گفتم چرا الان؟ گفتند: وقتی برف شروع میشود اینها هم شروع میکنند. یکی از ماشینها انگار برف را میخورد. از جلو برف را تو میداد اما از عقب ماشین چیزی بیرون نمیآمد. هر چه هم پرسیدم پس برفها کجا میروند فقط خندیدند. توی کوچه هتل هم ماشینهای کوچک برفرویی بودند. خلاصه به آسانی به هتل رسیدم و همچنان برف میبارید.
صبح فردا نگاهی به کوچه انداختم. دو طرف کوچه سرسیاه زمستان و دو متر برف جمع شده بود و وسط کوچه اواسط مرداد. خشک خشک، پاک پاک. اخبار میگفت دیشب برخی مسافران فرودگاه را با قطار و مجانی فرستادهاند، برخی در هتلها و به خرج شرکتهای هواپیمایی مستقر شدهاند و برخی را هم مسئولان روی تخم چشم گذاشتهاند. باور نمیکنید اما همان لحظه اخبار چند نفر را نشان داد که روی تخم چشم مسئولان نشسته بودند.
در مسیر کنفرانس، زنان بسیاری را دیدم که گل و آش داغ در دست داشتند. گفتند زنان رسم دارند وقتی برف میبارد برای مردانشان گل و آش مخصوص میبرند. گفتم یعنی پای شوهر را در تشت نمیگذارند؟ باز هم همه خندیدند.
در کنفرانس یکی از خبرنگاران آنجا بلند شد و به یک مسئول گردنکلفت گفت: خجالت نمیکشید که در کار برای مردم اهمال کردهاید. با خودم گفتم الان خبرنگار را از وسط تا میکنند. اما مسئول سرخ شد و در میان جمع خجالت کشید و گریه کرد و خبرنگار برایش دستمال برد صورتش را پاک کند. چند دقیقه بعد یکی از مسئولان سر یک خبرنگار داد کشید و گفت: چرا عکس نمیگیری؟ خوابی؟ مگر نمیبینی من دارم وسط جلسه دستم را توی بینیام میکنم. یکی دیگر از خبرنگاران گفت: من میخواهم به فلان پرونده دسترسی داشته باشم. یکی از مسئولان دستش را برد زیر میز و پرونده را درآورد و به خبرنگار داد. خبرنگار تشکر کرد و نشست.
در راه برگشت از من پرسیدند چرا سوال نکردی؟ خواستم چیزی بگویم که از خواب
پریدم. بلافاصله رفتم و گوگل کردم: ماشین برفروبی که برف میخورد.
باقی بقایتان