|
|
امروز: دوشنبه ۰۵ آذر ۱۴۰۳ - ۲۲:۳۸
کد خبر: ۲۴۷۶۴۶
تاریخ انتشار: ۲۸ دی ۱۳۹۷ - ۱۹:۳۱
. آتابای با کمال خونسردی خیلی آرام به من گفت «ببین من چه جوری دارم می‌روم.» یک دست لباس تنش بود. یک دانه پالتو دمی سزون از توی خانه برداشت، یک دانه کیف کوچک که همه آقا‌ها دست می‌گیرند برای اسباب ریش‌تراشی و این‌ها، این‌ها را برداشت.
 «ما بیست‌وپنجم فروردین برمی‌گردیم.» این را معاون وزارت دربار به همسرش گفت وقتی شاهزاده‌ها را دستش سپردند تا چند روزی زودتر از محمدرضاشاه پهلوی از مملکت خارج کند.

 تاریخ ایرانی نوشت: ابوالفتح آتابای فرزندان شاه را به خارج برد و چند روز بعد در ۲۶ دی ۱۳۵۷، شاه پسرش، کامبیز آتابای را با خودش برد. بدری کامروز آتابای، همسر معاون وزیر دربار علاوه بر ریاست کتابخانه سلطنتی، مامور سرکشی به کاخ‌ها هم شد با مسئولیت تقسیم عیدی کارکنان. او در ۲۲ فروردین ۱۳۶۳ در شهر کمبریج ایالت ماساچوست آمریکا در گفت‌وگو با حبیب لاجوردی در پروژه تاریخ شفاهی هاروارد، خاطره آن سفر بی‌بازگشت را روایت کرد که «تاریخ ایرانی» در چهلمین سالروز خروج شاه از ایران آن را بازنقل می‌کند:

***

موقعی که شاه ایران را ترک کرد؟

حتی‌‌‌ همان وقت که اعلیحضرت می‌خواستند ایران را ترک بکنند یعنی یک هفته شاید بیشتر قبل از اینکه اعلیحضرت ایران را ترک بکنند دستور فرمودند به آتابای که والاحضرت‌ها را، به اتفاق والاحضرت‌ها از ایران بیاید بیرون. آقای آتابای به علت کار و گرفتاری که داشت خیلی کم در منزل پیدا می‌شد یعنی طوری بود که در دفترش پشت اتاق دفترش یک اتاق بود که تخت خواب بود و لباس و نشان‌ها و مدال‌هایش که یک وقت لازم می‌شد تمام لباسش این‌ها آنجا بود که با عجله می‌خواست جایی مثلا بروند یا مهمانی یا مسافرت. ‌‌‌همان جا همه جور وسایل داشتند. وسایلش آنجا بود، لباسش. این‌ها فقط تلفن کردند به منزل. من بودم. مثل اینکه یک پالتوی زمستانی می‌خواستند. من پرسیدم ازشان آخر شما کجا دارید می‌روید. مثل اینکه خیلی از ایرانی‌ها رفتند. از دوستان من خیلی رفتند. چی شده؟ من دارم وحشت می‌کنم. آقا خندید. خیلی با حالت تمسخر به من گفت «به، شما چرا؟ شما که زن رشیدی هستید. ما آن دفعه فرار کردیم رفتیم ایتالیا، تو تک و تنها جوان‌تر هم بودی.»

قبل از ۲۸ مرداد؟

همان ۲۸ مرداد، بله. «هیچ چیز نگفتی تحمل کردی، حالا چی می‌گویی؟» من گفتم آن وقت من ندیدم کسی برود بیرون از ایران ولی الان یک قسمت زیادی از اعضای خاندان سلطنتی، قسمتی از اعیان و اشراف، از دوستان، از اهل کتابخانه که بنده خودم بودم این‌ها همه رفتند. من اصلا دارم وحشت می‌کنم. آتابای با کمال خونسردی خیلی آرام به من گفت «ببین من چه جوری دارم می‌روم.» یک دست لباس تنش بود. یک دانه پالتو دمی سزون از توی خانه برداشت، یک دانه کیف کوچک که همه آقا‌ها دست می‌گیرند برای اسباب ریش‌تراشی و این‌ها، این‌ها را برداشت. ساعتش، انگشترش، یک دانه هم الله داشت همیشه زیر لباسش می‌انداخت، این‌ها روی میز دفترش بود. حتی این‌ها را هم برنداشت. گفت «ما برمی‌گردیم.» و آن وقت بلافاصله که آقا داشت این صحبت‌ها را می‌کرد من صدای ماشین بزرگ شنیدم. دم در به مستخدمم گفتم ببین کیه؟ رفت و آمد دیدم چند نفر همین جور پرونده‌های بزرگ بغلشان هست. آمدند تو این‌ها را گذاشتند روی میز، شاید در حدود صد و صد و پنجاه پرونده این‌ها را. آقا مرا صدا کرد گفت «بیا خانم این پرونده‌ها تمام مال وزارت دربار است. تمام مال کاخ‌هاست. تعلق دارد به سرایدار‌ها، باغبان‌ها، شوفر‌ها، آشپز‌ها، کارمند‌ها، کارمندهای بالا‌تر، کارمندهای پایین‌تر دربار. چون هیچ کس از اهل دربار نیست همه رفته بودند و شما هستید، عیدی‌شان را بده، انعامشان را که هر سال اعلیحضرت برای عید می‌دهد این‌ها را همه را نوشتم امضا بکن بهشان بده. لباس، کفش، همین هر چیزی که رسم است این‌ها را بده ما بیست‌و‌پنجم فروردین برمی‌گردیم.»

تاریخش هم مشخص بود؟

بله عین حقیقت است. آن وقت دو تا هلیکوپتر آنجا طرف منزل ما چون بیابان و شکارگاه بود دیگر، گفت هلیکوپتر هم اینجا هست، به سرلشکر عسکری که رئیس گارد فرح‌آباد بود به او هم سفارش کردم هفته‌ای یک دفعه شما را سوار بکند برو کاخ نیاوران را سر بزن، کاخ سعدآباد را سر بزن، کاخ گلستان هم که هر روز می‌روی، آن وقت هفته‌ای یک دفعه برو مازندران، کاخ‌های مازندران، رشت، تمام آنجا‌ها را سرکشی کن، عیدی‌های کارمندان را همه را مرتب بده امضا بکنند آن‌ها، ما بیست‌و‌پنجم برمی‌گردیم. وقتی آقا این حرف‌ها را زد و این تکلیف‌ها را گذاشت برای من و خودش هم همین جوری جلوی من رفت که حتی به فرودگاه رسید. رئیس دفترش تلفن کرده بود آقا مثل اینکه یک پرونده‌ای چیزی می‌خواست به او گفته بود که «آقا ساعتتان، الله‌تان، انگشترتان روی میز است. دست‌هایتان را شستید اجازه می‌دهید بیاوریم؟» آقا گفته بود، «نه، بگذار توی کشو من برمی‌گردم.» این عین حقیقت است، عین حقیقت است، این آقا رفت، من از فردا شروع کردم. صبح که می‌رفتم کتابخانه.

هنوز شاه نرفته بود؟

نخیر نرفته بودند هنوز. صبح که می‌رفتم کاخ گلستان علاوه اینکه اول توی کتابخانه آن محیط که مربوط به کار خودم بود.

ببخشید چطور شد، چرا این آقایان را قبل از اینکه شاه خودش برود فرستادند بروند؟

با بچه‌ها فرستادند، با والاحضرت‌ها. والاحضرت فرحناز. والاحضرت لیلی، والاحضرت علیرضا و سرکار خانم فریده خانم دیبا را.

می‌خواستند یک سرپرست مرد همراهشان باشد.

این چهارتا را سپردند دست آقا چون خب می‌دانید دیگر از آقا مطمئن‌تر یعنی به همه اطمینان داشتند ولی خب این چون قدیمی، خدمتگزار قدیمی بود به او علاقه داشتند و اطمینان داشتند. این چهارتا رفتند همین جور به همین سادگی. بعد من اظهار وحشت می‌کردم گفت «نه، شما برای چه می‌ترسید. خب، چیز بکن شما اگر خیلی می‌ترسی اینجا کار‌هایت را که مرتب کردی یک چند روزی برو منزل استاد سنگلجی.» چون من اغلب می‌رفتم آنجا درس داشتیم شب‌ها می‌ماندم. آن‌ها می‌آمدند منزل ما می‌ماندند. «برو آنجا. رفتم من.» فردا شروع کردم صبح که می‌رفتم کاخ گلستان کارهای خودم را که روبه‌راه می‌کردم یک دور دور کاخ گلستان اطاق‌ها همه سرکشی می‌کردم و عین دستوراتی که آقا داده بود به کسانی که متصدی بودند نشان دادم. گفتم آقا این جور دستور دادند. بعد کاخ نیاوران می‌رفتم سرکشی، کاخ سعدآباد رفتم سرکشی. یک دفعه هم رفتم به مازندران، تمام کاخ‌های مازندران را نگاه کردم. به کارمند‌ها این‌ها اطمینان دادم گفتم این‌ها، آقا برمی‌گردد، بیست‌و‌پنجم فروردین برمی‌گردند ولی شما ناراحت نباشید، همه حقوقتان، عیدی، انعام، لباس، همه این چیز‌ها را که هر سال به شما می‌دادند همه حاضر است به موقعش داده می‌شود همه چیز. بعد از یک هفته یا دو هفته هم بود دیگر اعلیحضرت تشریف بردند.

شما نگران نشدید؟

اعلیحضرت هم که تشریف بردند، نخیر دیگر من، چون کامبیز بود آن وقت. کامبیز نرفته بود. کامبیز با اعلیحضرت رفته بود. رفتم نیاوران شنیدم که اعلیحضرت می‌خواهند تشریف ببرند. به کامبیز گفتم کامبیز، تو هم؟ کامبیز اصلا نمی‌خواست برود. کامبیز چه جوری رفت؟ اعلیحضرت فرموده بودند که «تو بیا». کامبیز عرض کرده بود «قربان آخر همه رفتند. تمام این زندگیمان مانده. هیچ کس نیست. مادر من هم تک و تنهاست. این همه کار نمی‌تواند بکند. اجازه بدهید من نیایم.» اعلیحضرت فرمودند «نه، بیایی بهتر است.» کامبیز یک خرده جوانی کرده بود همچین چیز کرد. که «من نمی‌آیم قربان. اجازه بدهید.» دست کامبیز را، بنده آنجا توی کاخ نیاوران ایستاده بودم، دست کامبیز را اعلیحضرت انداختند یعنی شانه‌اش را گرفتند و نشاندنش توی هلیکوپتر.

همان موقعی که می‌خواستند بروند فرودگاه یعنی؟

همان موقع که می‌خواستند بروند فرودگاه. فرمودند «بنا نبود دیگر من هرچه می‌گویم تو رد کنی؟» همچین یک خرده چیز شدند. هیچ چیز. آن وقت کامبیز چه جور رفت. عین پدرش یک دست لباس تنش بود. یک دانه چمدان باریک، یک دست لباس تویش با لباس زیر و یک دانه دمی سزون هم روی دستش بود و اسباب ریش‌تراشی‌اش، همین. او به من سفارش کرد که «مادر زندگی من آنجاست و آوید هم که نیست مسافرت است.» او رفته بود اروپا پیش پدر و مادر خودش با بچه‌هایش تعطیلی زمستانی بود. از من خواهش کرد گفت «یک سری به آنجا هم بزن شما ببین.» گفتم خیلی خوب. ولی من وحشت داشتم.

از کی وحشتتان شروع شد؟

از وقتی که آقا با والاحضرت‌ها که رفتند، وقتی گفتند بیست‌و‌پنجم برمی‌گردیم من یک کمی آرام شدم. اما وقتی اعلیحضرت تشریف بردند و آن جور کامبیز را کشیدند توی هلیکوپتر من خیلی وحشت برم داشت خیلی. آن وقت خسروداد و جهانبانی و این‌ها بودند. یک خرده شوخی کردند گفتند «خانم شما که این قدر رشیدید. ما همه می‌دانیم این قدر رشیدید. تفنگ بلدی، هفت تیر بلدی.» از این صحبت‌ها. «از چی می‌ترسید؟ گفتم نمی‌دانم، خیلی اصلا منقلب شدم خیلی. نه من گمان نمی‌کنم به این سادگی‌ها باشد. این‌ها را من می‌گفتم ولی خب آن‌ها باز مرا آرام کردند.

آن‌ها هم نگرانی توی دلشان بود به شما نمی‌گفتند.

نگفتند دیگر بله. آن‌ها هم فکر نمی‌کردند. هیچ کس فکر نمی‌کرد. خود علیاحضرت شهبانو، خود اعلیحضرت هم فکر نمی‌کردند. همه این‌ها فکر می‌کردند تا دو ماه دیگر برمی‌گردند. اصلا این‌ها از توی کاخ نیاوران رفتند، به خدا تمام این روزنامه‌ها دروغ می‌گویند. ما همه بودیم دیگر. شاهد بودیم، ناظر بودیم دیگر. این همه اسباب توی نیاوران، قاب عکس، قلمدان، نقره، طلا، تمام این‌ها روی میز بود.

یکی از وزرا به من گفته که تمام نقاشی‌های گران‌قیمت فرانسوی را از دیوار‌ها کندند با خودشان بردند.

نه، همه توی کتابخانه علیاحضرت شهبانو بود. اصلا دست به ترکیب کاخ‌ها کسی نزد. هیچ، چیز شخصی‌شان را برداشتند. لباس‌های شخصی‌شان احیانا جواهراتشان ولی اسباب و اثاثیه کاخ‌ها اصلا دست نخورد. برای خاطر همین آقا به من سفارش کرد که «تو بیا سرکشی کن، با سرلشکر عسکری بیا سرکشی کن که یک وقت این نوکر‌ها و این‌ها مثلا خیال نکنند چیزی یک وقت.» همین جور رفتند. بنده هم برگشتم خانه هیچ چی. وقتی اعلیحضرت تشریف بردند من خیلی نگران شدم. دیگر ناراحت شدم.

شما بودید فرودگاه یا فقط کاخ بودید؟

نخیر من دیگر فرودگاه نرفتم.‌‌ همان کاخ بودم از آنجا هم برگشتم فرح‌آباد.

چون عکس صحنه‌هایی را انداختند که گریه توی چشمشان است و یک حالت...

بله، ما این‌ها را توی تلویزیون دیدیم. بله دیگر که اعلیحضرت گریه می‌کردند خاک را برداشتند و این‌ها، بله خب، متاثر شدند. البته متاثر بودند گریه می‌کردند. همین جور هم که خودشان فرمودند در کتاب «پاسخ به تاریخ» هم گوشزد فرمودند اصلا فکر نمی‌کردند که برنگردند. یعنی جوری آن بزرگان سیاست که من نمی‌دانم نمی‌شناسم، اطمینان به اعلیحضرت شاهنشاه فقید داده بودند که یک ماه، دو ماه فوقش سه ماه چون یک خرده کسالت داشند و مریض بودند مثلا چهار ماه هستند خارج، بعد که ایران امن شد برمی‌گردند مثل آن دفعه. تشریف بردند من آمدم ولی البته دیگر زندگی نبود برای من از وحشت. برای اینکه از‌‌ همان شب شروع شد آن الله‌اکبر‌ها و خاموشی‌ها و آن صداهایی که درمی‌آوردند مردم، کاست می‌گذاشتند، فریاد‌ها که می‌کشیدند روی بام‌ها شروع شد.

شما وقتی که مردم را می‌دیدید که آن قدر مثلا نسبت به رفتن شاه شادی می‌کنند نمی‌دانم.

آخ، آخ، آخ. چرا آن وقت.

چه احساسی داشتید؟

احساس خراب، تمام خون گریه می‌کردم اما هیچ کس نبود، تک و تنها مانده بودم با یک مشت مستخدم که یواش یواش اعتمادم هم از این‌ها سلب شده بود. هیچ کس دیگر نبود، هیچ کس. آن وقت این مردم روزی که اعلیحضرت رفته بودند وای چه می‌کردند.

روزی که شاه...

دیدید دیگر شنیدید لابد. تمام خیابان‌ها را چراغانی کردند و ماشین‌ها را.

آخر ما از خارج شنیدیم. می‌خواهیم ببینیم کدام‌هایش راست بوده.

همه راست بود. همه راست بود. به‌‌ همان شدتی که شنیدید به‌‌ همان شدت بود.

و این شادی و این‌ها.

شادی، نقل، آن قدر شیرینی و نقل همین جور روی سر مردم می‌پاشیدند. اصلا توی خیابان اصلا آدم نمی‌توانست رد بشود. نه پیاده نه با ماشین از ازدحام، شاید هفت هشت میلیون توی خیابان‌های تهران جمعیت بود و همه فریاد می‌کشیدند. اما توی این جمعیت، چون آن روز من اتفاقا آمدم بیرون که ببینم، توی این جمعیت دیدم کسانی را که دارند خون گریه می‌کنند. هیچ چیز هم نمی‌توانستند بگویند از ترس، از وحشت اشک می‌ریختند. دیدم خیلی‌ها را دیدم.
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
اخبار روز
ببینید و بشنوید
آخرین عناوین