|
|
امروز: سه‌شنبه ۰۶ آذر ۱۴۰۳ - ۰۵:۲۳
کد خبر: ۳۱۱۲۳
تاریخ انتشار: ۱۸ آذر ۱۳۹۳ - ۱۲:۳۹
در طول کارم هیچ وقت این طور فکر نکرده‌ام که اگر یک یا دو سال کار نکنم از رده خارج می‌شوم و به همین دلیل مجبور باشم در هر فیلمی بازی کنم.
"از آن روزی که آقای احمدی‌نژاد گفت: «بگم...» مهری ساخته شد و هر کس هر جایی که توانست قضاوت کرد چه به درست و چه به غلط. همین الان هم همدلی وجود ندارد."

روزنامه اعتماد، با پرویز پرستویی درباره فیلم «مهمان داریم» و دنیای بازیگری او گفت‌وگویی کرده که بخش‌هایی از آن را می‌خوانید:

 وقتی چنین بحرانی (بحران تعطیلی خانه سینما) پیش می‌آید طبیعی است که بر کار من تاثیر می‌گذارد البته در آن دو سال سه فیلم داشتیم که به ثمر نرسید یکی فیلم «سیزده ۵۹» (سامان سالور) بود دیگری فیلم «خرس» (خسرو معصومی) بود که توقیف شد و فیلم «من زیبا» در بدترین زمان اکران، چند روزی به جشنواره فیلم فجر اکران شد و طبیعتا به نتیجه نرسید. طبیعی بود که با آن شرایط که هر کاری می‌کردم به نتیجه نمی‌رسید باید به  نحوی در پی آرامش باشم تا بتوانم دوباره کار کنم. احساس کردم که کناری بنشینم و با خودم خلوت کنم و منظورم کناره‌گیری از سینما نبود، بلکه نیازم به خودسازی دوباره بود که احتیاج به آرامش و خلوت داشتم.

 این خلوت‌نشینی ادامه داشت تا وقتی که زلزله آذربایجان رخ داد که بسیار تاسف‌انگیز بود. از کوه پایین آمدم و در کنار مردم قرار گرفتم. اولین کار سینمایی که پس از آن دوره به من پیشنهاد شد.

 فیلم آقای عسگرپور (مهمان داریم) بود. از سوی آقای محمدی به من فیلم «مهمان داریم»‌به کارگردانی آقای عسگرپور توصیه شد و پیش از این با آقای محمدی کار کرده بودم و به ایشان ارادت دارم. اتفاقات وقتی بازی در فیلم «مهمان داریم»به من پیشنهاد شد، چون پس از آن بحران سینمایی بود وقتی دیدم این دوستان کنار هم قرار گرفته‌اند و به من پیشنهاد شده تا در این فیلم حضور داشته باشم ابتدا به ساکن نوعی همدلی بود که ما را کنار هم قرار داد تا ساخت یک فیلم سینمایی را آغاز کنیم، شاید در این شرایط تنها ساخته شدن فیلم به مثابه یک فیلم اهمیت نداشت، آنچه دردرجه اول برای من اهمیت داشت  این بود که ما دوستان با حس همدلی می‌توانیم در کنار هم قرار بگیریم و اینکه همدلی و کار ساخت یک فیلم می‌توانست پس از از سر گذراندن یک بحران ما را به آرامش برساند.

 بازیگر کم پیشنهادی نیستم، به همین دلیل سالانه فیلمنامه‌های بسیاری به دستم می‌رسد و برای بازی در آنها به من پیشنهاد می‌شود اما چنگی به دل نمی‌زنند. از فیلمنامه‌های کمدی تا درام فیلمنامه‌هایی که احساس می‌کنم نکته‌یی را به من نمی‌دهند تا مرا برای بازی برانگیزند. به عبارتی فیلم‌های آنچنانی هم ساخته نشده که بگویم فیلمی را از دست داده‌ام. وقتی فیلمنامه چشمگیری وجود ندارد اصطلاحا به آن شرایطی که هست تن داده‌ام، منظورم البته این نیست که در هر فیلم و با هر شرایطی کار کنم. در طول کارم هیچ وقت این طور فکر نکرده‌ام که اگر یک یا دو سال کار نکنم از رده خارج می‌شوم و به همین دلیل مجبور باشم در هر فیلمی بازی کنم.

 همواره با اختیار و تعمد فیلمنامه‌ها و فیلم‌ها را انتخاب کردم و در آنها حاضر شدم و هیچ وقت وانمانده‌ام که مجبور به حضور در فیلمی باشم. مثلا در فیلم «کافه ترانزیت» به این دلیل در این فیلم حاضر شدم که ببینم این توانایی را دارم که بازی کردنم مشهود نباشد و آن را به رخ نکشم. هدفم این بود اگر قاب عسکی از این فیلم دیده شود عکس این طوری به نظر بیاید که گویی همه نابازیگر و بومی هستیم. حتی خود من همیشه دوست داشتم در چنین فیلم‌های حضور داشته باشم که نمونه‌ بالاترش فیلم‌های آقای کیارستمی است و دوست دارم فرصتی در فیلمی ایجاد شود که ببینم می‌توانم نابازیگر باشم.

 در این فیلم (سه روز بیداری) اصلا «بازیگر»‌نبودم و تنها کاری که نکردم «بازی کردن» بود. در این فیلم هیچ نوع بازیگری نیست و همین آدمی هستم که الان جلوی شما نشسته‌ام. همان‌طور که گفتید طیف‌های متنوعی از نقش‌ها را ایفا کرده‌ام اما هنوز که هنوز است فکر می‌کنم خیلی رنگ‌ها و مایه‌ها در وجودم هست که متاسفانه خیلی از کارگردان‌هایی که با آنها کار کرده‌ام، نتوانتسه‌اند به این رنگ‌ها و مایه‌ها دست یابند. چرا؟ به این دلیل که در تئاتر پرورش یافته‌ام و هنوز تعداد نمایش‌هایی که بازی کرده‌ام بیشتر از فیلم‌هایی است که بازی کرده‌ام... وقتی فیلم‌هایی را هم که روی پرده می‌آید می‌بینم، فیلم فوق‌العاده‌یی نمی‌بینم. به هر حال صرف‌نظر از اینکه بازیگرم، تماشاگر خوب سینما هم هستم. ولی واقعا فیلمی نبوده دیده باشم، غصه خورده باشم که چرا در این فیلم حضور نداشته‌ام. به غیر از فیلم‌های آقای فرهاد البته برای دو فیلم اول ایشان «رقص در غبار» و «شهر زیبا» فرصتی پیش آمد اما نشد که خدمت ایشان باشم.

 قصد دارم حتما تئاتری را روی صحنه ببرم و فکر می‌کنم اگر قرار باشد دیگر هیج وقت کار نکنم آخرین کارم یک تئاتر خواهد بود. دوست دارم کار تئاتر انجام دهم و سال‌هاست که متنی را در اختیار دارم اما هنوز آن شرایط مهیا نشده که یک یا دو سال آن نمایش متمرکز شوم.

 تئاتر را خیلی دوست دارم و از نویسنده متنی که گفتم قولش را گرفته‌ام که آن متن را احتما اجرا کنم اما فرصتش مهیا نشده است و مطمئن، کار تئاتر برای من دیر و زود دارد اما سوخت و سوز نه. ببینید من از اساتیدی آموزش دیده‌ام که می‌گفتند هنرمند باید دست‌نیافتنی باشد و نباید به کرات دیده شود و نیاز دارد کمی از کار فاصله بگیرد. درست است اما هیچ وقت نخواسته‌ام از حرفه و شهرتم به منفعت شخصی خود بپردازم و فقط هدفم دیده شدن به واسطه بازیگری نیست، بلکه بازیگری برای من ابزاری نهفته است تا دردهای خود و جامعه‌ام را بازگو کنم. من آدمی نیستم که با یک دوره شش ماه آموزشی، بازیگر شده باشم از سال ۴۸ تا به امروز به حرفه بازیگری اشتغال دارم. تا سال ۶۲ فقط کار کردم و از سال ۶۲ به بعد در تلویزیون و سینما هم بوده‌ام. در تلویزیون و سنیما هم به واسطه بیشتر دیده شدن نیامدم بلکه در سریالی بازی کرده‌ام که موجب شود چهار نفر که پای چوبه دار هستند نجات یابند. تاثیر آن سریال (زیر تیغ) این بود که خانواده‌هایی آشتی کنند.

  باید در نظر داشته باشیم که در این فیلم (مهمان داریم) ما با خیال شخصیت‌های فیلم نیز مواجه هستیم و شخصیت‌های فیلم با خیال‌شان زندگی می‌کنند. اگر بخواهم مثالی بزنم می‌توانم از تجربه شخصی خودم بگویم که برادر رزمنده‌ای داشتم که در جنگ شهید شد. روزی که خبر شهادت او را آوردند من از محل کارم، آن موقع در دادگستری کار می‌کردم وارد کوچه که شدم دیدم همسایه‌ها جلوی در خانه ما جمع شده‌اند، پرسیدم چه اتفاقی افتاده گفتند از صبح صدای شیون مادرم را می‌شنوند. اما هر کاری می‌کنند مادرم در را باز نمی‌کند. در را باز کردم وارد حیاط شدیم، به در خانه که رسیدم از بالای شیشه در، داخل خانه را نگاه کردم و دیدم که مادرم نشسته و برادرم سرش را روی زانوی مادرم گذاشته است و دراز کشیده است و در یک «آن» واقعا برادرم را دیدم و آنچه دیدم در واقع مادرم بود که نشسته بود و لباس‌های برادرم را روی زانویش همچون ماکت چیده و در حال صحبت با برادرم بود که تنها لباس‌هایش مانده بود. بارها دیده‌ام که اتفاق‌هایی از این دست افتاده است و با این که عزیز و جوان‌شان را از دست داده‌اند اما با رویای‌شان زندگی می‌کنند. این آدم‌ها زیاده‌خواه هم نیستند و با ساده‌زیستی زندگی را می‌گذرانند. طلبی هم از کسی ندارند و آنقدر طلب ندارند که ما احساس طلب داریم و طلبکار فردی یا جایی نیستند.

 آنها بی‌آنکه  طلبی داشته باشد در راستای همان زندگی ساده‌شان در رویای‌شان به زیبایی و همدلانه با فرزندان‌شان زندگی می‌کنند اما ما در واقعیت نمی‌توانیم خانواده‌یی به این خوبی تشکیل دهیم. اگر کمی گسترده‌تر در جامعه‌مان نگا کنیم، این مهربانی و همدلی را نمی‌بینیم. اینکه همدیگر را دوست داشته باشیم و همراه باشیم. از آن روزی که آقای احمدی‌نژاد گفت: «بگم...» مهری ساخته شد و هر کس هر جایی که توانست قضاوت کرد چه به درست و چه به غلط. همین الان هم همدلی وجود ندارد.

 ما فکر می‌کردیم مسائل سینما در دولت «تدبیر و امید» حل می‌شود اما این اتفاق واقعا هنوز رخ نداده است. یک بار در جلسه ای که آقای اسحاق جهانگیری معاون اول رییس جمهور حضور داشتند پشت تریبون و در حضور ایشان گفتم «دولت یازدهم باشعار تدبیر و امید آمده است و ما بی‌خود و بی‌جهت حالم‌مان خوب است، بی آن که اتفاقی افتاده باشد و واقعا بحران‌ها از بین رفته باشند.» چرا این حرف را زدم؟ واقعا از سر کنایه نبود، بلکه واقعیتی بود که با آن مواجه شدیم.
 می‌گوییم «سینمای نفتی» اما همه ما جایی به دولت وصل هستیم و با آن زندگی می‌کنیم و چه کسی متی‌تواند بگوید که «شخصی» کار می‌کند؟

همیشه سعی کرده‌ام از لقب‌هایی مثل «سوپراستار» فرار کنم، به علت این که محدوده‌های این مفاهیم در ایران مشخص نیست و دوغ و دوشاب یکی است. البته من تعریف این مفاهیم را در سینمای صنعتی می‌دانم و درک می‌کنم اما در ایران، آن شرایط و ویژگی‌ها وجود ندارد. در ایران به همه می‌گویند «استاد» اما زمانی بود که به افرادی معدودی همچون بهرام بیضایی یا دکتر پرویز ممنون و حمید سمندریان می‌گفتیم «استاد». اما الان شرایطی پیش آمده که به من هم می‌گویند استاد. در صورتی که این طور نیست و وقتی این لقب را به من می‌دهند حالم بد می‌شود...

 تا ششم دبستان سینما نرفته بودم و ساکن دروازه غار بودیم و سینما کوروش در خیابان مولوی بود. یک روز غروب با خانواده سوار اتوبوس از مهمانی بازمی‌گشتیم و دیدم پلاکاردی بر سر در سینما کوروش زده‌اند که نوشته «ریکاردو»، «سپهرنیا»، «گرشا» و «متوسلانی» و بر پلاکاردی نوشته بود «نیمه رنگی». این تصویر در ذهن من حک شد و با پدر و مادر به خانه‌مان رفتیم. خانه ما هم از این خانه‌های «قمر خانمی»‌بود که بیست تا پله می‌خورد، می‌رفت پایین تا به حیاط برسیم و کلا یک اتاق داشتیم. اما هنوز فکرم وصل آن سالن سینما بود. یک دفعه دیدم صاحبخانه اسم مادرم را صدا زد که مهمان دارید، با خودم فکر کردم از این فرصت باید استفاده کنم و فکر کردم باید سرقتی انجام دهم. رفتم سر کیف مادرم اسکناس دو تومانی را برداشتم و به سمت سالن سینما دویدم. اسکناس دو تومانی را به بلیت فروش سینما دادم و ۱۴ ریال پس گرفتم. بلیت سینما ۶ ریال بود. راهنمای سالن با چراغ قوه مرا راهنمایی کرد. هرچند سالن سینما کوروش سانسی نبود و فیلم تمام شد و از سر دوباره فیلم را دیدم. از سینما که بیرون آمدم دیدم شب شده و باران می‌آید و آن موقع‌ها «شب» یعنی فاجعه اما خیالم راحت بود که مهمان‌ها هستند و کتک نمی‌خورم. رسیدم دم در خانه دیدم کفش مهمان‌ها نیست و مادرم دم در نشسته است. گفت کجا بودی؟ گفتم کوچه عرب‌ها، کوچه رشتی‌ها، کوچه اراکی‌ها... و هر کوچه‌ای را گفتم گفت آمدم. نگو متوجه شده بود که پول را برداشته‌ام و جیب مرا گشت و بلیت سینما را در جیبم پیدا کرد و گفت: این چیه؟ گفتم: بلیت سینما. مادرم درجا زد در سر خودش گویی جنایتی اتفاق افتاده و به پدرم گفت: «پسرت به سینما رفته» و دستم را داغ کرد و من هم دیگر سنیما نرفتم. (می‌خندد)
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین