم انسانی غرب ریشه در دین ما ندارد و بر اساس واقعیت‌های هستی بنا نشده و از آن رنج می‌بردم. در همان کتاب‌های نظامی نوشته بود وقتی می‌خواهید به دشمن حمله کنید باید سه برابر دشمن نیرو داشته باشید اما قرآن می‌گوید: «اگر شما آدم‌های اهل صبر و استقامتی باشید، یک نفر شما بر ١٠ نفر می‌تواند پیروز شود.»

- احساس کردم باید وارد کارهای آموزشی شوم تا کتاب‌ها را عوض کنیم و مسائل مبنایی مذهبی را بنویسیم. وارد دافوس ارتش شدم دوره دیدم و بعد دوره آموزشی دانشکده نیروی قدس را راه انداختم. همان موقع‌ها نیروی قدس تأسیس شد که من دانشکده آن را راه انداختم.

- نظامیانی هستند که بر اساس قد و هیکلشان گزینش شده و زیاد دنبال اندیشه نیستند اما آن مجموعه‌ای که سپاه از آن تشکیل شد و بعدش خود ارتش، آدم‌هایی که گرفت جنسشان این‌طور نبود. الان در ارتش هم جنس نیروهایی که گرفتند، تفکر اعتقادی و مکتبی‌شان بر آمادگی‌های جسمی و بدنی‌شان غلبه می‌کند. در دنیا برای ارتش‌ها بر اساس آمادگی جسمانی نیرو می‌گیرند اما در سپاه اصلا این‌ طوری نبود. در دوره اول بچه‌های دانشجو و عادی وارد و سپاهی شدند. در ارتش هم دوره‌هایی که گرفتند حداقل سال‌های اول انقلاب این‌ طور بود. بحث علوم انسانی اسلامی را نیاز می‌دانستم. لااقل کتاب‌هایی که می‌توانستم را تغییر دهم. چون تجربه‌اش هم کرده بودیم. در طول جنگ هیچ‌وقت سه‌ برابر نیروهای دشمن نبودیم و کمتر هم بودیم. ما شروع کردیم که بعدش جنگ بوسنی به وجود آمد.

- گفتند چه کسی (به بوسنی) می‌رود و ما رفتیم. نمی‌توانستیم تحمل کنیم. در تلویزیون نشان می‌داد که آن‌گونه با زن و بچه‌ها رفتار می‌کردند.

- مقر اصلی‌مان «ویسوکو» بود. آن زمان «سارایوو» محاصره بود. بچه‌ها از کف باند فرودگاه می‌دویدند و می‌رفتیم داخل سارایوو می‌شدیم، چون یا در دید تک‌تیراندازهای صرب بودند یا ممکن بود گشتی‌های «سازمان ملل» دستگیرشان کنند و تحویل صرب‌ها دهند.

- بالاخره رفته بودیم به مردم آنجا کمک کنیم. من از دو، سه‌ جا حکم داشتم که رفتم. از یک طرف نماینده آیت‌الله جنتی بودم. ایشان مسئول حمایت از آنجا بودند برای کمک‌های مردمی، غذا، دارو و... که خود حاج‌آقا هم سفری به بوسنی داشتند. هم از ایشان نمایندگی داشتم و هم از سمت تشکیلات خودمان که وظیفه داشتم کمک‌ها و امکاناتی را به آنجا برسانم.

- ‌آمریکایی‌ها تصمیم گرفته بودند در عمق اروپا مسلمان سازمان‌یافته با این جمعیت نباشد. می‌خواستند آنها را نابود کنند. توافق کرده بودند که بزنند، بکشند، سر ببرند، تمام کنند و مساجد را با بولدوزر نابود کنند و بگویند که اسلامی نیست. این قصد را داشتند ولی همین که حضور بچه‌ها در آنجا صورت گرفت و آنها هویت خودشان را پیدا و احساس کردند می‌توانند بایستند و مقاومت کنند و سازماندهی و تسلیح شدند و نیروی مقاومت و ارتش درست کردند، آمریکایی‌ها با دستپاچگی آمدند، قافیه را باختند و برایشان وحشتناک بود که در قلب اروپا نیرویی مثل حزب‌الله لبنان درست شود.

- الان هم هست. ببینید برخی نفوذها پیدا هستند و برخی نفوذها پنهان است. الان مردم آنجا به شدت مردم ما را دوست دارند و ما با آنها راحتیم و می‌توانیم با آنها زندگی کنیم. ضمنا آنها خیلی خرج کردند ولی این ارتباط عاطفی بین آنها نیست.

- (‌بوسنی اولین مأموریت برون‌مرزی نیروی قدس بود؟) بعد از جنگ، در لبنان و فلسطین کمک کرده بودند و بی‌تجربه نبودند اما در بوسنی زبانشان را نمی‌دانستیم.
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین