کد خبر: ۴۸۹۸۷
تاریخ انتشار: ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۱۶:۵۶
من همیشه فکر می‌کنم نیروی عشق اینقدر قوی است که کوه را هم می‌تواند خراب کند. البته فردا شب هم خیلی گریه کردم ولی دیگر فایده ای نداشت.»
ر.اعتمادی می‌گوید در سال‌های آغاز جوانی وقتی عاشق شده، به این نتیجه رسیده که قدرت عشق حتی کوه را هم می‌تواند خراب کند.

 او که چندی پیش مهیمان کافه خبر بود درباره اولین مواجهه‌اش با عشق گفت: « پدرم همیشه با من دعوا می‌کرد که تو از مدرسه باید صاف به مسافرخانه (محل کارش) بیایی. چون جنوبی‌ها مایلند پسرهای‌شان شغل خودشان را یاد بگیرند. من هم که معمولا بعد از مدرسه می‌خواستم بروم سینما و به خاطر همین همیشه کتک می‌خوردم. بالاخره یک بار مادرم مرا زبان گرفت که خب چند روز هم به مسافرخانه برو. پدرت را دیوانه کردی…»

خلاصه ر.اعتمادی یک روز راهی مسافرخانه پدر می‌شود که «ناگهان دیدم دختری از یکی از اتاق‌ها درآمد و دستش را توی حوض شست. یک نگاهی به من کرد و رفت. نیم ساعت بعد دوباره برگشت به هوای دست شستن دوباره مرا نگاه کرد و رفت. نیم ساعت بعد دوباره برگشت و به هوای دست شستن دوباره مرا نگاه کرد و رفت. خلاصه بگویم منی که پا به مسافرخانه نمی‌گذاشتم یک ماه تمام فقط منتظر بودم زنگ مدرسه بخورد به مسافرخانه بروم و این دختر را ببینم. واقعا عاشقش شده بودم و تمام آن نشانه‌های عاشق شدن که در کتاب‌ها خوانده بودم را در خودم می‌دیدم.»

جالب اینجاست که این نویسنده می‌گوید فکر می‌کرده دختر تا ابد آنجا خواهد ماند اما:‌ «یک روز دختر آمد و گفت ما فردا می‌رویم. آن وقت‌ها بچه‌ها نمی‌دانستند این جور مواقع چه کار باید بکنند؟ من هم نمی‌دانستم. حتی به فکرم نرسید که از او آدرسی چیزی بگیرم. البته اسم و فامیلش و این که اهل گرگان است را می‌دانستم. شب رفتم خانه و تا صبح دیوانه‌وار گریه کردم و از خدا خواستم که قطار خراب شود و او نرود.»

گریه‌های او ظاهرا به ثمر می‌نشیند چون: «باور نمی‌کنید من فردا از مدرسه غمگین آمدم مسافرخانه و دیدم دختر سر کوچه ایستاده، گفتم مگر نرفتید؟ گفت کوه ریزش کرد و ما برگشتیم. امشب می‌رویم . من همیشه فکر می‌کنم نیروی عشق اینقدر قوی است که کوه را هم می‌تواند خراب کند. البته فردا شب هم خیلی گریه کردم ولی دیگر فایده ای نداشت.»

سال‌ها بعد موقعیتی پیش می‌اید که ر.اعتمادی بتواند آن دختر را ببیند اما او از این کار سر باز می‌زند: «بعد از سال‌ها شاید ۲۵ سال بعد من میهمان یکی از دوستانم در گرگان بودم. این داستان را برای او تعریف کردم. او اسم و رسم دختر را از من پرسید و تا نامش را از زبانم شنید گفت ای بابا این دختر روی زانوی من بزرگ شده، الان تلفن می‌زنم تابیاید اما من نگذاشتم. چون نمی‌خواستم آن تصوری که از آن دختر داشتم به هم بریزد. می‌خواهم تا آخر عمر با همان تصویر زندگی کنم. موارد دیگری هم پیش آمد که می‌شد او را ببینم اما هیچ وقت زیر بار نرفتم. متاسفانه حدود سه سال پیش هم شنیدم که فوت کرده و من غیر از آن یک ماه هرگز او را ندیدم اما این عشق همیشه با من هست. بعد از آن بار دیگر بارها عشق را تجربه کردم و هنوز عاشقم.»

منبع: خبرآنلاین
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین