|
|
امروز: جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ۱۳:۳۵
کد خبر: ۱۱۶۱۱۳
تاریخ انتشار: ۳۱ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۵:۴۳
پدرم ارتشی و مهندس بود و پنج فرزندش در گوشه کنار ایران به دنیا آمدند. مثلاً من در مشهد به دنیا آمدم، ولی شش‌ماهه که بودم به تهران برگشتیم و کمی بعد به سنندج رفتیم و بعد هم راهی کرمانشاه شدیم
آشنایی‌مان اوایل دهه ۸۰ بود. ما جوان بودیم و می‌خواستیم دنیا را تغییر دهیم. افشاگری می‌کردیم. تیتر تند می‌زدیم. یقه علی پروین و ناصر حجازی را می‌گرفتیم. پشت پرده سفر فائقه آتشین به آمریکا را برملا می‌کردیم. به محسن مخلمباف گیر می‌دادیم؛ به علی دایی و عابدزاده و خداداد. «شور عشق» بهرام رادان و مهناز افشار را دست می‌انداختیم. مطمئن بودیم روزنامه‌نگاری باید همین باشد. با همین جسارت و بدون ذره‌ای محافظه‌کاری. منتقد هم کم نداشتیم. اغلب‌شان از نسل دیگری بودند. آداپته با ساختارهای به‌ زعم ما سنتی. این وسط نمی‌دانیم چطور شد حمیدرضا صدر درخواست ما را پذیرفت و برای‌مان یادداشت نوشت.

 هفته‌نامه تماشاگران امروز در ادامه نوشت: «اولین یادداشتی که برای‌مان نوشت درباره فوتبال بود. در نقد علی پروین با تیتر معروف «مردی که می‌خواست سلطان باشد.» مثل توپ صدا کرد. آن وقت‌ها مثل امروز نبود که پروین کرک و پرش ریخته باشد. خود سلطان بود با کلی خدم و حشم. با بی‌شمار هواخواه تیفوسی که زنگ می‌زدند و تهدید می‌کردند. بعدها یادداشت مشابهی برای علی دایی نوشت. فردای روزی که عکاس جوانی را جلوی هتل استقلال زیر مشت و لگدگرفته بود و یادداشت‌های بعدی و بعدی.

تنها برای مرور این خاطرات نبود که سراغش رفتیم. می‌خواستیم فوتبال را که عاشقانه دوستش دارد، از چشم او ببینیم. از چشم مرد فرهیخته‌ای که در ۶۰ سالگی همچنان پر از انرژی است. پر از شور و هیجان. گیرم که نسبت به ۱۵ سال پیش کمی محافظه‌کار شده باشد. گیرم که گاهی مجبور باشد، سرش را کمی کج کند تا بتواند از درِهای کوتاه صداوسیما تو برود.

بخشی از گفت‌وگوی بلند تماشاگران امروز با حمیدرضا صدر در زیر می‌آید:

- بده‌بستان با خوره‌های فوتبال همیشه شیرین است. می‌توان نشست و «خاطره‌بازی» کرد. دوستان آرسنالی گفتند جمعه بعدازظهر در پارک آب و آتش گرد هم می‌آییم. گفتم اصلاً عصر جمعه در یک محیط باز و عمومی مکان مناسبی نیست. گفتند، صحبت کرده‌ایم و مشکلی نیست. وقتی رسیدم دیدم مأمورهای پارک می‌گویند مجوز نگرفته‌اید. در حال خروج بودیم که چند نفر از طرفداران، کتاب‌هایم را برای امضا آوردند و عکس سلفی هم می‌گرفتند. آنها ریختند دورمان. مأمور پارک گفت بفرمائید در ماشین ما بنشینید تا کمی خلوت شود. همین.

- به اعتقاد من نسل جوان با هر معیاری از نسل ما جلوتر است... مثلاً آن یک‌ بار که همایون بهزادی و مهدی لواسانی در بازی پرسپولیس و تاج زد و خورد کردند را دیدیم و بس. یعنی همیشه تلاش می‌کردیم از جزئیات رخدادها در گوشه‌ای از حافظه‌مان محافظت کنیم. این امر شما را در گذر ایام از واقعیت دور می‌کند. نسل شما از وقتی که یادش می‌آید تلویزیون و ویدئو داشته و حالا هم که این همه رسانه و تکنولوژی کارآمدتر آمده. نسل جدید همه چیز را به‌ روز دیده و ثبت و ضبط می‌کند. مثلاً اگر درباره لیونل مسی حرف می‌زند یا می‌گوید آردا توران را دوست دارد واقعاً برایش فکت می‌آورد، ولی خاطره‌های دور ما خصوصاً درباره فوتبال ایران آمیخته به خیال‌پردازی هم هست.

- دو هفته پیش در اهواز یک پسر بچه ده - دوازده ساله با من حرف می‌زد و می‌گفت پپ گوآردیولا جوان‌ها را می‌آورد ولی مورینیو رفته زلاتان را خریده و بعد تحلیل کرد گوآردیولا، منچسترسیتی را برای آینده می‌سازد ولی مورینیو مربی‌ای است که برای خودش مربیگری می‌کند و نه برای باشگاهش. به غلط و درستی این جمله‌ها کاری ندارم اما پشت آنها دیدگاهی نهفته که فوق‌العاده است.

- پدرم ارتشی و مهندس بود و پنج فرزندش در گوشه کنار ایران به دنیا آمدند. مثلاً من در مشهد به دنیا آمدم، ولی شش‌ماهه که بودم به تهران برگشتیم و کمی بعد به سنندج رفتیم و بعد هم راهی کرمانشاه شدیم.

- زمانی که در کرمانشاه بودیم خانه سازمانی‌مان وسط دشتی فراخ نزدیک کوه‌ها قرار داشت و روزها را معمولاً در کوه و دشت بازی می‌کردیم. بومی‌ها سوار بر اسب و قاطر از آنجا رد می‌شدند و ما می‌ایستادیم به نگاه کردن و دنبال‌شان دویدن. یک‌ بار عروس و دامادی را در جامه‌های کردی از روستایی به روستایی دیگر سوار بر دو اسب می‌بردند که بعدها چنان تصویر با شکوهی از عروس و داماد در هیچ‌ جا ندیدم. خلاصه وقتی از کلاس سوم به تهران آمدم، عکس‌هایم را که می‌دیدم، فکر می‌کردم چقدر فرق کرده‌ام و چهره‌ام چقدر عوض شده. به مادرم می‌گفتم: «... ببین مادر جونم شما از من درست مراقبت نکردید. من آنجاها که بازی می‌کردم گم شدم و یک از بومی‌های کرد مرا به فرزندی‌اش پذیرفت و شما هم که نمی‌توانستید بگویید پسر بزرگ‌تان را گم کرده‌اید، رفتید از پرورشگاه یک پسربچه کرد را آوردید به تهران و به نام من بزرگ کردید. حالا حمید صدر واقعی جایی در کردستان مشغول کشاورزی یا شکار است و من که اینجا هستم در رگ‌هایم خون کرد واقعی جاری است... .»  به هر حال زبان و لهجه کردی همیشه تکانم داده و مرا پرتاب کرده به دوردست‌ها.

- پدرم فردی فرهنگی بود و ما را میان کتاب و روزنامه بزرگ کرد.

- در سال‌های دانشجویی دوربین عکاسی بسیار خوبی داشتم و وقتی به امجدیه می‌رفتم از همان جایگاه تماشاچی‌ها عکس می‌گرفتم. بعد با دوربین هشت میلی‌متری فیلم‌برداری می‌کردم. الان چند تا از بازی‌های جام تخت‌جمشید را هم دارم. فیلم بازی پرسپولیس و شاهین را دارم. همان بازی که پرویز قلیچ‌خانی کنار علی پروین بازی ‌کرد و شاهین یک هیچ ‌برد ولی پرسپولیسی‌ها رفتند و به حضور یک بازیکن شاهین به اسم کردانی اعتراض کردند که با شناسنامه برادرش بازی می‌کرد... .

- هوادار تیمی نیستم. پس از انحلال عقاب همه چیز تمام شد. در کتاب «پسری روی سکوها» تلاش کرده‌ام این شیدایی زخم خورده درباره طرفداری را توصیف کنم. طبعا من هم مثل همه در هر دیدار و هر فصل تمایلات خودم را دارم. مثلاً در فصل پیش لیگ برتر انگلیس دلم می‌خواست لسترسیتی قهرمان شود. وقتی آتلتیکو با رئال به فینال می‌رسند، دوست دارم آتلتیکو ببرد ولی طرفداری من دغدغه داغ و تب‌زده سایرین را ندارد.

- در نوجوانی طرفدار چلسی بودم که سال ۱۹۷۰ جام‌ حذفی را برد. آن زمان چلسی قهرمان لیگ نمی‌شد ولی جنگنده و شاداب بود و در عین حال بومی تا زمانی که آبراموویچ آمد و سوپراستارها را آورد که این قضیه با مدل ذهنی من نمی‌خواند. مدل ذهنی من بر مبنای جان‌سختی و همدلی است تا قهرمانی به هر شکل. تلاش از ته دل برایم خیلی مهم است.

- مهم‌ترین و خاطره‌انگیزترین بازی زندگی من شکستی است که برابر استرالیا در مقدماتی جام‌جهانی‌ ۱۹۷۴ خوردیم. در کتابم هم مفصل درباره آن نوشته‌ام. در استرالیا سه تا گل خوردیم. استرالیایی‌ها متفرعن بودند و استاد جنگ‌های روانی. یادم می‌آید کاریکاتور توهین‌آمیزی هم در باره ایران و ایرانی‌ها و بازیکنان ایران چاپ کرده بودند. در تهران دقیقه ۳۰ نشده دو تا گل توسط پرویز قلیچ‌خانی زدیم که گل دومش - که از راه دور توپ به طاق دروازه نشست - برایم یکی از بهترین گل‌های تاریخ فوتبال ملی‌مان است. پس از آن ۶۰ دقیقه فریاد زدیم و بازیکنان هم در میدان جان کندند ولی گل سوم از راه نرسید که نرسید. یادم می‌آید اصغر شرفی از بس دویده بود نای بلند شدن نداشت. آن روز بعدازظهر حدود ۶۰ هزار تماشاگر در استادیوم بود که همه گریه می‌کردیم. در آن اشک ریختن‌ها شوری وصف‌ناپذیر جاری بود که در هیچ جشن قهرمانی پیدا نمی‌شد.

- در آلمان قانون مثبت ۵۱ است. هیچ باشگاهی بیشتر از ۴۹ درصد سهامش نمی‌تواند به یک سرمایه‌دار تعلق گیرد و طرفداران حذف نمی‌شوند. یا رئال و بارسا که اساسا با رأی‌گیری رئیس باشگاه‌شان را انتخاب می‌کنند. ما چنین چیزهایی نداریم و تعداد تماشاگران روی سکوها به‌ رغم افزایش جمعیت مثلاً در تهران کاهش هم یافته. حالا استادیوم‌روها نقش کمتری در پیروزی تیم‌شان دارند. آن موقع واقعاً «روبه‌روی جایگاه» که اصطلاح معروفی است و مربوط به شاهینی‌ها و پرسپولیسی‌ها بود، نقش اساسی در بازی تیم‌های‌شان داشتند. حالا در ایران تماشاگران از نظر اقتصادی هم چندان نقشی ندارد. سیاست‌های فوتبال ایران تماشاگران را از آن مدل طرفداری که وجود داشت، دور کرده. الان نه مدل ایرانی سابق حاکم است و نه مدل فرنگی‌اش وجود دارد.

- سوای بازی‌های خیابانی که پایم در آنها شکست، هم در تیم دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران بودم و هم در تیم دانشکده هنرهای زیبا. برادر جوان‌ترم، شاهین در تیم هما کنار حمید علیدوستی بازی می‌کرد و کمی بعد کنار مجید صالح به میدان رفت. سه برادر بودیم و آنها خوره‌تر از من بودند. امیرحسین که الان در هلند است فقط یک اتاق بزرگ پر از مجله و فیلم را به فوتبال اختصاص داده.

- هنوز هم می‌نشینم بازی‌های قدیمی را می‌بینم. همین الان اگر به خانه ما بیایید دو سه تا دی‌وی‌دی دم‌دست هستند. در کنار فیلم‌های متعلق به همسرم، یک دی‌وی‌دی بازی‌های لیورپول دوران رافا بنیتس را هم می‌بینید که دیشب تماشا می‌کردم. دخترم می‌آید می‌گوید پدر بسه، خسته شدم از این فوتبال‌ها.

- تصور می‌کنم آنهایی که دائما می‌نویسند در سن بالا به یک سادگی می‌رسند. متن‌های قدیم من پیچیده‌تر بودند و البته فوتبال هم به من کمک کرد که چون فکر می‌کردم مخاطبم عام است باید ساده‌تر بنویسم. یکی از دلایل جمله کوتاه نوشتنم هم ترجمه کتاب «یونایتد نفرین‌شده» بود.

- در جام جهانی‌ ۲۰۰۲ که فرانسه بازی‌ها را با شکست از سنگال شروع می‌کند، روز قبل از بازی مطلب نوشتم و پیش‌بینی کردم فرانسه شکست می‌خورد. ‌ای کاش همیشه پیش‌بینی‌هایم درست از آب درمی‌آمدند. اولین‌ بار برای بازی‌های یورو ۲۰۰۴ وارد سیما شدم.

- (درباره علی پروین) صمیمی هستیم. علی آقا می‌داند هرگز نه با حب نوشته‌ام و نه با بغض. پارسال عروسی یکی از دوستان‌مان در لواسان بود. آنجا علی آقا را دیدم و او را از نزدیک به خانمم معرفی کردم. حالا نوشتن درباره فوتبال ایران برایم سخت شده که این هم نشان از پیر شدن و محافظه‌کاری است. البته در ذاتم هم هیچ‌وقت خودم را شجاع قلمداد نکرده‌ام.

- مطلب «مردی که می‌خواست سلطان باشد» واکنش‌های زیادی داشت و دامان خانواده‌ام را هم گرفت. چندتایی از طرفدارهای علی آقا به خانه‌مان زنگ زدند و همسر و دخترم را تهدید کردند. همسرم خیلی اذیت شد. بعدها یک فیلم درباره علی آقا ساخته شد که من برای رونمایی‌اش رفته بودم و علی پروین هم با همه افراد خانواده‌اش آمده بود. وقتی روی سن رفتم گفتم روزگاری مطلبی درباره علی آقا نوشته بودم و بعضی از طرفدارانش خانواده‌ام را نشانه رفتند. در حالی که در کتابم «روزی روزگاری فوتبال» بخش مهمی در دهه ۶۰ فوتبال ایران به نام علی پروین دارم و در آن اشاره کرده‌ام نقش پروین در آن دوران چقدر مهم بوده. این که یکی از معدود کسانی بود که چراغ فوتبال را در دوره‌ای که پولی در آن جاری نمی‌شد و دولتمردان هم می‌گفتند فوتبال نمی‌خواهیم روشن نگه داشت ولی خب کسی به آن بخش که در کتاب چاپ شده اشاره‌ای نمی‌کرد.

- طرح ۲۷ ساله آمده بود و پروین آقای گل مسابقات باشگاه‌های تهران شده بود. روز بازی سال ۶۲ پرسپولیس و استقلال واقعاً روز عجیبی بود. بالا، پشت دروازه شمالی نشسته بودیم. هیچ‌وقت چنان استقبالی از یک دیدار در ایران ندیده‌ام. بازی را هم ضبط کرده بودیم. بعداً فرصتی شد که بهروز سلطانی، دروازه‌بان پرسپولیس به خانه‌مان آمد و راجع به آن صحنه گلی که خورد ساعت‌ها صحبت کردیم. عمیقا اعتقاد دارم که به فوتبالیست‌های دهه ۶۰ خیلی جفا شد.

- یکی از بازی‌های دهه ۶۰ پرسپولیس - استقلال صفر - صفر شد که وحید قلیچ هم در آن خیلی خوب بازی کرد. در آن بازی مادرم را برای اولین و آخرین‌ بار به استادیوم بردیم. بعدها دخترم غزاله وقتی کوچک بود او را به استادیوم بردم تا طعم استادیوم رفتن را چشیده باشد. بعد هم که بزرگ شد، به هر کشوری می‌رفت، توصیه می‌کردم حتماً بازی‌های فوتبال را از روی سکوهای استادیوم‌ها ببیند تا دریابد حکایت کنار هم قرار گرفتن همه مردم یعنی چی.

- خوشبختانه چند کتاب فوتبالی‌ام پرفروش بوده‌اند و دائما تجدید چاپ می‌شوند. پرفروش‌ترینش اتفاقاً «نیمکت داغ» است که در باره مربیان بزرگ دنیای فوتبال است و سیر تطور تاکتیکی را ترسیم کرده.

- (درباره کتاب «تو در قاهره خواهی مرد») اگر کتاب را ببینید به پدرم تقدیم شده، نوشته‌ام «به یاد پدرم که اگر این کتاب را می‌خواند، مرا مواخذه می‌کرد.» پدر من مهندس ارتشی زمان شاه بود. هم سید بود و هم شازده قاجاری. عموی پدرم سال ۱۳۲۵ نخست‌وزیر بود. محسن صدر یا همان صدرالاشراف بود. من در این محیط‌ها بزرگ شده و تکبر از بالا به پایین را همیشه در خانواده پدرم می‌دیدم و به همین دلیل هم همیشه با پدرم مشکل داشتم. اتفاقاً «تو در قاهره خواهی مرد»، نقد قدرت و نظامی و نظامی‌گری است. درباره چیزی نوشته‌ام که حال و هوایش را زندگی کرده‌ام.

- درباره ترور شاه در کاخ مرمر یا جشن‌های ۲۵۰۰ ساله تمام منابع و مراجع آن دوران را دوره کرده‌ام. در حقیقت هر آن چه آورده‌ام برگرفته از منابع دوران پهلوی است. ببینید من رمان‌های تاریخی را همیشه دوست داشته‌ام. مثلاً رمان‌هایی درباره زندگی هیتلر، استالین و چرچیل. یکی از کتاب‌های بالینی‌ام «چنگیز خان» نوشته واسیلی یان است.

- یک رمان ترجمه کرده‌ام که در دست چاپ است. نگارش کتاب «صد فوتبالیست برتر ایران» هم آهسته جلو می‌رود. یک کتاب هم درباره حسنعلی منصور دارم.

- آخرین فیلمی که در سینما دیدم، «ابد و یک روز» و «سالوادور» بودند.

- از جوانی تئاترباز بوده‌ام. یک تیره دوست‌های تئاتری بسیار دوست‌داشتنی دارم. من و همسرم دائما راهی نمایش‌های تئاتری خصوصاً آنهایی که به جوان‌ها و مستقل‌ها تعلق دارد، هستیم.

- تلاش می‌کنم از هر چیز کوچکی بهره‌ای ببرم. نمی‌دانم شاید دلیلش هم این است که در خانواده پدری‌ام خیلی‌ها خیلی زود به دلیل سرطان جان دادند. پدرم در ۶۰ سالگی فوت کرد و مادرم خیلی جوان بود که با پنج بچه تنها ماند. دخترعمو و پسرعموی من به ۳۰ سال نرسیدند که جان دادند. همیشه فکر می‌کردم تا ۳۵ سالگی بیشتر زنده نخواهم ماند. زمانی که ازدواج کردیم به خانمم همین را گفتم و او هم به طنز گفت نگران نباش، پس از آن فکری خواهم کرد! جلو که آمدیم همسرم در ۳۵ سالگی درگیر سرطان شد ولی خوشبختانه او بر خلاف من آدمی قوی است. سعدی می‌گوید: «هر نفسی که می‌رود، ممد حیات است و چون برمی‌آید مفرح ذات».... چه کسی باور می‌کرد کیارستمی این‌ چنین برود؟ قبل از این که راهی سفر آمریکا شوم، به اینانلو زنگ زدم و قرار شد بعد که وقتی برگشتم یکدیگر را ببینیم. چند روز بعد آنجا خبر فوتش را شنیدم. آنجا بود که فرهاد زنگ زد و خبر مرگ همایون بهزادی را داد. در بوستون برف و سرما همه جا را فرا گرفته بود و دلم چنان گرفت که گریه‌ام گرفت. رفتم گوشه‌ای تا کسی اشک‌هایم را نبیند.

- من همایون بهزادی را هیچ‌وقت ندیده‌ام ولی برای او گریه کردم... همایون بهزادی هیچ‌وقت درباره خودش حرف نزد و جایگاه بزرگش را به رخ نکشید. در حالی که کاپیتان پرسپولیس بود و سه تا گل در بازی شش تایی به استقلال زده بود. قهرمان آسیا بود. همایون بهزادی کسی بوده که پوستر چسباندن با عکس او شروع شده و بت دهه ۵۰ بوده ولی در دهه‌های ۶۰ و ۷۰ مجبور بوده لوله‌کشی کند.

- برای من بعدها دیدن فوتبالیست‌ها در شرایط مختلف سخت بود. عطا بهمنش برای همه جایگاه بالایی داشت و هنوز هم دارد. بعد از انقلاب از جاده قدیم که می‌آمدیم به سمت بالا یک نان فانتزی تازه باز شده بود. عطا بهمنش را آنجا نشسته پشت صندوق می‌دیدیم و برای‌مان خیلی سخت بود.

- اعتراف می‌کنم هیچ‌وقت برای پدرم پسر شایسته‌ای نبوده‌ام. همین‌طور برای مادرم یک فرزند خوب. بی‌تردید دو خواهرم بیشتر زحمت مادرم را کشیده‌اند.»



ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین