کد خبر: ۸۰۷۰۲
تاریخ انتشار: ۰۷ بهمن ۱۳۹۴ - ۰۸:۳۵
نجمه خسته است، ناراحت و غمگین. آن‌طور که همه خانواده‌های حادثه‌دیدگان فاجعه منا در رنج و غم هستند. بیش از 120 روز سخت بر او، خانواده‌اش و همه حادثه‌دیدگان این فاجعه گذشته؛ روزهایی که هر یک ساعتش برای آنها یک سال بوده.
رشته‌های مروارید، آخرین یادگاری از پدر است. دو رشته مروارید سفید، ظریف و زیبا. مرواریدهایی که در شهر مکه خریده شد اما پدر هرگز نتوانست آنها را بر گردن دخترانش بیاویزد. سفری که برای پدر بی‌بازگشت شد. روزهای بی‌خبری، تعلیق، اشک و آه، آزمایش‌های ژنتیک برای شناسایی پدر، حمله به سفارت عربستان در تهران که موجب شد سفرشان به مکه نیمه‌تمام بماند و زودتر به ایران بازگردند بدون دیدن مزار پدر و ... چهار ماه تمام است زندگی‌شان شده یک کابوس تمام‌عیار؛ کابوسی که نجمه و خانواده‌اش را لحظه‌ای رها نمی‌کند. نجمه، دختر فتح‌الله، یکی از جان‌باختگان فاجعه منا.

 فتح‌الله گودرزی 54 ساله مدیر مدرسه در شهر بروجرد بود. یکی از هزاران نفری که امسال راهی خانه خدا شد اما آقای مدیر هم مثل خیلی‌ها هرگز دوباره خانه‌اش را ندید. او همراه 464 ایرانی دیگر روز دوم مهرماه امسال در حادثه رمی جمرات جانش را از دست داد. به قول نجمه، همه‌شان مثل گل پرپر شدند.

نجمه گودرزی از روزهای سختشان می‌گوید؛ روزهایی که تلخی و سیاهی‌اش انگار پایانی ندارد. چند روز قبل که با نجمه حرف می‌زدم، منتظر بازگشت پیکر پدر به وطن بود، می‌گوید: «بابا امشب می‌آید. احتمالا امشب. بعد از گذشت بیش از 120 روز از حادثه.» وقتی این جمله را می‌گوید اشک شوق و ماتم همزمان در چشمانش می‌جوشد. فعل‌هایش درباره بابا زمان گذشته ندارد. همه در زمان حال می‌گذرند. مگر می‌شود درباره عزیزت به همین راحتی با فعل گذشته حرف بزنی؟

روزها طول می‌کشد. شاید هم ‌سال‌ها که به نبودش عادت کنی، به رفتنش برای همیشه. من در این نوشته اما مجبورم زمان فعل‌ها را عوض کنم. نجمه سر تا پا سیاه‌پوش است. صدایش پر از درد و ماتم. در هر جمله‌ای که بر زبان می‌آورد، حتما چند بار کلمه بابا را می‌شنوی. بابا می‌آید، بابا فرهیخته و مهربان است - است یا بود؟ - بابا عاشق کشورش بود. بابا حامی همه بچه‌های شهر بود، عاشق همه شاگردهایش.

چمدان‌های بدون مسافر

نجمه گودرزی از همان روزهای اول می‌گوید. همان روزهایی که با بابا چمدان‌ها را بستند اما حالا همان چمدان‌ها ماه‌هاست کنار اتاق مانده‌اند. آخر کسی دست‌ و دلش نمی‌رود بازشان کند. مادر و پدرشان را با هم راهی کردند. مامان با بابا رفت، هرکدام با دو چمدان. مامان برگشت، بدون بابا با چهار چمدان. آه که چقدر دیدن مامان با آن چمدان‌ها در فرودگاه سخت بود. تنها بدون بابا. کمرش خم‌ شده بود زیر سنگینی غم و بار چمدان‌ها. مادر تا چهار بچه‌اش را دید، زد توی سرش. همان‌ جا روی پله‌های فرودگاه، چشمانش را با دست پوشاند. انگار رویش نمی‌شد به چشم‌های بچه‌هایش نگاه کند.

نجمه آهی می‌کشد: «مامان راضی نبود بروند. می‌گفت تا وقتی بچه‌هایم ازدواج‌ نکرده‌اند، نرویم سفر حج اما بابا خیلی اشتیاق داشت و ما هم به شدت به اعتقاداتش احترام می‌گذاشتیم. بابا بالاخره مامان را راضی کرد. سه روز مانده به سفر، تالار گرفتیم و فهرست میهمانان را تهیه کردیم. در این سه روز به این فکر می‌کردیم که چگونه از میهمان‌هایمان پذیرایی کنیم. در شهرستان این‌طوری است که مردم قبل از رفتن حاجی هم به او سر می‌زنند. حتی فهرست میهمان‌ها را با بابا چک می‌کردیم. من درباره دعوت‌نکردن چند نفر گفتم و اینکه مثلا آنها ما را به فلان جشن‌ دعوت نکرده‌اند، ما چرا باید دعوتشان کنیم، بابا می‌گفت همه را باید دعوت کنیم؛ حتی اگر از کسی کدورت داریم. چون کسی که مکه می‌رود باید با همه دلش صاف باشد. بابای من واقعا آدم معتقدی بود. اینجا من فرق خودم و بابا را که واقعا به خلوص رسیده بود می‌فهمیدم.»

در بروجرد مثل خیلی از شهرهای کوچک، بدرقه کسی که به حج واجب می‌رود، یک مراسم رسمی است. همه تا اتوبوس حاجی را همراهی می‌کنند. آنها از این مراسم فیلمبرداری کردند: «بابا با همه روبوسی کرد. من دلم از دیدن این فیلم‌ها آشوب می‌شود. دم اتوبوس توی گوش من گفت یادت نرود همه معلم‌ها در مراسم باشند. بابا 33 سال در شهر بروجرد معلم و مدیر مدرسه بود. بابا همیشه دو شیفت کار می‌کرد. بابا در زندگی‌اش خیلی زحمت کشید، حتی در دوره نوجوانی هم کار می‌کرد. بابا هر چه دارد از تلاش‌های شخصی، همت و غیرت خودش دارد.»

روزهای تعلیق، بی‌خبری و درد

نجمه 33 ساله فرزند بزرگ خانواده گودرزی است. کارشناس ارشد مطالعات زنان. بابا و مامان میانسالش را راهی سفر می‌کند؛ پدر 54 ساله و مادر 47 ساله‌اش را که عاشق هم بودند: «مامان و بابا یک جور عجیبی هم را دوست داشتند؛ اصلا نادر در نسل خودشان. قرار بود هشتم مهرماه برگردند. عید قربان دوم مهر بود که این اتفاق افتاد، یعنی فقط شش روز مانده بود تا از سفر برگردند. مامان مثل خیلی دیگر از زنان شیعه شب برای رمی جمرات رفت. در این مراسم حاجی‌ها سه روز را در چادر می‌گذرانند. مامان در چادر ماند. نمی‌دانید مامان من چه روزهای سختی را گذرانده. بارها با خودمان مرور می‌کنیم آن روزها را و اینکه ممکن بود این اتفاق به این راحتی نیفتد ولی افتاد.»

نجمه جزئیات آن روزها را بارها از مادرش پرسیده، حتی خیلی خوب و دقیق می‌داند که پدرش آن شب شام نخورده و ساعت سه بعد از ظهر به آنها فقط بیسکوییت، یک قوطی آناناس کوچک و چند عدد خرما داده‌اند: «وقتی از مسئول سازمان حج استان لرستان پرسیدم چرا شام ندادید، جواب داد این مرسوم نیست. ما بارها با خودمان می‌گوییم شاید اگر بابا شام می‌خورد، در آن گرما توان بیشتری داشت. می‌گویند آن روز بابا آبمیوه و کیک بین بقیه پخش می‌کرده. نمی‌دانیم خودش هم خورده یا نه. بابا و بقیه در گرمای 52 درجه و با این شرایط رفتند. صبح روز عید قربان ناگهان دیدم خواهرم نسیبه تلویزیون می‌بیند و جیغ می‌زند. تا ساعت 3 بعد از ظهر فقط جیغ می‌زدیم و گریه می‌کردیم. هیچ راه ارتباطی نبود. فقط تلویزیون می‌گفت فاجعه‌ای بزرگ رخ‌داده!»

و وای از آن هشت روز بی‌خبری که بر نجمه و خانواده‌اش گذشت. روزهای بی‌خبری، روزهای خالی و سرد: «آن روزها چه بر ما گذشت بماند. آدم‌ها چقدر با احساسات ما بازی کردند. یک نفر با ما تماس گرفت گفت پدرتان در بیمارستانی در ریاض است. گفتیم خدا را شکر که بابا در بیمارستان است اما معلوم شد دروغ بوده. آن روزها به هر چیزی چنگ می‌زدیم. دوستی داشتم در کویت زندگی می‌کرد، از او خواهش کردم برود بیمارستان‌های ریاض را بگردد، گفت عربستان خیلی سخت می‌گیرد و شدنی نیست. یعنی واقعا مستأصل بودیم. به هر چیزی که فکر کنید متوسل شدیم تا یک خبر بگیریم. خبرهای متناقض، حتی می‌گفتند احتمال ربایش هست.»

بر مادر نجمه آن روزها سخت‌تر از همه گذشت. او در سه روز اول بعد از حادثه، بیرون چادرش نشسته بود و هر آمبولانسی از راه می‌رسید دنبالش می‌دوید. در آن سه روز مادر نجمه تنها و بدون کمک بود تا اینکه بالاخره همراه کاروان به مکه بازگشت و رئیس کاروان از مادر نجمه خواست برای یافتن پدر به‌جایی بروند: «مامان خوشحال می‌شود که شاید به بیمارستان می‌روند اما او را به یک هتل دیگر می‌برند و پرژکتور بزرگی را روشن می‌کنند و عکس اجساد را نشانش می‌دهند. مادر من نخستین عکس را که می‌بیند بیهوش می‌شود. مامان حاضر نبود برگردد اما به اصرار ما برگشت. مدام می‌گفت من با بابا آمده‌ام با او هم برمی‌گردم. گفتیم نه. گفتیم بابا مدیر مدرسه است، بی‌ دست‌ و پا و پیر و ناتوان نیست. می‌دانستیم اگر سلامت باشد خودش برمی‌گردد.»

نجمه می‌گوید: «بعد از آن هشت روز، تلویزیون به‌طور ناگهانی اعلام کرد همه مفقودان جزو کشته‌شدگان هستند. نمی‌دانید توی آن هشت روز و تحت آن فشار عصبی بر ما چه گذشت! عزیزترین آدم زندگی‌ات زنده است یا نیست؟ این چاقو هزار بار در قلب ما فرو رفت. پدر زنده است، زنده نیست، در ریاض است، نیست؟ تلویزیون وقتی اسامی کشته‌شدگان را اعلام می‌کرد من گوشم را محکم می‌گرفتم. چشمانم را می‌بستم و می‌گفتم کاش بابای من جزوشان نباشد. این انتظار خیلی سخت بود. بعد از اینکه اسم بابا جزو کشته‌شده‌ها اعلام شد ما در جاده شیراز - تهران بودیم و من در جاده فقط فریاد می‌زدم. صدای فریادهایم هنوز در گوشم می‌پیچد. هشت روز تلویزیون اعلام می‌کرد مفقودان به احتمال زیاد مجروح‌ هستند چون هنوز هیچ بیمارستانی بازدید نشده. ارتش جلوی بیمارستان‌ها مستقر است و از ورود افراد جلوگیری می‌کند ...»

سفر به مکه، حمله به سفارت و بازگشت

«مامان که برگشت فردایش گفتند بابا کشته‌ شده. در روزهای آینده پیکر خیلی‌ها آمد اما بابا شناسایی نشده بود. همین‌طور تعداد کم شد، از 50 نفر رسید به 30 نفر، آخر به 20 نفر و ما جزو پنج خانواده آخر بودیم که هنوز عزیزمان شناسایی نشده بود. چند هفته قبل خبر نهایی را به ما دادند؛ اینکه بابا در عربستان دفن شده. بعد از چند بار آزمایش دی.ان.ای از ما بالاخره معلوم شد بابا کجاست؛ در «مقبره‌الشهدا»ی عربستان به خاک سپرده‌ شده بود. بلافاصله خانواده‌ام به عربستان رفتند. دلش را نداشتم بروم. درست روزی که آنها می‌توانستند به سر مزار بابا بروند در ایران به سفارت عربستان حمله شد. آنها از این دیدار هم محروم شدند. 12 روز در عربستان در انتظار بودند تا بفهمند بابا دقیقا در کدام قطعه به خاک سپرده‌ شده و درست روزی که ماجرا را فهمیدند عده‌ای به سفارت حمله کردند. در آن روز دولت ایران به مامان، خواهر، برادرم و بقیه اجازه خروج از هتل را نداد که البته کار بسیار باتدبیری بود و خیلی زود خانواده‌ام برگشتند. بعد هم معلوم شد که سه ساعت پس از خروج آنها به هتل حمله شده. شما فکر کنید من اینجا چه کشیدم. تمام این 12 روز از خواهر کوچک‌ترم مراقبت می‌کردم. از وقتی بابا رفته لب به غذا نمی‌زند. گریه می‌کردم، دائم می‌گفتم من پدرم را خودم راهی کردم. هزار بار با خودم می‌گویم کاش دستانم می‌شکست و چمدان بابا را با دست‌های خودم نمی‌بستم.»

آن‌طور که نجمه تعریف می‌کند، بیش از 70 نفر از مفقودان ایرانی حادثه منا در عربستان دفن شده‌اند و 40 خانواده هم رضایت داده‌اند که پیکر عزیزشان همان‌جا بماند. اما نجمه و خانواده‌اش از همان ابتدا خواهان بازگشت پیکر پدر شدند. می‌گویند اصلا به دولت سعودی اعتماد ندارند. این درخواست خانواده نجمه به‌ تنهایی نیست و در همین سفر خانواده او از حضور پیرزن و پیرمردی که برای شناسایی پسر 33 ساله‌شان آمده بودند و همین‌طور پسر 7 ساله‌ای که به همراه عمویش برای پیگیری وضعیت پدرش آمده بود، تعریف می‌کنند: «خیلی‌ها از ما خواستند رضایت بدهیم به ماندن بابا همان‌ جا. من چند روز پیش به مسئولان سازمان حج و زیارت گفتم ما جگرمان ریش ریش شده، چاقو صد بار به قلبمان خورده، عزیزمان است و نمی‌خواهیم آنجا دفن شود. هزینه انتقال به ایران 5 میلیون تومان است که باید خودمان بپردازیم.»

خاطراتی پراکنده از پدر و چند گلایه از مردم و مسئولان

«اگر بابا از سفر به‌ سلامت برگشته بود، الان دانشجوی ترم سوم فوق‌ لیسانس بود. روزی که من از پایان‌نامه‌ام دفاع کردم، آنقدر خوشش آمد که دوباره کنکور داد و برای بار دوم تصمیم گرفت فوق‌ لیسانس بخواند. این بار علوم سیاسی. دائم درس می‌خواند، همیشه در حال نت‌برداری بود. با هم شوخی می‌کردیم. می‌گفتم اینقدر به کتاب‌های علوم اجتماعی من پاتک نزن!»

نجمه اینها را با حسرت می‌گوید؛ آنقدر که دلت ریش می‌شود و نمی‌دانی به او چه بگویی. کدام کلمه و جمله است که بتواند تسلی‌بخش این درد و غم باشد: «آخرین کتاب‌هایی که بابا می‌خواند و نت برمی‌داشت سه کتاب آبراهامیان بود؛ ایران بین دو انقلاب، تاریخ ایران مدرن و کودتا. بابای من واقعا آدم فرهیخته‌ای بود. همیشه توی خانه ما کتاب بود. شاید ژانر کتاب‌هایی را که می‌خواند دوست نداشتم اما همیشه در خانه‌مان کتاب بود تا وقتی که هر کداممان صاحب یک کتابخانه شدیم. نخستین مجتمع غیرانتفاعی بروجرد را ایشان تأسیس کرد. بابا بعد از اینکه رفت تازه ما فهمیدیم چه‌ کارهایی برای دیگران کرده. دلم نمی‌خواهد بگویم چون لابد بابا دلش نمی‌خواست کسی بداند وگرنه به ما می‌گفت اما بابا کلی کار خیر کرده بود. بابا مدت‌ها جبهه بود. ترکش خورده بود. تو عملیات حاج عمران هم بود ولی من هیچ‌وقت نمی‌دانستم رتبه سرهنگی داشته. این را هم بعد از این اتفاقات فهمیدم. بابای من هیچ‌وقت دنبال امتیازات نبود. با اینکه حقش بود اما هیچ‌وقت دنبالش نرفت.»

او از پدر خاطره‌ها دارد؛ از پدر و نام نیکی که از خود بر جای گذاشته: «یک روز با پدر در بروجرد بیرون رفتیم. پدرم ساختمانی را به من نشان داد، دیدم چهره‌اش پر از غرور است. پرسیدم بابایی این‌ یک ساختمان 5 طبقه است، یک ساختمان معمولی. با افتخار گفت این ساختمان را شاگرد مهندس من ساخته. در چشم بابا غرور، احترام و عشق می‌دیدم. بابا همیشه پر از عشق بود. من به پدرم و نام نیکش افتخار می‌کنم. خیلی غمگینم که چرا با این‌همه حسن و خوبی به این زودی رفت.»

او گلایه‌هایی هم دارد: «هنوز یک شکایت بین‌المللی درباره این فاجعه و پرپر شدن 464 گل در بدترین و مظلومانه‌ترین حالت ممکن طرح نشده. دولت عربستان تا حالا از مسلمانان بابت این ماجرا عذرخواهی نکرده. هیچ‌گاه عزای عمومی اعلام نکرده و این ماجرا را به چندین هزار مسلمان کشته‌شده در سراسر دنیا تسلیت نگفته است. آیا نباید از این دولت شکایت شود؟ حقوق و همه حساب‌های بابا الان مسدود است تا وقتی‌که گواهی فوت بیاید. این چه بی‌مهری است؟ مثلا وزارت آموزش‌ و پرورش همه حقوق بابا را به دلیل فوت بسته. بعد رفتیم حساب‌ها را بازکنیم گفتند فوت نکرده، مفقود است، باید صبر کنید تا تعیین تکلیف شوید، تا گواهی فوت را پزشکی قانونی ندهد نمی‌توانیم حساب‌ها را بازکنیم. سازمان حج یک نامه ارسال نکرد به ارگان‌ها و نهادها تا با این‌همه مشکل حساب‌هایمان مسدود نباشد. فکر نمی‌کنند خانواده‌ها چطوری مراسم ختم گرفتند و ارتزاق می‌کنند؟ ببینید ما چقدر درد داریم. از خیلی‌ها دلم شکسته. آنها که به سفارت حمله کردند، چرا آن روزی که 464 نفر کشته شدند اعتراض نکردند، البته نه به این شکل که ما هیچ‌وقت راضی به حمله به سفارتخانه‌ها نیستیم. وقتی بیش از 100 فرانسوی در حملات تروریستی کشته شدند خیلی از مردم رفتند، مقابل سفارت گل و شمع گذاشتند. دولت فرانسه جلسه اضطراری برگزار کرد اما چرا هیچ جلسه اضطراری برای کشته‌شدن این همه مسلمان در هیچ جای دنیا برگزار نشد؟ آن روزها خیلی دلم شکست. هیچ‌کس از ما نپرسید در دل شما چه می‌گذرد؟ هموطنان خودمان بارها با شوخی‌ها و پست‌های اینستاگرامی و فیس‌بوکی و حتی نقدهای جامعه‌شناختی‌شان دل ما را سوزاندند. حرف‌هایی که نباید می‌گفتند زدند. آن روزها از خودم می‌پرسیدم چرا به جان هم افتاده‌ایم؟ الان فاجعه‌ای اتفاق افتاده وقت همدردی است، همدردی کم نبود اما این بی‌مهری‌ها بدجوری دلمان را شکست، ما ویران بودیم و سرزنش هم می‌شدیم.»

نجمه خسته است، ناراحت و غمگین. آن‌طور که همه خانواده‌های حادثه‌دیدگان فاجعه منا در رنج و غم هستند. بیش از 120 روز سخت بر او، خانواده‌اش و همه حادثه‌دیدگان این فاجعه گذشته؛ روزهایی که هر یک ساعتش برای آنها یک سال بوده.

چند روز قبل از نجمه می‌شنوم که بالاخره پیکر پدرش به وطن بازگشته است. بعد از چهار ماه سخت بابایش آمده و پیکرش در پزشکی قانونی است اما هنوز مراسم تشییع‌ جنازه انجام ‌نشده است.

منبع: ایران
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین