کد خبر: ۷۷۲۸۸
تاریخ انتشار: ۱۳ دی ۱۳۹۴ - ۰۲:۰۸
اطمینان دارم که تمام طلوع‌های هلال ماه عمرش را در این بیابان دیده است اما من همه طلوع‌ها و غروب‌های هلال عمرم را ندیدم اما این یکی که امشب دارد غروب می‌کند چیز عجیبی است دقیقا هشتصدمین غروب هلال ماه است در طول زندگی من،
متنی که می‌خوانید را مرحوم محمدعلی اینانلو چند روز پیش از بستری شدنش در بیمارستان (شهریور ۹۴) نوشته است.   استاد اینانلو خواسته بود این متن تا پس از مرگش منتشر نشود.

ایستاده‌ام تا هلال ماه فرو رود، خیره به آن می‌نگرم، طولانی و مدام، چشمانم آب می‌افتد، آسمان سرمه‌ای تیره است و هلال اول ماه نقره‌ای روشن، به هلال اول ماه اعتقاد دارم، هر وقت که ببینم می‌بایست چشمانم را به روی همه‌ چیز و همه ‌کس ببندم و تنها به نور یا آب نگاه کنم که در آن ماه برایم همه‌ چیز خوش‌یمن باشد، اکنون هلال باریک نقره‌ای در آسمان مخملین چندمتری به پایین‌تر لغزیده اما من همچنان نگاهش می‌کنم، نگاهم را آرام از ماه به آب می‌سرانم، آب استخر مزرعه تیره براق است، تیرگی درختان بید اطرافش را در خود با موج‌های ریز می‌رقصاند و زردی تیره براق گل‌های طاووسی در میان این تیرگی و زردی، هلال اول ماه هم هست که در میان زردی شاد طاووسی‌ها با موج‌های ریز می‌رقصد، چند بار هلال ماه را دیده‌ام؟

در زندگی شصت‌وهشت ساله من شاید، شاید حدود هشتصد بار برآمده باشد، مسلما همه آنها را ندیده‌ام اما هرچه دیده‌ام زیبا بوده، باد ملایم «مه» عکس هلال را در آب می‌رقصاند و گونه مرا نوازش می‌کند.  باد «مه» از شمال‌غربی می‌آید، همیشه خنک است و خالص و صاف اما چند‌ سال است که با خود گردوخاک هم می‌آورد الان غباری ندارد، خالص است و صاف و خنک، به‌ نظرم مسئولان محیط‌زیست وقت نکرده‌اند امشب گردوخاک کنند. دست‌ها را باز می‌کنم. رو به باد می‌ایستم، روی پنجه‌های پایم بلند می‌شوم، نفسی عمیق می‌کشم و پشت‌سر آن فریادی از ته‌ دل، دو مرغابی سرسبز که بال‌هایشان را برای فرود گشاده‌اند وحشت‌زده با صدای مغ‌مغ بلند اوج می‌گیرند و می‌گریزند، دشت سراسر آب است و اردک‌ها با پروازهای سبک در نور کم هلال ماه دیده می‌شوند، یک دسته خوتکا با رقصی سبک و آهنگین نزدیک‌تر می‌شوند، انگشتان یخ‌زده‌ام بر قبضه تفنگ چفت می‌شود، اما بی‌خیال تیراندازی می‌شوم، خوتکاها را نگاه می‌کنم تا بگذرند، سایه‌هاشان لحظه‌ای ماه را می‌پوشاند، باز پیدا می‌شود زیباتر از هر چیزی که هست، محو ماه شده‌ام، مسخره‌های دوستان شکارچی را بهانه‌ای خواهم آورد.

منطق «محو ماه شدن» برای این جماعت سودی ندارد به‌خصوص که جوان باشی و قبراق و پنج تیرت مثل بلبل چهچه بزند و با شکار نزده به چادر برگردی، نسیم سرد صورتم را نوازش می‌کند و باز هم قلبم کمی تیر می‌کشد و پشت سرم درد می‌گیرد، به قول سرهنگ «نکند که یاری نکند!» سرهنگ همینگوی نیز چند روز آخر عمر را به شکار مرغابی رفته بود، در بالکن مزرعه ایستاده‌ام دور تا دورم دشت تاریک است، کمی سردم است، هلال ماه به غروب نزدیک می‌شود، هشتصدمین غروب، آن پایین هم کمرم دردی گنگ دارد، آن‌جا هم لابد خبرهایی هست اما هرچه که باشد قصد ندارم گوسفند سلاخی دکترها باشم، بدن انسان یکی از کامل‌ترین و زیباترین آفریده‌های پروردگار است نباید خرابش کرد، سرهنگ همینگوی هم همین عقیده را داشت اما آن‌وقت‌ها قند و شکر و اوره و غوره و پروستات و ترموستات مد نشده بود، در کتاب «آن سوی رودخانه زیر درختان» به دوستش «رناتا» می‌گفت، اما همینگوی خیلی طول و تفصیل داده تا جایی که سرهنگ کمی خل‌مشنگ شده.

اصلا سرهنگ چگونه موجودی است که اندیشمندان راجع به آن این همه نوشته‌اند؟ کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد، سرهنگ مارکز از آن دسته سرهنگ‌های فلک زده است، خیلی بد است آدم آن‌قدر زنده بماند که زیر بغلش را بگیرند - تازه اگر باشند که بگیرند!- سرهنگ مارکز از آن دسته سرهنگ‌هایی است که می‌تواند با صورت چند روز اصلاح‌نکرده با سرورویی پریشان طاق‌باز روی تخت بیمارستان دراز بکشد و درحالی‌که چند لوله از دهان و دماغش رد شده با چشمانی بی‌نگاه به سقف خیره شود و دیگران با چشمانی پر از تنفر نگاهش کنند و برایش لگن بگذارند.

سرهنگ دولت‌آبادی را نمی‌شناسم کاش عمری داشتم تا «کلنل» به فارسی هم چاپ شود. این دولت‌آبادی هم از آن آدم‌های بداقبال است که جبر مدار جغرافیایی ٣٧درجه اسیرش کرده است اگر کمی بالاتر بود بی‌تردید همینگوی را جا می‌گذاشت و هم‌تراز تولستوی و هومر می‌شد، چه استعدادهایی را که این جبر جغرافیایی خفه کرده است، شاید سرهنگ مارکز شانس آورده بود که دچار زوال عقلی شده بود، «نام محترمانه آلزایمر»! چه تلخ است آدم را گیج و حیران سر چهارراهی ببینند که آب دهانش سرازیر شده جلوی شلوارش کمی خیس است و حیران با دهان نیمه‌باز به رهگذران می‌نگرد، آن هم آدمی که حتی کویر لوت هم چهارراه گنگی هرگز برایش نداشته است، راستی در کویر لوت هم هلال ماه را دیده‌ام به چه زیبایی...

اما سرهنگ همینگوی را بیشتر می‌پسندم با زبانی تیز و با واژه‌هایی مناسب زیر و بالای بالانشین‌ها را یکی کرده بود و با ادبیات تیز و برنده خاص خودش حسابی تکان‌شان داده بود و به‌همین دلیل آنها هم حتی پس از خلع درجه هنوز به‌دنبالش بودند که برایش پرونده‌های تازه‌تر سرهم کنند و به همین دلیل هم از کار بر کنارش کرده بودند، او هم برای این‌که بیشتر به ریش آنها بخندد، درحالی‌که می‌دانست قلب مریضش یاری نخواهد کرد چند روز آخر عمرش را در یکی از زیباترین شهرهای ایتالیا به زندگی عشق ورزید، خیام  فیتز جرالد را ستایش کرد و به شکار مرغابی رفت، کاری که دوست داشت.

نمی‌دانم هلال ماه را دید یا نه، من در ایتالیا هم هلال ماه را دیده‌ام اما به مقتضای جوانی سرم شلوغ بوده، توجهی نکرده‌ام، ماه اینک پایین‌تر رفته، عکسش دیگر در آب نیست، آب تاریک است، باد شدید‌تر شده اما با گردوخاک همراه است، لابد مسئولان محیط‌زیست بیدار شده‌اند، یک لحظه سینه‌ام را برق می‌گیرد، گیجگاهم تیر می‌کشد، تنم را می‌لرزاند و دردی عمیق و سنگین و گم میانه بدنم را فرا می‌گیرد، هلال ماه هنوز از میان گردوخاک پیداست، داخل اتاق می‌روم حالا باد ملایم مهربان تبدیل به طوفان شده است، این‌جا سرزمینی است وحشی، باد «رازش» که از جنوب می‌آید، مغز سر آدم را جوش می‌آورد و من در این سرزمین وحشی گندم می‌رویانم و لذت می‌برم.

تلویزیون یک خانه سالمندان را نشان می‌دهد شیک مثل هتل، سالمندان در سالن اجتماعات گرد آمده‌اند یکی برای آنها دف می‌زند و آنها با چشمانی بی‌نگاه دست می‌زنند، پرستاران گاهی گوشه چشم‌ها و دهان‌شان را تمیز می‌کنند، طوفان با همان سرعتی که آمده تمام می‌شود.
دوباره به بالکن می‌روم نزدیک نیمه‌شب است، هلال ماه در حال غروب است، بوی باران می‌آید. در ایالت کرالای هند هم بوی باران می‌آمد، باران که تمام شد هلال ماه را می‌بینم که طلوع می‌کند ماه هند هم زیباست، در آفریقا هم دیده‌ام، در برزیل هم در کانادا هم زیباست، زیبا، اما هلال ماه ایرانی چیز دیگری است، در قله شاهوارم نیمه‌شب است، رفقا در چادر خوابیده‌اند من تنها در کنار آتشم و هلال ماه را می‌بینم در آسمان سرمه‌ای مثل نقره می‌درخشد و می‌خرامد، خداوندا این کشور چقدر عاشق‌شدنی‌ست.

گرگی در برف‌های مقابل زوزه می‌کشد، من و سرهنگ هم زوزه‌ای طولانی می‌کشیم و بعد بلند به قهقهه می‌خندیدیم. گرگین از پایین بالکن با تعجب نگاه می‌کند، از زوزه من سگ‌های گله‌های اطراف هم در دشت به پارس‌کردن و زوزه کشیدن می‌افتند، گرگین هم غیرتی می‌شود پارس‌کنان تا انتهای نور چراغ می‌دود، دست چلاقش یاری نمی‌کند، سکندری می‌خورد معلقی می‌زند و صدایی غیر از پارس کردن از او صادر می‌شود! به قهقهه می‌خندم، گرگین نگاهم می‌کند، می‌گویم عیبی نداره پیری. اخیرا او را به جای گرگین خان پیری صدا می‌کنم، البته وقتی که با هم تنهاییم، می‌گویم غریبه که این‌جا نیست، عیبی نداره. پیریه دیگه! برایم دم تکان می‌دهد، دوازده سالی است که با من است، یک دستش را در جنگ با گرگ‌ها از دست داده است، توله چند روزه بود که با موتورسیکلت در داخل پیراهنم آوردمش، شکل بچه‌گرگ بود، در همان نگاه اول که لای سگ‌های دیگر گله دیدم عاشقش شدم، اسمش را گرگین‌خان گذاشتم، سگ شجاعی بود، در شب‌های بیست درجه زیر صفر باز هم اصرار داشت که همان پایین بیرون بخوابد.

اطمینان دارم که تمام طلوع‌های هلال ماه عمرش را در این بیابان دیده است اما من همه طلوع‌ها و غروب‌های هلال عمرم را ندیدم اما این یکی که امشب دارد غروب می‌کند چیز عجیبی است دقیقا هشتصدمین غروب هلال ماه است در طول زندگی من، غروبی که شاید ماه دیگر طلوعش را نبینم، برقی گذرا از سینه‌ام می‌گذرد، ماه دیگر برای من طلوع نمی‌کند...

تابستان 1394

منبع: شهروند
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین