|
|
امروز: جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ۲۲:۳۷
کد خبر: ۸۵۰۹
تاریخ انتشار: ۰۴ آبان ۱۳۹۲ - ۱۰:۲۹
يك دختر درس خوانده و آرام که از سايه خود ميترسيد، يك مرتبه مردي غريبه را از تراس طبقه سوم به پايين پرت ميكند! اين سرانجام يک دوستي خاموش اينترنتي است.
من دختري بودم که شب‌ها روياهاي زيادي مي‌ديدم و صبح آن را زير خاک مدفون مي‌کردم.... دنيا را خائني مي‌ديدم که هيچ وقت از من حمايت نمي‌کرد، نقشه هايم را مي‌خواند و لو مي‌داد... امتحاناتم تمام شده بود و من چيزي نداشتم که باهاش ذهنم مشغول باشه و دلتنگيام را فراموش کنم.

مامانم که ديد دمق نشستم، گفت: مي‌خواهي فردا يه مهموني مفصل بگيرم ؟ جمع مان جمع مي‌شه و خوش مي‌گذره ! حوصله ات هم سر جايش مياد” ناراحت شدم. غرغر کردم که: مي‌گم حوصله ام سر رفته، آن وقت شما مي‌خواهيد مهمان بازي کنيد؟

بابا، از آن يکي اتاق، صداي فرياد مرا که شنيد، آمد و گفت: عجب دوره زمانه اي شده ها! توي جواني، سر ما درد مي‌کرد براي دور هم جمع شدن و خاطره تعريف کردن و بازي‌هاي دسته جمعي. معلوم نيست شما جوان‌ها چتان شده!؟

حوصله حرف‌هاي تکراري پدر و مادرم را نداشتم؛ از خانه زدم بيرون؛ نمي‌فهميدم چند قدم برداشتم؛ رسيدم در کافي نت مجيد آقا؛ کافي نت شلوغ بود و همان يک دستگاهي که مجيد آقا هميشه براي من نگه مي‌داشت، منتظر من بود، طبق معمول تا رسيدم پاي کامپوتر نفسش را گرفتم و رفتم توي چت روم تا ببينم کدام يک از بچه‌ها آن لاين هستند.

رضا، احمد، حسن و....زياد برام مهم نبودند؛ تااينکه همان دوست هميشگيم را که هميشه منتظر آن لاين شدنش بودم، ديدم؛” افشين” ! تا صفحه باز آن را ديدم چشمم برق زد؛ ديگه وقتي با دوستام چت مي‌کردم پيشنهادهاي مسخره شان مثل بريم سينما و... باعث سر گرميم نمي‌شد.

با اينکه موقع ناهار بود و دايما به مادرم که نگران برگشتن به خونه بود رد تماس مي‌زدم با دوست جنتلمني که پيدا کرده بودم سرگرم شدم....هنوز خودش را بعد يک ماه نديده بودم ولي دوستي هايمان هر روز در باز و بسته شدن صفحاتي در صفحه اي که تمام دلخوشيم شده بود محکم و محکم تر مي‌شد. پسري ظاهرا آرام و مظلوم با چشمهاي قهوه اي و عينك بدون فريم.

اولين بار که عکس او را در صفحه فيس بوکم ديدم براي ديدن مرد روياهايم سر از پا نمي‌شناختم، ولي با خودم گفتم بذار بيش تر بشناسمش. افشين که نام اصلي اش”سيامک” بود خودش را استاد يکي از دانشگاه‌هاي معتبر معرفي کرده و مي‌گفت پسري پولدار و صاحب يک مرکز تجاري است.

ما بيشتر از درس و كار و زندگي روزمره حرف ميزديم. او هم خيلي صبور بود. كمتر شكايت از چيزي ميكرد يا عصباني ميشد. فقط ميدانم از نيش پشه خيلي عصباني ميشد! از پارتي بازي هم نفرت داشت. ميخواست آدمها را با لياقتشان بشناسند و هر كس در جايگاه خودش باشد.

وقتي اينجوري نميشد غصه ميخورد،اما اصلا افسرده نبود. مادرش را خيلي دوست داشت...و به من بسيار ابراز علاقه مي‌کرد.... بالاخره روز بر آورده شدن آرزوهايم فرا رسيد سر از پا نمي‌شناختم محل قرارمان خانه افشين تو ظفر بود.... وقتي آن پسر را ديدم، جا خوردم از تعجب داشتم سکته مي‌کردم؛ پرسيدم شما افشين هستيد؟ گفت: آره؛ گفتم اما اصلا شبيه عکستون نيستيد؛ جواب داد آدم‌ها نبايد دل به حرف‌ها و صورت‌ها ببندند، دنيا پر از دروغ؛ آدم‌ها با همين دروغ هاشون در کنار هم به قول خودشان زندگي مسالمت آميز مي‌کنند.

يه قطره اشک سمج از گوشه چشمام چکيد.... چشمم را از روي نفرت انداختم پايين و نگامو دوختم به سراميک‌هاي کثيف کف اتاق.... چقدر کثيف بودن ... درست عين دل بعضي از آدما.

او با نگاه هوس بازش به من نزديک شد و خواست نيت بي شرمانش عملي کنه؛ با اين كار مخالفت كردم و خواستم با دادو فرياد کمک بگيرم اما او با چاقويي که در دست داشت من را تهديد كرد؛ هيچ‌كس به غيراز ما دو نفر در آن خانه نبود و صداي كمك‌خواهي‌ام به جايي نمي‌رسيد براي همين شروع به گريه و التماس كردم و از او خواستم اندکي صبر کند و قول دادم........ افشين رفت سمت پنجره‌هاي قدي و بزرگ که در انتهاي سالن بود؛ پرده‌هاي طلايي - سفيد رنگ اونو پوشونده بود؛ پرده‌ها رو زد کنار، پنجره را باز کرد و به کارگرا که داشتن کار ميکردن نگاه کرد و شروع کرد به سيگار کشيدن، هر پک سيگارش نفس‌هاي من را بيش تر به شماره مي‌انداخت،من هراسان از زندگيم که قرار بود به دست مردي کلاهبردار پر پر بشه؛ نمي‌دانستم چه کار کنم... ناگهان پنجره باز اتاق توجهم را جلب کرد، يک دفعه به ذهنم رسيد؛ اين دفعه براي اولين بار بخت با من يار شد با سرعت تمام دستهايم را به کمر افشين فشار دادم او هول شده بود، نتوانست خودش را نجات دهد.

با ديدن پيکر خون آلود افشين،من هم بين همهمه آدم‌ها گم شدم. بهوش که آمدم؛ دستبند روزگار را روي دستام حس کردم و نگاهم بي اختيار به پليسي که کنارم ايستاده بود گره خورد.... حالا نمي‌دانم بي گناهم يا گنهکار ..... اول فکر کردم يه خواب ولي وقتي قطره اشکي را که روي صورتم سر مي‌خورد حس کردم متوجه شدم نه بيدارم. حالا من موندم پشت پرده سرنوشت و روزگار خاکستري ام که نمي‌دانم چطور بايد سپري کنم.

سرهنگ” نيک نفس” در اظهار نظري بيان داشت: دلبستگي‌هاي بوجود آمده در دوستي‌هاي اينترنتي در دراز مدت ممکن است با عث سوء استفاده افراد فرصت طلب شود و در تجربه اين دوستي ها، فرصتي براي انتخاب و شناخت صحيح دختر و پسر از يکديگر به وجود نمي‌آيد.

اين مقام مسئول ادامه داد: معمولا افراد در اين گونه دوستي‌ها فقط ادعا مي‌کنند که ارتباطشان با انگيزه ازدواج است و اين رابطه بيش تر بر عشق ورزي کور استوار مي‌باشد و عنصر خرد ورزي و عقلانيت در تصميم گيري‌هاي اينچنيني وجود ندارد.

سرهنگ نيک نفس ادامه داد: دوستي‌هاي اينترنتي نه تنها مشکلي را براي پسران و دختران حل نمي‌کند، بلکه اگر هم اين روابط به ازدواج بيانجامد، در زندگي مشترک سوء ظن و بي اعتمادي را براي دو طرف به همراه دارد.

رئيس مرکز تشخيص و پيشگيري پليس فتا ناجا با اشاره به اينکه معمولا دوستي‌هاي اينترنتي با انگيزه تفنن، سرگرمي و هوسراني شکل مي‌گيرد، تصريح کرد: عمر اين دوستي‌ها بسيار کوتاه است و آنچه که در پي آن باقي مي‌ماند تعارض فکري واحساسي دختران و پسران و از دست دادن اعتماد به نفس و به وجود آمدن بدبيني در بين آنهاست.

وي بيان داشت: براي پيشگيري از چنين آسيب‌هايي بايد خانواده‌ها به‌ نقش‌ حياتي‌ خود در برابر فرزندان‌ آگاه‌ شوند تا بتوانند الگوهاي‌ صحيح‌ رفتاري‌ را به‌ فرزندان‌ ارائه‌ دهند و آنها را در برابر آسيب‌هاي اجتماعي واکسينه کنند.

اين مقام ارشد انتظامي ادامه داد: در اين باره جامعه، خانواده، وسازمان‌هاي مسئول مي‌توانند با تقويت‌ ارزش‌هاي‌ اخلاقي، معنوي‌ و انساني‌ و سست‌ گردانيدن‌ معيارهاي‌ مادي‌ در نظر جوانان، تقويت‌ و توسعه‌ مراكز ورزشي‌ و تفريحي‌ و برنامه ‌ريزي‌ صحيح‌ براي‌ اوقات‌ فراغت‌ آنها، ارائه‌ خدمات‌ رفاهي‌ و اجتماعي‌ جهت‌ برطرف ‌كردن‌ كمبودهاي‌ عاطفي‌ كودكان‌ و نوجوانان، پرورش‌ احساس‌ عزت‌ نفس‌ و اعتماد به ‌نفس‌ كودك‌ و نوجوان‌ در خانواده‌ و مدرسه جلوي منزوي شدن جوانان در اجتماع و روي آوردن آنها به دوستي‌ها در فضاي مجازي را بگيرند.
منبع: ابتکار
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین