|
|
امروز: شنبه ۰۳ آذر ۱۴۰۳ - ۰۱:۴۹
کد خبر: ۱۰۲۴۸۱
تاریخ انتشار: ۱۹ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۷:۲۹
دلش پر از غم بود و فکرش مشغول. دست و دلش به درس خواندن نمی‌رفت. ناهید از روزهای خماری‌اش گفت و اشک ریخت: «خیلی روزها بی‌مواد بودم و درد داشتم. از وقت‌هایی که نشئه بودم اصلا چیزی یادم نمیاد. خماری بده خانم، خیلی بده.
«مشکلم نشئگی بعد مواد بود. دلم نمی‌خواست مادرم بفهمه که من چیزی مصرف می‌کنم یا صبح‌ها که می‌خواستم برم مدرسه دردم هم شروع می‌شد. باید مواد می‌زدم.»

«ایران» در ادامه نوشت: در که باز می‌شود و چشم دخترک به ما می‌افتد سریع دستش را به چادر سیاهش می‌برد، کمی آن را جلوتر می‌آورد تا روسری کرم‌رنگش عقب‌تر نرود. با دستکش‌های سیاهش محکم چادرش را می‌گیرد و به سمت ما می‌آید. نگاهم به سمت دست‌هایش می‌رود. خودش هم می‌فهمد، نه اینکه بخواهد نشانه‌های مواد را بپوشاند، نه. او در همین روزهای پاکی‌اش به خودش قول داده که دستش را هیچ نامحرمی نبیند. خودش می‌گوید که در این دو ماه پاکی آنچنان به خدا نزدیک شده که این حس و حالش را با هیچ چیز عوض نمی‌کند. می‌گوید که اگر این توکلش نبود او هم مثل برخی از دوستانش در یکی از خیابان‌های همین شهر «نفله» شده بود. مثل مریمی که فقط ۱۵ سال دارد و کارتن‌خواب یکی از همین محل‌های جنوب شهر تهران شده یا نرگسی که با ۱۴ سال سن از خانه فرار کرده و کسی هم سراغی از او ندارد.

«ناهید» دانش‌آموز هفتم متوسطه است ولی سن و سالش خیلی بیشتر از اینها می‌زند تا جایی که اگر سنش را ندانید فکر می‌کنید حداقل ۲۰ ساله است: «سلام خانم، من ناهیدم.» با همین جمله تمام ذهنم به هم می‌ریزد. خودم و خنده‌هایم یک‌جا خشک می‌شود. مگر می‌شود دختری در این سن، دو سال پی در پی شیشه بکشد؟ ناهید با همان اخم‌های درهمش سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: «کجا حرف بزنیم؟» انگار با مادرش رودربایستی داشته باشد. از همان ابتدا خواست که کسی از خانواده‌اش پیش من نباشند تا راحت‌تر حرف بزند. می‌گوید: «از مادرم خجالت می‌کشم در حضور او حرفی بزنم.» همان طور گیج و مبهوت در ماشین را باز می‌کنم و دخترک در صندلی جا خوش می کند. دستش را از جلوی چادرش بر می‌دارد و نگاهم می‌کند: «چی باید بگم؟» به خودم می‌آیم که باید حرف بزنیم که باید بدانم که چه اتفاقی برای این دختر و دوستانش افتاده و چرا باید در سن ۱۲ سالگی پا به پای زنان ۳۰ و ۴۰ ساله شیشه، بنگ و علف بزند.

پای درد دلش که نشستم تازه فهمیدم که اوضاع وخیم‌تر از آن است که فکر می‌کردم. دختر ۱۴ ساله‌ای که باید فکر درس و مشق باشد از ۱۲ سالگی  در کوچه پس‌کوچه‌های این شهر به دنبال مواد بوده: «این‌طور هم که شما می‌گین نیست. پیدا کردنش برام کاری نداشت. فقط کافی بود زنگ بزنم ۱۰ دقیقه بعد همین نزدیک خونمون می‌خریدمش. مشکلم نشئگی بعد مواد بود. دلم نمی‌خواست مادرم بفهمه که من چیزی مصرف می‌کنم یا صبح‌ها می‌خواستم برم مدرسه دردم هم شروع می‌شد باید مواد می‌زدم.»

تصورش هم سخت است که برخی از دانش‌آموزان امروزی زیر نگاه بچه‌های دیگر کلاس مواد مصرف کنند. درست زیر پوست این شهر در مدارس اتفاقاتی رخ می‌دهد که از چشم ما دور است اما وجود دارد. هر چند اندک، دختران و پسرانی که با تعطیل‌شدن مدرسه در کوچه و پس‌کوچه‌های این شهر مواد پیدا می‌کنند و در خانه‌هایشان به جای اینکه کتاب درسشان را به‌دست بگیرند و مشقشان را بنویسند، مواد می‌زنند. خیلی‌هاشان با هم دوست می‌شوند و تجربه‌هایشان را به یکدیگر منتقل می‌کنند. مثل ناهید، نرگس و مریمی که دوستان صمیمی هم بودند و حالا از بین این سه دوست فقط ناهید است که جان سالم به در برده.

دخترک برای ما از همان روزی گفت که نرگس دوست صمیمی‌اش اولین بار او را به میهمانی برد که سرآغاز روزهایی پریشانی‌اش بود: «اولین بار مهمونی دوستم بود. اون روز رو خوب یادمه. نمی‌خواستم برم اما نرگس خیلی اصرار کرد. به مامانم گفتم تولد یکی از بچه‌های مدرسه است، منم می‌خوام با نرگس برم. مهمونی ساعت ۳ ظهر خونه مریم بود. یکی از بچه‌های مدرسه. من نمی‌شناختمش. اونجا باهاش دوست شدیم. نرگس گفته بود پسرا هم هستن. خودم رو حسابی درست کردم. خونه رو تاریک درست کرده بودند. موزیک هم زیاد زیاد. همه تقریبا همسن و سال بودیم. چندتایی از بچه‌های سال بالایی مدرسه هم بودن که من نمی‌شناختمشون. همون اول مهمونی بود که دوست مریم اومد پیش نرگس در گوشش یه چیزی گفت. بعدش با نرگس رفتن توی یه اتاقی که پر از دود بود. نرگس و مریم و چند تا از بچه‌های دیگه حشیش زدن و به منم تعارف کردن. منم زدم. بعدش چند تا کام شیشه گرفتم و بعدش دیگه چیزی نفهمیدم. تا اون روز فقط از دوستام اسمش رو می‌شنیدم و اینکه خیلی باحاله. اما اون روز تازه فهمیدم چیه. از اون روز فقط یادمه خیلی دیر رفتم خونه. مامانم کلی عصبانی بود. حالم خیلی بد بود. رفتم توی اتاقم و در رو بستم تا صبح خوابیدم.»

دلش پر از غم بود و فکرش مشغول. دست و دلش به درس خواندن نمی‌رفت. ناهید از روزهای خماری‌اش گفت و اشک ریخت: «خیلی روزها بی‌مواد بودم و درد داشتم. از وقت‌هایی که نشئه بودم اصلا چیزی یادم نمیاد. خماری بده خانم، خیلی بده.»

دستانش می‌لرزید و گریه می‌کرد. ناهید فقط ۱۴ سال دارد. در این ۲ سال آخر زندگی اتفاقاتی بر او گذشته که کل زندگی‌اش را به هم ریخته. خودش می‌گوید زندگی‌ام دود شد به هوا رفت. با همان صدای بم و صورت پریشانش از روزهایی گفت که به جای درس و مدرسه در پارک‌های این شهر به دنبال ساقی خوب می‌گشت: «همه چیز از دوران دبستانم شروع شد. کلاس پنجم با نرگس دوست شدم. اصلا نمی‌دونستم اون منو به این راه می‌کشونه. اگر می‌دونستم اصلا این غلط رو نمی‌کردم که باهاش دوست بشم. خیلی روزا می‌اومد خونه ما. منم خیلی می‌رفتم خونشون. مامانم بهش اعتماد داشت. وقتی می‌اومد دنبالم یا خونمون اصلا آرایش نمی‌کرد. وقتی از خونه می‌رفتیم بیرون تو کوچه آرایش می‌کردیم، موهامون رو درست می‌کردیم و می‌رفتیم پارک. شبا به بهونه خونه نرگس تا دیر وقت بیرون بودیم. با یک‌سری پسرا دوست شده بودیم. با هم وقت می‌گذروندیم و مثل دو تا خواهر شدیم. ما می‌رفتیم خونه نرگس و سیگار می‌کشیدیم و علف می‌زدیم. وقتی آلوده مواد شدم خیلی وقتا با نرگس با هم مواد می‌زدیم. کم‌کم مریم هم اومد توی جمع ما. یک روز خونه مریم چون مامانش هم مواد می‌زد، یک روز خونه نرگس.»

* چطور مواد می‌خریدی؟

- پیدا کردن مواد که کار سختی نیست خانم.

* چطور؟

- توی پارک موادفروش زیاده، این آخرا هم شماره یه پسره رو داشتم هر وقت می‌خواستم هر جا که بودم برام می‌آورد. از هفته‌ای یک گرم می‌خریدم تا این اواخر رسیده بود به چهار گرم.

* پولش رو از کجا می‌آوردی؟

- اوایلش مجانی بود. اصلا از من پول نمی‌گرفتن. هر چقدر مواد می‌خواستم بهم می‌دادن. اما کم کم گفتن باید پول بدی. فکر کنم فهمیده بودن معتاد شدم برای همین ازم پول می‌گرفتن. الان که فکر می‌کنم می‌بینم اینها کارشون همینه. اول معتاد می‌کنن و بعد پول می‌گیرن. با من و چند تا از دوستام همین کار رو کردن. جالبه وقتی می‌رفتم مواد بگیرم چند تا از پسرای دیگه هم همون ساعت می‌اومدن به اونها هم مجانی  می‌داد. بیشتر بچه‌های مدرسه همینجوری آلوده شدن. الان که فکر می‌کنم می‌فهمم یک عده‌شون فقط روی بچه‌های مدرسه ما برنامه‌ریزی کرده بودند. دم مدرسه هم بودن. بیشتر هم با بچه‌های متوسطه اول این کار رو می‌کنن. توی مدرسه ما خیلی‌ها مثل من شدن. چند روز پیش رفته بودم بازار دیدم یکی از دوستام همینجوری دم بازار می‌چرخه. ازش پرسیدم چیکار می‌کنی گفت از خونه فرار کردم یا الان با چند تا از بچه‌ها حرف می‌زنم فهمیدم نرگس و مریم فراری شدن از خونه. اصلا معلوم نیست کجا هستن.»

اینها را می‌گوید و گریه می‌کند. به حال خودش و رفقایش که روزی سر کلاس درس بی‌هوا می‌خندیدند و شیطنت‌هایشان دنیا را برمی‌داشت. دلش برای روزهایی تنگ شده که فقط دغدغه‌اش درس بود و ذوق و شوق دیدن همکلاسی‌هایش: «ای کاش هیچ وقت اینجوری نمی‌شد. ای کاش می‌تونستم برم مدرسه.»

* ناهید، برام بگو کجا مواد مصرف می‌کردی؟

- اوایل خونه نرگس اما آخراش چون مصرفم زیاد شده بود خونه خودمون هم می‌کشیدم. در اتاقم رو می‌بستم و مواد می‌زدم. تا شب کسی کاری به کارم نداشت.

* مادرت هیچ وقت پیگیر وضعیتت نشد؟

- نه. یک وقتایی می‌گفتم درس دارم مزاحمم نشید. کسی کاری بهم نداشت.

* وقتایی که برای مواد خریدن می‌رفتی هیچ وقت نترسیدی دستگیر بشی یا خونواده‌ات بفهمن؟ یا دوستای مدرسه تو رو لو بدن؟

- خماری این حرفه‌ا رو نداره خانم. تازه، همه از هم آتو داشتیم.

* یعنی چی؟

- خب بعضی از بچه‌ها مثل من بودن. یکی علف می‌زد، یکی حشیش می‌زد، یکی شیشه، یکی الکل می‌آورد مدرسه می‌خورد.

* مدیر و معاون نمی‌فهمیدن؟

- خیلی وقتا نه. بعضی وقت‌ها هم اخراج می‌کردن. پارسال ۶ نفر اخراج شدن. بازم هست.

سرش را پایین می‌اندازد و آهی می‌کشد. مدام با گوشه روسری‌اش بازی می‌کند. دست و صدایش می‌لرزد: «یک وقت‌هایی یک سری فکرا می‌آد سراغم. اینکه چرا خیلی از بچه‌های ما موادی شدن. چرا دبیرستان دخترونه؟ چرا ما؟ چرا باید مشروب رو توی دست رفیقم تو مدرسه ببینم؟ چرا باید دوستام برای هم مواد بیارن؟ دلم می‌خواد دوباره برگردم مدرسه اما مدرسه‌ای که توش این چیزا نباشه. وقتی می‌شنوم یا با چشم خودم می‌بینم که دوستام از دست رفتن به‌هم می‌ریزم. دلم می‌خواد خودم رو بکشم و نفهمم چه بلایی سر نرگس اومده. ما بچه بودیم. گول خوردیم. این زندگی حق ما نیست. حق هیچ کدوم ما نیست. اولش شوخی بود. کسی هم نبود ما رو روشن کنه که نکن این کار رو. خدا پدر معلم نمازم رو بیامرزه. اون منو یک روز کشید کنار گفت ناهید تو چرا انقدر عصبی هستی؟ چرا انقدر توی نمازخونه خوابی؟ چرا درس  نمی‌خونی؟ من هی فرار می‌کردم جوابش رو نمی‌دادم اما یک روز دلم رو زدم به دریا بهش گفتم. گفتم که بدون شیشه اصلا نمی‌تونم دووم بیارم. خیلی ناراحت شد. منو به مشاوره منطقه آموزش و پرورش معرفی کرد. اونجا همه سعی کردن یک جوری کمکم کنن. اولش دلم نمی‌خواست مادرم بدونه اما باید ترک می‌کردم و لازم بود یکی از اعضای خونه بدونه. به مادرم گفتن، خیلی ناراحت شد. از اون روز تا الان اصلا خواب خوبی نداره. همه‌اش مراقب منه. مادرم خیلی بهم اعتماد داشت اما الان دیگه تا دستشویی هم تنها نمی‌رم. من راضیم چون خیلی وقت‌ها فکر مواد می‌آد سراغم. خیلی وقت‌ها می‌رم سراغ فکرهای گذشته‌ام. اما بازم خوبه مامانم می‌دونه و کمکم می‌کنه.»

* پدرت در جریان نیست؟

- نمی‌دونم، چند وقته هی ازم می‌پرسه ناهید چرا انقدر پیش مشاور میری؟ منم بهش گفتم عصبیم اما دیشب با هم رفته بودیم پیاده‌روی. گریه‌اش گرفته بود، می‌گفت ناهید من پشتت هستم هر کاری بکنی من پدرتم. نگران هیچی نباش. من تمام صبح داشتم به حس پدرم فکر می‌کردم. فکر کنم متوجه شده اما چیزی به من نمی‌گه.

- وقتی مواد می‌زدی درس رو می‌فهمیدی؟ اصلاً مدرسه می‌رفتی؟

- هر روز صبح مدرسه بودم. اما خب اصلا اعصاب درستی نداشتم. خیلی پرخاشگر شده بودم. هنوزم هستم. تا پارسال نمراتم خوب بود اما کلاس ششم افت کردم. فکر درس نبودم. اصلا درس نمی‌خوندم. نمره‌هام همه پایین اومد. فقط می‌رفتم سر کلاس می‌نشستم. خیلی وقت‌ها چرت می‌زدم، همه‌اش حالم بد بود، معلما می‌گفتن برو نمازخونه بخواب. سر کلاس همه‌اش به چیزهای چرت و پرت فکر می‌کردم. چند باری هم توهم زدم دعوا کردم.

- ناهید توی این خماری و نشئگی اتفاقی برات نیفتاد؟

- من همون روزها با یک پسری دوست بودم. فکر می‌کردم خیلی دوستم داره اما اصلا دوستم نداشت. منو برای خودش می‌خواست. اینها رو مشاورم الان بهم می‌گه. پارسال بود روز تولدم. مدرسه نرفتم. غیبت کردم. به نرگس گفتم می‌خوام خوش بگذرونم. گفت مواد بگیر بیا خونه ما. مامانش نبود. منم صبح ساعت ۷ از خونه زدم بیرون مواد رو گرفتم رفتم خونه نرگس. با هم کشیدیم. موزیک گذاشتیم و رقصیدیم. سرم گیج رفته بود. ساعت ۱۲ بود اثر مواد داشت می‌رفت. دیدم این پسره بهم زنگ زده و منم هنوز نشئه بودم. گفت برم پیشش. رفتم خونه‌اش و اونجا هم خوابم برد. وقتی از خواب بیدار شدم دیدم بهم تجاوز کرده.

* بعدش دیدیش؟

- آره دیگه می‌رفتم پیشش همون جا مواد می‌زدم با هم بودیم. نشئه که می‌شدم دوست داشتم خوش بگذرونم. الان یاد اون روزها می‌افتم حرصم می‌گیره از خودم بدم میاد.

* حالا می‌خوای چیکار کنی؟

- قبلاً حوصله درس خوندن نداشتم. الان چند روزیه که تصمیم گرفتم دروس حوزوی رو بخونم، با چند نفر هم حرف زدم می‌خوام برم سمت خدا. دیگه از این وضعیت خسته شدم. مشاورم می‌گه باید تحمل کنم تا سم از بدنم خارج بشه.

ناهید حرفش را با همین جملات تمام می‌کند و می‌رود پی سرنوشتی که معلوم نیست چقدر بتواند در برابرش مقاومت کند. خودش که می‌گفت دیگر هیچ وقت به آن روزهای سیاه گذشته برنخواهد گشت اما دل من همچنان درگیر آدمی است که معلوم نیست چقدر می‌تواند پای تصمیمش بایستد.



ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین