|
|
امروز: جمعه ۰۹ آذر ۱۴۰۳ - ۱۶:۴۲
کد خبر: ۲۵۷۶۱۹
تاریخ انتشار: ۱۴ فروردين ۱۳۹۸ - ۱۴:۱۴
یکی از واقعیت‌های بسیار مؤثر در سرنوشتِ غلامرضا تختی، درگیری جدی وی در عالمِ سیاست بود. او پس از مسابقاتِ جهانی سال ١٩٦٢ تولیدویِ آمریکا، در نهایتِ محبوبیت ممکن در میان مردم، با برخی از افراد وابسته به جریان‌های سیاسی مخالفِ نظامِ سیاسیِ وقت، ارتباط بسیار نزدیک‌تری پیدا می‌کند.
رسول خادم از نفس افتاد؟ نه او را از نفس انداختند، همانطور که تختی را از نفس انداختند تا ترجیح دهد که دیگر نباشد!

 در ویژه نامه نوروزی اعتماد می‌خوانیم: وقتی رسول بعد از ۱۰ سال به کشتی بازگشت در گفت‌وگویی که داشتیم اعلام کرد تا زمانی که امکانش باشد و بگذارند در کشتی خواهد ماند و زمانی که احساس کند دیگر نمی‌گذارند آن‌طور که باید و شاید کار کند، خواهد رفت. این احساس ابتدا پس از ماجرای «#باید_ببازی» به او دست داد تا خادم استعفا داده و از کشتی برود اما در ادامه در حالی که وزارت ورزش خود را آماده کرده بود تا سرپرست برای فدراسیون کشتی معرفی کند به خواست و پافشاری اعضای مجمع به درخواست بزرگان و خانواده کشتی احترام گذاشته و به فدراسیون بازگشت، ولی کار در این شرایط آسان نبود، برای همین بعد درست زمانی که احساس کرد دیگر به هیچ‌وجه نخواهند گذاشت آن‌طور که باید کار کند و شاید ماندنش به کشتی آسیب بزند، تصمیم قطعی خود را گرفته و از اعضای مجمع خواهش کرده که این‌بار روی بازگشت او پافشاری نکنند.

اینکه چه چیز یا فردی، یا چه چیزها یا افرادی باعث شدند تا رسول خادم با تمام زحماتی که در کشتی کشیده بود، ورزش محبوب خود را پس از تمام خدماتی که به آن ارائه داد، قبل از اتمام برنامه‌هایش رها کرده و از ورزش نخست ایران برود، مقوله‌ای است که تنها خود خادم می‌تواند بدان پاسخ درستی دهد اما او برخلاف بسیاری که وقتی از جایی و سمتی به هر دلیل کنار می‌روند و دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند، تازه شجاع شده، جانب حق را گرفته، محافظه‌کاری را کنار گذاشته و شروع به حرف زدن و بازگو کردن مسائل و انتقادات می‌کند، این‌طور عمل نکرده و ترجیح می‌دهد در کنج خلوت خود سکوت کرده و سرش به کار خودش باشد. اینکه اگر چه چیز‌هایی نبود و اتفاق نمی‌افتاد، نمی‌توانستند رسول خادم را از نفس بیندازند که از کشتی نرود را همه ما به خوبی می‌دانیم اما شاید که نه، حتماً بازگو کردن آنها در این شرایط مناسب نیست و اگر هم ما به آنها اشاره کنیم نتوان تمام آنچه را مطرح می‌شود، منتشر کرد. همانطور که هرگز هیچ‌کس نتوانست و شاید هم هیچ‌کس نتواند تمام زوایای پنهان و آشکار زندگی جهان پهلوان تختی را به درستی در یک قالب گرد هم آورد. برای همین شاید زمانی دیگر. البته رسول خادمی که ما می‌شناسیم و سراغ داریم، کسی نبود که از نفس بیفتد، در واقع همان‌طور که پیش از این نیز بدان اشاره شد او را از نفس انداختند تا ترجیح دهد که نباشد، درست همان‌طور که جهان پهلوان ترجیح داد دیگر نباشد. تختی را به سمت مرگ سوق دادند، خادم را به سمت رفتن، از همین رو شاید مباحثی که در این گفت‌وگو درباره جهان پهلوان تختی مطرح شده تا حدود زیادی بتواند، به نوعی سکوت خادم را صدا بوده و بازگو‌کننده مسائلی پیچیده که این پاکباخته عصر ما که درد و دغدغه آزادگی دارد و خود خواسته مطرح نمی‌کند، باشد.

پرسش و پاسخ وحید جعفری با رسول خادم را می‌خوانیم:

فیلمی که به تازگی در مورد تختی ارائه شد، بر مبنای از نفس افتادن او ساخته شد و در جشنواره فیلم فجر به نمایش درآمد؛ فیلمی که نظرات متفاوتی در مورد آن به گوش می‌رسد، بسیاری آن را فیلمی خوب دانسته و عده‌ای هم از آن انتقاد می‌کنند.

در چند سال گذشته، چند نوبت، برخی از اهالی فرهنگ و سینما، تلاش کرده‌اند نمایی از زندگی غلامرضا تختی را در قالب فیلمی سینمایی به تصویر بکشند؛ فارغ از اینکه، این عزیزان، به لحاظ اصول و تکنیک‌های سینما، تا چه حدودی در کار خود موفق بوده‌اند که صد البته تحلیل آن نیز از عهده ما، با نوع نگاهی که به موضوع داریم خارج است، معتقدم، بعید به نظر می‌رسد حتی در صورتی‌که قابلیت‌های فنی و مالی ساخت چنین فیلمی، در بهترین شرایط فراهم باشد، تا زمانی که نتوان، راه‌حلی برای به داستان درآوردنِ چند واقعیت جدی در زندگیِ این پهلوان را فراهم کرد، بتوان غلامرضا تختی را به عنوان یک «پهلوان» و نه در جایگاهِ یک «قهرمانِ خوب» و دوست‌داشتنی، به تصویر کشید.

یکی از واقعیت‌های بسیار مؤثر در سرنوشتِ غلامرضا تختی، درگیری جدی وی در عالمِ سیاست بود. او پس از مسابقاتِ جهانی سال ١٩٦٢ تولیدویِ آمریکا، در نهایتِ محبوبیت ممکن در میان مردم، با برخی از افراد وابسته به جریان‌های سیاسی مخالفِ نظامِ سیاسیِ وقت، ارتباط بسیار نزدیک‌تری پیدا می‌کند. البته با این افراد پیش از این هم آشنا بود اما شاید دغدغه‌های سیاسی و اجتماعی تختی هنوز آنچنان به پختگی لازم نرسیده بود؛ آنچنان که ما از سال ١٣٤٢ به بعد در زندگی او مشاهده می‌کنیم. این آشنایی اتفاقی نبود، جدای از برخی دوستی‌هایِ قدیم، با بعضی از این آقایان، به نظر می‌رسد جریان‌هایِ سیاسی منتقد یا معترض وقت نیز، به دلیلِ جایگاه اجتماعیِ تختی و محبوبیت وی در میان مردم، به سراغ او می‌آمدند و تحلیل‌هایی از شرایط اجتماعی و سیاسی جامعه به او ارائه می‌دادند. تختی هم که سال‌ها دغدغه‌اش این بود که بتواند برای مردم کاری انجام دهد، روز به روز بیشتر متوجه می‌شود دردهای این مردم، بسیار فراتر از آن چیزهایی است که او می‌اندیشید یا به نظرش می‌آمد. از این‌رو این‌طور که به نظر می‌رسد جدا شدن تختی از موقعیتِ یک قهرمان خوب، دوست‌داشتنی و محبوب و گام گذاشتن وی به عرصه واقعی پهلوانی، پس از سال ١٣٤٢ شمسی به‌طور جدی آغاز می‌شود. آشنایی او با دردهای عمیق‌تری که در میان مردم وجود داشت و تا آن زمان تختی هنوز متوجه آنها نبود، مهم‌ترین پیامد آشناییِ جدی‌تر تختی با جریان‌های سیاسی فعال در آن زمان بود. به نظر می‌رسد، لازم است مجدداً درباره موقعیت اجتماعی آن زمان تختی، دقتی مضاعف داشته باشیم. تختی قهرمان بزرگ و محبوبی است که بسیار هم مورد علاقه شاهنشاه وقتِ ایران است. او کاپیتان تیم ملی کشتی ایران، قهرمان المپیک و جهان است. به لحاظ مالی در شرایط نسبتاً مناسبی قرار دارد و از توان مالی و اجتماعی خود، برای لوطی‌گری‌ها و سفره‌داری‌های متعارف و مورد انتظار از او، در جایگاه پهلوانِ صاحب بازوبند کشور نیز استفاده می‌کند. هر جا قدم می‌گذارد، مورد استقبالِ مردم قرار می‌گیرد. محبوبیتی فوق‌العاده دارد و این بزرگ‌ترین سرمایه اوست. اما افزایش آگاهی تختی از مسائل و مشکلات مردم در جامعه آن روز، به تدریج مسیر زندگیِ او را تغییر می‌دهد. او که تا آن زمان، دغدغه نانِ مردمِ بی‌نان، مهم‌ترین بخش از نگرانی‌هایِ اجتماعی‌اش را تشکیل می‌داد، به تدریج متوجه شد که غمِ نان، گر چه برای بخشی از این مردم، غمِ بزرگی است اما غمِ بالاتر، آن است که این مردم نمی‌توانند حرف بزنند. نمی‌توانند در تصمیم‌هایی که برای ایشان و منابع عمومی متعلق به ایشان، گرفته می‌شود، نقشی داشته باشند.

و این آغاز بر فعالیت‌های جدی‌تر و سیاسی تختی می‌شود؟

تختی در سفرهای اقتصادی که برای آوردنِ اتومبیل از آلمان به ایران انجام می‌داد با دانشجویانِ معترض و ضدِ نظام سیاسی وقت که در خارج از کشور، به ویژه در کشورهایِ اروپایی بودند، آشنا شد. دانشجویان، به دلیل علاقه به تختی، از همه جای اروپا، برای دیدنِ او می‌آمدند. این دیدارهایِ اتفاقی و خارج از برنامه‌ریزی اولیه، طی یکی، دو سفر، کم‌کم، به میتینگ‌هایِ سیاسیِ پرشوری وارد شد که همه نوع دیدگاه‌هایِ سیاسی، به ویژه گرایش‌هایِ چپ مارکسیسمی که در آن دوره از زمان، طرفدارانِ گسترده‌ای در میان جوانان، در اروپا پیدا کرده بود را در بین خود داشت. کار به جایی رسید که دیگر اجازه خروج از کشور را به تختی ندادند. در داخل کشور هم گروه‌هایِ مختلفِ سیاسی با او مرتبط شده بودند. در برخی جلساتِ سیاسی، شرکت داشت و مرتباً از سویِ سیستمِ امنیتیِ کشور، برایش گزارش تهیه می‌شد. حضور او در جلساتِ سیاسی و ارتباطش با بعضی افرادِ سرشناسِ این جریان‌ها، برایش گران تمام شد. به ویژه علاقه جدی او به جریانِ مصدق و کسانی که در کنارِ مصدق ایستادند، بسیار مشهود بود. داستانِ ایستادنِ او در جلویِ تابوتِ دکتر فاطمی، در مراسم تشییع وی، آن هم در برابرِ شعبانِ جعفری (شعبان بی‌مخ) و دارو دسته‌اش که به دنبال بی‌حیثیت کردنِ جنازه دکتر فاطمی بودند، خبر سیاسیِ بسیارِ ناخوشایندی برایِ نظامِ سیاسیِ وقت بود. نظام سیاسیِ وقت، در واکنش به رفتارهایِ سیاسی تختی، منابع درآمدیِ او را که حقوقِ راه‌آهن و گویا دریافتیِ حقِ سفره پهلوانی‌اش بود، قطع کردند و...

با تمام این تفاسیر فکر می‌کنید سینماگران ایران بتوانند تمام زوایای پنهان و آشکار زندگی تختی را روی پرده نقره‌ای نشان دهند؟

به نظر می‌رسد برای سینمایِ امروزِ کشور، با جنسِ سیاست‌هایِ حاکم بر آن، نشان دادنِ چنین واقعیت‌هایی از تعاملاتِ سیاسیِ تختی، آنچنان خوشایندِ سیستم‌هایِ نظارتی نیست. این یک واقعیت است که نظامِ سیاسی کشور، ترجیح می‌دهد یک پهلوان تختی خنثی، یک قهرمانِ خوب و دوست‌داشتنی و یک پهلوان از نگاهِ نظام سیاسی موجود، برای معرفی به مردم داشته باشد تا غلامرضا تختی واقعی را. همان‌گونه که در خصوص شخصیت‌هایی چون «میرزاکوچک خان جنگلی» یا «مصطفی چمران» نیز به همین گونه عمل کرده است. در واقع طبیعتِ مناسباتِ قدرت درباره قهرمانانِ ملی مردم، مصادره ایشان به مطلوب (تفسیر قهرمانان ملی آن‌گونه که می‌خواهند) است.

در ادامه هم تختی به عضویت جبهه ملی درمی‌آید.

تختی در بسیاری از نشست‌ها و گرد‌همایی‌های جریان‌های سیاسی معترض وقت، در داخل و خارج از کشور حضور داشت اما به دلیل اعتقاد و علاقه‌مندی‌اش به مصدق، حضورش در برنامه‌های مربوط به جریان جبهه ملی بیشتر بود. همین امر موجب شد که مسؤولان مربوطه، نام او را در لیست جبهه ملی قرار دادند. به نظر می‌رسد تختی پس از این اتفاق، از حضور در برخی نشست‌های این جریان فاصله می‌گیرد و بعضاً در گردهمایی‌های عمومی جبهه ملی دیده می‌شود اما تا زمان حیاتش علاقه‌مندی‌اش به دکتر مصدق به قوت خود باقی‌است.

اما این موضوع در فیلم تختی به خوبی نشان داده نمی‌شود.

اگر قرار باشد، تصویری از گرایشاتِ سیاسیِ تختی در پرده سینما نمایش داده شود، علاقه‌مندی و ترجیحِ نظامِ سیاسی موجود این است که تختی را در کنارِ یک فردِ ملبس به لباسِ روحانیت به تصویر بکشد تا در واقع به‌گونه‌ای که نظام می‌پسندد، عامل اصلیِ هدایتِ تختی بیان شود. البته تختی در آن زمان، با جماعتِ روحانی نیز، مانند سایر اقشار مردم ارتباط داشته است. شاید مهم‌ترین ارتباطِ تختی با جامعه روحانیت وقت، ارتباط وی با آیت‌الله طالقانی بود که عکسی از آن دیدار هم، وجود دارد. آیت‌الله طالقانی هم مشی بسیار متفاوتی نسبت به اکثریت روحانیون آن زمان، در ارتباط با جوانانِ دارایِ گرایشاتِ سیاسیِ مختلف داشت و احتمالاً مهم‌ترین عاملِ علاقه‌مندیِ به این دیدار هم از سویِ تختی، همین روحیه مردمیِ ایشان بوده است.

به هر حال تختی در رأی‌گیری به عضویت هسته مرکزی جبهه ملی درآمده بود.

از مجموعِ مستندات و روایاتِ مختلف این برداشت می‌شود که در جلسه انتخاباتِ دور دوم هسته مرکزی جبهه ملی بدون اینکه از قبل با تختی هماهنگ شده باشد، او را کاندیدا می‌کنند و مورد استقبال حضار جلسه هم قرار می‌گیرد. البته احتمالاً اگر هم می‌دانسته، اهمیتِ سیاسی و حواشی قضیه، آنچنان برای او روشن نبوده اما بعد از جلسه، به برخی از دوستان مرتبط، معترض می‌شود و اعلامِ نارضایتی می‌کند. چون او اصلاً به دنبالِ حزبی شدن نبود. یعنی به هیچ‌وجه، روحیه و تفکر حزبی شدن نداشت. برای همین هم، بعد از این اتفاق، به تدریج از جلسات مدیریتی جبهه ملی، فاصله می‌گیرد و فقط بعضاً در گردهمایی‌های مردمی این جریان حضور پیدا می‌کند.

درست است چرا که وقتی مرحوم نایب‌حسینی در انتخابات بلند شده و تختی را به عنوان نماینده خود و مردم جنوب تهران معرفی می‌کند، تختی مخالفت خود به این موضوع را نشان داده و اعلام می‌کند به اندازه‌ای که باید مبارزه نکرده. بزرگان جمع در واکنش به این موضوع اشاره می‌کنند که انتخاب یا عدم انتخاب با آنهاست و در نهایت تختی با بیشترین آرا به عضویت هسته مرکزی جبهه ملی دوم درمی‌آید.

به هر حال نکته مهم این است که تختی در عین تعاملاتی که با گرایش‌هایِ سیاسیِ مختلف داشت، از مشی و مرام خودش خارج نشد. یعنی ارتباطاتِ سیاسیِ او با گرایشاتِ فعالِ سیاسی، در زمانِ خودش، گر چه به آگاهیِ تختی از مسائل روزِ جامعه افزود اما او را آدمِ هیچ جریانِ سیاسیِ خاصی نکرد. تختی صرفاً نسبت به دکتر مصدق و وفاداران او، ایمان و علاقه‌ای متفاوت داشت.

این موضوعاتی است که در فیلم «غلامرضا تختی» نمایش داده نمی‌شود.

به نظر نمی‌رسد، فضای سینمایی کشور و سیاست‌های حاکم بر آن، توانایی و اجازه به تصویر کشیدنِ تمام فعالیت‌های سیاسی غلامرضا تختی را که بخشِ مهمی از زندگی و شخصیتِ اوست همزمان با تصویرسازی، از جایگاه قهرمانی، موقعیت اجتماعی، شهرت و محبوبیت او داشته باشد. ورود به عرصه سیاست، برایِ آنانی که سرمایه زندگی‌شان محبوبیت و جایگاهِ اجتماعی‌شان است، اگر به نیتِ کمک به مردم باشد، چیزی به جز «پاکباختگی» به همراه نخواهد داشت؛ مگر آنکه نیت چیزِ دیگری باشد که با اعتقاداتِ پهلوانِ موردِ نظرِ ما، همخوانی ندارد اما داستانِ پهلوانیِ پهلوانِ ما، از همین «پاکباختگی» و حضورِ او در میدانِ سیاست شروع می‌شود. تا پیش از این، تختی یک قهرمان ورزشی بزرگ، بسیار محبوب و مردم‌دوست بود زیرا تمامیِ مشکلاتِ مالی و بخشِ عمده‌ای از مسائلِ اجتماعیِ تختی که بن‌بست‌های جدی و متعددی را برای او، در دو، سه سال آخرِ عمرش ایجاد می‌کند، به دلیلِ تبعاتِ ناشی از همین فعالیت‌های سیاسی و به ویژه اعتقادش به حمایتِ از مصدق و وفادارانِ او، دامنگیرش شده و از همین جاست که باختن‌های بزرگِ تختی، در زندگی‌اش آغاز می‌شود.

از این‌رو و با توجه به توضیحات یادشده، به تصویر کشیدنِ تختی واقعی، برای سینمایِ ایران، زمانی امکان‌پذیر خواهد بود که امکانِ بیانِ پاکبازی تختی، در میدانِ سیاست؛ آن هم با نیتِ حمایتِ از مردم، به تصویر کشیده شود. نتیجه این پاکبازی برای تختی، از دست دادنِ بخشِ عمده‌ای از موقعیت‌ها و روابط اجتماعی‌اش با مردم و دوستانش در جامعه و نیز قطع منابع درآمدی و هزینه‌های معیشتی زندگی‌اش بود که او را مجبور کرد از مردم فاصله بگیرد. این مساله همان موضوعی است که موافقِ سیاست‌های نظامِ سیاسی کشور، در عرصه سینما نیست. پس آنچه از تختی در سینما دیده و خواهیم دید، با تختی واقعی، فاصله‌ای جدی دارد و با این سیاست‌های حاکم، هیچ‌گاه تختی واقعی نخواهد شد.

در این بین اشاره‌ای به پاکباختگی «میرزا کوچک‌خان جنگلی» داشتید که جالب بود.

«میرزا کوچک خان جنگلی»، از جمله مردانِ بزرگی است که نظام‌های سیاسی، از هر جنسی که باشند، نمی‌توانند با شخصیتِ او و اندیشه‌هایش کنار بیایند. او هم یک پاکباخته واقعی است. نظامِ سیاسی قبل، به دلیل مبارزاتش با پهلوی اول و سوابق همکاری‌اش با انقلابیون شوروی قدیم، مورد مخالفت بود و به‌شدت تلاش شد تا او را توده‌ای و طرفدار کمونیست‌ها نشان دهند. در نظام سیاسی جاری نیز، همانند رفتار سایرِ نظام‌های سیاسی با قهرمانانِ ملی تاریخِ آن سرزمین، تلاش کرده‌اند مصادره به مطلوبش (آن‌طوری که نظام سیاسی می‌پسندد) کنند. از این‌رو میرزا را در قالب یک شخصیتِ روحانی و متعصب به احکام فقهی که همخوانی‌های لازم با نظام سیاسی موجود را نیز دارد، تعریف می‌کنند. شخصیتی که از سرِ انصاف، بسیار متفاوت از شخصیتِ واقعی میرزا کوچک خان است. اندیشه‌های این پهلوانِ ارزشمند و بزرگ در شرایطی که اکثر مسوولانِ مملکتی، به دلیل حضورِ بی‌رحمانه انگلیس و روسیه در ایران و از هم پاشیدگی دولتِ مرکزی، مسوولیتِ عمومی خود را رها کرده و به دنبالِ حفظ جان و مالِ خود هستند، جانِ خود را به پای دفاع از مردم و ناموسِ این سرزمین در محدوده جغرافیایی خودش می‌گذارد. قهرمانِ ملی بزرگی که چون ما، همواره او را با سلاح و در شرایطِ جنگ دیده‌ایم، آشنایی محدودی با افکار و اندیشه‌هایش داریم. او کسی است که تا پای جان با اعتقاد به مفهوم پاکباختگی برای دفاع از سرزمینش ایستاد.

در تمام این سال‌ها و بنا به شرایط موجود، بسیار از تختی، نحوه زندگی و مرگ او شنیده‌ایم؛ روایت‌های مختلف و البته متفاوتی که بسیار تأمل برانگیز است.

در این سال‌ها هر زمان که حرف از تختی می‌شود و چگونگی مرگش، آنهایی که می‌دانند، سعی می‌کنند به گونه‌ای رندانه از توضیح پیرامون این مطلب، طفره رفته و تلاش کنند تا صحبت پیرامون چگونگی زندگی کردن این پهلوان باشد. «مرگ» تختی هم نتیجه «چگونه زیستن» او بود. در واقع اگر نخواهیم از عالم افسانه و اسطوره آسمانی به تختی نگاه کنیم و او را انسانی بدانیم که کمتر از چهار دهه در کنار همه انسان‌های دیگر در این سرزمین زندگی کرد اما در همین مدت زیستنش، رفتارهایی متفاوت از او دیده شد و باورهایی متفاوت‌تر، آنگاه موضوع مرگ او می‌شود بخشی از زندگی این «پهلوان» و البته بخشی مهم‌تر از زندگی‌اش.

اینکه او را «کشتند» یا مجبور به «مردن» کردند هم آنچنان تفاوتی ندارد. چون او به گونه‌ای زندگی کرد که او را «می‌راندند». «امیل دورکیم» جامعه‌شناسی است که «خودکشی» را در شش سطح از نظر جامعه‌شناختی، در جوامع انسانی مورد بررسی قرار می‌دهد. ششمین سطح خودکشی در این تحلیل می‌شود، خودکشی به خاطر حفظ «عزت» و تن ندادن به ذلت. از نظر دورکیم این سطح از خودکشی، ارزش شهادت را دارد. در واقع به قول مرتضی آوینی عبارت «چنان زندگی کن که «بمیرانندت» محقق شد. اما سوال اینجاست که زندگی تختی چگونه به شرایطی رسید که بنا به فرض، خودکشی را تنها راه حفظ عزت و آزادگی خود دانست؟ او به عنوان فردی که موقعیت و جایگاه اجتماعی بسیار قابل توجهی در ایران داشت، چه کرد و به کجا رسید که تصمیم به «رفتن» گرفت؟ قطعاً خوانندگان این متن به خوبی می‌دانند که این تحلیل تا به اینجای کار دلیلی بر تأیید موضوع «خودکشی» نیست اما به هر حال تختی در تاریخ معاصر و در میان نسل‌های مختلف جایگاهی دارد که نمی‌توان از پاسخ به این نقطه بزرگ ابهام در زندگی او، بی‌تفاوت گذشت و رد شد.

جایگاه اجتماعی تختی چه نقش و تأثیری در زندگی او داشت؟

وقتی فردی در جامعه جایگاه اجتماعی بالایی در میان مردم پیدا می‌کند و مورد توجه قرار می‌گیرد، به تدریج به اصطلاح «مقدار چشمداشتی» دیگران از او افزایش می‌یابد. مقدار چشمداشتی یعنی انتظاری که از او برای دست یافتن به «موفقیت» می‌رود، از میانگین امکان دست یافتن دیگران، بالاتر است. از طرف دیگر این‌گونه افراد نیز تلاش می‌کنند تا جایی که می‌توانند، با قرار گرفتن در شرایط مناسبی که موقعیت آنها را بالاتر از دیگران قرار می‌دهد، جایگاه حرفه‌ای و اجتماعی خود را، حتی گاهی به هر قیمتی حفظ کنند. از این‌رو در بسیاری از مواقع برای از دست ندادن فرصت‌ها، از گفتن حقایق گریزانند. اگر لازم باشد هر روزی بنا به اقتضای معیشت‌شان و برای بالا نگه داشتن جایگاه خودشان، با هر کسی و به هر نوعی کنار می‌آیند. امروز «مجیزش» را می‌گویند و فردا «چوبش» می‌‌زنند. اگر کلام در ظاهر حقی نیز بگویند، جهت «باد» را در نظر گرفته‌اند و در واقع صرفه و صلاح معیشت جیبی و جایگاه‌شان در این بوده و صد البته هیجانات اجتماعی وقت نیز اقتضا می‌کرده است. گاهی نیز میل به حقگویی یا حقجویی در میان بعضی از این عزیزان به هر دلیل، موقتاً پررنگ می‌شود و به یک‌باره پرچم «راستی» را به دست می‌گیرند و به میدان دفاع از «درستی» حتی با صرف ریسک بالا می‌آیند. اما با اولین برخورد مدیریت مغرضانه بالادستی و از دست دادن فرصت‌ها و پرهزینه شدن بدبیاری‌ها به سرعت به عقب بازمی‌گردند. از بازی‌های این جماعت در این روزگار بگذریم، چرا که نکته این است که تختی برنگشت.

تختی هرگز برنگشت.

چون از ابتدا مردم را دوست داشت، واقعی دوست داشت. با مردم کاسبی نکرد. به تدریج فهمید دوست داشتن مردم، دردی از آنها کم نمی‌کند. به تدریج دانست، محبت دیدن از مردم و احترام شدن از سوی آنها مسؤولیت دارد. کم کم احساس کرد آنها که او را دنبال می‌کنند، در خیالات خود، در «او»، «امید» می‌جویند؛ امید به اینکه «یکی» هست که جایی که ما «نمی‌توانیم»، «او» می‌تواند. جایی که «ما» تسلیم می‌شویم، «او» نمی‌شود. به تدریج متوجه شد که معنای این امید این است که اگر از جانب کسانی که نان و آبروی مردم را در دست دارند، ظلمی بر مردم دید یا در جهت پر کردن جیب‌های بی‌انتهای‌شان، دروغ در دروغ شنید، باید به گونه‌ای پای مردم بایستد اما ابزاری در اختیار نداشت. تمام صدایش «کشتی» بود؛ صدایی که متأسفانه از سال ١٩٦٢ به بعد، یعنی درست در دوره بلوغِ شعورِ عمیق و متفاوت سیاسی و اجتماعی تختی، پس از کسب ۹ مدال جهان و المپیک، به دلیل بالا رفتن سن و سالش و به میدان آمدن حریفان قدرتمند و جوان، روز به روز در کشتی دنیا، ضعیف‌تر شنیده شد. درست زمانی که دانسته‌هایش از «دردواره» های مردم روز به روز افزایش می‌یافت و بیش از هر زمان دیگری به میدان کشتی نه برای کشتی گرفتن، بلکه برای حرف زدن با مردم نیاز داشت.

نرخ ریسک این ایستادن آن‌هم در عمل و نه در شعار، بدون ابزار سیاسی و اقتصادی، برای تختی بسیار بالا بود. میدان سیاست و نامردی، پهلوان نمی‌شناسد. هرچه پهلوان‌تر باشی، محکم‌تر می‌زنندت.

و از اینجا به بعد است که عرصه زندگی، روز به روز بر تختی تنگ‌تر هم می‌شود.

دردها را بیش از گذشته می‌داند. دردمندان بیش از گذشته به سراغش می‌آیند. با افراد آگاه و مطلع از روزگار مردم بیش از گذشته مراوده می‌کند و بیش از پیش می‌فهمد و می‌فهمد و می‌فهمد اما ابزار لازم برای کاهش دردهایی را که می‌شناسد، ندارد. تلاش می‌کند تا پای اعتقاداتش بایستد. شاید هم با ایستادن پای باورهایش خود را آرام می‌کند. اما طرف حساب او، دیگر رقبای روی تشک کشتی نیستند که با تسلیم نشدنش بخواهد آنها را تسلیم کند. این ایستادن پاکباختگی است و ایستادن. می‌ایستد اما می‌بازد. موقعیتش در میدان کشتی ضعیف شده است. مسابقات جهانی ١٩٦٦ به میدان می‌آید. با بدنی ناآماده و تحلیل‌رفته به رقبای جوان و مشهور خود می‌بازد. بعد از شکست، همرزمانش نیز از ناتوانی‌هایش می‌گویند، می‌سوزد. عزیزانی از هم‌سپاهیانت نیز از شکستت خرسندند. صدایش درنمی‌آید. می‌گویند ملحفه‌ای را در دهان کرده و گوشه تختش می‌گریست. چه «قمار» تلخی...

موقعیت‌های اجتماعی‌اش روزبه‌روز محدودتر می‌شود. بسیاری از آشنایان و علاقه‌مندان این پهلوان متوجه می‌شوند ارتباط با تختی امکان دارد پرهزینه باشد. به هر حال ویژگی همه نظام‌های سیاسی این است. پایت را بیش از گلیمی که اندازه‌اش را آقایان تعیین کرده‌اند دراز کنی، باید تاوانش را بدهی. خود تختی هم متوجه می‌شود که قمارِ روابط اجتماعی‌اش برای آنان که با او در ارتباط هستند، بهای ریسکش بسیار بالاست. در این میدان هم روز به روز به باخت نزدیک‌تر می‌شود. مجبور است از مردمی که همه سرمایه‌اش بوده‌اند، فاصله بگیرد. بسیاری از کسانی که او را دوست داشته‌اند نیز وقت حساب و کتاب معاش‌شان فرا رسیده است. با تختی همراه شدن، خوشایند نظام سیاسی وقت نیست. هزینه‌اش ممکن است زیاد باشد؛ این‌طور می‌شود که باز هم می‌بازد. تنهاتر می‌شود، می‌سوزد. «خون می‌چکد از دیده در این کنج صبوری / این صبر که من می‌کنم افشردن جان است» … اما باز می‌ایستد. ادامه می‌دهد.

او در دل جامعه و میان مردم بسیار تنها بود.

به تدریج تنهایی‌هایِ تختی، از محدود شدن امکانِ ارتباطش با مردم و کاهشِ توانایی‌اش برای حضور در میدانِ مبارزه روی تشک، فراتر می‌رود. او که در دوران اوج قهرمانی‌اش به فکر کسب و پیشه‌ای مشخص و پایدار برای خود نبود، متوجه می‌شود که به خاطر دراز کردنِ پایی که نباید از گلیمِ موردِ نظرِ نظام سیاسی فراتر می‌رفت، دامنه تأمین معاش خود و افراد تحت تکفلش، روز به روز محدودتر می‌شود. البته پیغام‌هایی آشکار و پنهان از سوی رجالِ وقت، مبنی بر اینکه حاکمیت هنوز مانند گذشته به تختی علاقه‌مند است، به او می‌رسد اما این حمایت برای تختی، یعنی برگشتن از راهی که جان کنده بود، پایش بایستد. یعنی پُشت کردن به اعتقاداتش. یعنی فراموش کردنِ چشم‌هایی که گرچه خود رمقی برای ایستادن نداشت اما به قول «اخوان ثالث» در شعر مشعل خاموش، «سال‌هاست که در انتظار سایه ابری و قطره‌ای / چشمش به راه مانده، امیدش تباه شده…» بعد از مرگش برخی بزرگان وقتِ کُشتیِ کشور گفتند که تختی این اواخر به دنبال کار می‌گشت و حتی علاقه‌مند به مربیگریِ تیم ملی هم بوده اما...

اما نظام سیاسی وقت علاقه‌مند بود برای رفع برخی ابهامات، قبل از هر فرصت جدیدی که بخواهد به تختی داده شود، اول وی نشان دهد که بازیکن کدام زمین است. آیا می‌تواند نقشِ کسی که در ظاهر بازار گرمی خریدار را انجام می‌دهد اما همدست فروشنده است را بازی کند یا نه. تختی نتوانست به خودش دروغ بگوید. نتوانست در ایستادن پای باورهایش کم بیاورد. با اینکه آشنایانی که دور و برش نیز بودند، بر مبنایِ عقلِ معاش، روز به روز کمتر و کمتر می‌شدند اما او به مشی و مرام خودش وفادار ماند. امید جریان قدرت وقت را با عدم حضورش در زورخانه بانک ملی و همراهی با محمدرضا پهلوی و نیامدنِ سرِ فلان ملاقات و فلان قرار، ناامید کرد. سیاسیون وقت نیز دستانش را بیش از پیش بستند. افراد و ابزاری که می‌دانستند تختی ممکن است از طریق آنها بتواند نیازهای مالی زندگی‌اش را برطرف کند، از او گرفتند. این قمار دیگر ادامه باختن در عین پاکباختگی بود. چگونه می‌شود پهلوان مردم باشی و مردم از تو انتظار گره‌گشایی و سفره‌داری داشته باشند اما در تأمین معاش خود مستاصل بمانی؟

در چنین شرایطی، اگر بخواهی پای پاکباختگی‌ات بمانی، فقط زورت به خودت برسد. چاره‌ای نداری. فاصله‌ات را از مردم و حتی عزیزانت بیشتر می‌کنی، تا کمتر به خاطر دست تنگی‌ات که نمی‌توانی به زبان بیاوری، آتش بگیری و ناامید شوند. به قول سعدی
«…گفتم دری ز خلق ببندم به روی خویش / دردی است در دلم که ز دیوار بگذرد…»

دیگر فاصله تختی با همراهانش به اوج رسیده بود.

همراهی با تختی برای کسانی که تا قبل از حساسیت‌های سیاسی با او مناسبات دوستی و روابط گسترده و صمیمی داشتند، برای آنها پرهزینه شد و به‌طور طبیعی جمعی از ایشان به فرمان عقل معاش از تختی فاصله گرفتند. از طرف دیگر تختی نیز که متوجه حساسیت‌های منفی نظام قدرت وقت نسبت به کسانی که با او ارتباط دارند، شد. برای اینکه اسباب دردسر برای این عزیزان نباشد، از آنها فاصله گرفت. انتظاری هم غیر از این از تختی نبود. تختی با خود قراری مبنی بر تحمیل خود به مردم نداشت. نکته دیگر اینکه، در این شرایط، پا به سن گذاشتن تختی و کاهش توانایی بدنی و فنی او در اجرای فن و بند کشتی در مبارزه با مدعیان بزرگ جهانی نیز، به‌طور جدی، بخش گسترده‌ای از روابط تختی با مردمی که آنها را دوست داشت و آنها نیز او را دوست داشتند، محدود کرد. سیستم مدیریتی ورزش در سازمان ورزش و حتی فدراسیون کشتی نیز که از ناراحتی رجال سیاسی وقت از تختی مطلع بودند، به فاصله گرفتن تختی از مردم و تنها شدن روزافزون او، خواسته و ناخواسته کمک کرد. تعدادی از همرزمان تختی نیز در این باره زحمت‌هایی کشیدند!

تختی دیگر به کل وارد فاز جدیدی از زندگی خود شده بود.

واقعیت این بود که دیگر اولویت زندگی تختی فقط کشتی نبود. دغدغه‌های ذهنی و عاطفی تختی پس از آگاه شدن او از دردواره‌هایی که مردم در آن روزها داشتند، دیگر فقط کسب عنوان قهرمانی و خوشحال کردن مردم نمی‌توانست باشد. او احساس می‌کرد در برابر احترام و محبت مردم نسبت به خودش، باید برای آنها کاری کند اما ابزاری جز کشتی در اختیار نداشت که کم کم آن هم از دست رفت. با این‌همه تا جایی که امکان داشت تلاش کرد ارتباطش با مردم قطع نشود. شکست سال ١٩٦٦ در مسابقات جهانی تولیدو آمریکا، بیش از آنکه نتیجه پیر شدن تختی در رقابت با حریفان جوانش باشد، نتیجه تلاش او برای استمرار ارتباطش با مردم از طریق کشتی بود. اما ذهن او دیگر درگیر میدان‌هایی شده بود که هیچ شباهتی به میدان کشتی نداشتند. میدانِ فقرِ بخشی از مردمِ جامعه، که کسی را نیز برای بازگو کردن بدبختی و مشکلات‌شان نداشتند. میدانِ چرایی ثروت و قدرت در اختیار بخش محدودی از افراد جامعه، که خود را نسبت به عموم مردم، از جایگاه برتری برخوردار می‌دانستند. میدانِ بی‌پناهی آنهایی که مستعد بودند اما امکان دستیابی به فرصت‌های برتر را نداشتند. میدانِ آنهایی که حرفی برای گفتن داشتند و نگرانی‌شان نداشتن‌های اکثریت مردم بود اما فرصت و اجازه‌ای برای حرف زدن نداشتند. میدانی که مصدق و یارانش در آن میدان جنگیدند. میدانی که زورش به قلدری و روابط پشت پرده شعبان جعفری با رجال وقت نمی‌رسید. میدانی که هوشنگ ابتهاج برای تختی از زورگویی حاکمیتش می‌گفت و تختی از دردِ اینکه چرا نمی‌تواند برای مردمش کاری بکند، غمگین می‌شد و به فکر فرو می‌رفت. میدانی که دانشجویان ایرانی خارج از کشور در میتینگ‌های سیاسی‌شان که تختی نیز حضور در آنها را تجربه کرده بود، از نداشتن آزادی می‌گفتند. میدانی که تختی خودش با تمام وجود فقر و تبعیض میان اقلیت اجتماعی پرتعداد اما بدون قدرت و ثروت، با اکثریت اجتماعی کم تعداد اما صاحب قدرت و توان مالی را تجربه کرده بود. میدانی که نگاهش به مردم رعیت بود و تختی و تختی‌ها را نیز آدم نظام قدرت می‌خواست. زجر و سختی حضور در این میدان‌ها، در کنار میدان کشتی، چهره پهلوان میدان رزم و جوانمردی را به سرعت شکسته و در هم کرد.

در اینجا بود که شروع به محدود کردن بیش از پیش تختی کردند.

محدود کردن با برنامه و تدریجی موقعیت معیشتی تختی، سرعت فاصله گرفتن او از اطرافیانش را افزایش داد. با همه وجود درک کرده بود، دستی که پنجه در گلوی قُوت و معاش او انداخته و لحظه به لحظه به فشارش می‌افزاید، دستی است که منتظرِ دست دراز کردنِ تختی است تا دستِ او را در دستانِ خود بگیرد و آزادگی او را اسیرِ نیازهایِ زیستی و معیشتی‌اش کند. تختی سکوت کرد. صدای نداشتن‌هایش را هیچ‌کس نشنید. پهلوانی که مرامش لوطی‌گری بود و بخشندگی، اکنون برای گُذران امور معیشتی خود و خانواده‌اش نیز دست تنگ شده بود. به ناچار خودش را از همه و همه دور کرد. از خانواده‌اش هم دورتر شد. اینکه نامش تختی است؛ اما به دلیل ایستادن پای باورهایش، حتی نمی‌تواند نیازهای بحق آنها را تأمین کند، برای او احساس شرمندگی کشنده‌ای به همراه داشت. روی رفتنِ پیشِ مردم را که او را به بی‌نیازی و لوطی مسلک برای تقاضای کار و گذراندن معاش می‌شناختند نداشت. برخی پیشکسوتانِ کشتی در آن زمان، پس از مرگش به زبان آمدند که گویا به برخی از دوستانش مراجعه می‌کرده و خیلی بی‌صدا زمزمه جست‌وجوی کار را داشت. چه بی‌صدا… چه خاموش… چه مغرور… «لب از گفتن چنان بستم که گویی / دهان بر چهره زخمی بود و بِه شد…»

البته تاوان این «خون خوردن‌ها» و در درون ریختن‌های تختی، خودطردی اجتماعی بود. آنهایی که هنوز سراغ او را می‌گرفتند نیز، دیگر نمی‌توانستند او را بیابند. لوطی قمارخانه‌ای که در میدان قماربازی، با باختن‌های پی در پی، به پاکباختگی می‌رسد، چاره‌ای جز پنهان شدن از چشم رقیبان و دوستان ندارد. پهلوان نمی‌تواند شرمنده کسانی باشد که او را بی‌نیاز می‌دانند و ممکن است از او انتظار کمک و حمایتی داشته باشند و او خجل شده و نتواند. نداشتن‌های مادی‌اش را نیز نمی‌تواند به زبان آورد. رسم پهلوانی در ملأ عام ناله کردن برای نیازهای مادی خودش نیست. او حتی نمی‌تواند نیازمند شدنش را داد بزند تا حداقل حقش را بگیرد. او فقط برای گرفتن حق معیشت دیگران فریاد می‌زند. پهلوان یعنی همین. اگر نداشتن‌های شخصی‌اش عربده‌اش را درآورد و مثال قهرمانان بزرگ المپیک و جهانی که چون معتقدند حق‌شان آن‌طور که باید داده نشده، هنوز هم هر روز به دنبال حقوق مادی‌شان هستند، باشد، دیگر نمی‌تواند «پهلوانی» کند. دیگر نمی‌تواند از خودش بُگذرد. دیگر الویتش نمی‌تواند مردم باشد. ذات پهلوانی از خود گذشتن و پاکبازی است.

سوال تلخی است اما این پهلوان تا کجا خواهد ایستاد؟ یعنی تا کجا می‌تواند ادامه دهد؟

سرمایه ارزشمندی که تختی پیش از رسیدن به مرحله پاکبازی خیلی زود از دست داد، همراهی همسرش بود؛ همسری که می‌توانست آخرین پناه او در شرایط سخت و دشوارِ محدودیت‌ها و تنگناهایِ مالی و اجتماعی او باشد. تفاوت‌هایِ فرهنگی میانِ تختی و بانو شهلا توکلی و شرایط بسیار خاص تختی، موجب شد دوره واقعی زندگی زناشویی تختی بسیار کوتاه باشد. شاید کمتر از یک سال تختی و بانو توکلی در کنار هم زندگی واقعی کردند و پس از آن تختی از همسرش فاصله گرفت. به نظر می‌رسد در این خودطردی تختی، دور افتادن او از توانمندی‌های پیشینش روی تشک، تنهایی‌های روزافزونِ درونِ جامعه و محدودیت‌های مالیِ تختی بسیار مؤثر بوده است. انتظاری بسیار غیرمنطقی خواهد بود اگر گمان کنیم بانو توکلی باید بارِ سنگین جمع کردنِ روحی و روانیِ فردی مانند تختی را بر دوش می‌کشید. مدیریتِ به هم ریختن‌های پهلوانی با افکار و باورهایی پیچیده و غیرمتعارف و با انتظاراتِی پیچیده‌تر از سوی جامعه‌ای که او را پهلوانِ خود می‌دانستند، آن‌هم از جانبِ دختری با تجربیاتی متناسب با سن و سالِ خودش، شاید امری محال بود. یعنی بر دوش کشیدنِ مردی که هیچ دختری برای زندگی کردنِ با او، در روندِ طبیعیِ تربیت در جامعه، پرورش نیافته بود. در واقع تختی مانده بود و باورهایی که ایستادنِ پای آنها، او را روز به روز، به تنهایی بیشتر و از دست دادن روابط عاطفی و اجتماعی‌اش با دیگران مجبور می‌کرد. کشیدنِ بار سنگین تنهایی مردی که اولویت‌هایِ زندگی‌اش شبیه هیچ‌کس نبود و پر کردن جای خالی همه‌چیزهایی که در آن دوره از تختی سلب می‌شد تا زانو بزند، برایِ بانو توکلی به‌گونه‌ای غیر ممکن بود. بانو توکلی هم در زمان زنده بودن تختی در برابر انتظارات غیرمنطقی اطرافیانی که گمان می‌کردند او باید بار سنگین تنهایی‌های ناشی از مسائل اجتماعی و سیاسی‌ای که تختی با آن روبرو شده بود را بر دوش بکشد مظلوم واقع شد و هم در زمان مرگش؛ مظلومیتی نزدیک به نیم قرن. به هر حال تختی از خانواده بُرید و دوران آوارگیِ تختی، آواری شد بر سایر رنج‌ها و دردهایی که برای حفظ آزادگی‌اش، بر گُرده او خراب شده بود. پازلِ «پاکباختگیِ» تختی در حال کامل شدن بود. مردی که کم‌کم تمامیِ روزگارش شد تنهایی و سوختن‌هایِ حاصل از برخلافِ جریانِ آب حرکت کردن. گویا همه روزگار به رویش پشت کرده بود؛ «به کمال عجز گفتم که به لب رسیده جانم / به غرور و ناز گفتی؛ تو مگر هنوز هستی؟»

در واقع تختی که گفته می‌شود نه گفتن نمی‌دانست بزرگ‌ترین نه را گفته بود.

او که در جایگاه پهلوانِ مردم، در سال‌های دوران قهرمانی‌اش، دستگیرِ آشنا و ناآشنا بود، نمی‌توانست خود را متقاعد کند که برای تقاضای کار یا حمایتِ مالی، به شخصی یا سازمانِ دولتی خاصی مراجعه کند. تختی به خوبی درک کرده بود که برای پذیرفته شدن از سوی سازمان‌هایِ دولتی، ابتدا باید اعلام بیعت خود را با نظام سیاسی وقت، به‌گونه‌ای که آنها می‌خواهند عمومی کند. این‌گونه تسلیم شدن، برای تختی که تا آن زمان پای باورها و اعتقاداتش ایستاده بود، از مرگ هم سخت‌تر بود. از طرفی افکار و اندیشه‌های تختی در ارتباط با فضای سیاسی و اجتماعی سال‌های ٤٢ تا ٤٦ به‌شدت متأثر از نارضایتی‌هایِ عمومیِ مردم نسبت به وضعِ موجود بود. او ضمن استقلالی که در مشی و مرام خود نسبت به شرایطِ سیاسی و اجتماعی روز داشت، به آرمان‌ها و افکارِ مصدق و جریانِ جبهه ملی وقت احترام می‌گذاشت. همراهی او در مراسم تشییع جنازه دکتر فاطمی و حمایت از شاخه جوانان (دبیرستانی‌ها) جبهه ملی و مواجه شدن رو در رو با شعبان جعفری و همراهانش، از جمله مصادیق این احترام و علاقه محسوب می‌شود.

به هر حال تاوان آزادگی برای غلامرضا تختی، از دست دادن تمامیِ فرصت‌هایِ اقتصادی و اجتماعی بود که او داشت.

و صد البته می‌توانست بیش از پیش هم شود. چون همه فرصت‌هایش را به پای اعتقاداتش گذاشت و در تنهاترین شرایطِ ممکن قرار گرفت. هم صنفانِ کشتی‌گیرش نیز که حساسیت‌هایِ سیاسیِ وقت را می‌دانستند، در برابرِ تنهایی تختی و بی‌خبری از او، خود را هزینه نکردند. تختی برای نجات از شرایط سخت و بن‌بستِ مالی و اجتماعی که در آن گیر کرده بود، بسیار با آبرو و پنهانی، به تعداد محدودی از قهرمانان و بزرگان کشتی مراجعه و از آنها تقاضایِ کار می‌کند. حتی تقاضا کرد که در یکی از باشگاه‌هایِ کشتیِ تهران مربیگری کند اما هیچ‌کس حاضر نشد به پایِ او هزینه شود. هیچ‌کس نخواست از حقِ تختی دفاع کند.

آیا می‌توان عمقِ دردِ تنهایی و بی‌کسیِ تختی را در شرایطی که می‌فهمید خانواده کشتی آگاهانه از او فاصله می‌گیرد درک کرد؟

نمی‌توان علتِ تنها گذاشتنِ پهلوانِ کشور و کاپیتانِ تیم ملی کشتی ایران در آن روزگارانِ سخت، از سوی خانواده کشتی را، فقط به حساب حساسیت‌هایِ سیاسی روز گذاشت. گمان می‌رود در آن دوره رنج و تنهاییِ غلامرضا تختی، در میان هم‌تیمی‌ها و یارانِ قدیم او در میدانِ کشتی، کسانی بودند که گمان می‌کردند نبودنِ تختی برای آنها فرصتِ بهتر دیده شدنِ‌شان را فراهم می‌کند. زمزمه‌ها و غُرولندهایِ قهرمانانی که از توجه و علاقه‌مندیِ مردم به تختی، به ویژه در سال‌هایِ آخرینِ کشتی گرفتن تختی، که نتایجش نیز توأم با موفقیت نبود، ناراحت بودند، هنوز هم رویِ تشک‌هایِ کشتی به گوش می‌رسد. به هر حال ویژگی عالم ستاره‌ها و به اصطلاح امروزی‌ها، سلبریتی‌هایی که تمامی دنیای‌شان میل به دیده شدن و بیشتر از بقیه دیده شدن است، همین است دیگر. این موضوع مختص به کشتی یا عالم ورزش هم نیست. بی‌تردید تختی هم بیش از همه این زمزمه‌ها را شنیده و در آن روزگارانِ سخت، بیش از همیشه هم رنج می‌کشید. چه می‌توانست بگوید؟ به قول فریدون توللی «خوش بخندید رفیقان که در این صبح مراد / کهنه شد قصه ما تا به سحر سوختگان»

تختی بنا بر شرایط و باورهایش مجبور بود از مردم فاصله بگیرد، چرا مردم از او دوری کردند؟

برخی نزدیکان آن زمان تختی، معتقد بوده و هستند که پس از دور شدن او از میدان کشتی و کاهش کسب موفقیت‌هایش در مسابقات، مردم نیز از تختی دور شدند و او را تنها گذاشتند. البته مردم ایران به لحاظ فرهنگی قهرمانانِ خود را دوست دارند. به قهرمانان ملی‌شان افتخار کرده و با دنبال کردن موفقیت‌های آنها احساس غرور می‌کنند اما برخی قهرمانان‌شان حکایت دیگری برایِ‌شان دارد. احساسِ مردم به آنها احساسی متفاوت از عالمِ بُرد و باخت‌های دورانِ قهرمانی است. مردم با شخصیت این قهرمانان، با مرام‌شان و با منش آنها زندگی می‌کنند. شاید حتی آنها را در زمین‌خوردن‌ها بیش از زمین‌زدن‌ها ببینند اما کاری نمی‌توانند برای‌شان انجام دهند. یعنی شاید انتظاری غیرمنطقی باشد که مردمی که هرکدام گرفتاری‌های شخصی و محدودیت‌های متعارف خود را در زندگی‌شان داشته و همانند همه انسان‌ها ملاحظات زیستی و معیشتی خود را دارا هستند، قرار باشد بار فراز و نشیب‌های زندگیِ پهلوانان‌شان را بر دوش بکشند. مردم پهلوانان‌شان را تکیه‌گاه امید خود به ادامه زندگی و تلاش در هر شرایطی می‌دانند. به نظر می‌رسد این باور فرهنگی مردم، موجب نمی‌شود که بتوانند اقدامی فراتر از توان خود در همراهی با پهلوان‌شان داشته باشند. البته کنار آمدن با این موضوع، برای پهلوان مقبول این مردم که پاکباخته مسیر کمک و همراهی با مردم باشد، کار ساده‌ای نیست. به یک‌باره ممکن است با محدود شدن فرصت ارتباطش با مردم، تنها شود، یا به‌شدت احساس تنهایی کند. به هر حال؛ به قول فاضل نظری «پایان ماجرای دل و عشق روشن است / ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی»

پس از مرگ تختی، مردم نشان دادند به چه میزانی او را می‌دیده‌اند و تا چه حد به پهلوان‌شان وابسته بوده‌اند. هر چند در آن شرایط سخت و دشوار زندگی تختی، کاری از دست ایشان، برای خروج تختی، از بن‌بست‌های متعددی که در زمینه روابط اجتماعی‌اش با دیگران و نیز محدودیت‌های مالی‌اش ایجاد شده بود، بر نیامد و به هر صورت تختی رفت.

به هر حال تختی از دل همین مردم سربلند کرد و اصلاً همین مردم بودند که تختی را تختی کردند.

مردم ایران با پیروزی‌ها و شکست‌های قهرمانان بزرگ‌شان زندگی می‌کنند. گاهی این شکست‌ها و پیروزی‌ها با واکنش‌های عاطفی سنگینی (چه مثبت و چه منفی) از سوی مردم مواجه می‌شود. اگر آن قهرمان توان و جنبه تحمل این فراز و نشیب‌های اجتماعی را نداشته باشد، بسیار زودهنگام ظرفیت شخصیتی خود را در کلام و در رفتار نشان می‌دهد. نکته جالب اینجاست، مردم ایران شخصیت قهرمانان خود را در میان همین فراز و نشیب‌ها ارزیابی کرده و بسیار دقیق‌تر از آنکه گمان می‌شود، آنها را رصد می‌کنند. برای همین هم، هیچ‌گاه در طول تاریخ، هیچ حکومتی نتوانسته با استفاده از دستگاه تبلیغاتی خود، برای مردم این سرزمین پهلوان درست کند. مردم ایران خودشان پهلوانان‌شان را در گذر زمان می‌یابند.

تختی برای تمام شدن، فقط و فقط یک موضوع را کم داشت و آن هم بُریدنِ از خانواده بود که متأسفانه این موضوع به دلیل شرایطِ پیچیده آن روزگارِ پهلوانِ ما و تفاوت‌هایِ فرهنگیِ طرفین، با دور شدنِ تختی از خانواده‌اش، بسیار زودتر از آنچه باید اتفاق افتاد.

در این شرایط تختی دیگر یک پاکباخته تمام‌عیار در میدان قمارِ زندگی‌اش شده بود. دیگر تأمین نیازهای معیشتی و حفظ جایگاه اجتماعی‌اش تنها در صورتی امکان‌پذیر بود که می‌پذیرفت آن کسی باشد که دیگر تختی نبود. باید می‌پذیرفت که فقط یک قهرمان معروف و مشهور باقی بماند. قهرمانی که مدیران و رجال سیاسی مملکت در تمامی مراسم او را به عنوان سمبلِ قهرمانی در کنار خود داشته باشند. باید می‌پذیرفت که همواره کوتاه‌قدتر از رجالِ سیاسی مملکت بودن، بخشی از عقلِ معاش و لازمه رعیت‌وار زندگی کردن است. باید می‌پذیرفت که مثل همه قهرمانانی زندگی کند که تنها و تنها به مدال‌های‌شان افتخار می‌کردند و عمق بزرگی و پیچیدگی شخصیت‌شان هیچ‌گاه از رنگ و لعاب مدال‌های‌شان برجسته‌تر نشد. باید می‌پذیرفت مثل همه فکر کند و مثل همه زندگی کند. باید می‌پذیرفت به قول زنده‌یاد «پرویز ناتل خانلری»، «کلاغ‌وار» بپرد و به آسودگی بر سرِ هر سفره‌ای میهمان باشد، نه اینکه «عقاب‌وار» بر فرازِ تندبادها و ابرها پرواز کند و حاضر نباشد از آنچه بدان ایمان دارد کوتاه بیاید. می‌توانست بپذیرد مثل بسیاری از افراد مطرح در جامعه آن روز، از تختی بودن فاصله بگیرد و «آدمِ» دیگرانی باشد که تحمل هیچ‌گونه منش و مرام مستقل و آزادمردانه‌ای را نداشتند اما تختی نتوانست بپذیرد.

در نهایت تختی به نتیجه «خود کُشتن» رسید.

همان‌طور که قبل‌تر اشاره شد از نظرِ برخی جامعه‌شناسان و روانشناسانِ اجتماعی، برخی افراد، برای ادامه زندگی، به جایی می‌رسند یا بهتر است گفته شود، به جایی رسانده و سوق داده می‌شوند که باید میانِ پایبندی به باورهای‌شان و مرگ، یکی را انتخاب کنند. در واقع زندگیِ آنها به دلایلی، به نقطه‌ای از زیستن می‌رسد که اگر بخواهند ادامه دهند، باید برای تامینِ نیازهایِ زیستی و معیشتی‌شان یا حفظ موقعیتِ اجتماعی و سیاسی‌شان، از اصول و باورهای‌شان کوتاه بیایند. از این‌رو بعضی از ایشان، ناچار و البته در آن شرایط بغرنج، با شیفتگی، خود را به دامانِ مرگ می‌اندازند. اگر میدانِ جنگی باشد، به میدانِ جنگ نابرابر با دشمنان‌شان می‌روند، در حالی که می‌دانند برگشتی در کار نیست و اگر فرصتی اینچنین در اختیار نداشته باشند، خود را می‌میرانند تا مجبور نشوند سری خم یا دستی دراز کنند. به عنوان مثال و فارغ از جایگاه مذهبی و تفاوت در موقعیتِ تاریخی و اجتماعیِ این افراد، «میرزا کوچک‌خان جنگلی»، و حتی «مصطفی چمران» از این جنس افراد بوده‌اند. میرزا کوچک خان حاضر به بر زمین گذاشتن سلاح در برابرِ انگلیسی‌ها و اعلامِ تسلیم به رضاشاه نشد. مصطفی چمران که بعد از سال‌ها رنج و مبارزه در لبنان، با هزاران امید برای کمک به مردم به ایران آمده بود، با دیدنِ بازی سیاست‌بازان و قدرت‌طلبانی که در اوایلِ انقلاب، برای رسیدن به موقعیتِ سیاسیِ بهتر، از انجام هیچ ریاکاری و افراطی‌گری ابا نمی‌کردند و حتی او را نیز بی‌نصیب از تهمت‌هایِ خود نگذاشتند، در اولین فرصت، خود را به میدانِ جنگ رساند و جلوتر از سربازانِ بی‌تجربه اما با ایمان و فداکارش، به خطِ دشمن زد. به هر حال اینان میدانِ جنگی در برابر داشتند و فوجِ دشمنانی قدرتمند که شاید هیچ شانسی نیز در نبردِ با دشمن، برای‌شان قابل تصور نبود اما جنسِ موقعیتِ تختی و شرایطی که در آن گرفتار مصیبت‌های روزگار شده بود، از اینان متفاوت بود. تختی از جمله کسانی بود که دیگر هیچ میدانی برای جنگیدن برایش باقی نمانده بود. او همه‌چیز خود را در میدانِ قمارِ زندگی باخته بود. تنهایی، تنهایی و تنهایی بزرگ‌ترین مسأله‌ای بود که پس از کنار گذاشتن کشتی و درگیر شدنِ تختی با مسائل سیاسی و محدودیت‌هایِ اجتماعی بعدی آن، وی را گرفتارِ شرایطِ آوارگی کرد. دوستان بسیار محدودی که شاید تعداد آنها از تعداد انگشتانِ یک دست نیز کمتر باشد، در روزهایِ آخرِ عمرِ تختی با او مرتبط بوده‌اند. تقریباً می‌توان گفت همگی آنها، از به هم ریختگیِ شدیدِ تختی به لحاظِ عاطفی و روانی سخن می‌گفتند و حتی بعضی از ایشان مدعی بودند، تختی در آن شرایط، در گفت‌وگو با آنها، بارها از عبارت «دیگر نمی‌توانم ادامه دهم …» استفاده کرده و البته دیگر هم ادامه نداد.

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین