|
|
امروز: شنبه ۰۳ آذر ۱۴۰۳ - ۱۶:۱۲
کد خبر: ۳۸۲۶۴۷
تاریخ انتشار: ۱۵ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۵:۰۹
من یوری را در دانشکده شناختم. او در رشته‌ی هوانوردی درس می‌خواند و من در رشته‌ی پرستاری. صراحت و صداقت او در همان نخستین روزهای ملاقات‌ما مرا به سوی او کشانید و نیز لبخند کودکانه‌اش که هرگز از لبانش دور نمی‌شد. گذشته‌ای پرماجرا و درخشان داشت؛ درخشان از نظر کاردانی و خودسازی. در سال ۱۹۴۱ به مدرسه رفته و با حافظه‌ی استثنایی خودش همه‌ی آموزگاران خود را به حیرت انداخته بود. لیکن جنگ دوم او را نیز مثل میلیون‌ها کودک دیگر از مدرسه بیرون کشانده بود. یوری از آن روزها خاطرات تلخی داشت:

یک روز بالاخره گفت: «می‌خواهم خبر عجیبی به تو بدهم والیا! من سفر کوتاهی هم به فضا خواهم کرد، می‌فهمی؟ به فضا، به دور زمین... چمدانم را ببند» و سرانجام روزی رسید که من هم چهره‌ی یوری را بر صفحه‌ی تلویزیون دیدم. این بار او به‌راستی از فضا، از ماورای زمین با مردم دنیا حرف می‌زد. گوینده‌ی تلویزیون او را «کریستف‌ کلمب فضا» می‌نامید، و من سعی می‌کردم تپش قلب خودم را کنترل کنم.

 سحرگاه چهارشنبه هفتم فروردین ۱۳۴۷ یوری گاگارین نخستین فضانورد جهان هنگام آزمایش یک هواپیمای جدید درگذشت. او دارنده‌ی نشان لنین، بزرگ‌ترین نشان افتخار شوروی و نیز صاحب عنوان قهرمان ملی اتحاد شوروی بود. یوری گاگارین نخستین انسانی بود که روز ۱۴ آوریل ۱۹۶۱ برابر با جمعه ۲۵ فروردین ۱۳۴۰ به فضا رفت و ۱۰۸ دقیقه با یک سفینه‌ی فضایی دور زمین گرش کرد و سالم به زمین بازگشت. گاگارین چند روز پیش از مرگش سی‌وچهارمین سال زادروزش را جشن گرفته بود و شایع بود که به‌زودی به ماه سفر خواهد کرد.

به مناسبت درگذشت او در شوروی عزای عمومی اعلام شد و برای یک دقیقه ۲۲۰ میلیون نفر سکوت کردند؛ همه‌جا در هر کارخانه، مزرعه و دبستانی کار تعطیل شد روز شنبه دهم فروردین ۴۷ صدها هزار تن از مردم شوروی با اندوه فراوان در مراسم تدفین خاکستر قهرمان خود در دیوار کرملین شرکت کردند... بسیاری از مردم تمام شب را در اطراف کاخ کرملی بیداری کشیده بودند تا در مراسم تدفین قهرمان ملی خود شرکت کنند.

والنتینا گاگارین همسر یوری چند روز بعد به درخواست مجله‌ی «زن روز» مطلبی اختصاصی را در مورد همسرش برای مخاطبان این مجله ارسال کرد. این نوشته که به تاریخ شنبه ۱۷ فروردین در زن روز به چاپ رسید، به این شرح بود:

آری او قهرمان قلب من بود... می‌دانم که میلیون‌ها دختر و زن در سراسر شوروی و جهان او را مرد محبوب و ایده‌آل خویش می‌دانستند. عکس «یوری» را در اتاق‌ خواب بسیاری از دخترها دیده‌ام. با این همه محبوبیت یوری در نزد زنان هرگز حتی یک لحظه مرا گرفتار کابوسِ حسد نکرده است. چون که خوب می‌دانستم او مرا بیش‌تر از همه‌ی دختران و زنان جهان دوست می‌دارد. در زندگی من اگر لحظه‌ای هست که هرگز فراموش نخواهم کرد، لحظه‌ای است که بعد از سفر فضایی برای نخستین بار یوری را دیدم. نخستین کلماتش را خوب به خاطر می‌آورم، می‌گفت: «۱۰۸ دقیقه بیش‌تر آن بالاها نبودم؛ ولی خیال می‌کنم که سال‌هاست تو را ندیده‌ام!» و یادم می‌آیدم که دختر کوچکم «لنا» دست‌هایش را به گردن او انداخت و کودکانه پرسید: «بابا! آن بالا فرشته‌ها را هم دیدی؟» و یوری، لنا را بوسید و گفت: «نه، آن بالا فرشته‌ای ندیدم، ولی روی زمین دو فرشته را می‌شناسم که یکی تو هستی و یکی مادرت»

سخن گفتن از چنین شوهری چندان آسان نیست. با این همه من سعی می‌کنم «یوری گاگارین» را چنان‌که بود و چنان‌که من می‌شناختم، به شما هم بشناسانم زیرا می‌دانم که او تنها مال من نبود و به همه‌ی جهانیان تعلق داشت.

بیش از همه می‌خواهم این را بگویم که یوری، مردی خودساخته بود. در یکی از گم‌نام‌ترین خانواده‌های روستایی روس به دنیا آمده بود. همیشه می‌گفت: «من در جهان جواهری گران‌بهاتر از چوب و آهن نمی‌شناسم!» علاقه‌ی شگفت او به چوب و آهن از این‌جا ناشی می‌شد که پدرش نجاری ماهر و شایسته بود. پدربزرگش مردی روستایی بود و پدرش فقط دو کلاس درس خوانده بود. با این همه در بسیاری از کارهای فنی و کشاورزی مهارتی کامل داشت و از همه بیش‌تر نجاری و مبل‌سازی را دوست می‌داشت. هر وقت که من و یوری و دخترمان به جنگل می‌رفتیم او درختان را پیش از آن‌که ببیند از بوی‌شان می‌شناخت. پدربزرگ مادری‌اش کارگر کارخانه بود و مادرش از ارزش فلز و آهن، خیلی با یوری حرف زده بود. وقتی یوری از پدربزرگش حرف می‌زد، همیشه چشمانش از اشک پر می‌شد و می‌گفت: «من او را هرگز ندیده‌ام، چون‌که پیش از تولد من در همان کارخانه در تصادفی جان‌گزا درگذشت. با این همه احساس می‌کنم که او ارجمندترین فرد خانواده‌ی ماست.»

یوری دو برادر و یک خواهر داشت. او که روز نهم مارس ۱۹۳۴ [۱۸ اسفند ۱۳۱۲] به دنیا آمده بود، سومین فرزند خانواده بود. می‌توانم یوری را یک مرد خانواده بنامم، زیرا که از زبان او بیش‌تر از هر چیز درباره‌ی خانواده‌ی خودش و خانواده‌ی کوچکی که من و او ساخته بودیم، سخن می‌شنیدم. در کلخوزی کوچک به دنیا آمده بود که وقتی از تابستان‌های سبز و زمستان‌های سپید آن حرف می‌زد، چشمانش از عشق و علاقه می‌درخشید. خواهرش «زویا» را خیلی دوست داشت. همیشه افتخار می‌کرد که پدرش بهترین نجار دهکده و مادرش بهترین شیردوش گاوها بوده است. مادرش را به حد پرستش دوست می‌داشت و همیشه می‌گفت: «والنتینا! بچه‌های‌مان را خوب تربیت کن؛ من هرچه از خوبی در وجودم دارم به مادرم مدیونم.»

من یوری را در دانشکده شناختم. او در رشته‌ی هوانوردی درس می‌خواند و من در رشته‌ی پرستاری. صراحت و صداقت او در همان نخستین روزهای ملاقات‌ما مرا به سوی او کشانید و نیز لبخند کودکانه‌اش که هرگز از لبانش دور نمی‌شد. گذشته‌ای پرماجرا و درخشان داشت؛ درخشان از نظر کاردانی و خودسازی. در سال ۱۹۴۱ به مدرسه رفته و با حافظه‌ی استثنایی خودش همه‌ی آموزگاران خود را به حیرت انداخته بود. لیکن جنگ دوم او را نیز مثل میلیون‌ها کودک دیگر از مدرسه بیرون کشانده بود. یوری از آن روزها خاطرات تلخی داشت:

- صبح یک‌شنبه بود که پدرم بی‌وقت به خانه آمد و نفس‌نفس‌زنان گفت: «جنگ شروع شد!» مادرم بی‌اختیار روی نیمکت افتاد و چهره‌ی خویش را با پیش‌بند خودش پنهان ساخت و گریست. ناگهان همه‌چیز در دهکده تغییر یافت... ما بچه‌ها هم دیگر بازی نمی‌کردیم. کسی آواز نمی‌خواند، کسی گیتار نمی‌زد و همان روز گروهی از جوانان دهکده را سوار کامیون کردند و به جبهه بردند. جنگ مثل سیل به‌سرعت به دهکده‌ی ما نزدیک می‌شد. پناهندگان با چهره‌هایی خاموش به دهکده می‌آمدند و زخمی‌ها با تنی خون‌آلود. هنوز نصف الفبا را یاد نگرفت بودیم که نازی‌ها به نزدیکی دهکده‌ی ما رسیدند. یک روز دو هواپیمای شوروی از آسمان دهکده‌ی ما گذشتند. نخستین بار بود که هواپیما می‌دیدم. یکی از هواپیماها در یک جنگ هوایی آسیب دیده بود و خلبان سعی می‌کرد هواپیما را در مزرعه‌ای که پر از نیلوفر بود فرود آورد. سرانجام هواپیما با صدای وحشتناکی به زمین افتاد و خرد شد ولی درست یک لحظه پیش، خلبان که بسیار جوان بود بدون چتر نجات و صحیح و سالم روی زمین افتاده بود!... لحظه‌ای بعد هواپیمای دیگر نیز روی زمین نشست و خلبان جوانی از توی آن بیرون آمد. او نخواسته بود که دوست خودش را در لحظات سخت زندگی تنها بگذارد. همه‌ی دهقانان می‌خواستند که دو خلبان شب را در خانه‌ی آن‌ها بخوابند ولی آن دو در کنار هواپیماهای خود تا صبح بیدار ماندند. ما نیز بیدار ماندیم... فردای آن روز دو خلبان از دهکده‌ی ما رفتند ولی خاطره‌ی آن‌ها را هرگز نتوانستم فراموش کنم و همان روز بود که تصمیم خودم را گرفتم و به خودم گفتم من باید خلبان بشوم و به آسمان‌ها پرواز کنم. به‌زودی آلمان‌ها دهکده‌ی ما را اشغال کردند، همه‌چیز را به غارت بردند و ما را از خانه‌مان بیرون انداختند. مجبور شدیم برای خودمان آشیانه‌ی غار مانندی بکنیم و آن‌جا زندگی کنیم. یک روز یکی از سربازان فاشیست که از بچه‌ها بدش می‌آمد برادرم بوریس را گرفت و او را با شال گردنش به درخت سیب آویخت. مادرم سراسیمه جلو دوید تا برادرم را از مرگ نجات دهد، ولی سرباز فاشیست با مشت او را از خود دور کرد. احساس می‌کردم که گلوی من هم بسته شده و نمی‌توانم نفس بکشم. آرزو می‌کردم که بزرگ بودم و حساب جلاد فاشیست را کف دستش می‌گذاشتم. خوشبختانه افسری، سرباز فاشیست را صدا زد و مادرم توانست برادرم را از درخت سیب باز کند. او کم مانده بود که خفه شود... چندی بعد آلمانی‌ها خواهرم «زویا» و برادرم «والنتین» را به اسارت بردند. مدت‌ها از آن‌ها خبری نداشتیم و خیال می‌کردیم در کوره‌های آدم‌سوزی مرده‌اند ولی یک روز از هردو نامه‌ای دریافت داشتیم،‌ معلوم شد که هردو از اسارتگاه گریخته‌اند و اینک در جبهه‌ می‌جنگند... دو سال بعد، دوباره مدرسه‌ی دهکده باز شد، ولی برای همه‌ی کلاس‌ها فقط یک معلم داشتیم. خانم آموزگاری که «کسینا» نام داشت، هر روز خبرهای پیروزی ارتش شوروی را سر کلاس به ما می‌داد. نه کاغذ داشتیم و نه مداد و نه کتاب ولی این خبرهای پیروزی از همه چیز مهم‌تر بود. بالاخره یک روز مادرم دوان‌دوان به خانه آمد و گفت: «جنگ تمام شد! نیروهای ما برلن را گرفتند...» و بعد مثل روزی که خبر شروع جنگ را شنیده بود، گریست ولی این دفعه گریه‌اش از خوشحالی بود. جنگ که تمام شد مدرسه‌ی ما یک یتیم‌خانه‌ی حسابی شده بود؛ خیلی‌ها پدر خود را از دست داده بودند، و برخی‌ها حتی مادر خود را نیز از دست داده بودند... در مدرسه من ریاضیات را بیش‌تر از همه‌ی درس‌ها دوست داشتم. در کلاس ششم ابتدایی مبصر کلاس شدم... معلم فیزیک‌مان یک خلبان سابق بود... معلم شیمی چهار زخم گلوله در بدن خود داشت... معلم ادبیات روسی یک دستش را در جنگ از دست داده بود... وقتی چنین مردان و زنانی به ما می‌گفتند که «بچه‌ها! باید خوب درست بخوانید» حتی اگر لازم بود بیدار می‌ماندیم و درس می‌خواندیم. در کلاس هشتم بود که یک موتور کهنه پیدا کردیم و با راهنمایی دبیر فیزیک‌مان هواپیمایی ساختیم. نمی‌توانم خوشحالی خودم را در لحظه‌ای که این هواپیما جلوی چشمان ما به پرواز درآمد توصیف کنم. آن روز یک بار دیگر با خود گفتم: «یوری! تو باید حتما خلبان بشوی حتما!»

هر بار که یوری برای من از زندگی گذشته‌اش حرف می‌زد من همیشه یک کلمه مکرر در میان جملاتش می‌شنیدم: «هواپیما» با این همه او خیلی دیر به آرزوی خود رسید. نخست در مدرسه‌ی شبانه‌ی جوانان کارگر درس خوانده و متخصص چدن‌ریزی شد، بعد وارد دانشکده‌ی فنی شد و در سال ۱۹۵۶ لیسانس خود را با درجه‌ی عالی گرفت. در همان دانشکده عضو باشگاه هوانوردی شد و بالاخره در سال ۱۹۵۷ وارد دانشکده‌ی هوانوردی گردید. یک سال بعد او خلبان درجه‌ یک بود ولی من هنوز درس پرستاری خودم را تمام نکرده بود...

می‌توانم بگویم که دوران نامزدی غیررسمی ما خیلی طول کشید. هر دو خجالتی بودیم، وقتی با هم تنها می‌شدیم، به جای جملات عاشقانه از هوانوردی و پزشکی حرف می‌زدیم و کتاب می‌خواندیم. ولی هر بار که او از من دور می‌شد، نامه‌های صمیمانه‌ای برایم می‌نوشت. سرانجام یک روز خیلی ساده به من گفت: «والیا! می‌دانی که خیلی دوستت دارم. حاضری زن من بشوی؟» من نتوانستم جوابی بدهم، و بی‌آن‌که خود متوجه بشوم، اشک از چشمانم روی گونه‌هایم ریخت. فردای آن روز همراه هم‌کلاسی‌های من و یوری به اداره‌ی دولتی ازدواج رفتیم و قسم خوردیم که تا آخر عمر به یکدیگر وفادار بمانیم. شب جشن عروسی‌مان دریافتم که در انتخاب خود اشتباه نکرده‌ام. یوری اونیفورم نظامی بسیار زیبای خود را پوشیده بود و دسته‌گلی سفید به دست داشت. وقتی دسته‌گل را به من می‌داد در چشمانش اشک خوشحالی را دیدم. لحظه‌ای بعد آهسته در گوش من گفت: «هفت سال است که منتظر چنین شبی هستم!» من هم کمتر از او انتظار نکشیده بودم...

روزی که خروشچف در سفر خود به آمریکا به روزنامه‌نگاران گفت: «به‌زودی ما انسانی را به فضا خواهیم فرستاد!» یوری را خیلی متفکر دیدم. همه‌ی ما می‌دانستیم که دانشمندان شوروی حتی یک سگ را به اسم لایکا به فضا فرستاده و زنده برگردانده‌اند. یوری می‌گفت: «دلم می‌خواهد نخستین مردی که به فضا می‌رود من باشم» من حرف‌های او را شوخی تلقی می‌کردم، ولی یک هفته بعد دیدم که دارد با دقت پرسش‌نامه‌هایی را پر می‌کند. دانشمندان شوروی او را هم از میان هزاران خلبان برای شرکت در آزمایش‌های طبی مرموز و سری دعوت کرده بودند. خود یوری تقریبا می‌دانست که می‌خواهند چند خلبان ماهر را برای ماموریتی بسیار مهم انتخاب کنند، ولی از این بابت کلمه‌ای با من حرف نمی‌زد. کم‌کم نگران حال او می‌شدم، برای این‌که هر روز که می‌گذشت رنجورتر و عصبانی‌تر به نظر می‌آمد. یک روز پرسیدم: «یورا!‌ تو چته؟ نکند مریض باشی؟» سعی کرد بخندد و گفت: «نه، اگر هم مریض باشم از دست تو نیست...»

بعدها خود یوری گفت که در آن روزها انتظار داشته است او را برای نخستین سفر فضایی انتخاب کنند و خیال می‌کرده که تقاضای او اصلا فراموش شده است. یک روز خیلی خوشحال به خانه آمد و گفت:

- والیا! من به سفر کوتاهی می‌روم. دو سه روز بیش‌تر طول نمی‌کشد. تو که ناراحت نمی‌شوی؟

سه روز بعد بازگشت، و آن وقت زندگی عجیبی را شروع کرد؛ هر روز ساعت شش صبح از خانه بیرون می‌رفت و شب خسته و کوفته به منزل بازمی‌گشت. من اصرار داشتم که دلیل خستگی او را بدانم، یک روز بالاخره گفت:

- می‌خواهم خبر عجیبی به تو بدهم والیا! من سفر کوتاهی هم به فضا خواهم کرد، می‌فهمی؟ به فضا، به دور زمین... چمدانم را ببند!

من البته خیال کردم که شوخی می‌کند و گفتم:

- تو شوخی می‌کنی یوری؟ تو چیزی را از من پنهان نمی‌کنی؟

- شاید! ولی به‌زودی خودت همه چیز را خواهی دانست.

و سرانجام روزی رسید که من هم چهره‌ی یوری را بر صفحه‌ی تلویزیون دیدم. این بار او به‌راستی از فضا، از ماورای زمین با مردم دنیا حرف می‌زد. گوینده‌ی تلویزیون او را «کریستف‌ کلمب فضا» می‌نامید، و من سعی می‌کردم تپش قلب خودم را کنترل کنم زیرا که قلبم به‌سختی می‌تپید. لنا دخترم که در آن وقت بچه‌ی کوچکی بود و حالا نه سال دارد، در کنار من نشسته بود و مدام از من می‌پرسید: «مامان! بابا توی تلویزیون چکار می‌کند؟» و من جواب می‌دادم: «سیاحت!»

دانشمندان شوروی از من خواستند که از روی کره‌ی خاکی پیامی به یوری شوهرم و پیش‌قراول و پیش‌آهنگ سفرهای فضایی بفرستم. خیلی مشکل بود در آن لحظات کلمات مناسب را پیدا کنم، و فقط چند کلمه‌ی زیر را گفتم که از زمین به سفینه‌ی فضایی یوری مخابره کردند: «عزیزم!‌ من و دخترم به وجود تو افتخار می‌کنیم. چشم به راه تو هستیم زودتر به خانه برگرد.»

اکنون یوری دیگر در میان ما نیست... من مانده‌ام و دو دختر نه‌ساله و هفت‌ساله‌ام... لیکن می‌دانم که یک ملت دویست‌وبیست میلیون نفری نیز همراه من در اندوه من سهیم است. دخترانم در کتاب‌های درسی خود نام پدرشان را خواهند خواند و به وجود او افتخار خواهند کرد. یوری گاگارین! این نامی فراموش‌نشدنی است.

او برای من «یورا» بود... این‌طوری صدایش می‌زدم و من برای او «والیا» بودم؛ زنی که شوهرش را می‌پرستید و نام و خاطره‌اش را نیز عزیز خواهد داشت.

منبع:خبرآنلاین
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین