|
|
امروز: چهارشنبه ۰۷ آذر ۱۴۰۳ - ۰۸:۱۶
کد خبر: ۱۰۴۲۷۳
تاریخ انتشار: ۲۹ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۴:۰۷
حرفهایم که تمام شد میترا سر بلند کرد و نگاه افسونگرش را به چشمانم ریخت و به آرامی گفت: تا حالا هیچ کس این حرفها رو به من نزده ...
ای کاش آن روز به سراغش نمی رفتم، ای کاش چیزی به او نمی گفتم و ای کاش او هم نگاهم نمی کرد و ...!

موقعی که با میترا آشنا شدم روزی بود که به همراه خانواده ام به یکی از جنگل های اطراف شهرمان رفته بودیم. نخستین جمله ای که به زبان راندم این بود: کدام مرد بدبختی با این ابلیس زیبا ازدواج می کند؟

این را گفتم، غافل از اینکه همان روز سرنوشت من تغییر می کند، آری سر و وضع ظاهری میترا به گونه ای بود که توجه همه پسرهای جوان را به خودش جلب کرده بود. البته چهره زیبایی داشت، اما طوری لباس پوشیده و آرایش کرده بود که در نظر افرادی مثل من که در یک خانواده متعصب بزرگ شده بودم، قبل از اینکه زیبایی اش به چشم بیاید، حرکات و ظاهرش جلب توجه می کرد.

تا حوالی ظهر در آن جنگل می آمد و می رفت و کم کم داشت سروصدای همه را _ و از جمله خودم را _ در می آورد که بزرگترین اشتباه زندگی ام را مرتکب شدم، یعنی تصمیم گرفتم به سراغ او بروم و متوجه اش کنم که دیگران چه قضاوتی در مورد شخصیتش دارند. اتفاقاً دو سه دقیقه ای که مشغول قدم زدن در کنار جاده بود و کسی در اطرافش نبود، بهترین مجال نصیبم شد و بی رودربایستی عقیده ام را گفتم و آخر سر هم گفتم: فکرش رو کردی اگر با این چهره زیبا، سیرت زیبا هم داشتی چه شخصیت زیبایی پیدا می کردی؟

حرفهایم که تمام شد میترا سر بلند کرد و نگاه افسونگرش را به چشمانم ریخت و به آرامی گفت: تا حالا هیچ کس این حرفها رو به من نزده ...

ای کاش آن روز به سراغش نمی رفتم، ای کاش چیزی به او نمی گفتم و ای کاش او هم نگاهم نمی کرد و ...!



آن شب تا صبح خوابم نبرد. لااقل صد بار شماره تلفنش را از جیبم درآوردم و نگاه کردم. حس بدی داشتم. می دانستم که دارم خودم را گول می زنم: " شاید واقعاً نیاز به کمک داشته باشد" اما هر کار که کردم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم که به او تلفن نزنم.

از همان تلفن اول که سه ساعت و 22 دقیقه طول کشید،عاشقش شدم! از فردا هر روز او را می دیدم و خوشحالی ام آن بود که کسی از دوستی من و او خبری ندارد، اما میترا اصرار عجیبی داشت که دیگران ما را ببینند و سرانجام کمتر از 2 ماه بعد تقریباً همه شهر از رابطه ما با خبر شدند. پدر و مادرم چنان جنجالی راه انداختند که سابقه نداشت. من نیز که عقل و مغزم را به او باخته بودم روی حرفم ایستادم که: من می خواهم با میترا ازدواج کنم ... او قول داده که خودش را تغییر دهد!

پدرم فریاد زد: تو آبروی ما را بردی و مادرم اشک می ریخت و می گفت: پسرم؛ این دختر اصلاح پذیر نیست ... چرا بازیچه اش شدی؟

من اما، گاهی اوقات هم که کم کم باور می کردم که دیگران در مورد او درست می گویند، به محض اینکه با میترا روبرو می شدم همه چیز را فراموش می کردم حالا دیگه کار به جایی رسیده بود که رسوای شهر شده بودم و تنها امیدم آن بود که میترا پس از ازدواج با من رویه اش را تغییر دهد و ...

 اما روزی که حرف ازدواج را پیش کشیدم، او قهقه زد و گفت: " من فقط می خواستم تو را به اینجا برسانم و تلافی اون تحقیری رو که آن روز نصیبم کردی، سرت در بیاورم ... دیگه هم نمی خوام تو رو ببینم! این را گفت و رفت. ولی من هنوز فکر می کردم او دارد شوخی می کند...

 تا اینکه فردای آن روز او را سوار ماشین جوان دیگری دیدم! وقتی خبر به پدر و مادرم رسید فقط گفتند: ای کاش می مردی و چنین ننگی را تحمل نمی کردی! من اما، چنان به بن بست رسیده بودم که اشتباه دوم را انجام دادم، "خودکشی".

روایت لحظات پس از مرگ

من هرگز نفهمیدم که کی مُردم؟ چرا که با یک قوطی قرص خواب آور خودکشی کردم و در حقیقت در خواب عمیق مُردم.

 اما وقتی که به آن دنیا رسیدم فهمیدم که مُرده ام. خود را در جایی می دیدم که زمینش کاملاً سرخ سرخ بود. تا چشم کار می کرد بیابان بود، اما غیر از آنجایی که من ایستاده بودم، همه جا سرسبز و خرم بود و پر از گل و سبزه . احساس می کردم اگر بتوانم خودم را از این قسمت دور کنم و به آن منطقه سرسبز برسم نجات پیدا می کنم. اما همین که نزدیک آنجا می شدم، منطقه سرسبز از من دور می شد. مدام این سو و آن سو می دویدم، اما به منطقه سرسبز نمی توانستم برسم تا اینکه در یک لحظه خودم را از زمین سرخ به داخل منطقه سرسبز انداختم.

ولی هنوز شادی نکرده بودم که یک مرتبه دیدم جماعتی که نمی توانستم تعدادشان را بشمارم، با گرزهایی از آتش به طرفم آمدند و دنبالم کردند. هر قدر توان داشتم به پاهایم دادم که فرار کنم، اما آنها لحظه به لحظه نزدیکتر شدند و درست لحظه ای که داشت دستشان بهم می رسید، ناگهان دختری زیبا به شکل فرشته های آسمانی از راه رسید و بین من و آن جماعت ایستاد و گفت:" چکارش دارید؟ و بعد آن جماعت یکصدا گفتند: " او خودش را کشته و باید تنبیه شود... " دختر جوان بهم اخم کرد و پرسید: "راست میگن؟ " که به جای پاسخ به سوالش زدم زیر گریه و گفتم:" شیطان فریبم داد ... منو ببخشین ... تو رو خدا نجاتم دهید... ."

آنقدر ضجه زدم و اشک ریختم تا سرانجام دل آن دختر به حالم سوخت و رو به آن جمعیت کرد و گفت: " اون توبه کرده ... هنوز که نمُرده ... شاید خدا ببخشدش ... اون توبه کرده ... خدا حتماً می بخشدش ... "

با گفتن این حرف از سوی دختر، ناگهان آن جماعت آتش به دست از اطرافم غیب شدند و زمین سرخ زیر پایم محو شد...

روایت لحظات پس از زنده شدن

برگشت ... زنده شد ... به خانواده اش خبر دهید ... برگشت ....

هنوز چشمانم بسته بود که این حرفها را شنیدم. ناگهان صداها زیاد شد و فریاد پدرم و ضجه های مادرم را شنیدم که اشک می ریختند و خدا را شکر می کردند. چشم که باز کردم مادرم را روبروی خودم دیدم که نوازشم می کرد، اما در همین لحظه صدای دخترانه ظریفی را که چند لحظه قبل می گفت:" به خانواده اش خبر دهید و... " شنیدم که می گفت:" چهار دقیقه تمام مُرده بود ... اما یک لحظه دلم به حالش سوخت و گفتم: یا خدا ... به حق آبروی جدم فاطمه(س) کمکش کن که چند لحظه بعد یک مرتبه نفسش بالا آمد... "

چشم که چرخاندم تا ببینم آن کسی که با توسل به جدش مرا از دنیا برگردانده کیست که... ناگهان زدم زیر گریه ... پرستار جوانی که این حرفها را میزد، همان فرشته ای بود که در عالم مرگ به آنها گفته بود: " توبه کرده و خدا می بخشدش ..."

منبع: جام

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین